شهيد آیت الله سعيدي در قامت يک پدر (1)


 






 

گفتگو با حجت الاسلام سيد محمد سعيدي
 

درآمد
 

پسر ارشد شهيد سعيدي، از ميان نزديکان ايشان تنها شاهد لحظات دردناک به خاکسپاري پدر است، صحنه اي که هنوز از پس ساليان دراز،از يادآوري آن غبار اندوه بر چهره اش مي نشيند، این گفتگو حاوي نکات بسيار برجسته اي از سلوک و انديشه شهيد سعيدي است.

از حضور پدر در خانه و نقش تربيتي او چه تصويري در ذهن داريد؟
 

اين چيزي نيست که در اين مختصر بتوانم به آن بپردازم. مسئله محبت ايشان به فرزندان،احترامي که ايشان به والده،قائل بودند و ما را به آن توصيه مي کردند،مخصوصاً در وصيت نامه شان تذکر خاص دادند وتصريح بر احترام مادرمان کردند،آن هم در شرايطي که انسان نکات مهم را مي نويسد.محبت به فرزندان واحترام آنها به مادر از نکات برجسته اي بود که ايشان به آن اهتمام داشت.

آيا ايشان در تحصيلات حوزوي شما هم نقش داشتند؟
 

من در زمان حيات ايشان درس طلبگي نمي خواندم،من در آن دوران دروس دبيرستان را مي خواندم و هنوز وارد دروس حوزوي نشده بودم.طلبگي ما عمدتاً بعد از شهادت ابوي و طبق توصيه ايشان بود که وصيت کرده بودند:«همه فرزندان من اهل علم و تبليغ براي خدا باشند.»هيچ کدام از ما فرزندان ايشان در زمان حيات پدر دروس طلبگي نخوانديم.ابوي علاقه داشتند و مخصوصاً جامع المقدمات را مي فرمودندبخوان و تذکراتي را هم مي دادند که چه کتاب هايي چگونه خوانده بشود،ولي اينکه به صورت منظم خدمت ايشان درس خوانده باشم،چنين نبود وطلبگي من بعد از شهادت ايشان بود.

چه ويژگي هاي شخصيتي از ايشان در ذهن شما نقش بسته است؟
 

مسئله اخلاص ايشان خيلي نمود داشت.در همه امور،مخصوصاً مبارزه،ايشان خيلي خلوص داشتند.يک زماني خدمت استادمان حضرت آيت الله العظمي وحيد خراساني بوديم که هم اينک از مدرسين بنام و از مراجع تقليد هستند،ايشان مي فرمودند:«من در ميان مبارزين،کسي را با اخلاص تر از پدر تو نديدم.»ايشان در همه موارد،همين گونه بودند،مثلاً در کمک به فقرا سعي مي کردند از ريا کاري و در چشم ديگران قرار گرفتن پرهيز کنند.در مبارزه هم بحث هاي ايشان در باره حيات و مرگ و انقلاب و ادامه نهضت امام بود.ايشان از نظر اخلاص برجستگي خاصي داشتند.

يکي از ويژگي هاي شخصي ايشان که کمتر مورد توجه قرار گرفته نظم ايشان است،در اين خصوص توضيح بفرماييد.
 

ويژگي هاي دروني هر فردي، در زندگي خصوصي و در فعاليت ها و برنامه هاي اجتماعي اش بارز مي شود.از زندگي شخصي ايشان مي توان به کتابخانه شان اشاره کرد.اگر کسي در منزل کتابخانه اي و برنامه مطالعاتي خاصي داشته باشد،نظم وي از چيدن کتاب ها معلوم مي شود.ايشان از بي نظمي در کتابخانه و نوشته هاي شخصي شان به شدت پرهيز داشتند.کتابخانه ايشان که يکي از جلوه هاي زندگي خصوصي ايشان بود،بسيار منظم بود و اگر افراد،کتاب ها را بر مي داشتند و جا بجا مي گذاشتند،ايشان بسيار ناراحت مي شدند.يک بار يکي از بستگان ميوه خورده و يک شاخه انگور را روي ميز گذاشته بود،ايشان به شدت برخورد کردند که:«تو چرا از الآن اينقدر بي نظم هستي و به جاي آنکه آشغال انگور را در سطل بيندازي،روي ميز گذاشتي اي.» در بيرون هم در جلسات و تدريس ها يشان خيلي به مسئله نظم،عنايت داشتند.به وقت مردم اهميت مي دادند و عقيده داشتند اگر استاد و شاگرد قول مي دهند، بايد سر ساعت بيايند.

آيا ايشان شما را هم به تبليغ براي امام دعوت مي کردند؟
 

وقتي ما هنوز در قم بوديم و ايشان براي تحصيل و گسترش نهضت به تهران نيامده بودند،توصيه مي کردند در مدرسه فيضيه و در نماز مرجع بزرگوار آن زمان،مرحوم آيت الله العظمي اراکي شرکت کنيم و بين دو نماز ايشان بلند شويم و نام مرجع بزرگوار حضرت امام خميني(رحمت الله عليه)را بياوريم و از مردم بخواهيم صلوات بفرستند.در آن زمان خيلي مهم بود که در آن جمعيت گسترده،فردي اسم امام را بياورد و به مردم بگويند صلوات بفرستند.البته بعدها مزاحمت هايي پيش آمد و خود ابوي به ما گفتند براي اينکه ممکن است موجب تفرقه شود،اين کار را ترک کنيد که ما هم اطاعت کرديم.

ايشان ظاهراً در زمان حضورشان در قم در برنا مه هاي عمراني هم نقش داشته اند.در اين زمينه هم نکاتي را ذکر کنيد.
 

مدرسه حجتيه توسط مرحوم آيت الله حجت که قبل از مرحوم آيت الله بروجردي،از سه مرجع مطرح در قم بودند،بنا نهاده شد.بخشي از حاشيه اين مدرسه قسمتي است که ابوي با جذب سرمايه خيريني از کويت که ايشان براي تبليغ به آنجا مي رفتند،ساختند که الآن هم هست.

يکي از صفات شهيد آيت الله سعيدي تلاش وي براي تبليغ دين بوده است که به همين سبب هم به تهران آمدند،آيا خاطره ويژه اي از اين تلاش ها به ياد داريد؟
 

آيت الله سعيدي،تبليغ مسائل اسلامي و مبارزه با رژيم را تنها در مسجد متمرکز نکرد و دامنه فعاليت هاي خود را به نواحي خارج از تهران نيز گسترش داد.او براي اين کار خود،منطقه«پارچين» را که به قول شهيد«پاي هيچ آخوندي بدانجا نرسيده است»برگزيد و در چند سفري که به روستا هاي آن نواحي کرد مردم را به پاي سخنان افشاگرانه خود نشاند.او در اين راه،متحمل زحمات فراواني شد و به رغم تهديد ها و ايجاد تنگنا هاي ساواک به کار خود ادامه داد.
يکي از شبها که قرار بود پدرم به پارچين برود،اتومبيلي براي رفتن به آنجا پيدا نکرد.او علاقه داشت حتماً برود.من يک موتور گازي داشتم.پدرم از من خواست او را با موتور تا ميدان خراسان برسانم تا از آنجا اتومبيلي پيدا کند و به پارچين برود.بعداً گفت::«تو با موتور به ميدان خراسان برو،از آنجا به بعد من پشت سر تو سوار موتور مي شوم و از طريق جاده گرمسار به روستايي مي رويم که قرار است در آنجا سخنراني کنم».من قبول کردم و با موتور به اول جاده مسگر آباد،نزديک گورستاني که مرحوم شهيد نواب صفوي در آنجا مدفون بود،رفتم ومنتظر ايستادم.بعد از مدتي پدرم رسيد و بر ترک موتور گازي سوار شد وحرکت کرديم...کمي که رفتيم،به يک جاده فرعي رسيديم.در اين موقع،شمع موتور جمع شد و موتور به پت پت کردن افتاد و يک مرتبه خاموش شد.شمع اضافه هم براي عوض کردن نداشتيم.تا روستا راه زيادي مانده بود.اتفاقاً در آن شب، مهتاب در آسمان ديده نمي شد و هوا کاملاً تاريک بود.پدرم عبايش را جمع کرد و روي دوشش انداخت.من هم موتور گازي خاموش را روي دستانم گرفته بودم و همين طور مي رفتيم. مقداري که راه رفتيم، پدرم گفت: « محمد! من يک صلوات مي فرستم، تو هم موتور را بگذار و يکي دو تا پا بزن، ان شاء الله روشن مي شود.» من موتور را روي زمين گذاشتم. پدرم صلواتي فرستاد، من پا زدم و موتور ناگهان روشن شد. بار ديگر پدر بر ترک موتور سوار شد و خود را به روستارسانديم. ايشان آن شب به منبر رفت و سخنراني کرد و فردايش هم با همان موتور به تهران بازگشتيم.

ارتباط ايشان با اهالي محل چگونه بود؟
 

يکي از روزها که از مسجدشان، مسجد موسي بن جعفر (ع) در خيابان غياثي تهران به منزل آمدند، ديديم عبا روي دوششان نيست. از ايشان پرسيديم: « پس عبايتان چه شد؟ » گفتند: « سر راه مرد فقيري را ديدم که از سرما مي لرزيد، ديدم که فعلا قبا دارم و به عبا احتياج زيادي ندارم».

مثال ديگري هم به ياد داريد؟
 

در همسايگي ما، يک راننده تاکسي زندگي مي کرد که وضع خوبي نداشت. او تعريف مي کرد که يک روز صداي نفس نفس زدن بمي را شنيدم که از پله ها بالا مي آيد. محل سکونت ما در طبقه سوم بود. وقتي نگاه کردم، آيت الله سعيدي را ديدم که يک گوني زغال به دوش گرفته و براي ما مي آورد.

از شجاعت پدر خاطره اي به ياد داريد؟
 

در زمان آيت الله العظمي بروجردي بود که پدرم به دعوت مردم آبادان به آن شهر مي رود. در آن زمان، عکس ثريا همسر شاه را در روزنامه ها چاپ کرده بودند. حالا چه کاري کرده بود که اين عکس را انداخته بودند، نمي دانم. اما هر چه بود همين موضوع، مورد اعتراض آقاي سعيدي قرار مي گيرد و در منبر مطالبي بر ضد شاه و خانواده اش مي گويد که همين مسئله باعث دستگيري و زنداني شدنش مي شود. يکي از روحانيون معروف آبادان ( آقاي قائمي ) وساطت مي کند و فرماندار نظامي آبادان به اين شرط قبول مي کند که آقاي سعيدي بگويد آن سعيدي که بر ضد همسر شاه حرف زده است، من نيستم و فرد ديگري است و دستگيير من به خاطر تشابه اسمي بوده است. روز ديگر که آقاي سعيدي با فرماندار نظامي رو به رو شد و از ايشان مي پرسند که آيا شما همان سعيدي هستيد که در منبر به زن شاه بد و بيراه گفتيد؟ شهيدسعيدي بلافاصله جواب مي دهند: « بله، من همان سعيدي هستم و آن حرف ها را هم من زده ام! » به همين خاطر چند روز ديگر در زندان مي مانند تا با وساطت هاي فراوان بعدي آزاد مي شوند.

به نظر مي رسد ايشان ترسي از شهادت نداشتند، اين برداشت مقرون به واقعيت است.
 

بعد از شهادت پدرم، دست خطي از ايشان در پشت کتاب مواعظ العدديه پيدا شد. آن دست خط را آيت الله خزعلي، شهيد مطهري و دايي من آقاي طباطبايي هم ديدند، من و برادرانم هم ديده بوديم، آقاي هاشمي رفسنجاني هم ظاهرا ديده بودند. پدرم با خط خود نوشته بودند: « بي در خواب ديدم که به منزل آقاي خميني مي روم. در بين راه علامه طباطبايي را ديدم. ايشان مرا صدا زدند و با هم تا آستانه منزلشان رفتيم. علامه به من فرمودند: « من ديشب حضرت اباعبدالله الحسين (ع) را در خواب ديدم که به من گفتند به سعيدي بگو به اين جا بيا، چيزي نيست، ما نگهدار توئيم.» وقتي از خواب بيدار شدم شکر خدا را کردم و اين خواب را پشت اين کتاب مواعظ العدديه نوشتم. اين مسئله مربوط به زماني است که مرحوم پدرم به خاطر طرفداري از حضرت امام، همه روزه در معرض دستگيري و گرفتاري بودند.

از آخرين روزهاي پدر چه خاطراتي به ياد داريد؟
 

بعد از اين که خبر ورود سرمايه گذاران آمريکايي به ايران در روزنامه ها منتشر شد، پدرم اعلاميه اي عليه اين اقدام نوشتند. اعلاميه بسيار حساس و تندي بود. قبل از نوشتن اين اعلاميه، ايشان سفري به قم کردند و با برخي از آقايان تماس گرفتند و تصميمشان اين بود که اعلاميه اي نوشته شود و چند تن از علما و روحانيون مشترکا آن را امضا کنند. معلوم بود که کار بسيار حساس و سنگيني است و بعضي از آقايان به همين جهت موافقت نکردند. آيت الله منتظري در اين باره مصاحبه اي کردند که در سالگرد شهادت مرحوم سعيدي از تلويزيون هم پخش شد و من هم آن را شنيدم. ايشان گفت: « آقاي سعيدي از جمله کساني بود که به قم آمد و پيشنهاد نوشتن يک اعلاميه عليه سرمايه گذاران آمريکايي را داد. من به ايشان گفتم: « اعلاميه اي که شما نوشته ايد نزد 9 نفر ديگر از آقايان علما ببريد،ا گر آن ها امضا کردند، من دهمين نفر خواهم بود که آن را امضا خواهم کرد، اما او رفت و ديگر خب ري از او نبود. بعدا فهميدم که خودش به تنهايي اعلاميه را امضا و چاپ و شخصا هم آن را توزيع کرده است!»
از ديگر کارهايي که مرحوم پدرم کردند و دليلي براي دستگيري ايشان شد، تکثير نوارهاي ولايت فقيه حضرت امام بود که از نجف به دستشان رسيده بود. رژيم شاه پيش از اين هميشه تبليغ مي کرد که روحانيون هيچ برنامه اي براي حکومت ندارند، فقط عده اي آشوب طلبند، اما وقتي نوارهاي سخنراني حضرت امام درباره ولايت فقيه به ايران رسيد، رژيم واقعا وحشت زده شد. بعد از آن هم اعلاميه تند پدرم که عليه سرمايه گذاران آمريکايي توزيع شد، ساواک را به شدت عصباني کرد. به اين جهت، ماموران ساواک روز دهم خرداد ماه 49 به خانه مان ريختند و آن چه کتاب و اسناد و مدارک بود غارت کردند و پدرم را دستگير کردند و به زندان قزل قلعه بردند.

در اين مدت ملاقاتي هم با ايشان داشتيد؟
 

تا روزي که ايشان را به شهادت رساندند، اجازه هيچ گونه ملاقاتي به اعضاي خانواده شان ندادند. هر وقت مراجعه مي کرديم مي گفتند امروز روز ملاقات نيست. يک روز که براي ملاقات رفته بوديم، نزديک ظهر بود. يک وقت ديديم يک آمبولانس سفيد رنگ از توي زندان بيرون آمد. خانواده زندانيان سياسي که در خارج از زندان هر روز اجتماع مي کردند، زاري و شيون کردند و توي سرشان زدند. هر کس تصور مي کرد که يکي از بستگانش را در زندان کشته اند، غافل از آن که در داخل آن آمبولانس، جنازه پدرم بود. من و ديگر اعضاي خانواده مان تا چند ساعت بعدازظهر روز 21 خرداد49 در خارج از زندان مانديم و چون از ديدن پدر مايوس شديم، به منزل بازگشتيم. وقتي به منزل رسيديم، چند دقيقه بعد، اتومبيلي که متعلق به ساواک بود به منزل ما امد و يکي از ماموران گفت شناسنامه پدرتان را بدهيد و به من که پسر بزرگ تر بودم، گفت همراه من براي ملاقات پدرتان بياييد. من سوار اتومبيل شدم، اما جايي را که رفتيم نمي شناختم و نمي دانستم اين جا پزشکي قانوني است. آن ها هم به من نگفتند که اين جا کجاست. وقتي به آن جا رسيديم يکي از آن ها که بعدا فهميدم دکتر جواني است ( همان کسي که بعد از انقلاب اعدام شد )، به من گفت به شما تسليت مي گويم! من اصلا باور نمي کردم که اتفاقي افتاده باشد. مات و مبهوت ايستادم. در آن موقع، آقاي دکتر سيد محمود طباطبايي، رئيس پزشکي قانوني مرا توي اتاقش خواست و از من پرسيد: « قضيه پدرت چه بوده است؟» من مقداري اين پا و آن پا کردم و حرفي نزدم. او گفت: « پسرم، به من اعتماد کن،ا گر چيزي هست بگو. » من هم آن چه از مبارزات پدرم مي دانستم و جريان دستگيري او توسط ساواک را برايش گفتم. خلاصه اين که به اتفاق آنان، جنازه پدر را به وادي السلام قم برديم. جنازه را بيرون آوردند. بدنش مجروح بود. دکتري جوان و ازغندي که از ماموران ساواک بودند، در آن جا حضور داشتند. با اين که جنازه پدرم را مي ديدم، باورم نمي شد که او را کشته باشند. شخصي به نام محمدي يا محمدزاده که رئيس ساواک قم بود و عده ديگري که در آن جا بودند منتظر عکس العمل من بودند. من در اين موقع به جنازه پدرم چشم دوختم و پنداري که خدا، اين جملات را بر زبانم جاري کرد:
پدر! شما پيش رسول الله روسفيديد.
پدر! خودت بهتر از ما مي دانستي که الدنيا سجن المومن و جنه الکافر
پدر! تو به آرزوي خود رسيدي.
پدر! بخند. من هم به سعادتي که تو به آن رسيدي مي خندم.
ماموران ساواک با چشمان از حدقه درآمده، گويي لال شده بودند، هيچ حرفي نمي زند و فقط به حرف هاي من گوش مي دادند.

شما پس از اطلاع از شهات ايشان چه اقدامي جهت اطلاع رساني اين موضوع کرديد؟
 

از غسالخانه بيرون آمدم و جنازه پدرم را دفن کردند. من بلافاصله به قم، به خانه آيت الله رباني شيرازي رفتم. او در خانه نبود. به خانواده اش گفتم که پدرم را شهيد کرده اند. ماموران ساواک همه جا مرا تعقيب مي کردند. من ديگر در قم نماندم. سوار ماشين شدم و به تهران آمدم. وقتي به خانه رسيدم، مادرم با ديدن قيافه من، پنداري به قضيه پي بردند. خطاب به من گفتند: محمد! چي شده؟ گفتم چيزي نشده، پدرمان راحت شد. شما برويد لباس سياه بر تن کنيد و براي ما بچه ها هم لباس سياه بياوريد که حالا وظيفه ما سنگين تر شده است.

ظاهرا براي چهلم ايشان به سر مزارشان رفتيد، چيزي از آن روز در خاطر داريد؟
 

چهل روز از شهادت پدرم مي گذشت. خانواده ما براي برگزاري مراسم چهلم بر سر قبرشان در وادي السلام قم آمد. من هم حضور داشتم. خدا رحمت کند شهيد محمد منتظري را. او هم در آن جا بود. او به ويسله يکي از خانم ها به مادرم پيغام داد: « چون شما در شرايط عاطفي خاصي هستيد و کسي جرئت اعتراض به شما را ندارد، فرصت خوبي است که با فرياد بگوييد شوهر مرا شاه کشته است. و اين جمله را مرتب تکرار کنيد تا توجه افرادي که به گورستان وادي السلام آمده اند، به موضوع جلب و آن ها نيز از موضوع مطلع شوند و بدانند که شوهر شما به دستور شخص شاه کشته شده است».

بعد از شهادت پدر، شما را هم دستگير کردند؟
 

آن لحظه ما را نگرفتند، ولي زماني که طلبه شدم يک بار مرا دستگير و بازجويي کردند، اما ديگر مرا نگه نداشتند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 32