گفتگو با محمد حسن ابن الرضا
درآمد
دوران طولاني زندان براي هرکسي که در آن سالها با شهيد عراقي در بنده بوده است، سال هاي خاطره انگيزي است، زيرا وي با درايت و مديريت خاصي سعي داشت، سپري شدن اين دوره را براي خود و ديگران، سهل تر کند و در اين زمينه تا حد زيادي نيز موفق شده بود. دراين گفتگو به پاره اي از اين تلاش ها اشاره شده است.
آشنايي شما با شهيد عراقي به زندان باز مي گردد يا پيش تر هم با ايشان آشنايي داشتيد؟
اولين بنيانگزاران فدائيان اسلام با پدرم رفت و آمد داشتند و من از همان کودکي آنها را مي شناختم. شهيد عراقي هم جزو فدائيان اسلام بود. بعد از کودتاي 28 مرداد هم که مدتي شهيد نواب و خليل طهماسبي و محمد واحدي و عبدخدائي مدتي در خانه ما مخفي بودند. شهيد عراقي هم رفت و آمد داشت. شهيد عراقي آدم بسيار با معرفتي بود. تاجايي که يادم هست مثل اينکه کوره پزخانه داشتند. اين خاطرات به هفت هشت سالگي من بر مي گردد. بعدها که در زندان بوديم، خود شهيد عراقي تعريف مي کرد که فلان روز خانه تان آمديم. شهيد نواب اين را گفت و يا فلاني اين حرف را زد، اما اصل آشنايي ما به زندان باز مي گردد.
شما چه سالي به زندان افتاديد؟
سال 1344 تا 1352 و اين هشت سال را هم زمان با شهيد عراقي در زندان بوديم. در سال 44 که به زندان قصر افتادم، شهيد عراقي تازه به آنجا آمده بود و به استقبال من آمد. آنها در سال 43 به زندان افتادند و ما در سال بعد و اينها استقبال گرمي از ما کردند و به خصوص شهيد عراقي زحمت کشيده و ناهاري فراهم کرده بود و سعي کرد به بچه ها خوشامد بگويد. دائماً در زندان اين طرف و آن طرف مي دويد و سعي مي کرد شرايط را براي بقيه راحت تر کند. ما را که به زندان فرستادند، چندتايي را دادن زندان شماره 3 و عده اي را به زندان هاي شماره 1 و 2، زندان عادي فرستادند، مي خواستند بچه ها را پخش کنند. شهيد عراقي به تکاپو افتاد که بچه ها را از زندان عادي به زندان سياسي برگرداند. شهيد عراقي به رئيس زندان اعتراض کرد که نبايد زنداني هاي سياسي را به زندان عادي بفرستيد. بعد هم به وسيله يک از نظافت چي ها براي بچه هاي حزب ملل اسلامي که در زندان عادي بودند پيغام داد که اعتصاب غذا کنند. آنها 14 نفر بودند و اعتصاب غذا کردند و موثر هم بود. دو سه روز گذشت که مجبور شدند آنها به زندان سياسي برگردانند. در قصر چهار تا زندان بود که 1 و 2 عادي و 3 و 4 سياسي بودند. تقريباً 90 درصد اين فعاليت ها را شهيد عراقي مي کرد. ابتدا پيغام مي داد و بعد هم دنباله قضيه را مي گرفت. آنهايي را که شماره 2 داده بودند، کمي طول کشيد تا برگردند به زندان هاي سياسي. زندان 1 خيلي هم جاي کثيفي بود و معتادها را در آنجا نگه مي داشتند.
اشاره کرديد که شهيد عراقي براي استقبال از شما، ناهاري فراهم کرده بود، ماجراي مديريت غذا توسط ايشان چه بود؟
شهيد عراقي در تهيه غذا هم پيشقدم بود. ما تا مدت ها غذاي زندان را به علت کثيفي نمي خورديم و جيره خودمان را مي گرفتيم که خودمان بپزيم. شهيد عراقي شده بود مسئول آشپزخانه زندان و همه زحمت هاي اين کار به دوش ايشان بو. دو سه سالي هم طول کشد تا اين طور شد و ما خودمان غذا تهيه مي کرديم. اين کار ايشان به قدري جالب بود که همه بچه هاي زنداني آن سال يادشان است.
غذايي که ايشان مي پخت، مطلوب هم بود؟
خيلي، ظاهراً از دوره فدائيان اسلام اين کار را ياد گرفته بود. يادم نمي آيد که در اين باره چه خاطراتي را تعريف مي کرد. راستش من خيلي اهل خاطره تعريف کردن نيستم، براي همين اين چيزها يادم رفته است. بعضي از دوستان هستند که به مناسبت هاي مختلف، خاطرات آن روزها را تعريف مي کنند و يادشان مي آيد، ولي من اين کار را نکرده ام و بسياري از مطالب يادم نيست، به هرحال مديريت شهيد عراقي، شرايط زندان را کمي براي همه ما آسان تر کرد. يادم هست که در کار آشپزي از بچه ها کمک مي گرفت و هرکدام را سرکاري مي گذاشت که مثلاً سبزي يا لوبيا و برنج را پاک کنند. هم سر بچه ها گرم مي شد، هم کار پيش مي رفت، چون به هرحال غذا پختن براي آن همه زنداني، زحمت داشت. گاهي اشاره مي کرد که وقتي فدائيان اسلام براي خلاصي مرحوم نواب از زندان تحصن کرده بودند، آنجا هم او غذا مي پخت. گاهي هم مي نشست و خاطراتش را براي بقيه تعريف مي کرد که خيلي زمان گذشته و چيزي از آنها يادم نمي آيد. از اين گذشته مدتي هم تبعيد بود. نمي گذاشتند زنداني ها هميشه يک جا باشند. من خودم دو سه سالي تبعيد بودم، ايشان هم همين طور، ولي از 8 سال زنداني من، دست کم چهار پنج سال را با هم بوديم.
برنامه روزانه شهيد عراقي در زندان چه بود؟
ايشان کتاب مي خواند. ديپلم قديم را داشت، گمانم رشته رياضي خوانده بود، ولي بيشتر براي زندانيان خدمات عمومي را انجام مي داد. خود آشپزي هم خيلي وقت مي گرفت. يادم هست بيشتر کتاب هاي تاريخي و قرآن مي خواند. با حاج آقا عسگر اولادي و هاشم اماني هم پرونده بودند و هميشه با هم قدم مي زدند و صحبت مي کردند. بعد از انقلاب هم بيشتر با اينها تماس داشت و آنها مطالب بيشتري مي دانند.
معروف است که ايشان با آنکه زنداني بود، در بعضي از جنبه ها حتي مأموران زندان هم حرفش را مي خواندند و مي توانست تا حدودي اعمال مديريت کند. چگونه اين کار را مي کرد؟
منش و مرامي که ايشان داشت در همه تأثير مي گذاشت. به قول قديمي هابا معرفت و لوتي بود. پاسبان ها و رئيس زندان هم از مردم عادي بودند و تحت تأثير اين رفتارها قرار مي گرفند. حاج آقا عراقي جوري بود که سلام کردنش هم اثر مي گذاشت. بعد هم اينکه دست به خير بود و حتي اگر از دستش براي مأموران زندان هم کاري بر مي آمد، انجام مي داد. براي مثال اگر برايش ميوه اي چيزي مي آوردند، به مأموران زندان هم تعارف مي کرد. برخورد مردمي و گرمش دوستي به وجود مي آورد. يادم هست که مي رفت و مشکلات زنداني ها را مطرح مي کرد و تا جايي که از دستش بر مي آمد، رفع مشکل مي کرد. غالباً موقعي که مي خواستم از بين زنداني ها نماينده انخاب کنيم، ايشان رأي مي آورد و نماينده مي شد، چون برخوردش با زنداني ها و مأموران زندان طوري بود که کارها راه مي افتادف برخورد افراد را جذب مي کرد. خيلي خوشرو و مردمدار بود. عبوس و تلخ نبود. طوري بود که برخودش روي دشمن هم تأثير مي گذاشت.
از انتخاب نماينده در زندان صحبت کرديد. براي چه کاري نماينده انتخاب مي کرديد؟
گاهي نمي گذاشتند که زنداني ها راحت باشند و مي ريختند و تضييقاتي را براي آنها ايجاد مي کردد. مثلاً گاه پيش مي آمد که همه قرآن ها و مفاتيح ها و گاهي حتي قاشق ها را جمع مي کردند. اين هم به دليل آن بود که بعضي از زنداني ها مي گفتند بايد با مأموران زندان مقابله کرد و نبايد آرام گرفت و آنها هم تلافي مي کردند و مشکل ايجاد مي کردند. در چنين مواقعي صداي اعتراض زنداني ها بلند مي شد و مسؤولين زندان مي گفتند نماينده تان را بفرستيد. در چنين مواردي معمولاً 90 درصد افراد به حاج مهدي راي مي دادند، چون با تدبير و مديريت خاصي، هميشه مي توانست مشکلات را حل کند و مسائل را به شکل مطلوبي فيصله بدهد. شهيد عراقي برخوردهايش طوري بود که روي همه، حتي زندانبان ها هم اثر خوبي مي گذاشت.
اشاره کرديد که در سال 52 هم در زندان بوديد. در آن سال ها اوج فعاليت سازمان مجاهدين خلق بود. رابطه شهيد عراقي با آنها چگونه بود؟
از اواسط سال 52 به بعد که کم کم تغيير ايدئولوژي سازمان مطرح شد. من در روز 16 شهريور، يعني دو روز بعد از آزادي به خانه احمد احمد رفتم و هنوز از تغيير ايدئولوژي خبر نداشتم. از اواخر سال 52 بود که اين تغيير آشکار شد شهيد عراقي با اينها صميمت خاصي نداشت، اما برخورد هم نمي کرد. هرچه جزئي بود. مثلاً گاهي نجس پاکي را رعايت نمي کردند و حاج مهدي به آنها تذکر مي داد، ولي با اينها بحث نمي کرد. قبل از تغيير ايدئولوژي برخورد و بحثي نداشت و آنها را به عنوان مسلمان قبول داشت، اما اين طور نبود که رفتاري را که مثلاً با اعضاي موتلفه داشت، با آنها هم داشته باشد. هميشه مي گفت بايد اشکالات جزيي را به آنها گفت. واقعاً هم مجاهدين اوليه زمينه هاي اسلامي داشتند و خيلي از آنها بچه هاي مومن و نماز خواني بودند.
از روزي که آزاد شديد، خاطره خاصي از شهيد عراقي به يادتان هست؟
بالاخره بعد از هشت سال با هم مأنوس شده بوديم. يادم هست که در زندان جوّ بدي بود. همگي در اتاق بزرگي که مراسمي برگزار نکنيم. عده اي از بچه ها مأموران را هل داند که بيرون در بايستند. قبلاً که جوّ بازتر بود، بچه ها براي بدرقة کساني که آزاد مي شدند، توي راهروها مي آمدند و الله اکبر مي گفتند و شعارهاي اسلامي مي دادند و صلوات مي فرستادند، ولي روزي که من آزاد شدم، مأموران نگذاشتند و جو بدي بود. بعد هم که مرا بردند کميته مشترک که مثلاً زهرچشم بگيرند که وقتي رفتم بيرون، ديگر فعاليتي نکنم و از آنجا آزاد شدم. با اين حال يادم هست که بعد از سال ها همنشيني خداحافظي سخت بود و مثل هميشه شهيد عراقي جايگاه ويژه اي داشت.
از ويژگي هاي اخلاقي شهيد عراقي اگر نکته اي باقي مانده، بيان کنيد.
ايشان رازدار بود، قابل اعتماد بود و اگر چيزي را به او مي گفتند که نبايد به کسي مي گفت، امکان نداشت که بگويد. همه به او اعتماد داشتند و همه براي حل مشکلاتشان به او مراجعه مي کردند و مثلاً وقتي مي خواستند براي بيرون از زندان پيغام بفرستند، او با پاسبان ها و رفتگرهاي زندان، ارتباط صميمي برقرار کرده بود و از طريق آنها، پيغام زنداني ها را به بيرون زندان فرستاد.
بعد از آزادي با ايشان ارتباط نداشتيد؟
چرا، در مدرسه علوي و رفاه که بود، راحت مي رفتيم به ديدنش. در آنجا هم مديريت مي کرد. من خيلي آنجا نمي ماندم. چند ساعتي بودم و بر مي گشتم به خانه. در بنياد مستضعفان هم که بود، مي رفتم. کيهان هم يکي دوبار به ديدنش رفتم. روز شهادتش هم من به کيهان رفته بودم. ديدم بچه هاي انجمن اسلامي آنجا همگي برافروخته و ناراحت هستند. در آنجا خبر را شنيدم و از شنيدن خبر شهادتش بسيار يکه خوردم. حدود يک ماه بود که به نمايندگي از طرف امام به کيهان رفته بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}