شهيد عراقي و مديريت مبارزات


 






 

گفتگو با احمد بهاري فرد
 

درآمد
 

در هر جايگاهي که کمبود احساس مي شد، شهيد عراقي اولين داوطلب بود و هرگز ملاحظه سوابق و جايگاه خود را نمي کرد، اين خصلت او تنها در کلام کساني قابل لمس است که روزگاراني را با او در چنين برنامه هايي گذرانده باشند. در اين گفتگو يکي از ياران عراقي در عرصه هاي اجرايي از توانايي هاي بي شمار فردي مي گويد که امام، مردن او را در رختخواب را کوچک مي شمرد.

چگونه و از کجا با شهيد عراقي آشنا شديد؟
 

من شهيد عراقي را در دوران جواني از دور مي شناختم. در سال 1348 ايشان در زندان برازجان بود و قرار شد با عده اي از آقايان براي ديدن ايشان برويم. البته من با خانمم رفتم تا مشخص نشود که مي خواهيم کجا برويم و چه مقصودي داريم. براي همين رفتيم آبادان و از آنجا به شيراز و از شيراز با کاميون رفتيم برازجان. راه خيلي بدي بود. قبل از اين سفر، شناخت دوري از شهيد عراقي داشتيم. وقتي رفتيم به برازجان، از ما پرسيدند شما کي هستيد؟ گفتيم فاميل ايشان هستيم. از من پرسيدند ايشان چند تا بچه دارد و ما چون ايشان را مي شناختيم، اسامي آقا نادر و آقا امير و آقا حسام را که شهيد شد، گفتيم. ما را که گشتند و خانم را هم همين طور و رفتيم داخل زندان. خدا تازه به ما يک بچه داده بود که اسمش هما خانم است. يک بار آيت الله انواري او را ديد که حالا براي خودش خانمي شده و گفت اين همان دختر کوچولوئي است که آورده بودي برازجان؟ من حامل پيامي از طرف آسيد محمد صادق لواساني براي شهيد عراقي بودم و از طرف ايشان به برازجان رفته بوديم. به هرحال با سبزي پلوماهي پذيرايي خوبي از ما کردند. زندان برازجان مثل دژ بود و ديوارهاي بلندي داشت و هوا هم شرجي بود. در آنجا آقاي عراقي به عهده گرفته بود که به زنداني ها غذا بدهد و آقاي عسگر اولادي هم آب جوش ريخته بود روي دستش و بدجوري سوخته بود.

پيامي که از آقاي لواساني برديد، يادتان هست؟
 

بله درباره مسائل مالي بود. برنامه هايي هم بود که با آقايان صحبت کرديم و آمديم حجت الاسلام علي اصغر مرواريد و آقاي مهديان هم براي ملاقات آمده بودند و ديگران هم بودند. يادم هست که نوروز بود.

ادامه آشنايي تان چگونه بود؟
 

همين رابطه ها بود تا زماني که انقلاب شد و ما از تهران همراه شهيد عراقي به پاريس رفتيم. امام به ايشان فرموده بودند که برنامه راه پيمايي تاسوعا و عاشورا را درست کنيد و دو مرتبه برگرديد به پاريس و ايشان هم عازم بودند.
يعني در واقع شما بار دوم که ايشان به بهانه سرزدن پسرشان در آمريکا به پاريس رفتند، همراه ايشان بوديد...
بله، ما 14 نفر بوديم که من بليت هايشان را به وسيله مرحوم دکتر مجتهدي که سفير ايران در هند بود، تهيه کردم. ايشان از طريق شرکت لاوان، بليت فرانسه را براي ما تهيه کرد، چون در آن موقع تهيه بليت فرانسه مشکل بود. رژيم مي دانست که مسافران پاريس مي خواهند کجا بروند.

اين چهارده نفر چه کساني بودند؟
 

آقاي کاوکتو، علي احراز، حاج علي اصغر مرواريد و خانم ايشان و عده ديگري بودند که اسمشان يادم نيست. رفتيم آنجا و آقاي عراقي ما را خدمت امام معرفي کرد. البته من از آسيد محمد صادق لواساني پيامي را خدمت امام بردم. گفتيم که آمده ايم هر کاري از دستمان بر مي آيد، انجام بدهيم. امام صحبت هاي زيادي کردند و فرمودند اگر در راه پيمايي ها عکس مرا هم پاره کردند، درگير نشويد و آرام باشيد. خاطره جالبي از خضوع و يکرنگي امام يادم آمد. يک بار آقاي عراقي نگران ايستاده بود و صداي شسستن و نظافت دستشويي مي آمد. ديديم آقا آمدند بيرون. در حالي که عبايشان را زده بودند بالا. شهيد عراقي خيلي ناراحت شد که «آقا! اين چه کاري است؟ اين همه آدم اينجا هست.» آقا فرمودند. «من هم از دستشويي استفاده مي کنم، پس بايد در شستن آن هم کمک کنم.»

اشاره کرديد بعد از راه پيمايي روز عاشوراي سال 57 با شهيد عراقي به پاريس رفتيد، از آن راه پيمايي هم خاطره اي در ذهن داريد؟
 

تصورش را بکنيد. از پاريس آمد و راه پيمايي تاسوعا و عاشورا را راه مي انداخت. مثلاً من يادم هست با نظر ايشان کابل برق را از پمپ بنزين ميدان آزادي آورديم، چون برق ها را خاموش مي کردند. ما کارمان برق بود. بلندگو را آنجا روشن مي کرديم و يک مرتبه برق ها قطع مي شدند، براي همين سيم را از يک جاي ديگر آورده بوديم، کابل برق آورده بوديم باتري گذاشته بوديم که سخنراني ها قطع نشوند، اساساً معمار، کار راه انداز و کار درست کن، شهيد عراقي بود، چون همه گروهها ايشان را قبول داشتند.

در اين راه پيمايي چه کارهايي به عهده شهيد عراقي بود و چه گروه هايي با ايشان همراهي مي کردند؟
 

در راه پيمايي تاسوعا و عاشورا آقاي موسوي اردبيلي سخنراني کردند. شهيد عراقي از شب قبلش برنامه ها را رديف کردند. خاطره ديگري يادم آمد. منزل شهيد عراقي براي همان راه پيمايي جلسه اي بود. آقاي عسگراولادي و آقاي توکلي بينا و خيلي از آقايان بودند. ما در هیأت ثامن الائمه که هنوز هم در خيابان ري، بازارچه نائب السلطنه دائر است، بوديم. اين هیأت در اول انقلاب، خيلي زحمت کشيد عکس امام را در آنجا چاپ کرده بوديم. بهترين خاطره اي که دارم، از خوشحالي شهيد عراقي در آن شب است. گفتيم: خب! آقايان! فردا در روز راه پيمايي، هر گروه و دسته اي عکس شهيد خودش را مي آورد. ما مي خواهيم عکسي بياوريم که در تمام راه پيمايي ها از آن استفاده شود و وحدت رويه باشد. آن روزها هرکسي عکس شهيد خودش را مي آورد. البته عکس آقايان علما و همين طور عکس دکتر شريعيت را هم مي وردند و اين کار باعث مي شد که وحدت کلمه نباشد. وقتي همه صحبت ها تمام شد و آقايان خواستند بروند. شهيد عراقي پرسيد: «تو که اين جور مي گوئي، چه عکسي بياوريم؟ عکس نداريم.» گفتم: «حاج آقا! عکس امام بايد باشد.» و عکس را به شهيد عراقي نشان دادم، انگار خدا دنيا را به او داد. پرسيد: «تو از اين عکس داري؟» گفتم: «بله، هزار تا داريم. آماده است. صبح کجا ببريم؟» شهيد عراقي گفت:«ببريد خانه حاج آقا صفا.» خانه ايشان اتوبان آهنگ است. عکس ها را از طريق هیأت ثامن الائمه تحويل حاج آقا داديم که همان شبانه بردند و تحويل مساجدي دادند که راه پيمايي ها از آنجا شروع مي شد. خلاصه آن چهره اي که من از عراقي موقع ديدن اين عکس ها ديدم، هرگز يادم نمي رود.

از راه پيمايي مي گفتيد. اين عکس ها را بردند براي راه پيمايي...
 

بله، در تصاوير که از آن راه پيمايي ها اين روزها نشان مي دهند، عکسي از امام روي پلاکاردها هست که يک جور است. اينها را ما رسانديم به مراکزي که راه پيمايي ها از آنجا شروع مي شدند، يکي صد تا داديم به مساجد. خيلي کار به موقعي بود. واقعاً آقايان عسگر اولادي، توکلي بينا، حيدري و همه کساني که آنجا بودند خيلي خوشحال شدند. بچه هاي ثامن الائمه در اين فکرها بودند. آقايان خياطون بود که خودشان چاپخانه داشتند. اينها براي هر مراسمي از جمله تولد حضرت رضا (ع)، پوسترهاي قشنگي درست مي کردند از حضرت امام هم پوسترهاي قشنگي چاپ کردند. يکي از آنها را دادم امام امضا کردند که هنوز دارم. يکي از سفرا آمده بود اين عکس را از من بخرد. گفتم صد ميليون هم بدهي، من اين عکس را به تو نمي دهم. عکس خيلي قشنگي است. يک طرف صادق خلخالي بود، يک طرف صادق قطب زاده، داديم عکس امام را که در آن عکس زاويه نگاه خاصي داشتند، بريدند و چاپ کرديم.

از ديگر نقش هاي شهيد عراقي در راه پيمايي ها نکاتي را ذکر کنيد.
 

هماهنگي با تمام گروه ها و مساجد، با تمام آنهايي که سر کرده بودند و در انقلاب نقشي داشتند و زحمتي کشيده بودند. در آن موقع کاري به چپ و راست و نهضت آزادي و جبهه ملي نداشتيم همه بودند. کمونيست ها هم راه پيمايي مي آمدند. آن وحدت کلمه اي که در آن موقع بود، اي کاش حالا هم بود و کارها بهتر پيشرفت مي کرد.

در جائي اشاره کرده بوديد که وقتي شهيد عراقي در آجر پزي بودند شما کارهاي برقي آنجا را مي کرديد؟
 

بله، ما کارهاي برقي کارخانه آجرسازي را که متعلق به پدر شهيد عراقي بود، انجام مي داديم. کارهايي مثل لوله کشي هم بود. خاطره خوبي از آقاي عراقي دارم. ايشان وقتي ديد کارگرهاي کوره پزخانه آب يخ ندارند بخورند و اتفاقاً ماه رمضان هم بود، به ما گفت که در اينجا يک کارخانه يخ سازي کوچک درست کنيد که به کارگرها يخ تميز بدهيد. يادم هست که با دوستمان، آقاي مهندس مستوفي، رفتيم و يک کارخانه يخ زديم که در آن سال حدود صد هزار تومان هزينه ساخت آن شد که هزينه سنگيني بود. اين کارخانه روزي يکي دو تن يخ مي داد و کارگرها موقع غروب مي آمدند و از آنجا يخ پاکيزه و تميز مي گرفتند و براي افطارشان مي آمدند و يخ مي بردند. آقاي عراقي اين جور آدمي بود. بي خود نيست که در سالگردهاي او، هرجا که مراسمي باشد، اين کارگرها اتوبوس مي گيرند و خودشان را به مراسمش مي رسانند. خيلي به فکر طبقه کارگر و زير دست بود.
خاطره ديگري که از ايشان دارم بعد از انقلاب است که ما در زندان قصر خدمت مي کرديم. من هرگز نديده بودم شهيد عراقي کسي را بزند يا اذيت کند. ما در زندان بوديم که گفتند سرهنگ زماني را آورده اند. سرهنگ زماني کسي بود که خيلي زندانيان سياسي را اذيت کرده بود و اذيت هايش هم عجيب و غريب بودند. شهيد عراقي تا فهميد که زماني را آورده اند، گفت من با او کار کردم. گفتم که در عمرم نديده بودم که او چنين حرکتي بکند، ولي به قدري از دست سرهنگ زماني ناراحت بود که به محض اينکه چشمش به او افتاد، يک سيلي محکم زد توي گوش او. مرحوم آقاي محمد تقي خاموشي آمده بود دم در اتاق گزارش بدهد که يکي از ساواکي ها، گمانم آرش، را دارند محاکمه مي کنند و خيلي تعجب کرد. يادم هست که مرحوم خاموشي و هم مرحوم خانمش را بردند که در محاکمه آرش شهادت بدهند. خانم مرحوم خاموشي به آرش گفت: «تو موهاي مرا مي گرفتي و در راهروهاي ساواک مي کشيدي اين طرف آن طرف. الان که تو را ديدم، تنم دارد مي لرزد. بيايم رضايت بدهم؟» مي خواهم بگويم اين جور بلاها را سر افراد مي آوردند که شهيد عراقي اي که هيچ وقت مهار کار از دستش در نمي رفت و حتي يک مورچه را هم لگد نمي کرد، اين جور عصباني شد و به زماني سيلي زد، اما به جز اين بار همواره برخوردي ملاطفت آميز با زندانيان داشت. عراقي خيلي دل رحم بود.

شهيد عراقي در پاريس چه نقشي داشت؟
 

شهيد عراقي در آنجا اصلاً خواب و خوراک نداشت. خيلي ها مي گرفتند مي خوابيدند، ولي او شب و روز نداشت. غذا تهيه مي کرد، دنبال تدارکات بود. از اينجا مايک گوني سبزي قورمه سبزي خشک به آنجا برديم. سبزي ها را حاج آقا علي حيدري داده بود. منزل آقاي جولائي بوديم و از آنجا رفتيم پارس. واقعاً عراقي يک انقلابي به تمام معنا بود. من هرچه از ايشان بگويم، کم گفته ام. در پاريس که بوديم، دائماً مي دويد. اينجا هم که آمديم در فرودگاه از بس فعاليت داشت، خيس عرق بود و من دائماً به او دستمال مي دادم که عرق هايش را پاک کند.

در پاريس چه کارهايي مي کرد؟
 

شما بپرسيد چه کارهايي نمي کرد؟ هرکاري که پيش مي آمد مي کرد. آشپزي مي کرد، جارو مي کرد، تميز مي کرد. کل پشتيباني کارها به عهده ايشان بود. خدا رحمت کند امام به ايشان مي گفتند معمار. عراقي وقتي آمد پاريس و امام ايشان را ديدند، گفتند: افرادي را مي بينم که موهايشان در زندان سفيد شده است. عراقي جوان بود که به زندان رفت. سيزده سال در زندان بود. حالا چه اذيت ها و شکنجه هايي که در زندان ديده بود، مفصل است. من يکي از آنها را در برازجان ديدم. واقعاً هواي گرم و شرجي و ديوارهاي بلند دژمانند برازجان طوري بود که هر آدمي سالمي آنجا مي رفت، مريض مي شد.

ارتباط شهيد عراقي با طيف هاي مختلف در پاريس چگونه بود؟
 

ايشان با همه صحبت مي کرد و جواب «نه» به کسي نمي داد. هر گروهي که مي آمد، با آنها صحبت مي کرد و کارشان را انجام مي داد. از افراد بيشتر با صادق طباطبايي، دکتر يزدي، آقاي فردوسي پور، آقاي ناصري و دکتر حسن حبيبي بود. شهيد عراقي با دکتر حسين حبيبي وجه اشتراک هاي زيادي داشتند. يعني حرف همديگر را مي پذيرفتند و گوش مي کردند.

آيا از رابطه شهيد عراقي و امام در پاريس خاطره اي خاصي داريد؟
 

شهيد عراقي يک دفعه به من گفت خانواده امام را ببريد خريد کنند. مي خواستند سوغاتي بخرند. خانم امام و آسيد حسن آقا بودند که ما آنها را برديم به فروشگاه بزرگي و سغاتوهاي کوچکي خريدند و آورند براي تهران. يک دفعه امام و شهيد عراقي و خانم دباغ دم در ايستاده بود. سيم هاي برق سوخته بود و مي داشتم درست مي کردم. حضرت امام که خواستند وارد اتاق شوند، گفتم: «حضرت آقا! شما بفرماييد اتاق ديگر تا اينجا را درست کنيم.» اما با کسي شوخي نمي کردند، اما به مزاح فرمودند: «ما را از آنجا بيرون کردند، شما هم داري از اينجا بيرون مي کني؟» گفتم: «اختيار داريد آقا! ما که دوست داريد تا ابد بنشينيم و شما را تماشا کنيم، ولي اينجا را بايد تميز کنيم.»
شهيد عراقي واقعاً خستگي ناپذير بود. ماها که جوان بوديم خسته مي شديم و نمي توانستيم پا به پاي ايشان حرکت کنيم. ماشاء الله از صبح زود بلند مي شد و تا دير وقت کار مي کرد. يکي دو ساعت بيشتر نمي خوابيد و همين برايش کافي بود. ما آن زجرها را نکشيده و زندان ها را نرفته بوديم. نه ما، هيچ کس آن زجرها را نکشيد. اينها بودند که قدر انقلاب را مي دانستند و متوجه مي شدند که انقلاب يعني چه. اينها مي دانستند که چرا يک کسي مثل شهيد عراقي، ديگر اختيار از دستش در مي رود و توي گوش زماني مي زند، ما بدون زحمت به انقلاب رسيديم. حالا بعضي از آقايان ماشين ضد گلوله زير پايشان است و هيچ زجري هم نکشيده اند. عراقي به خاطر اين تا صبح خوابش نمي برد که مي گفت اگر يک لحظه خوابش ببرد و کسي بيايد و با امام ملاقات کند و آدم ناجوري باشد، فوراً روزنامه ها عکس را مي اندازند که با امام ملاقات کرده است. عراقي اينها را مي شناخت و راه نمي داد. از گروه ها خيلي ها مي آمدند و مي خواستند با امام ملاقات کنند و عکس بيندازند و با همان براي خودشان تبليغ کنند. عراقي روي اينها شناخت کامل داشت و امام هم به او اعتماد داشت و اين خيلي موضوع مهمي است. کسي آنجا مثل عراقي نبود آن قدر زنداني کشيده باشد. تازه از زندان هم که آزاد مي شد، از کارهاي خودش دست بردار نبود. يادم هست يک روز با عراقي مي رفتيم جائي و عقب ماشين پر از اعلاميه بود...

اين مربوط به چه سالي است؟
 

هنوز انقلاب پيروز نشده بود. اعلاميه اين طرف وآن طرف مي برديم و پخش مي کرديم. عقب ماشين يک گوني پر از اعلاميه گذاشته بوديم. رسيديم به جائي و با افسري درگير شديم. نزديک بود عراقي چک بزند توي گوش افسر که گفتم: «حاجي! عقب ماشين پر از اعلاميه است. چه کار داري مي کني؟ خطر دارد.» گفت: «کاريت نباشد.» خلاصه با آن افسر درگير شد و به من گفت: «تو برو و اعلاميه ها را برسان. ماشين را نياور جلوي کلانتري.» خلاصه حاج عراقي درگير آنها شد و ما ماشين را برداشتيم و برديم و اعلاميه ها را نجات داديم. خيلي بي باک و نترس بود. تا دم آخر که انقلاب پيروز شد، اعلاميه پخش مي کرد و اين طرف و آن طرف مي رفت. خيلي آدم روشني بود. قشري نبود. نمي توانم بگويم الان اگر عراقي بود، چه مي شد. شايد با بعضي گروهها برخورد پيدا مي کرد. خيلي خالص بود. عراقي واقعاً براي خدا، براي امام، و براي پيروزي انقلاب کار مي کرد. اما را دوست داشت، مردم را دوست داشت. امام را قبول داشت و هرحرفي که امام مي زد، «نه» توي کار نمي آورد.

نقش شهيد عراقي در برگزاري نماز جماعت هاي پاريس چه بود؟
 

خب ما خيلي دوست داشتيم پشت سر امام نماز بخوانيم و نماز جماعت هم که مستحب است، اما شهيد عراقي دست مرا مي گرفت و مي کشيد و مي گفت: «تهران که رفتيم تا دلت خواست مي تواني پشت سر امام نماز بخواني، اما اينجا چهار چشمي مراقب باشد که کسي صدمه اي به امام نزند.» چون از گروه هاي مختلف مي آمدند و خيلي ها را هم که نمي شناختيم. دائماً مراقب بود که اتفاقي براي امام نيفتد و اختلالي در جائي به وجود نيايد.

يک بار اشاره کرديد که فردي مي خواست امام را ترور کند. ماجرا چه بود؟
 

من او را گرفتم دادم دست عراقي. خيلي دقيق نمي توانم بگويم که قصد ترور داشت. ما مشکوک شديم. از بچه هاي گروهها بود. بعدهامي گفتند در عمليات مرصاد هم شرکت داشته باشد.

ليست پرواز انقلاب که مي خواست بسته شود، شما در جريان بوديد؟
 

بله. حضرت امام فرمودند اين پاسبورت من، اين هم پول من. هرکسي هم که مي خواهد با اين پرواز بيايد، پولش را از خودش بگيريد. شهيد عراقي و قطب زاده صبح زود رفتند براي گرفتن هواپيماي چارتر. هواپيما را گرفتند و عراقي بليت ها را داد دست من و گفت: «هرکس مي خواهد بيايد، اسمش را بنويس و پوليش را بگير». يک عده پولشان را دادند، يک عده هم ندادند، يک عده بنا شد بيايند تهران پولش را بدهند. عراقي خيلي براي گرفتن اين هواپيما زحمت کشيد. بليت ها که تمام شد، گفتم: «حاجي! پس بليت من چه شد؟» يک بليت دستش بود، داد به من و گفت: «گذاشته بودم براي حسام. بيا بگير، او با هواپيماي بعدي مي آيد.» آن روز يادم هست که جمعيت عجيبي به فرودگاه آمده بود. وقتي مي خواستيم سوار هواپيما شويم، شهيد عراقي و مرحوم احمد آقا همان جا جلوي پله ها، از شدت خستگي تقريباً غش کردند. شهيد عراقي به من سپرد که احمد! نگذار کسي از پله ها برود بالا. امام مي خواهند نماز بخوانند و استراحت کنند. يادم هست که خيلي ها از من دلخور شدند که اين چه کاري است، ولي من چاره نداشتم. گفتم دستور است. فقط مرحوم احمدآقا اجازه داشت برود. خيلي از مسؤولين، پيش امام. شب خيلي قشنگي بود. يادم هست وقتي هواپيما آمد روي تهران، ده دقيقه، يک ربعي در آسمان دور زد. ما آن را پايين جمعيت را که مي ديديم، وحشت مي کرديم. خدا بيامرزد شهيد خان سپيد با عراقي آمده بود. پرسيد: «احمد! چه خبر است آن پايين؟» من گفتم: «حاج عراقي! اشهد ان لا اله الا الله» همه جمعيت داخل هواپيما اشهدشان را گفتند، چون واقعاً معلوم نبود آن پرواز چه مي شود همه جور انتظار داشتيم که پرواز را بزنند يا برگردد يا اجازه ندهند بنشيند. بختيار گفته بود که پرواز نمي تواند بنشيند. بختيار گفته بود که پرواز نمي تواند بنشيند.
خاطره ديگري که يادم هست مال روز آخر است. ما از اين بلندگوهاي HF دار درست کرده بوديم و دست شهيد عراقي بود. اما در آن بلندگو گفتند اگر اجازه ندهند که هواپيما در فرودگاه بنشيند، از اين فرودگاه به آن فرودگاه مي رويم و پياممان را مي رسانيم و حرف هايمان را مي زنيم.

امام در مورد افرادي که بايد در ليست آن پرواز باشند نظري ندادند؟
 

نه، ما حدود 150 نفر خودمان با خبرنگاران خارجي و داخلي بوديم. يادم هست وقتي هواپيما در فرودگاه تهران نشست، آقاي مطهري و آقاي پسنديده به استقبال امام آمدند. مي خواهم دقت کنيد که شهيد عراقي چه سياستي به خرج داد. کارش خيلي قشنگ بود. در اينجا شهيد عراقي گفت همه بروند پايين. من آخرين نفر بودم که يک عکس قشنگ از امام در دستم بود. از پله ها که آمدم پايين، تلويزيون در آنجا برنامه را قطع کرد. شهيد عراقي اول آمد پايين و خوب همه جا را نگاه کرد و بعد برگشت و به امام گفت تشريف بياورند پايين. شهيد عراقي معتقد بود خطر موقعي است که امام از پله ها مي آيند پايين، چون شلوغ مي شود و امکان کنترل جمعيت نيست. نيرو هوائي ها و مردم هم اسلحه داشتند. حتي موقعي که نشستيم توي بنز، من دکمه هاي قفل را زدم که کسي نتواند در را باز کند، اما امام خودشان در را باز کردند و آمدند پايين. در آنجا خيلي وضعي خطرناک بود. امام در آنجا به تيمساري که آنجا بود، امر به معروف کردند و گفتند: «شما آقا هستيد، مردم شما را دوست دارند. گول شاه را نخوريد، گول بختيار را نخوريد.» تيمسار هم با احترام جلوي امام ايستاده بود. مديريت اين کارها به عهده شهيد عراقي بود آدم يک مسافرت از مشهد به تهران مي آيد و سخنراني هم نمي کند و فشار جمعيت و هزار جور اضطراب هم نيست، خسته مي شود. حالا تصورش را بکنيد امام با آن سن و آن برنامه سنگين، حتماً برنامه ريزي و مديريت دقيقي مي خواهد و شهيد عراقي واقعاً نقش مهمي داشت.

شهيد عراقي تا کي با امام بودند؟
 

تا سوار شدن امام به هليکوپتر. بعد هم در مدرسه رفاه. ما توي آن بنز بوديم و حتي پاسبورت امام هم دست من بود و بعدها رفتيم مهر زديم.

شهيد عراقي در مدرسه رفاه چه مي کردند؟
 

مديريت مي کرد و بچه ها را جمع مي کرد. شب 21 و 22 بهمن به من گفت: «برو طرف نيروي هوايي. هر کلانتري اي که سقوط مي کند به ما خبر بده که اعلام کنيم.» ما مي رفتيم و به کلانتري ها و پادگان ها سر مي زديم و به ايشان خبر مي داديم که اوضاع چگونه است. روز 21 و 22 بهمن، اوضاع خيلي حساس بود و ما دائماً با او در تماس بوديم. کلانتري نيروي هوايي، کوکاکولا، آخرين کلانتري اي بود که دست از مقاومت برداشت.

برخورد شهيد عراقي با زنداني هاي مدرسه رفاه چگونه بود؟
 

ايشان چون خودش زنداني کشيده بود، به ما گفت نگذاريد به اين زنداني ها بد بگذرد. دو سه بار حاج احمد و چندين بار شهيد عراقي آمدند و گفتند که امام فرموده اند با اسرا مدارا کنيد و اذيت نکنيد. هويدا و نصيري و ربيعي آنجا بودند و ما نگهبان بوديم. يک وقت مي ديدي من نمي فهميدم بالاخره چه کسي زنداني است، چه کسي نيست. به شهيد عراقي گفتم لباس هاي يک شکل براي آنها بخريد که تهيه کرد و معلوم شد که بالاخره کي زنداني است، چون آنجا زندان که نبود و در و پيکر درستي هم که نداشت. غير از هويدا که جدا بود، بقيه را يک جا نگهداري مي کرديم.

پول اين هزينه ها از کجا مي آمد؟
 

دست شهيد عراقي پول بود. حتي کساني را هم که پول هواپيمايشان را نداده بودند، به من گفت بگذار پاي من. لابد امام داده بودند و ساير مراجع هم کمک مي کردند. مي دانستم که از بسياري از علما و مراجع و بازاري ها به شهيد عراقي پول وجوهات داده مي شود. آسيد محمد صادق لواساني دست خود من پول دادند که براي زندانيان سياسي به برازجان بردم. آقاي لواساني نقش مهمي داشتند، ايشان از مراجع وجوهات مي گرفتند و مي دادند به امام. بالاخره آنها براي انقلاب و اسلام سرمايه گذاري مي کردند.

شهيد عراقي از مدرسه رفاه به زندان قصر رفتند. در آنجا هم شما همراهشان بوديد؟
 

بله، شهيد عراقي با گروهي که آنجا بودند، آشنا بودند، مثل حاج صفا. زندان قصر آن روزها جاي خطرناکي بود و شب ها به در زندان تير اندازي مي شد، چون خيلي از ضد انقلاب ها آنجا بودند. اداره زندان قصر دست ايشان بود. برخورد ايشان غير از همان يک موردي که عرض کردم، بسيار دلسوزانه بود و به کار همه مي رسيد، اگر کسي بيگاه بود، سريع آزادش مي کرد. حرفش هم در زندان خريدار داشت، چون بي هوا و گتره اي حرف نمي زد.

از برخورد امام با خانواده شهيد عراقي پس از شهادت وي خاطراتي را نقل کنيد.
 

امام فرمودند: «عراقي يک نفر نبود، بيست نفر بود.» امام گزاف نمي گفتند. شبي که ايشان شهيد شد و ما با خانواده رفتيم خدمت امام، ايشان فرموند: «مرگ در بستر براي او کوچک بود. عراقي بايد شهيد مي شد.» همين گفته امام را ما تابلو کرديم و داديم با عکس بالاي سر قبرش نصب کردند. تابلو کثيف شده بود که تازگي اميرخان دادند آن را درست و دوباره همان جا نصب کردند. واقعاً حرف، همان حرفي بود که امام زدند که عراقي يک براي خانواده صحبت کردند و صحبت هايشان بسيار دلنشين و آرام بخش بود. مي گفتند امام بعداً آمده بودند سر قبر شهيد عراقي و فاتحه خوانده بودند. من نديدم، چون نبودم و آمده بودم تهران. افراد مي گفتند که امام در تشييع جنازه هم بودند.

بعد از تشييع جنازه، شما به اتفاق خانواده رفتيد خدمت امام؟
 

بله، همه خانواده بودند، اميرخان بودند، آقا نادر بودند، حاج خانم بودند، امام با آنها صحبت کردند و تسلي شان دادند.

امام خودشان دعوت کرده بودند يااينها خودشان رفتند؟ به چه شکل بود؟
 

اين جور نبود که امام دعوت کنند. هرکس شهيد مي شد، خانواده او مي رفتند خدمت امام. حالا هم وقتي کسي شهيد مي شود مي روند خدمت آيت الله خامنه اي. مي روند جائي که تسلي پيدا کنند. رفتن خانواده نزد امام و شنيدن حرف هاي امام، براي خانواده بسيار آرام بخش بود.

امام در آن جلسه متأثر بودند؟
 

بله، خيلي ناراحت بودند. من فکر نمي کنم شهادت کسي به اندازه شهيد عراقي، امام را ناراحت کرده باشد. شهيد عراقي، هم يک وزنه سياسي بود، هم در جاهاي ديگر به شدت فعال بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36