عالم مبارز


 






 

گفتگو با حجت الاسلام شيخ جعفر شجوني
 

درآمد
 

در سال هاي تاريک و پر خفقان پس از تبعيد حضرت امام خمینی(ره)، ماندن در ميدان مبارزه همراه با زندان هاي طولاني و تحمل شکنجه هاي جسمي و روحي طاقت فرسا بود که هر کسي را تاب پايداري نبود. حجت الاسلام شجوني اما از معدود مبارزان جسور آن سال هاست که ترس را به دل او راهي نبود ولذا نيک مي داند که فضاي آن سال ها چگونه فضائي بود و شجاعت شهيد آیت الله سعيدي در مقابله صريح با رژيم ستمشاهي از چه مرتبه و ارج والائي برخوردار است.

سابقه آشنائي شما با شهيد سعيدي به چه زماني برمي گردد؟
 

به خيلي قبل. در نهضت ملي شدن نفت کسي مثل آيت الله کاشاني پيدا شد و جلوه اي داد. ما آن وقت جوان و طلبه قم بوديم و واقعاً لذت مي برديم که روحاني وارسته اي با انگليسي ها براي ملي کردن صنعت نفت مبارزه مي کند. در طول تاريخ، مردم به روحانيت اعتماد داشتند و به آنها پناه مي بردند. حرف اول را هم در قانون گذاري بايد «طراز اول» مي زد و مدرس هم شهيد طراز اول بود. بايد پنج نفر از علما در مجلس مي بودند. در متمم قانون اساسي زمان شاه هم بود، ولي اجرا نمي کردند. به هر حال ما در جواني که در قم رفتيم درس بخوانيم و بعد هم که به تهران آمديم و مقيم شديم، يک پرخاشگري و داد و فريادي را از مرحوم نواب صفوي، از مسجد هدايت و از آيت الله طالقاني، از مسجد نوي خيابان خراسان و از آيت الله فومني داشتيم. غالباً در مساجد، از اين حرف ها نمي زدند.

چرا؟
 

نمي دانم. تسلط دستگاه بود؟ مي ترسيدند؟ خفقان بود؟ رضاخان روزگار همه را سياه کرده بود، پسرش هم همين طور. بنده يک روز اول خيابان فردوسي راجع به حجاب صحبت کردم. مرا گرفتند بردند کلانتري 9 ميدان بهارستان و زنداني کردند. پرسيدم: «چرا؟ مگر چه گفتم؟» گفتند: «راجع به حجاب حرف زدي.» گفتم: «قرآن هم راجع به حجاب صحبت کرده.» گفتند: «خير، چون رضاشاه کبير در اين مملکت کشف حجاب کرده، اين حرف شما سياسي است.» گفتم: «پس اگر بالاي منبر بگوئيم عرق خوري حرام است، حرف سياسي زده ايم، چون کلي مغازه هاي عرق فروشي داريم.» روحانيت به اين شکل درگير بود و جرئت و جسارت مقابله با اين فشارها را نداشت. مرحوم آيت الله بروجردي بنا به مصالحي دوست نمي داشت که طلاب وارد مسائل سياسي شوند. مي خواست بعد از رحلت مرحوم آيت الله حائري به حوزه استحکام بدهد و آن را پابرجا کند. شاه هم از آيت الله بروجردي مي ترسيد و منتظر فوت ايشان بود، چون شاه تحت فشار آمريکائي ها بود که مي خواستند در اينجا اصلاحاتي بکنند. که باز هم از وجود شاه بهره بگيرند و وجود آيت الله بروجردي مانع از اين کار بود. در همين انقلاب خودمان هم ژنرال هايزر نوشته: «ما دلمان مي خواست کشتار بيشتري در ايران بکنيم که انقلاب پيروز نشود و شاه را باز هم پانزده سالي نگه داريم و بهره هايمان را ببريم.» از جمله روحانيوني که واقعاً طلوع کرد و از مشهد يا قم آمد به تهران، خيابان دولاب، خيابان خراسان، خيابان جهان پناه، مسجد موسي بن جعفر (ع)، آيت الله سعيدي بود.
من خودم جزو مبارزين پرشور و معروف تهران بودم و غالباً هم مرا مي گرفتند و زنداني مي کردند. من 25 بار زنداني شدم. هميشه خودم را با پيشنمازها محک مي زدم و مي گفتم: «هر پيشنمازي مرا به مسجدش دعوت کند، خيلي جرئت دارد و مرد ميدان است.» پيشنمازها غالباً از من خوششان مي آمد و مي گفتند: «تو هر جاي تهران منبر بروي، مي آئيم پاي منبرت مي نشينيم، ولي توي مسجد خودمان جرئت نمي کنيم تو را دعوت کنيم، براي اينکه ما مثلاً مي خواهيم سي شب ماه رمضان از تو استفاده کنيم، هفت هشت شب که مي روي منبر، حرف هايي مي زني که تو را مي گيرند و مسجد سوت و کور مي شود». معمولاً نمي خواستند مسجدشان بي واعظ بماند و مي خواستند ماه رمضان را به سلامت بگذرانند. حرف هاي تند و مبارزاتي را خيلي ها دوست داشتند. يک عده هم مسجد، دکان بي سر قفلي شان بود و مريدانشان هم نماز مي خواندند و مي رفتند. اين حرف ها يک وقتي جسته گريخته گفته مي شد، ولي زود قطع مي شد. مرحوم مدرس مدرس يک وقتي آمد و گفت و بعد ديگر قطع شد. کدام وکيل مجلس مثل مدرس شد؟ آقاي سعيدي جرئت مي کرد و ما را دعوت مي کرد و من در آنجا حرف هايي را که بايد شب آخر مي زدم، همان شب اول مي زدم، يعني يک جوري منبر مي رفتم که باني، ديگر ما را دعوت نکند و تمام شود. دنبال کاسبي نبودم. يک واعظي بود که حالا مرده. يک وقتي به او مي گفتم: «چرا مبارزه نمي کني؟» مي گفت: «من تاجرباشي هستم.» يعني منبر مي روم و پولي مي گيرم که با آن زندگي کنم. براي ما واقعاً اين طور نبود. ما مي گفتيم روحاني بايد هدفي باشد نه علفي! آن حيواناتند که علفي هستند. اگر علف را جلوي بره بگيري، دنبالت مي آيد. در قرآن هم هست که روحانيون بني اسرائيل، علفي بودند، حرف مي زدند که شکمشان را سير کنند. کاسب و تاجر بودند. ديدم آقاي سعيدي يکپارچه آتش است و غيظي و غضبي از استعمارگرها و استثمارگرها در دل دارد.
ما از زمان کودکي مي ديديم که مردم شمال ما تا زانو و تا کمر توي گل فرو مي روند که برنج بکارند. بعد شب که مي شد گراز مي آمد تعدادي از اين برنج ها را مي کند و مي خورد و مردم غيظ و غضب پيدا مي کردند. شاعر محلي هم مي گويد: «تا وقتي که پاي من در گل است / تا وقتي که بيل به دست من است / خشم و غضب از گراز توي دل من است» مرحوم شهيد آيت الله سعيدي را من اين طور تشخيص مي دهم. غيظ و غضب عجيبي از رژيم در دلش بود. بعد از فوت آيت الله بروجردي و شروع نهضت امام خميني (ره) و امامت شهيد سعيدي در تهران، مسجدش گل کرد و جلوه داشت. من در چهارراه اسلامبول، در مسجد آيت الله طالقاني خيلي منبر مي رفتم. البته هر روز هم مرا مي گرفتند. اين مسجد موسي بن جعفر(ع) در خيابان جهان پناه و طرف هاي دولاب، مثل اين مساجد جلوه کرد، منتهي تندتر بود، بالاخص که ايشان خودش منبر مي رفت و حقايق را مي گفت، مسجد مالامال از جمعيت مي شد و رکني از ارکان مبارزه شده بود.

لحن سخنراني هاي ايشان چگونه بود؟
 

آيات و روايات را مي خواند. بعد به قول ما برنامه را طوري مي چيد که گريز برند به استعمارگران و مفاسد شاه. مواد خام فرهنگ بشري در دست ما منبري هاست. منبري مي تواند از آنها مثل موم، هم شير درست کند هم موش، اما دل شير مي خواست که بتواند امر به معروف و نهي از منکر درست و حسابي کند و خط شناس و دشمن شناس باشد و به اصطلاح خودم «جانورشناس» باشد. جانور مثل خوره اي است که به جان اسلام و مملکت مي افتد. آفت است. پيغمبر (ص) فرمود:«هر چيزي آفتي دارد، آفت دين، ولي بد است.» شاه بد، رئيس جمهور بد، استاندار بد و فرماندار بد آفات دين هستند. يک بار در ساواک، تيمسار نشاط، رئيس روابط عمومي به من گفت: «تو منبر مي روي، دست براي سر و چشم بلند مي کني. يک ذره از پدرت اثر بردي (چون پدر من
واعظ بود)، يک ذره هم نفس نواب صفوي به تو خورده، تو شدي شجوني». به زبان محلي ما، دست براي سر و چشم بلند کردن، يعني سر به سر گذاشتن. ما هم که سر به سر نظام و رژيم مي گذاشتيم. مرحوم سعيدي هم همين طور. در اين مقوله ها حرف مي زد، براي همين مردم جمع مي شدند، والا اگر حديث و روايتي مي گفتي و روضه مي خواندي، کسي کار به کارت نداشت. آدم سالم مي ماند، زندان هم نمي رفت، شام و ناهارش را هم مي خورد و خيال مي کرد دارد به دين خدمت مي کند. ولي بعضي از روحانيون، خودجوش و مبارز بودند. قرآن هم مي گويد نشسته ها با ايستاده ها فرق دارند. آن کس که ايمان دارد و هجرت مي کند و مبارزه مي کند، فرق دارد با کسي که ايمان دارد، اما مبارزه نمي کند. به هر حال آيت الله سعيدي چنين شخصيتي بود. ما زندان بوديم و با اشاره بعضي ها جسته گريخته مي فهميديم که مثلاً فلاني هم در زندان است. مثلاً آيت الله رباني شيرازي را همين طوري فهميديم که در سلولي است. شيخ جعفر سبحاني در قم مدرس بود و اصطلاحي را به کار مي برد. وقتي ايشان را آورده بودند به زندان، آن اصطلاح را به کار مي برد و ما فهميديم که آقاي سعيدي هم زنداني است. نمي دانم چطور فهميدم که آقاي سعيدي هم زندان است. نمي دانم صدايش را شنيدم يا او را ديدم.

شهيد سعيدي عليه نظام شاهنشاهي و در حمايت از امام حرکت هاي ديگري چون جمع آوري کتاب ولايت فقيه و رساله امر به معروف و نهي از منکر امام را هم انجام دادند. اين فعاليت ها چه نقشي و جايگاهي داشتند؟
 

من در سال 46 که به نجف رفتم، امام را در آنجا درس ولايت فقيه مي گفت. ولايت فقيه براي دستگاه خيلي سنگين بود. سه نفر از منبري ها در تهران معروف بودند. شهيد محلاتي و آقاي مرواريد و من. بعد هم مرحوم لاهوتي اضافه شد. چند نفري بوديم که سرمان بوي قرمه سبزي مي داد. به ما مي گفتند سه تفنگدار. باور کنيد ما روايت امام صادق (ع) را که در آن کلمه ولايت هست، در تهران با ترس و لرز مي گفتيم. هيچ پرونده اي سنگين تر از ولايت فقيه نيست. در روز قيامت از نماز و روزه و حج سئوال مي کنند، ولي از همه سنگين تر پرونده ولايت فقيه است، يعني اين جور است که اول بايد يک فقيه جامعه الشرايط از هر نظر را به عنوان ولي فقيه انتخاب کنيم. چون امام زمان (عج) مي فرمايند: «وقتي غيبت يپش آمد بر شما باد که به راويان احاديث ما مراجعه کنيد. آنها حجت هستند بر شما و من حجت هستم بر آنها.» «واما الحوادث الواقعه فارجعوا فيها الي رواه احاديثنا فانهم حجتي عليکم وانا حجه الله عليهم» اول بايد يک ولي فقيهي آن بالا بنشانم، آن وقت حج من درست است، زکات من درست است. اين ولي فقيه کيست. اين همان طراز اول، همان مرجع، همان نماينده رسول الله (ص) و ائمه اطهار (ع) است. بعضي از علما اساساً به مسئله ولي فقيه قائل نبودند، ولي امام درس ولايت فقيه را در نجف شروع کرد. امام زيربنايي ساخت که همين الان در دنيا تنها کسي که آمده و رهبري خدا را مطرح کرده، امام است. در دنيا مي گويند رهبري آمريکا، رهبري شوروي. يک مرد خدايي پيدا شده مي گويد رهبري خدا، رهبري رسول (ص)، رهبري ائمه (ع) و رهبري ولي فقيه. اين اولاً يک حرف اساسي است. همه دنيا دارد به اين عمل مي کند، منظورم عمل است نه گفتار، ولايت يعني رهبري، فقيه يعني فهيم. شما بيمار بشويد به چه کسي مراجعه مي کنيد؟ تلويزيونتان خراب شود به دست چه کسي مي دهيد تعميرش کند؟ به واکسي سر کوچه مي دهيد؟ به چوبک فروش محله مي دهيد؟ خير، تلويزيون را به دست کسي مي دهيد که هم تخصص داشته باشد هم تدين، يعني هم متخصص باشد که بتواند آن را درست کند و هم دزد نباشد که بعضي از لوازم آن را ندزدد. عملاً همه مردم دارند به ولايت فقيه عمل مي کنند. در مملکت ما و دين ما از اول هم اينها بوده، منتهي متروک شده. ولايت فقيه را امام مطرح کرد و در ايران آدم با دل و جرئتي مي خواست که اين جزوه را پخش کند. از جمله آنها يکي هم آقاي سعيدي بود. شهيد سعيدي آدم بزرگي بود. نظير او کم داشتيم؛ مخصوصاً در شهرستان ها. بعضي ها مثل آيت الله صدوقي در يزد بودند، ولي تعدادشان زياد نبود. ماها که منبري بوديم، هر بلايي هم سرمان مي آمد، اينها را مي گفتيم. خدا رحمت کند شهيد سعيدي از کساني بود که هم در تهران هم در قم جزوه ها را پخش مي کرد. يک وقتي هم اين حرف ها مشتري نداشت. ولي بعدها مشتري پيدا کرد. او مرد مبارزي بود که مسائل را خيلي خوب مي فهميد. صهيونيسم را خوب مي فهميد. خيلي ها مي گفتند:«الکفر مله الواحده» يعني يهودي و نصراني و زرتشتي فرق ندارد، در حالي که امام مي گفت صهيونيستم چيزي سواي يهودي و نصراني و زرتشتي است. آن زمان، امام اسرائيل را با عنوان صهيونيسم بين الملل مطرح مي کرد و بعضي از آقايان تازه 15 سال بعد فهميدند امام دارد چه مي گويد. ما در جريان کار بوديم. از جمله افسران دلير امام خميني، شهيد بزرگوار آيت الله سعيدي بود. ما منزلش هم مي رفتيم. گاهي بعد از سخنراني، دعوتمان مي کرد و ما مي ديديم که سر سفره، مبارزان را دعوت کرده، برجسته هاي حقگوي تهران را دعوت کرده است. من سر سفره اش شيخ حسن لنکراني را ديدم، شيخ فضل الله محلاتي را ديدم. هر کسي را سر سفره اش نمي آورد. کساني را مي آورد که با رژيم درگير بودند. سعيدي نابغه اي بود و به نظام شاهنشاني خيلي ضربه زد، يعني نظام را کرد اسرائيلي، کرد صهيونيست، چون در آن زمان شاه اجازه داده بود که در جايي که الان سفارت فلسطين است، اسرائيل سفارتخانه داشته باشد و اسرائيل در اينجا از کشاورزي دشت قزوين گرفته که فقط اسمش کشاورزي بود، در حالي که مرکز جاسوسي بود تا جاهاي ديگر سلطه و نفوذ داشت. آن وقت در چنين شرايطي يک سيد بزرگوار شجاع، مسائل اقتصادي و نفوذ اسرائيل را در اعلاميه اي نوشت و پخش کرد و به همين دليل هم شهيد شد.

محتواي اعلاميه چه بود؟
 

مضمون آن سرمايه گذاري هاي صهيونيستي در کشور شيعه ايران بود. باور مي کنيد بعضي ها حتي جرئت نمي کردند اعلاميه را بگيرند و بخوانند، چه رسد به اينکه بخوانند و پخش کنند. خاک مرده بر سر کشور ريخته بودند. فقط چند نفر سوسو مي زدند و روشنايي داشتند. در آن زمان با آن نوع مبارزه علي الخصوص در قضيه مسائل اقتصادي صهيونيستي سعيدي يگانه و تنها بود و همرزمي براي او نمي شناسم.

از رابطه عاطفي امام و شهيد سعيدي چيزي به ياد داريد؟
 

شاگرد بايد عاشق استادش باشد. همين طور درس گرفتن و کفش را پوشيدن و در رفتن را نمي گويند شاگردي. اولاً امام خميني را هر کسي که مي ديد عاشقش مي شد. در جواني در قم، چند نفر براي ما جاذبه داشتند. اخيراً راوي مسائلي راجع به مرحوم آقاي فلسفي به آقاي هاشمي رفسنجاني بودم، ايشان مي گفت: «من وقتي آمدم قم، با تو هم مباحثه شدم و تو براي من جاذبه داشتي، چون يک جرقه هاي فکري داشتي، بعد ديگر تو راه نواب صفوي را در پيش گرفتي. يکي از شخصيت هاي که در من و تو و طلبه هاي جوان اثر مي گذاشتند، امام خميني بود». آن روزها به ايشان مي گفتند حاج آقا روح الله خميني، مدرس بود. يک ذره هم اوقاتش از دست اطرافيان منزل آقاي بروجردي تلخ بود، چون بعضي هايشان واقعاً در شأن آيت الله بروجردي نبودند و با رئيس شهرباني کشور و رئيس شهرباني قم در ارتباط بودند. جوان ها در آن زمان عاشق امام مي شدند، بعدها که مرحوم آيت الله بروجردي، مرحوم آقاي فلسفي را براي سخنراني دعوت مي کرد، جوان ها عشق به آقاي فلسفي پيدا مي کردند. جوان ها هم مي خواستند مدرس بشناسند، هم سلحشور بشناسند، هم سخنراني ياد بگيرند و لذا اين سه نفر را که شخصيت ساز بودند، انتخاب مي کردند. ما مي دانستيم آقاي سعيدي غير از اينکه شاگرد امام است، عاشق ايشان است و همين هم باعث شد که فرمايشات امام را آن طور تنظيم و منتشر کند.

چگونه از شهادت ايشان مطلع شديد؟
 

خاطرم هست مرا براي بازجويي به اتاق ساقي خواستند. اتاق ساقي در يک ساختمان آجر بهمني در بيرون از قلعه بود. اتاق بزرگي بود که در آن گاوصندوقي هم بود. يک عکس بزرگ شاه هم آنجا بود. وزير آن يک صندلي گذاشته بودند ما را خواستند آنجا. همان جا هم قبلاً ما را شکنجه کرده بودند. مرحوم سعيدي و آقاي منتظري را هم همان جا شکنجه کرده بودند. زير عکس نوشته شده بود: «با خادم خوشنام وفا بايد کرد/ با خائن بدنام جفا بايد کرد/ در رده شهنشه جوانبخت عزيز/ پروانه صفت، خويش فدا بايد کرد». ما را که بردند. ديدم ازغندي، رئيس شکنجه گرها، آنجاست. اين دفعه دوم بود که او را مي ديدم. از بعضي مبارزين و منبري ها مي گفت که اينها فاسدند و از اين حرف ها. بعد هم از شکنجه هايي که کرده بود، حرف زد. از جمله حرف هايش اين بود که: «من رفتم در سلول سعيدي، جوراب (دستمال) را از حلقوم او کشيدم بيرون.» منظورش اين بود که سعيدي را خودش با جوراب (دستمال) خفه کرده است. بعضي وقت ها بعضي ها حرف هايي را مي زنند. انسان زود مي فهمد که طرف، خودش است. نمي دانم منظورش چه بود که اين حرف ها را به من زد.هر چه بود مرا از سلول آوردند که اين را بگويند و بعد هم مرا برگرداندند به سلولم.

شهادت ايشان چه آثاري در نهضت و چه آثار رواني در مبارزين داشت؟
 

وقتي که شخصيتي را بکشند يا اعدام کنند، همه ما تحت تأثير قرار مي گيريم. وقتي کسي در زندان بيمار مي شد و بعد مي رفت بيرون و فوت مي کرد، همه مبارزين در تشييع جنازه اش شرکت مي کردند و شعار مي دادند. اين خيلي فرق داشت با وقتي که نمي فهميدي چه طوري و کي او را کشته اند. موقعي که سعيدي را به شهادت رساندند. من در زندان بودم و در جريان تشييع شدن يا نشدن و مجالس ترحيمش نبودم، ولي آدمي با آن همه شهرت مبارزاتي، قطعاً شهادتش در همه ايران انعکاس وسيعي داشت و همه مبارزين بر شدت فعاليتشان افزودند.

و سخن آخر
 

آقاي سعيدي قوي، مبارز، فداکار و از خودگذشته بود. امام را مثل جان خودش دوست داشت. اعلاميه هاي امام را نشر مي داد. اهداف مقدس امام را نشر مي داد و در همين راه هم شهيد شد. خداوند همه آنهايي را که به او ظلم کردند، به درک واصل کرد و بسياريشان اعدام شدند. روانش شاد باد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 32