شهيد آیت الله سعيدي در قامت يک پدر (2)


 






 

گفتگو با حجت الاسلام سيد حسن سعيدي
 

درآمد
 

چندان سني نداشت که پدر به شهادت رسيد، اما نقش بي نظير شهيد سعيدي در تاريخ مبارزات معاصر، چنان برجسته و يگانه است که او را به تکاپوي دانستن درباره پدر برانگيخت و آن چه در اين گفتگو مي خوانيد، شمه اي از اين جستجوهاست.
اجازه بدهيد گفت و گويمان را با جمله اي که حضرت امام درباره شهيد سعيدي فرمودند شروع کنيم، چون آيت الله سعيدي به واسطه شدت محبتي که نسبت به امام داشند، شناخته شده هستند. امام فرمودند: « من از افرادي چون شما آن قدر خوشم مي آيد که شايد نتوانم عواطف دروني ام را آن گونه که هست ابراز کنم و قادر نيستم عواطف امثال شما را جواب دهم، لکن خداوند متعال قادراست.»

برداشت و احساس حضرت عالي نسبت به اين فرموده امام چيست؟
 

رابطه شهيد سعيدي با امام، يک رابطه مراد و مريدي، عاشق و معشوقي بود نه يک رابطه صرفا شاگرد و معلمي يا رهبر و رهروئي، يعني از اين ها گذشته و بسيار صاف تر و زلال تر شده بود. شهيد سعيدي شاگرد امام هم بود و چون ولايت فقيه را هم قبول داشت، رابطه رهبر و رهرو را هم داشت. سومين رابطه آن ها با هم، درد دين بود. امام از سال 42 سکاندار انقلاب شده بودند و شهيد سعيدي خود را موظف مي دانست که به عنوان يک سر باز امام، دنبال فرمانده خود باشد. از همه اين رابطه ها نازل تر، رابطه مراد و مريدي و عاشق و معشوق بدون است که من براي اين ها سه نمونه عرض مي کنم. وقتي که اين نمونه ها را عرض کنم، مشخص خواهد شد که امام هم متقابلا چنين رابطه اي با شهيد سعيدي داشتند. شهيد سعيدي بسيار به امام عشق مي ورزيد و امام را دوست مي داشت و براي خودش وظيفه مي دانست از هر کاري که موجب تقويت مسير امام بود، فرو گذار نکند و به تمامي از امام حمايت کند. شهيد سعيدي در هنگامي که امام را تازه به ترکيه تبعيد کرده بودند، نامه اي به ايشان نوشت که بعدها به دست ساواک افتاد. شهيد سعيدي اين نامه را به زبان عربي نوشته است. من اين نامه را ديده ام. بالاي آن نوشته: « ان القوم استصعفوني و کادوا يقتلوني فلا تشمت بي الاعدا و لا تجعلني مع القوم الظالمين » اين پيام جناب هارون (ع) به جناب موسي (ع) است در زماني که جناب موسي (ع) از کوه طور برگشت و ديد همه امتش را سامري گمراه کرده است. آمد سر اغ بدار و ريش او را گرفت و او را به ديوار کوباند. جناب هارون (ع) گفت: « با بن امي »، اسم مادر را آورد که عواطف جناب موسي (ع) را برانگيزد: « اي پسر مادرم! اين قوم، مرا مستضعف کردند، ضعيف کردند. مي خواستند مرا بکشند. من چرا اقدامي نکردم؟ چون بيم آن داشتم که از هم بپاشند و پراکنده شوند و تو به من گفته بودي مراقب وحدت اين قوم باشد.» به هر حال شهيد سعيدي اين آيه را بالاي نامه نوشت و بعد احوال ملت را و سپس يکي يکي احوال دوستان را توضيح داد، اما درباره امت گفت که فعلا همه ساکتند و شاه را هم به سامري تشبيه کرده بود که بساطي شبيه به او راه انداخته است. در آخر نامه کلمات عاشقانه اش را مي آورد و به امام عرض مي کند که من آن قدر به ياد شما بودم که در اين ايام که خداوند به من پسري داده نامش را جعفر، اما لقبش را روح الله گذاشته ام. به ظاهر او را صدا مي زنم، ولي در واقع صبح و شام دارم از شما ياد مي کنم.» در پايان نامه هم مي نويسد: « عبدک، محمد رضا سعيدي». رابطه امير المومني (ع) با حضر ت رسول (ص) هم همين گونه بود که مي فرمود: « من عبدي از عبدهاي رسول الله (ص) هستم».

اين نامه در جايي چاپ شده است؟
 

بله، در زندگي نامه شهيد سعيدي آمده است. کتابي هست به نام « شهيد سعيدي از ديدگاه اسناد ساواک» از مجموعه ياران امام که اولين شماره اش به نام شهيد سعيدي است. اين يک نمونه از شيفتگي سعيدي بود نسبت به امام. نمونه دوم اين است که مي گويد در سال 42 رفتم خدمت امام. شهيد سعيدي ماموريت داشت تحقيق کند و ببيند چه کساني با امام خميني همراه هستند. ايشان مي رود نزد امام و ايشان داشتند اقامه مي گفتند که نماز مغرب را بخوانند. شهيد سعيدي عرض مي کند که: « يکي دو دقيقه تامل کنيد تا من نتيجه بررسي هايم را خدمت شما بگويم و بعد نماز بخوانيد، چون من خيلي دستپاچه هستم». بعد مي گويد: « آقا! در اين نهضتي که شروع کرده ايد، هيچ کس با شما نيست.» امام خميني مي فرمايند: « آقاي سعيدي! چه مي گوييد؟ » به خدا قسم که اگر همه به من پشت کنند و مرا تنها بگذارند، حرف همين است که مي گويم و راه همين است که شروع کرده ام.» مرحوم سعيدي مي گويد من که ديدم امام راهش را انتخاب کرده، به قول معروف، پاشنه ها را ور کشيدم و به دنبال امام راه افتادم.
نمونه سوم اين است که ايشان جزوه هايي را به نام مسجد موسي بن جعفر (ع) منتشر مي کنند. يکي از آن ها استفتائات امام خميني است. پشت جلد اين استفتائات مي نويست: « ان المرجع الذي لا يليق بزعامه الا هو و هو الشبيه الناس بامام زماننا » يعني اين استفتائات از مرجعي است که به رهبري غير از او کسي لياقت ندارد و شبيه ترين مردم به امام زمان (عج) ماست.منظورشان اين است که امام زمان (عج) دو تا غيبت داشتند و امام هم دو تا، يکي به ترکيه و يکي به نجف اشرف. يادم هست که پدرم در کوچه آمد. يکي از دوستانش آمد و گفت: « بعضي از طلاب مدرسه مروي تهران به اين تشبيهي که امام را به امام زمان (عج) کرده ايد، اعتراض دارند و مي گويند چرا غلو کرده ايد؟» پدرم گفتند: « من عاشقم، عاشق بايد کار بکند. عشق حرکت زاست. اين که بگويم عاشقم، کفايت نمي کند. عاشق بايد کار کند».
اين سه نمونه را از عشق شهيد سعيدي نسبت به امام عرض کردم. از آن طرف هم امام از توجه معشوق به عاشق دريغ نمي کردند، نمونه اش همين جمله اي بود که شما گفتيد. امام در نامه اي نسبت به شهيد سعيدي از تعبيري استفاده مي کنند که در آن زمان درباره احدي اين را نگفته اند. ايشان مي فرمايند: « من از شما که با کناره گيري اکثر، خود را به زحمت مي اندازيد، تشکر مي کنم ». شاه در اوج قدرت بود و عربده هاي مستانه مي زد و در چنين زماني اوج مبارزات شهيد سعيدي است، در حالي که مبارزين همه کنار کشيده بودند و از اين جمله امام برمي آيد که امام مي بينند که ديگر کسي در صحنه نيست و همه ساکن شده اند و اين تعبير را مي فرمايند.
جمله سومي را از امام (ره) عرض مي کنم اين است که امام کاملا به قول ما شهيد سعيدي را مي پاييدند، از وي مواظبت و در تمام بزنگاه ها او را راهنمايي مي کردند. شهيد سعيدي در تهران پايگاهي به حمايت از خط امام راحل تشکيل داده بودند. امام در نامه اي که الان هم موجود هست، خطاب به شهيد سعيدي نوشته بودند: « در مرکز به علماي عاملين بيشتر نياز است.» و منظورشان تهران است. ايشان در تهران پايگاهي ساخته و کاري کرده بود که در آن سال هايي که کسي جرئت نداشت حتي اسم امام را بياورد، به محض اين که اسم ايشان آورده مي شد، جوان هاي مسجد چنان صلوات هاي کوبنده اي مي فرستادند که پايه هاي مسجد مي لرزيد. اين ها همه حکايت از آن دارد که شهيد سعيدي کاملا طبق دستور امام حرکت مي کرد و رابطه اش با امام رابطه اي تنگاتنگ و اگر نگويم بي نظير، رابطه کم نظيري بود و امام خميني هم در تمام مراحل از راهنمايي او و صدور دستورالعمل براي او غفلت نمي ورزيدند و شهيد سعيدي هم حتي براي کوچک ترين مسائل با امام مشورت مي کرد.

امام وقتي در ترکيه تبعيد بودند، گويا شهيد سعيدي مخفيانه سفري به عراق داشتند.
 

بله، اين مربوط به موقعي است که امام مي خواستند از ترکيه به نجف بروند. نقشه شاه اين بود که امام را از ترکيه به نجف تبعيد کند تا ايشان تحت الشعاع فحول و استوانه هاي علمي نجف قرار گيرد و آن قدرها نورانيت و تشعشع نداشته باشد. اين جا بود که شهيد سعيدي که در کوران مبارزه بود، به سرعت به طرف نجف حرکت و در آن جا زمينه را براي ورود امام خميني هموار کرد. در آن جا بيشتر در مدرسه و مسجد شيخ نصاري سخنراني مي کند که: « اي مردم! اي حوزه ي نجف! حواستان جمع باشد، امام خميني مي خواهند به اين جا تشريف بياورند. ايشان شخصيتي است که همه مردم ايران مريدشان هستند و زعامت حوزه علميه قم را دارند، وقتي ايشان مي آيند، بر شما باد که استقبال باشکوهي به عمل بياوريد.» که همين طور هم شد، يعني وقتي که مي خواستند امام خميني را به نجف وارد کنند، علما و مراجع تا سي کيلومتري بيرون نجف به استقبال ايشان رفتند و اين نبود مگر اين که قبلا آيت الله سعيدي زمينه هاي آن را فراهم کرده بود.

آيا شهيد سعيدي اين کار را تنها انجام دادند يا ياراني هم داشتند؟
 

مسلما با ياران و دوستان امام خميني در ايران مشورت مي کردند. او از همه پاک باخته تر و آماده تر و ضمنا از شاگردان برجسته و متشکلين درس آيت الله بروجردي بود که بعد به امام پيوسته بود، بنابراين از دو جهت ممتاز بود. يکي از نظر علمي فرد برجسته اي بود و در درس آيت الله بروجردي و امام، جا افتاده بود و همه رجال و فحول علم تا تلامذه فاضل آن دو بزرگوار را مي شناختند و يکي هم براي انجام اين حرکت ها از همه آماده تر و با نشاط تر و فداکارتر و جلودارتر بود. من نمي دانم که خودشان براي رفتن به نجف داوطلب شدند يا فحول و رجال ايشان را نامزد کردند، ولي به هر حال ايشان بود که رفت و حوزه نجف را براي استقبال از امام حرکت داد.

ظاهرا آن سخنراني ها در عين حال که حوزه نجف را به اين امر ترغيب کرد، براي خود حکومت عراق هم حساسيت هايي را برانگيخته بود.
 

ايشان براي زمينه سازي ورود امام به نجف رفته بود و گمان نمي کنم که به حکومت عراق تعرضي کرده باشد، چون ماموريت او در واقع حمايت از امام بود و اين اولين بار است که چنين چيزي را از شما مي شنوم. علي القاعده هم نبايد صحيح باشد و شهيد سعيدي در آن واحد، دو جبهه مبارزه را باز نمي کرد.

گويا شهيد سعيدي با گروه هاي دانشجويي هم در ارتباط بودند و با کمک همين ها هم زمينه هاي ورود امام به نجف را فراهم و آن ها را با اين مسائل درگير کردند.
 

دانشجوها و تشکل ها در اروپا و آمريکا بودند و از آن ها نشرياتي در ايران به دستمان مي رسيد. اين ها گاهي خدمت امام و بعد از انقلاب هم خدمت مقام معظم رهبري مي آمدند، اما در مورد عراق و نشست با شهيد سعيدي، قاعدتا بايد قبلا تشکل هايي وجود مي داشت که شهيد سعيدي مي توانست از آن ها استفاده کند. ما در اين باره اطلاعاتي نداريم.

ماجراي سفر ايشان به کويت چه بوده است؟
 

مي دانيد که ما در حوزه هم به عنوان طلبه و شاگرد يا استاد انجام وظيفه مي کنيم و هم در ايام تبليغ، يعني در ماه هاي محرم، صفر و ماه مبارک رمضان براي تبليغ به جاهاي ديگر مي رويم. مرحوم شهيد سعيدي هم اهل منبر و تبليغ بود و در ايامي که حوزه در ماه مبارک رمضان تعطيل مي شد، غالبا به مناطق خوزستان و بندر ماهشهر و آبادان مي رفت. در همان زماني که آن جا مي رفت، ايراني هاي مقيم کويت که در آن خط رفت و آمد داشتند، يک بار سخنراني ايشان را مي شنوند و مي پسندند و حسينيه اشکاني هاي کويت از ايشان دعوت رسمي مي کند. شهيد سعيدي از آن زمان به بعد، در مناسبت هاي مختلف، به کويت دعوت مي شد. ما در قم که بوديم، عده اي از ايراني هاي مقيم کويت با همان لباس هاي عربي مي آمدند و کارهاي گذرنامه را براي پدرم انجام مي دادند، چون ايشان حوصله نداشت به ادارات برود. آن ها مقدمات سفر را فراهم مي کردند و وقتش که مي شد بليط هم مي گرفتند و شهيد سعيدي را مي بردند به کويت و ايشان در ايام تبليغي در آن جا بود. يادم هست در ارتباط با مبارزاتي که ايشان عليه رژيم در کويت انجام مي داد، يک بار سفرش هفت ماه طول کشيد، يعني ما هفت ماه ار پدرمان بي خبر بوديم و ايشان به خاطر مبارزاتش از طرف سفارت ايران تحت تعقيب بود و نمي توانست به قم بيايد.

آيا مي شود از کساني که در کويت هستند، درباره ايشان اطلاعاتي بگيريم؟
 

در همان زمان هم ارتباط ما فقط از طريق پدرم بود و رابطه اي با آن ها نداشتيم. شايد بشود از طريق حسينيه اشکاني ها و پسراني باني آن جا، حاج غلامرضا اشکناني، اطلاعاتي را به دست آورد، ما از زمان شهادت آيت الله از ماجراي دستگيري ايشان و تاکيد آيت الله بروجردي بر آزادي شان نکاتي را ذکر کنيد، زيرا مرحوم آيت الله بروجردي معمولا در اين گونه موارد دخالت نمي کردند.
از کيفيت اتفاقي که افتاد و علت دستگيري خيلي اطلاع دقيقي ندارم. شهيد سعيدي عمدتا براي تبليغ به خطه خوزستان مي رفت و در آن زمان آيت الله مکارم شيرازي و آيت الله شهيد مفتح هم در آن جا بسيار حضور فعالانه اي داشتند. انگليس و آمريکا هم که مي دانيد بر آن خطه تسلط داشتند، در آن زمان نوشابه پپسي کولا را درست کرده بودند که براي آيت الله بروجردي مي آورند و ايشان مي فرمايند: ن نمي خورم، چون بخشي از منافع آن به جيب اسر ائيل مي رود».
خود کلمه PEPSI هم خلاصه اي است از کلماتي که جمله اي را مي سازد که: « هر سکه هاي که شما مي پردازيد، کمکي است به اسرائيل ».
اين هم سند محکم ديگري بر درايت آيت الله بروجردي. در هر حال شهيد سعيدي در منبري در خوزستان به اين قضيه حمله مي کند، آن هم در زماني که مملکت در اختيار آمريکا و انگليس بود و آن جا هم که منطقه شاه نشين آن ها بود. اين خيلي براي رژيم گران بود که خطيبي و واعظي بخواهد به منافع آمريکا حمله کند و لذا ايان را دستگير کردند.

آيا به قضيه فلسطين هم پرداخته بودند؟
 

آن چه که ما شنيديم، همين بود که عرض کردم. اين که به فلسطين هم پرداخته بودند، من نمي دانم. در هر صورت شهيد سعيدي در درس مرحوم آيت الله بروجردي از شاگردان ممتاز و از مستشکلين بود و ايشان دقيقا شهيد سعيدي را مي شناختند و رابطه شان بسيار صميمي بود و شهيد سعيدي غير از ايام درسي هم زياد خدمت ايشان مي رفت. ايشان از جهت درسي هم بسيار مبرز و از تلامذه برجسته آيت الله بروجردي بود و من حتي از آيت الله محمدي گيلاني هم شنيده ام که از شهيد سعيدي تقريراتي از دروس آيت الله بروجردي به عربي فصيح در دست هست و بسياري از دوستان، آن ها را از ايشان مي گرفتند و مي نوشتند. آيت الله بروجردي بسيار مدير و مدبر بودند، يعني غير از حوزه و مسائل درسي، به همه مسائل جهان اسلامي توجه کافي داشتند. مي دانيد که ايشان در هامبورگ مسجدي را بنا کرده بودند که بعدها براي اداره آن، شهيد بهشتي را اعزام کرده بودند و از آن طرف هم با شيخ شلتوت در دارالتقريب مصر رابطه برقرار کرده بودند و با وي مراوده داشتند که نهايتا به اين منجر شد که شيخ شلتوت مذهب تشيع را به رسميت بشناسد که در آن زمان موفقيت بسيار بزرگي بود. مرحوم آيت الله بروجردي غير از اين که موسسات و مدارس متعددي را تاسيس کردند و مسجد اعظم را بنا نهادند، مجتهدين بنامي را هم تربيت کردند. ايشان از طريق آقاي فلسفي با حکومت رابطه داشتند و تذکرات متعددي به شاه مي دادند و او را نصيحت مي کردند. مرحوم آيت الله بروجردي باخبر شدند که يکي از شاگردانشان به اسم سعيدي در خوزستان عليه توليد پپسي و منافع آمريکا و شاه و يهود سخنراني کرده و او را دستگير کرده اند و وساطت کردند و ايشان بعد از دو ماه که در زندان بودند، آزاد شدند.
بسياري معتقدند شهيد سعيدي به قدري پاک باخته بود که بسياري از مبارزان به رغم علاقه به مبارزه، از همراهي با ايشان خوددار مي کردند. از سوي ديگر عده اي از متحجرين هم ايشان را تحت فشار قرار مي دادند و در واقع عرصه از دو طرف بر ايشان تنگ شده بود. درباره اين فضا و شرايط توضيح بدهيد.
يادم هست همان طور که شهيد سعيدي با ساواک کلنجار مي رفت و درگير بود، به همان اندازه هم با متحجرين دست و پنجه نرم مي کرد و خون دل مي خورد. اين ها گاهي مي آمدند و مي گفتند: « شما چرا با شاه کنار نمي آييد؟ چرا اين طور بي پروا عمل مي کنيد؟ » آن زمان ها فردي به اسم برقعي بود که مسلک وهابيت را ترويج مي کرد و اتفاقا يک جلسه اي هم آمده و در همان مسجد امام هفتم (ع) سخنراني کرده بود. گاهي مي گفتند که چرا برقعي را در مسجدت راه دادي؟ خلاصه به عناوين مختلف و به تحريک ساواک، بي واسطه يا با واسطه، شهيد سعيدي را تحت فشار قرار مي دادند. اين که گفتيد افراد نمي توانستند همپاي شهيد سعيدي حرکت کنند، اتفاقا توده مردم و جوان ها همراهي مي کردند، اما بزرگ تر ها اين همراهي را نداشتند. اوضاع طوري بود که بعد از شهادت پدر، يک بار مادر رفته بودند خانه همسايه که درددلي کنند و حالشان عوض شود و خانم همسايه گفته بود زود بلند شويد برويد. اين قدر جو براي ما سنگين شده بود، چون ساواک بيشتر از سابق به ما فشار مي آورد. دوران خفقان و فشار رژيم بود. پدر من در سال 49 شهيد شدند و ما از سال 44، 45 در محله غياثي بوديم. در محله ما دو تيپ بودند. يکي خوانساري هاي فريب خورده ساواکي بودن. اين ها در مقابل سخن شهيد سعيدي که در پاسخ به ساواک گفت بود از خميني دست بردار، جواب داده بود: « اگر قطعه قطعه ام کنيد، هر قطره خونم فرياد خواهد زد خميني » اين ها هم در پاسخ به پدرمان که مي گفت دست از شاه برداريد، مي گفتند با هر قطره خونمان خواهيم نوشت شاه. مثل يک بختک روي حلق مبارزين افتاده بودند. يک عده هم مقدسيني بودند که عموما در منطقه دولاب مي نشستند و اصالتا تهراني بودند و مهاجر نبودند. اين ها به نهادها و هيئت ها و مسجدهاي مختلفي که شهيد سعيدي سخنراني مي کرد، مي آمدند و او را آزار مي دادند که « چرا تقيه نمي کني؟ چرا مثل امام حسن (ع) صلح نمي کني؟ » و از اين حرف ها وبعد از شهادت پدرمان هم به خانه ما مي آمدند و مي گفتند: « پدرتان اشتباه کرد. چرا سازش نکرد؟ چرا خونش را به زمين ريخت و شما را يتيم کرد؟ »و خلاصه همه گناهان را به گردن پدرم مي انداختند، نه شاه و ساواک.

در بحثي که درباره مقدسين فرموديد، آيا در ميان حزويان هم کسي وجود داشت؟
 

در تهران مسجد سپهسالار بود که چون در اختيار ساواک بود، خودشان طلبه هاي معروف به اوقافي را پرورش مي دادند که من يادم هست سيگار مي کشيدند، ريششان را مي تراشيدند و درس هم نمي خواندند. ساواک چنين طلبه هايي را مي پروراند که روحانيت را از کانال خود روحانيت بکشند. عمده پايگاه همان مدرسه سپهسالار بود. گاهي هم اشخاصي بودند که نه ساواکي بودند و نه طلبه اوقافي، ولي فکر و ذهن متحجري داشتند و پاتوقشان مدرسه مروي آن زمان بود.

به نظر شما عشق حرکت آفرين شهيد سعيدي نسبت به امام ريشه در چه عللي داشت؟
 

شهيد سعيدي يک انسان هدفمند بود. حضرت آيت الله خزعلي دوست قديمي و صميمي شهيد سعيدي هستند و از ايشان خاطرات زيادي دارند. از ايشان شنيدم که فرمودند: « من انسان هدفي مثل سعيدي نديده ام». ايشان کسي بود که مثل اباذر، هر چه را که از اسلام آموخته بود، همه را مي خواست به مردم بياموزد و امر به معروف و نهي از منکر کند. مي دانيد اباذر آمد و در مسجدالحرام فرياد زد: « آي مردم! اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله ». گرفتند او را زدند و تا ظهر بي هوش بود. دوباره که به هوش آمد، مردم را جمع کرد و گفت: « از پيغمبر (ص) شنيدم که سعادت شما در اين است که بگوييد اشهد ان... » و باز ريختند و کتکش زدند و تا شب بي هوش بود. شهيد سعيدي انساني بود که مي گفت هر چه از اسلام آموخته ايم، بايد عمل کنيم و چون چنين بود، قبل از نهضت امام خميني، مبارزه راشروع کرد که نمونه اش همان بود که عرض کردم که دستگير و بعد با وساطت آيت الله بروجردي آزاد شد. در آن برهه هنوز امام نهضت را آغاز نکرده بودند، پس شهيد سعيدي خودش انساني هدفي و آرماني بود. از سوي ديگر بسيار عاشق شهادت بود. او معتقد بود آن چه را که از اسلام آموخته، به عنوان تلنبار فکري نياموخته، بلکه اين ها نقش بند رنگي هستند و بايد طبق اين ها حرکت کرد. من از مادرم شنيدم که شهيد سعيدي نماز شب که مي خواند، يک دور تسبيح اين دعا را تکرار مي کرد: « الله مارزقنا شهادت في سبيلک » آقاي محمد هاشميان، امام جمعه رفسنجان، نقل مي کردند که من و شهيد سعيدي و آيت الله خزعلي رفتيم به جمکران. وقتي برگشتيم، از يکديگر پرسيديم « مهم ترين درخواستي که کردي چه بود؟ » شهيد سعيدي گفت: « من آمدم جمکران و قصدم فقط اين بود که از امام زمان (عج) بخواهم نعمت شهادت را نصيبم کنند.» شهيد سعيدي سال ها قبل از شروع نهضت در درس امام شرکت مي کرد و وقتي امام انقلاب را آغاز کردند، ايشان ديد که اين دقيقا همان عرصه اي است که او را به اهدافش مي رساند، يعني هم آرمانش محقق مي شود، هم تمام چيزهايي را که از اسلام ياد گرفته است مي تواند به جامعه برساند و هم به شهادت خواهد رسيد. او ديد امام کسي نيست که مثل رجال سياسي بيايد حرفي را بزند و برود، بلکه بر آرمانش استوار ايستاده است و شهيد سعيدي که دقيقا همين را مي خواست، همه توش و توان خود را به کار گرفت تا اهداف امام محقق شوند. او اهل انقلاب بود و انقلاب خون مي خواهد، جان مي خواهد و لذا شهيد سعيدي تا پاي جان ايستاد.

اشاره فرموديد به نامه حمايت امام از سفر ايشان به تهران، چه شد که آيت الله سعيدي پس از حضور در تفرش، مسجد موسي بن جعفر (ع) در تهران را انتخاب فرمودند؟
 

حجت الاسلام ميرسپاسي روحاني مبارز تفرش بودند. ايشان مي فرمايند به پدر شما عرض کردن اکنون که امام را تبعيد کرده اند، شما اگر آمادگي داريد به تفرش آمده و تبليغ کنيد. شهيد سعيدي هم فورا اعلام آمادگي کرد. در تفرش اقامه جماعت مي کردند و از همان جلسات اول بدون مقدمه سراغ مسئله مرجعيت امام و پيام ها و نهضت امام رفتند. شهيد سعيدي حدود پنجاه روز آن جا اقامت داشتند که پس از آن، شخصي را به جاي خود گماشتند و به قم آمدند. پس از مدت کوتاهي عده اي از تهران آمدند و ايشان را براي اقامه جماعت در مسجد امام موسي بن جعفر (ع) در محله غياثي تهران دعوت کردند.

فرموديد که ايشان در مسجد غياثي، جوان ها را به عرصه انقلاب مي کشيدند. نوع رابطه برقرار کردن ايشان با جوان ها چگونه بود؟
 

ايشان به جوان ها خيلي بها مي دادند. اولا در سخنراني هايشان که بعضي از نوارهاي آن هم موجود است، فرياد مي زنند و مي گويند: « اسلام جوان مي خواهد، جوان ». دوم اين که جوان ها را صدا مي زدند و به عنوان درس ياد گرفتن، در حلقه هايي که شب ها براي تدريس عربي تشکيل مي دادند، آن ها را با مسائل اسلامي آشنا مي کردند. ارتباطشان با جوان ها يکي از طريق سخنراني بود و يکي از طريق رفتن به خانه آن ها و تشکيل جلسات خصوصي تحت عنوان تربيت فرزندان و احترام به والدين که از اين طريق به آن ها آموزش مي دادند و ارتباط عاطفي عميقي با آن ها برقرار کرده بودند.

آيا نمونه اي از اين ارتباط ها يادتان هست؟
 

بله، درهمان محله ما در جلسه اي که نوار آن هم موجود است، مي فرمايند: « جوان ها! جلسه ما بايستي کاربردي و عملي باشد. اگر ببينم که جلسات ما عملا فايده ندارد، ديگر نمي آيم. هفته آينده که شرکت مي کنم، بايد شما جوان هاي عزيز به من بگوييد که براي والدينتان چند کار مثبت انجام داده ايد».

رابطه امام با خانواده شهيد سعيدي بعد از شهادت ايشان چگونه بود؟
 

بسيار محبت کردند. در اين باره هم سه نکته را عرض کنم. نکته اول اين که امام پس از شهادت شهيد سعيدي، رسما اجازه اي نوشتند کساني که با شهيد آيت الله سعيدي دست گردان کرده اند، مي توانند تمام وجوهاتي را که با ايشان دست گردان کرده اند، به خانواده اش برسانند. براي احدي چنين چيزي را از امام نديديم که کساني که وجوهاتي را بدهکارند به خانواده کسي بدهند.
نکته دوم اين که امام نسبت به مجالسي که براي شهيد سعيدي چه در نجف و چه در ايران برگزار مي شد، بسيار حساس بودند موضوع را تعقيب مي کردند. در نجف اشرف رسم امام اين بود که فقط در يکي از مجالس ترحيم افراد، آن هم براي يک ربع شرکت مي کرد، اما چهل شبانه روز در جلسات ختمي که طلاب پرشور براي شهيد سعيدي درنجف گرفتند شرکت کردند و بعضي از مجالس با خرج خود ايشان برگزار شدند، بنابراين امام نسبت به شخص ايشان چنين محبتي را ابراز کردند.
سوم اين که وقتي امام به ايران تشريف آوردند، ما را به حضور پذيرفتند و خانوادگي رفتيم آن جا و برادر بزرگ ترم، حاج محمد آقاي سعيدي که الحمدالله مجتهد مسلم هستند، تا آمدند درباره شهيد سعيدي صحبت کنند، امام با اين که هيچ وقت حرف کسي را قطع نمي کردند، همين که ايشان يکي دو جمله گفتند، صحبت ايشان را قطع کردند و فرمودند: « من شهيد سعيدي را بهتر از شما مي شناسم.» بعد فرمودند: « روح الله کدام يک از شما هستيد؟ » برادر کوچک ترم که الان الحمدالله يکي از مدرسين حوزه علميه است، پيش آمد و امام با محبت زيادي، صورت او را نوازش کردند. امام راحل بعد از شهادت شهيد سعيدي، محبت زيادي به ما داشتند و هميشه توصيه مي کردند درس بخوانيد و بنيه علمي تان را قوي کنيد.

مقام معظم رهبري چطور؟
 

-رابطه ايشان هم با خانواده شهيد سعيدي بسيار گرم و صميمي است. ايشان هم پدر ما را از مشهد مي شناسند و ما هميشه مرهون عنايات و الطاف ايشان هستيم.

در مورد کيفيت تحويل گرفتن پيکر مطهر ايشان از ساواک، مي گويند که فقط به آقاي سيد محمد اجازه دادند که بروند.
 

بله فقط ايشان ديدند و به ما خبر دادند که پدرمان شهيد شده و پيکر ايشان را شبانه در وادي السلام قم به خاک سپردند. ايشان به منزل آمدند و گفتند که ديگر منتظر پدر نمانيد و لباس سياه به تن کنيد.

آقاي سيد محمد پيکر را ديده بودند؟
 

بله، تنها ايشان ديدند.

آيا صحت دارد که به ايشان گفته بودند اگر حرفي داري همين جا بزن، ولي وقتي رفتي بيرون نبايد حرف بزني؟
 

همين طور است. بالاخره « پدر مرده را کي بود آشتي؟ » ايشان توهين هاي سنگيني به شاه و ساواک مي کند. آن ها هم مي گويند هر چه اين جا بگويي مهم نيست، ولي وقتي از اين جا بيرون رفتي، حق نداري جلوي روي مردم يک کلمه از اين حرف ها بزني وگرنه دستگيرت مي کنيم.

پي نوشت ها :
 

1 سوره اعراف آيه 150: به درستي که اين قوم، مرا خوار و زبون داشتند و آن قدر فداکاري و نهي شان کردم که نزديک بود مرا بکشند، پس تو بخ خشم خويش، دشمنان مرا بر من شاد مگردان و مرا در زمره ستمکاران قرار مده.
 

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 32