گفتگو با مصطفي حائري زاده
درآمد
سابقه ديرين مبارزاتي شهيد عراقي و نقش محوري وي در برهه هاي مهم تاريخ معاصر، به رغم اهميت بسيار، آن چنان که بايد مورد بررسي و تأمل قرار نگرفته است. در اين گفتگو بخش هايي از تلاش هاي ارزنده اين شهيد بزرگوار را از زبان يکي از ياران نزديک وي مي خوانيم.
شروع آشنايي شما با شهيد عراقي از کي و چگونه بود؟
قبل از 15 خرداد، هیأت ي داشتيم به نام «هیأت عزاداران امام حسين (ع)». چند نفر جوان بوديم، بزرگتر ما حاج حسين تنه ساز، شريک حاج مهدي عراقي. در آن هیأت بوديم که کم کم زمزمه انجمن هاي ايالتي و ولايتي شنيده شد. افراد آن هیأت متدين، اما عده اي شان ترسو و تعدادي هم اهل مبارزه و مخالفت با لايحه انجمن هاي ايالتي و ولايتي بودند، البته هوز مسئله، خيلي خام بود و فقط امام بود که در مقابل قضيه ايستاد. خدا بيامرزد حاج مهدي، افراد را سوا مي کرد و به اين ترتيب رابطه ما با ايشان نزديک تر شد. گاهي هم قم مي رفتيم و خدمت امام مي رسيديم و ضمناً در کنار جلسات عزاداري، کم کم جلسات ديگري هم گذاشتيم تا زماني که محرم شد
همان محرمي که منتهي به حادثه 15 خرداد شد؟
بله، محرم سال 1342، عاشورا در روز 13 خرداد بود و در 15 خرداد هم آن ماجرا پيش آمد. دهه عاشورا بود و هیأت ما، هر شب برنامه داشت. جلساتمان سيار بودند. از يک ماه مانده به محرم اعلاميه ها در آن مي آمد، ولي در محرم، اعلاميه ها بيشتر و تندتر شد تا آن اعلاميه مشهور آيت الله ميلاني که «شما سربازان و افسران اسلام هستيد و اگر حرفي نزنيد، نمک خورده ايد و نمکدان را شکسته ايد.» اگر حرفي نزنيد، نمک خورده ايد و نمکدان را شکسته ايد.» خلاصه هیأت ها داغ شدند و شعار: «خميني، خميني/ فرزند حسيني» بلند شد. همين طور هم دستجات عزاداري، شعار: «از شجاعت تو و اويلا، واويلا/ جان را به کف بنهاده اي از بهر قرآن» مي دادند. به تدريج اعلاميه ها بيشتر شدند و وعاظ روي منبرها، سخنراني هاي آتشين کردند، از جمله آيت الله وحيد و مرحوم فلسفي و حتي کساني هم که به قول آقا مهدي زده بودند گاراژ، به رژيم اعتراض کردند.
تا زماني که تدارک راه پيمايي روز عاشورا شد. در آنجا هر کسي هرکاري از دستش برآمد کرد و طوري بود که يک وقت مي ديدي يکي اعلاميه اي را چاپ و پخش کرده و ما هم همان اعلاميه را چاپ و پخش کرده بوديم. وضعيت تشکيلاتي و به قول امروزي ها سيستماتيک نبود. مرتباً اعلاميه در مي آمد که من الان بعضي را در آرشيوم دارم. شايد قبل از 15 خرداد حدود 150 اعلاميه بيرون آمد. علماي نجف آباد، علماي اصفهان، شيراز، مشهد، علماي آباده، کازرون، خلاصه همه اعلاميه مي دادند و از امام حمايت مي کردند. مثلاً حاج آقا حسن قمي، مرتباً اعلاميه هاي تند و حادي مي داد. اينها تقريباً در اقليت قرار گرفته بودند، ولي سخت مخالفت مي کردند تا شب تاسوعا که هم منبرها به اوج خود رسيدند و هم شعارهاي هیأت ها داغ شدند و کنترل اوضاع از دست رژيم هم در رفت. شعارها همه درباره امام بود، مي خواندند و سينه مي زدند که: «دانشگاه، فيضيه/ چون دشت ماريه/ شد موسم ياري/ مولانا خميني».
خلاصه در اين ايام شب و روز با آقاي مهدي عراقي يکي بوديم. روز عاشورايي که آن راه پيمايي عظيم راه افتاد، آقاي مهدي جلودار بود و صحبت کرد. هیأت ما براي ناهار منزل پدر عراقي بود. وقتي از راه پيمايي برگشتيم به مسجد شاه (امام) و راه پيمايي در ساعت 2تمام شد، رفتيم منزل پدر مرحوم عراقي، مقابل پاچنار، گذر قلي
راه پيمايي به چه شکلي انجام شد؟
راه پيمايي در مسير مخبرالدوله، دانشگاه، کاخ مرمر و مسجد شاه انجام شد. جمعيت حيرت انگيزي بود. من از مسجد حاج ابوالفتح پشت سر عراقي بودم و هواي او را داشتم، اسلحه اش را هم داده بود به من و نگهش داشته بودم. آقا مهدي روي سکوئي در مسجد حاج ابوالفتح ده دقيقه اي صحبت کرد. ناصر جگرکي و دار و دسته اش آمده بودند که اوضاع را به هم بريزند که حاج مهدي گفت: «دسته مال امام حسين (ع) است و اگر اين کارها را بکني، پايش را مي خوري.» و ناصر توي سرزنان و حسين حسين گويان رفت. بعد آمديم بيرون و مردم جمع شدند. اينکه چقدر جمعيت بود، همين قدر بگويم که آقا مهدي توي مخبرالدوله صحبت مي کرد و من نگاه که کردم ديدم تا بهارستان، جمعيت موج مي زند. پياده روها هم پر بودند. خيابان شاه آباد از مخبرالدوله که مجسمه هم داشت تا خود بهارستان پر بود. بعد هم از مخبرالدوله آمديم و رفتيم تا دانشگاه باز آقاي مهدي در آنجا صحبت کرد و همين طور آقا محمد علي جلالي و از آنجا آمديم جلوي کاخ مرمر. جوان ها شور و هيجان داشتند و مي خواستند بريزند توي کاخ و شعار مي دادند: «خميني! خميني! خدا نگهدار تو/ بميرد دشمن جبار تو» اين شعار از ميدان جلوي مسجد سپهسالار (مطهري) شروع شد تا مخبر الدوله و بعد تا آخر. بعدازظهر آن روز، حاج مهدي با آقاي توکلي يا آقاي عسگراولادي رفتند قم که گزارش راه پيمايي صبح را به امام بدهند.
اشاره کرديد به اسلحه شهيد عراقي همه بچه هاي آن روز موتلفه مسلح بودند؟
نه همه، حاج مهدي داشت و حاج احمد شهاب. البته اسلحه که نبود. يادم هست اسلحه حاج احمد يک شش تير رنگ زده بود. اسلحه اي که فکر کنيد مثل کلت هاي کمري حالا باشد نبود و کاربرد چنداني هم نداشت. در هرحال حاج مهدي اين اسلحه و يک کارد را به من داد و گفت پيش تو باشد.
سخنراني هاي شهيد عراقي در مخبرالدوله و جلوي دانشگاه حول و حوش چه مسائلي بودند؟
مسائل روز و فيضيه و امام خميني و اينکه راه و مسير ما اين است و اهل جنجال هم نيستيم. من تا در مسجد حاج ابوالفتح پشت سر حاج مهدي بودم، ولي بعداً در اثر فشار جمعيت، بين ما جدايي افتاد. سال بعد دوباره روز عاشورا راه پيمايي راه انداختيم که به ميدان بهارستان که رسيد، همه را زدند و درب و داغون کردند و حاج مهدي هم دستگير شد، حاج مهدي اسم مستعارش معمار بود، لذا نشناختند و رهايش کردند. نمي دانستند اسمش عراقي است. چون هرکدام يک اسم مستعار داشتيم. راه پيمايي سال قبل براي رژيم خيلي گران تمام شده بود، با اينکه ما هيچ نوع ابزار خبررساني در اختيار نداشتيم و با اين همه، آن جمعيت عظيم جمع شد که به نظر من از نظر عظمت کار، از راه پيمايي تاسوعا عاشوراي قبل از انقلاب مهم تر بود، چرا؟ چون در راه پيمايي قبل از انقلاب، مردم شش ماهي مي شد که با دستگاه زد و خورد داشتند و آماده بودند، از فروردين ماه در قم، کازرون و تبريز زد و خورد داشتند، تهران و اصفهان و همه جا هفتم و چهلم برگزار شده بود و در مردم آمادگي وجود داشت، ولي در راه پيمايي سال 42، گفتيم دسته عزاداري است و با سخنراني هاي کوتاه حاج مهدي، تبديل به راه پيمايي سياسي شد.
گزارش به امام چه موقع بود؟ در اواسط راه پيمايي يا بعدازظهر؟
مرا به شک انداختند که اينهايي که رفتند نزد امام، به منزل پدر حاج آقا عراقي آمدند يا نه. نمي دانم يادم هست که عراقي و توکلي رفتند قم به امام گزارش بدهند.
پس از اين راه پيمايي چه وقايعي روي دادند؟
ما قرار گذاشته بوديم با هفت هشت نفر از تجار معتبر بازار برويم قم. هیأت ما هم منزل آقاي ناظم زاده در کنار کلانتري شهر روي بود. من صبح زود ساعت 6 رسيدم به هیأت . قرار بود صبح برويم آنجا وساعت 7 با حاج مهدي عراقي برويم قم. من وارد جلسه که شدم ديدم دو نفر بيشتر نيستند و عراقي نشسته پاي تلفن و دارد گريه مي کند. گفتم: «حاج مهدي! چه شده؟» گفت: «آقاي ما را گرفتند.» به امام مي گفتيم. آقا. چند تا تلفن زد و توکلي هم آمد که در اين هیأت بود. قرار شد ابوالفضل توکلي و عراقي بروند ميدان و به اصطلاح امروز، ميدان را بسيج کنند و راه بيندازند.
آقا مهدي در ميان ورزشکاران باستاني و ميداني ها آشنا زياد داشت و حرفش را هم مي خواندند. صنف کوره پز و فخار هم آدم هاي يل و جوانمردي بودند. ايشان با توکلي رفتند ميدان و با مرحوم طيب صحبت کردند و او هم دار و دسته اش را راه انداخت. من ظهر 15 خرداد طيب را در بيمارستان بازرگان ديدم. او يک جيب داشت و زخمي ها را مي ريخت توي آن و مي آورد. قرار شد من هم بروم بازار. حاج مهدي هم جيب داشت که سوار شدند و رفتند. من آمدم بازار و رفتم مسجد آذربايجاني ها که به آن مسجد ترک ها مي گفتند و منبر خيلي بلندي داشت. خدا بيامرز اعتماد زاده واعظ را که چندان هم روي خوشي به اين مسائل نشان نمي داد، بالاي منبر بود. من رفتم جلو و اين بنده خدا خيال کرد من رفتهام او را از منبر پايين بکشم. رفتم روي پله سوم يا چهارم منبر ايستادم و گفتم: «آهاي مردم! خميني را گرفتند، يا مرگ يا خميني! براي چه نشسته ايد؟ پسر امام حسين (ع) را گرفته اند، شمانشسته ايد اينجا عزاداري مي کنيد؟» خلاصه مجلس را به هم زدم و آمدم بيرون و ديدم کوماندوها از سر بازار ريختند. سرهنگ طاهري جلودار بود. کم کم در همه بازار پاساژها بستند و مردم حرکت کردند. همزمان شروع کردند به آتش زدن که اين البته کار ساواک بود.
يادم هست که يک تانک سر سه راه امين حضور گذاشته بودند، يکي سرچشمه، يکي به سمت ميدان قيام، يکي در طرف ميدان قيام بود، به طرف چهارراه مولوي، يکي به طرف ميدان شوش، وضعيت به اين شکل بود. يک کلمه حرف مي زدي، واقعاً بي رحمانه مي زدند. تلفات 15 خرداد خيلي زياد بود و بايد دنبال پول و امکانات مي بوديم که به زخمي ها در بيمارستان خون برسانيم. حکومت نظامي هم بود و توي خيابان ها پرنده پر نمي زد. اين طور نبود که با خيال راحت بنشيني و چلوکباب هم بخوري و خاطره تعريف کني. خيلي بد وضعي بود. نفس نمي شد کشيد. به هر صورت سربازار غوغائي بود و من خبر نداشتم که آقا مهدي و آقاي توکلي چه کار کردند و کجا رفتند تا سه روز بعد از 15 خرداد که همه ما منزل مرحوم شفيق جمع شديم در اين فاصله همه همديگر را گم کرده بوديم.
در منزل مرحوم شفيق درباره چه مسائلي صحبت کرديد؟
درباره موتلفه صحبت کرديم و شکل بهتري به آن داديم. هرکسي مسؤوليتي را به گردن گرفت و همديگر را پيدا کرديم. بعضي از ما با همديگر آشنا بوديم و کار هم مي کرديم، ولي همديگر را درست نمي شناختيم. با هم آشنا شديم و از همان جا سراغاز مسائل ديگر و انسجام بيشتر موتلفه شد.
از حصر و تبعيد امام چه خاطره اي داريد؟
امام که در منزل روغني در حصر بودند، من يک روز رفتم خدمتشان، خدا رحمت کند آقاي غلامي، پدر زن آقاي آل اسحاق هم بود. رفتم و امام فرمودند: «امسال هوا خيلي سرد بود. آقايان بازار چه کردند؟» عرض کردم که خيلي کمک کردند. بعد عرض کردم. «مي گويند راجع به معاويه و بني عباس و بني اميه روي منبر صحبت نشود.» امام فرمودند: «اينها چه ربطي به دستگاه دارند که مي گويند کسي درباره شان صحبت نکند؟» امام تک و تنها در منزلشان بودند.
ماه رمضان بود و در مسجد جامع بازار وعاظ منبر مي رفتند و درباره همه چيز هم صحبت مي کردند و کارگردان برنامه ها هم حاج مهدي بود. مي خواهم خيلي خلاصه بگويم که هرجا حرکتي بود، حاج مهدي هم بود. به قول معروف با همه هم سر و سرّي داشت، مثلاً وقتي روزنامه «پست تهران» آن مقاله ننگين را نوشت، چند نفر داوطلب شدند که بروند دفتر روزنامه يا خانه اش را آتش بزنند. حاج مهدي به من گفت: «مصطفي! اينها فقط بلدند حرف بزنند. طرف آمده به من گفته مواد منفجره و اين چيزها بده، با چه زحمتي اينها را فراهم کرده ام، رفته که بيايد. اينها فقط حرف مي زنند و عمل نمي کنند.» خودش واقعاً اهل عمل بود. من مواد تهيه شده را در دفتر ايشان (آجر اتم) ديدم.
از کساني که در مسجد جامع منبر مي رفتند، چه کساني را به يا داريد؟
آن مسجد هم براي خودش داستان و حکايتي دارد. عرض کردم که کارگردان آن حاج مهدي بود. هريک از سخنران ها هم که منبر مي رفتند، ساواک آنها را دستگير مي کرد و بلافاصله نفر بعدي جاي او را مي گرفت تا جايي که يادم هست آقاي شجوني بود، آقاي مرواريد بود، شهيد محلاتي بود، عبدالرضا حجازي بود، طاهري اصفهاني بود که الان جلوي در مسجد ايستاده بود. نمي دانم مي خواستيم حجازي را داخل بياوريم يا کس ديگري را. يک طرف در شتبستان مسجد، مصطفوي، رئيس کلانتري بازار ايستاده بود و يک طرف هم سرهنگ طاهري که بعدها مفيدي او را کشت و رئيس اداره پليس تهران بود. اينها سر بازار را بسته بودند که وقتي واعظ از نوروزخان مي آيد، او را بگيرند. آقاي مهدي معلوم نيست با چه ترفندي او را از جلوي باغ فردوس آورده بود، حجازي که مي آمد جلوتر، اينها به او مي پيوستند تا شدند چهارصد پانصدنفر. يادم هست که حاج احمد شهاب زد به پهلوي من که آن چيست توي آسمان؟ من هرچه نگاه کردم، چيزي نديدم. حاج احمد گفت: «چطور نمي بيني؟ آنجاست!» خلاصه همه حواس را متوجه آسمان کرد. در اين حيص و بيص، طاهري و مصطفوي هم سرشان را بلند کردند که ببيند توي آسمان چه خبر است که آقا مهدي و بقيه، حجازي را آوردند داخل. بعد هم که از منبر آمد پايين، باز با ترفندي او را فراري دادند که شرح آن مفصل است و دو شب هم او را آوردند خانه ما. آقا مهدي هرکسي را که جا نداشت، مي فرستاد منزل ما و خانواده ما هم عادت کرده بودند. خدا رحمت کند حاج احمد شهاب هفت هشت ماه منزل ما بود. صبح مي رفت دنبال اعلاميه و اين جور کارها و شب مي آمد منزل ما. تا زماني که امام را تبعيد کردند. آقا مهدي تلفن زد و گفت: «بلندشو بيا، آقا را گرفتند.» من در جائي منشي بودم. ساعت 2 بعدازظهر رفتم منزل آسيد مهدي لواساني، پيشنماز مسجد گذر لوطي صالح که جوان پرتحرکي بود.
يادم هست که راديو گفت: «سيد روح الله خميني به خارج از کشور تبعيد شد.» و نگفت به کجا. روزنامه «پست تهران» مال قاسم مسعودي بود که برادرزاده علي محمد مسعودي بود و بعد از 28 مرداد مقاله تندي نوشته و با دستگاه ناسازگاري کرده و به خارج رفته بود و عبد که برگشت قول همکاري داد. اين آدم براي تبعيد امام، مقاله بسيار کثيف و سنگيني نوشت که تعجب مي کنم چطور آن را از حفظ هستم. او در بخشي از مقاله اي نوشته بود: «اين چنين کسي که امروز از ايران تبعيد شد،... بود که به دشمني با رسول خدا برخاسته بود و مي خواست نفت ايران را به عنوان تحفه، در پاي جمال عبدالناصر بريزد.» چون به امام تهمت مي زدند که با عبدالناصر در ارتباط است. او در ادامه مقاله مي نويسد: «اين چنين کسي از ايران تبعيد شد، در حالي که ملت ايران مي خواست پيکر... را رقص کنان بر چوبه دار بنگرد و فاجعه بار 15 خرداد را به کيفر رسيده تماشا کند، اما وي مشمول لطف همايوني قرار گرفت و مجازاتي که به حق، مستحق آن بود، گريخت.»
به آقا مهدي گفتم: «خب! حالا چه کار کنيم؟» در آنجا تصميم گرفتيم که برويم و روزنامه را آتش بزنيم. دفتر روزنامه او پشت بهارستان، روبروي سازمان برنامه حالا بود.
که آن وقت ها ساختمان بود و حالا پارک کرده اند. دفتر چند تا روزنامه در اينجا بود. خانه اش هم طرف هاي شميران بود. قرار شد به هر قيمتي شده، بچه ها او را بزنند. وقتي اين مقاله مزخرف را نوشت، همه متأثر بوديم و آقا مهدي گريه مي کرد. شش هفت نفر بوديم که تصميم گرفتيم او را از بين ببريم که متأسفانه نشد.
چرا نشد؟
نکردند، اينکه چطور شد که اين کار را نکردند، نمي دانم. من و آقا مهدي در خيلي از زمينه ها همکاري مي کرديم. من يک کسي را پيدا کردم که برايمان نارنجک بسازد. آن روزها هم که بچه مسلمان ها اين کار را بلند نبودند. من نمي دانستم که اينها برنامه دارند منصور را ترور کنند. قرار شد که آن فرد اين نارنجک ها را بسازد که از اينها استفاده کنيم. کنار ميدان شهدا اداره برق بود، حالا از آنجا رفته. ما جلوي اداره برق گذاشتيم. با جيب آقا مهدي رفتيم و او چهار هزار تومان به من داد که بدهم به او نارنجک بسازد و بقيه را هم بعداً بدهيم. اين پول را دارد و بعد هم گفت: «فلاني! روي اين آدم بررسي کن. يک وقت کار دستمان ندهد.» چند روز بعد منصور ترور شد و ده روزي از ترور منصور گذشت تا حاج مهدي را گرفتند.
اين فرد غير از عزيز ريخته گر و حاج اسدالله صفا بود؟
بله، اين يک بابائي بود که با شاهپور غلامرضا خيلي بد بود و به اصطلاح خودش مي خواست انتقام بگيرد. راستش ما ترسيديم که با او رابطه برقرار کنيم و فکر کرديم که شايد با چند واسطه، از ساواک سر در بياورد. قضيه عزيز الله ريخته گر مال بعد از اين است. به هرحال اين کار نشد. توي حيص و بيص ساخت نارنجک، ترور منصور اتفاق افتاد و شهيد عراقي يک روز پرسيد:«فلاني! مهمان نمي خواهي؟» اين رمزي بود که او براي مخفي کردن مبارزان به کار مي برد. گفتم: «چرا نمي خواهم؟ مهمان حبيب خداست.» دو شب بعد از ترور منصور، مرحوم حاج صادق را عبا کشيدند روي سرش و با حاج مهدي و حاج ابوالفضل توکلي آوردند خانه ما. يادم نيست که آقاي عسگر اولادي هم بودند يا نه. آن روزها ما جسه اي داشتيم به نام «کانون نشر عقايد علوي» که طرف هاي نيرو هوائي بود و آقاي هاشمي رفسنجاني سخنراني مي کرد و جلسات داغي بود. آقاي شهيد عراقي و شهيد بخارايي و اينها هم مي آمدند. جلسه پرشور و پرحرکتي بود و همه بچه مبارزها آنجا بودند. بعدها اين جلسه به هم خورد. يک «هیأت علوي» داشتيم و يک «کانون نشر حقايق علوي»، «هیأت علوي» هم هیأت داغي بود و واعظ آن آقاي سيد رضي شيرازي بود که حالا امام جماعت مسجد شفا در يوسف آباد است، ولي «کانون نشر» خيلي داغ بود.
به هرحال حاج مهدي، حاج صادق را آورد خانه ما. ماهم شب ها براي اينکه رد گم کنيم، افطار که مي کرديم، مي رفتيم کانون و دوازده يک شب بر مي گشيم خانه و در اين فرصت نبودن ما حاج صادق بنده خدا هم کتاب مي خواند. ايشان بود تا شبي که دستگير شد و توي بازجوئي گفت که من منزل آدمي به اسم حائري بودم که خودم او را نمي شناسم و حاج مهدي مي شناسد و قضيه را مي اندازد گردن او. من البته چند باري منزل حاج صادق رفته بودم، چون توي مؤتلفه سه تا سمت داشتم، هم بازرس بودم، هم سخنگو و هم 5، 6 تا حوزه دستم بود. حاج مهدي هم توي بازجوئي ها به همه دوستانش توصيه کرده بود يک جوري جواب بدهيد که حائري لو نرود، که ماجراهايي پيش آمد که همه کم و بيش مي دانند تا زماني که ممنوع الملاقات شد.
شهيد عراقي در 14 بهمن 55 آزاد شد...
بله و از آن به بعد مي رفتيم به خانه هم و مخفيانه کارهايي داشتيم، اما گزارش ساواک که نوشته عراقي و حائري با هم رفتند مسجد خليلي پيش آيت الله مهدي کني و در خيابان فخر آباد از ماشين پياده شدند و اين جور حرف ها، به نظرم مربوط به سال 56 باشد. هرچه هست قبل از راه پيمايي تاسوعا عاشورا بود.
يکي از نکاتي که خانواده و دوستان شهيد عراقي اشاره دارند، آسودگي خيال ايشان به علت برخي معاشرت هاي خانواده شهيد با دوستان ايشان بوده است. يکي از بسترهاي اين معاشرت اردوهاي شرکت سبز بوده است که شهيد عراقي خود نيز پس از آزادي از زندان در آن شرکت مي کرده است. اگر ممکن است درباره اين شرکت توضيح دهيد.
شرکت سبزه زماني تأسيس شد که شهيد عراقي در زندان بودند. شرکت سبزه را من راه اندازي نکردم، آقايان صالحي، چهپور و.. رفتند زمينش را خريدند و کارهايش را کردند، اما بگذاريد فلسفه تشکيل اين شرکت را بگويم. آقاي بهشتي آلمان بودند که مدرسه رفاه درست شد و به اشکالاتي برخورد بود. ما شصت نر بوديم که همه يا زندان رفته بوديم يا تحت تعقيب، مثل خود من که تحت تعقيب قرار گرفت و ناگزير دانشگاه را هم ول کرده بودم. يک شب جلسه منزل حاج حسين مهديان بود و مشکلات را گفتند. شهيد بهشتي که تازه آمده بودند گفتند که پنج نفر تعيين بشوند، اين پنج نفر اشکالات را رفع کنند و هرچه اينها تعيين کردند را هم بقيه قبول کنند. شهيد بهشتي، شهيد باهنر، شهيد رجايي، توکلي بينا و بنده به عنوان آن پنج نفر انتخاب شديم. مدرسه رفاه را هنوز شروع نکرده بودند، بسازند. يک باغ بزرگي بود که پنج اتاق داشت که يکي از آنها اتاق کوچکي بود حدود سه متر در سه متر. يک ميز و پنج، شش صندلي وسط آن بود. در اين اتاق مسائل را بررسي کرديم و گفتند جلسه بعد کي؟ وقت ها تطبيق نمي کرد. شهيد باهنر که گرفتاري هاي زيادي داشت و ظاهراً خواهرش هم زندان بود. شهيد بهشتي هم تازه از آلمان آمده بود و يک سر داشت و هزار سودا؛ رجايي همه که چند جا تدريس مي کرد. هر کار کرديم به توافق نرسيديم. من گفتم جمعه، يکي دو جا ديدم شهيد بهشتي عصباني شد يکي هم اينجا بود. ما که جمعه و شنبه سرمان نمي شد، جمعه هم آخر شب دنبال همين نوع کارها بوديم. تا من گفتم جمعه شهيد بهشتي از کوره در رفت. گفت: «چه گفتيد آقاي حائري؟ جمعه! جمعه مال خانواده شماست، مال شما نيست که داريد اينجا مي فروشيدش. سرتاسر هفته خانم شما در منزل است و شما بيرون کار مي کند. جمع مربوط به همه خانواده است. «ايشان معتقد بود که شب هم حق خانواده است و بعد از ساعت کار اگر مي خواهيد مثلاً به هيأت برويد بايد ايشان را هم ببريد يا از او اجازه بگيرد. گفتند پس يک جايي درست بکنيم که خانم ها و بچه ها هم تفريح کنند و ما هم کارمان را پيگيري کنيم. از همين جا شرکت سبزه درست شد. بخش زيادي از مبارزين سهيم شدند و اين شرکت تأسيس شد. به آنجا که مي رفتيم، صبح همه ورزش مي کردند و شهيد بهشتي هم ورزش کرد؛ بعدازظهر هم برنامه هايي از قبيل شعر و نمايش و... داشتيم. استخر داشتيم، يکي براي آقايان و يکي براي خانم ها. يک ساعت هم دکتر بهشتي سخنراني مي کرد. در باقي وقت هم به کارهايمان مي رسيديم. کساني هم که با شهيد بهشتي کار داشتند، دور او جمع مي شدند و به نوبت کارشان را دنبال مي کردند. هم به خانواده رسيده بوديم و هم خودمان هم هوايي خورده بوديم و هم به کارهايمان رسيده بوديم. خانواده برخي از دوستان هم که زندان بودند در اين اردوها شرکت مي کردند.
نقش شهيد عراقي در راه پيمايي تاسوعا عاشورا سال 56 چه بود؟
ايشان هم مثل آقاي عسگراولادي در هیأت هاي موتلفه اسلامي در رأس قرار داشت و نقش او هم نقش مديريتي بود. حلقه هاي مختلف را به هم گره مي زد. با همه هم آشنا بود. مردمداري عجيبي هم داشت. شب و روز حالي اش نبود.
از شهادت او چگونه مطلع شديد؟
منزل ما در خيابان دشتستسان چهارم مقابل خيابان زمرد بود، صداي تير شنيديم و دامادم به خيابان دويديم. دامادم تا اواسط کوچه هم تروريست ها را که سوار موتور بودند تعقيب کرد اما موفق نشد. بلافاصله هم جميعت جمع شده بودند، با هماهنگي دوستان آقاي مهديان به بيمارستان منتقل شد و پيکر شهيد عراقي را هم به حسينيه ارشاد بردند که از آنجا هم به قم منتقل شدند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}