شهيد آیت الله سعيدي در قامت يک پدر (4)


 






 

گفتگو با حجت الاسلام سيد روح الله سعيدي
 

درآمد
 

آخرين فرزند خانواده،‌ هنوز هم حلاوت هم نام بودن با امام را با اشتياقي زائد الوصف توصيف مي كند. شهيد سعيدي كه از هيچ امكان و بهانه اي براي يادآوري نام امام خودداري نمي كرد، كوچك ترين فرزند خود را « روح الله » ناميد تا از اين طريق شعله عشق به آن مراد و مبارز با ظلم را روشن نگاه دارد.

پدر بزرگوارتان به خاطر شدت علاقه اي كه به حضرت امام داشتند، نام شما را روح الله گذاتند. به عنوان كوچك ترين پسر شهيد آيت الله سعيدي از نخستين خاطراتي كه از پدر داريد، صحبت كنيد.
 

تولد حقير در سال 44 و درست مصادف بوده با روزي كه حضرت امام از تركيه به نجف تبعيد شدند. مي دانيد كه حضرت امام دو بار تبعيد داشتند، يك بار از ايران به بورساي تركيه و ديگر از تركيه به نجف. يك سال در تركيه بودند و بعد به نجف تبعيد شدند و من همان روز به دنيا آمدم و پدر به خاطر عشق و علاقه شديدي كه به امام داشتند،‌لقب مرا روح الله گذاشتند. الان هم دست خط ايشان موجود است كه پشت شناسنامه،‌اين حادثه را مرقوم فرمودند كه من ايشان را به همين جهت ملقب به روح الله كردم و در يكي از نامه هايشان به حضرت امام، در ميان مطالب ديگر اشاره كرده بودند كه: « خداوند به من پسري عنايت فرموده و من لقبش را روح الله گذاشته ام.» اسم شناسنامه اي من سيد جعفر سعيدي است.

از ابعاد شخصيتي پدر بزرگوارتان نكاتي را ذكر كنيد.
 

ايشان شخصيت جامعي بودند، يعني هم از لحاظ ارتباطشان با خداوند و توسلاتي كه نسبت به اولياي خدا و معصومين (ع) داشتند، عبادتشان بسيار پر بار بوده و مادرمان مي فرمايند كه ايشان از سن 15 سالگي نماز شبشان ترك نشده و من همين مطلب را از مادربزرگم هم شنيده ام كه ايشان به عبادت هاي خالصانه،‌بسيار اهتمام داشتند. وقتي نام مقدس امام حسين (ع) برده مي شد، بسيار متاثر مي شدند و در سخنراني هايشان اين ارادت، بسيار مشهود بوده. به طور متواتر از ديگران شنيده ام و خودم هم در عالم كودكي ناظر بودم كه هنگام سخن گفتن درباره اباعبدالله (ع) به قدري اشك مي ريختند كه تمام محاسنشان خيس مي شد. از لحاظ سياسي ايشان بسيار زيرك و زرنگ بودند. نمونه اي را عرض مي كنم. رژيم ستم شاهي مي خواست اين جنايت خود را مخفي نگه دارد و شهادت ايشان را انكار كند و اين طور القا كند كه ايشان به مرگ طبيعي از دنيا رفته اند. مرحوم ابوي هم به فراست دريافته بودند كه آن ها مي خواهند ايشان را به شهادت برسانند و در عين حال اين مسئله را مخفي كنند،‌لذا وقتي ايشان را به شهادت رساندند و مخفيانه به خاك سپردند، علماي بزرگي هم چون شهيد آيت الله مطهري،‌شهيد آيت الله مفتح،‌مرحوم آيت الله طالقاني و عده ديگري در منزل ما جمع شدند. شهيد مطهري در كنار شهيد مفتح نشسته بودند و فرمودند: « وصيت نامه اياشن هست كه براي من بياوريد؟» ما هم قرآني جيبي را كه ايشان وصيت نامه شان را پشت آن نوشته بودند،‌آورديم. در آن جا كه چند فراز داشت،‌از جمله اين كه ابوي وصيت كرده بودند: « از آيات 152 تا 157 از سوره رم غفلت نكنيد». قرآن را باز كرديم و ديديم سوره بقره است و اين آيات در مورد مسئله عروجي الي الله است و از جمله اين آيه شريفه در آن جا هست كه: « و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا، بل احياء عند ربهم يرزقون». آقايان علما متوجه شدند كه ايشان را شهيد كرده اند. شهيد مطهري و شهيد مفتح با خواندن اين عبارات،‌سرشان را روي شانه يكديگر گذاشتند و با صداي بلند گريه كردند و مجلس حالت بسيار عجيبي پيدا كرد. بعد هم اعلام كردند كه ايشان را شهيد كرده اند. اين از جمله زيركي هايي بود كه آن شهيد بزرگوار داشتند و به اين وسيله توطئه رژيم را خنثي كردند و اعلام فرمودند كه مرا شهيد خواهند كرد.

برخورد ايشان با مردم چگونه بود؟
 

بسيار صميمانه و دلسوزانه،‌به خصوص در مورد قشر محروم و مستضعف اهتمام خاصي داشتند. منزل،‌وسعت چنداني نداشت،‌ ولي چون مرحوم ابوي نماينده حضرت امام در تهران بودند،‌رفت و آمد به خانه ما زياد بود. ما تا آن جايي كه مي شد مايحتاج مردم را در فصول مختلف سال در منزلمان جمع آوري و بعد بين محرومين تقسيم مي كرديم. يادم هست در آن زمان امكانات بسيار كم بود و مردم در فشار بودند. اين طور نبود كه اين همه وسايل گرما زا وجود داشته باشد. نفت را چپاول مي كردند، ولي به مردم خيلي سخت گيري مي گردند. مردم فقير نفت نداشتند و مجبور بودند منزلشان را با زغال، گرم نگه دارند. كيسه گوني هاي خاكه زغاله و زغال را تقسيم مي كرديم. يك روز مرحوم ابوي داشتند در كوچه مي آمدند كه به پسر يكي از همسايه ها برخوردند كه در طبقه سوم يكي از خانه هاي محله مستاجر بود. اين پسر با ما همبازي بود. مرحوم ابوي به او گفتند: « آقا
رضا! شما امسال براي زمستان زغال داريد؟ امكانات داريد؟ چه جوري خودتان را گرم مي كنيد؟ » ايشان جواب مي دهد: « نه حاج آقا! ما چيزي نداريم چيزي براي ما نياورده اند و پدر ما هم نيست ». مرحوم ابوي بسيار متاثر مي شوند. به محض اين كه آمدند منزل، بدون اين كه به كسي چيزي بگويند و يا امر كنند، با آن جايگاهي كه به عنوان نماينده تام الاختيار امام در تهران داشتند، كيسه گوني را گذاشتند روي دوششان و بردند به طبقه سوم آن خانه براي آقا رضا. اين ها به شدت ماثر شده بودند. هنوز هم كه هنوز است وقتي از اين خاطره ياد مي كنند، اشك از چشم هايشان جاري مي شود. رفتار خيلي خوبي با مردم داشتند. خيلي با آن ها صميمي بودند. ايشان در مسجد، هم براي بزرگ ترها، هم براي جوان ها،‌ هم براي خانم ها و هم براي بچه ها كلاس داشتند. هميشه سفارش مي كردند كه حضور جوان ها در مسجد بايد پر رنگ باشد و به آن ها جايزه مي دادند،‌در حالي كه خودشان از نظر مالي به شدت در تنگنا بودند. كسي جرئت نداشت براي منزل ما وجوهات بياورد،‌چون ساواك اين ها را شناسايي مي كرد و مزاحمشان مي شد و مزاحمت ساواك هم خيلي گران تمام مي شد. اگر يكي از اين ها را مي بردند، تا شش ماه شايد هيچ خبري از او نمي شد. مردم مي ترسيدند،‌به منزل ما بيايند و وقتي كسي وجوهات نياورد، بديهي است كه ايشان با چه زحمتي اين كارها را انجام مي دادند و مثلا به جوان ها جايزه مي داند،‌امور مسجد را اداره و به محرومين كمك مي كردند. خانم دباغ كه مستحضر هستيد كه در پيروزي انقلاب بسيار سهيم هستند، يكي از شاگردان ابوي ما بودند. يادم هست كه ايشان چقدر مشتاقانه در اين جلسات، شركت و استفاده مي كردند.

از شيوه هاي تربيتي ايشان در مورد فرزندانشان نكاتي را بازگو كنيد.
 

شيوه تربيتي ايشان در منزل بسيار مناسب بود و منزلمان جاي بسيار گرم و خوبي بود. با اين كه ايشان بسيار فعال بودند، به زندان مي افتادند و گاهي چندين ماه در كشور كويت يا جاهاي ديگر تبليغ مي كردند و از ما دور بودند و ساواك هم دائما در تعقيب اياشن بود، با همه اين احوال كه ايشان خيلي كم در منزل حضور داشتند،‌ ما خانه خيلي صميمي و گرمي داشتيم و نظم خيلي خوبي هم بر خانه ما حاكم بود. شما در خانواده ها مي بينيد كه وقت افراد منزل گرفته مي شود و اتلاف وقت هم مسئله بسيار مهمي است. اي كاش جوانان ما نسبت به اين مسئله خيلي حساس باشند. واقعا همين طور كه حضرت علي (ع) مي فرمايند: « اغتنمو الفرص و انها تمر مر السحاب » فرصت هاي خود را غنيمت بشمريد كه همانند ابر گذرا هستند. يكي از مواردي كه وقت مردم در خانه هايشان خيلي گرفته مي شود اين است كه براي پيدا كردن يك ابزار يا يك كتاب يا هر چيزي، ساعت ها جستجو مي كنند. ايشان يك قانون كلي در خانه گذاشته بودند كه بسيار در وقت صرفه جويي مي شد، به اين شكل كه مي فرمودند با كمك همديگر براي هر چيزي يك جايي را معين كنيم. مثلا كتاب ها بايد موضوع بندي شوند. دفترها را بايد فلان جا بگذاريم. ورقه هاي چك نويس را كجا بگذاريم و همه چيز به هميت ترتيب جا و مكان مشخصي داشت. ايشان اين قانون را حاكم كرده بودند كه در منزل ما هر كسي هر چيزي را از هر جايي برمي داشت و استفاده مي كرد، بايد آن را سر جايش مي گذاشت و حق نداشت جايش را عوض كند. همين بي نظمي ها كلي وقت از همه تلف مي كند.

اين قوانين را چگونه اجرا مي كردند؟
 

با بينش و فرهنگ سازي. ايشان سرگذشت پيامبران و اولياي خدا را از حيث نظم براي ما بيان مي كردند كه اين ها چقدر منظم بوده اند. مثلا گفتار حضرت علي (ع) را براي ما بيان مي كردند كه ايشان بسيار به نظم سفارش مي كردند و خودشان هم بسيار منظم بودند. در آن زمان، تازه كتاب هاي قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب آقاي مهدي آذريزدي منتشر شده بود. ايشان همان چاپ اولش را براي ما گرفتند و اين ها در روحيه ما تاثير خيلي خوبي داشت. ايشان و مادرمان اين ها را براي ما مي خواندند. كتاب كليه و دمنه را برايمان تهيه كرده بودند كه دشوار بود و نمي توانستيم بفهميم و ايشان براي ما توضيح مي دادند. شاهنامه فردوسي را با بهترين چاپ، در قطع بزرگ و زيبا، با نقاشي هاي عالي تهيه كرده بودند و اين ها را در كنار قرآن و احاديث براي ما توضيح مي دادند. از بوستان و گلستان و آثار جناب سعدي برايمان مي گفتند.

پس بسيار اهل ذوق بوده اند.
 

ايشان شخصيت بسيار جامعي داشتند. برايمان كتاب مي خواندند، ما را براي تفريح به جاهاي خوش آب و هوا مي بردند. ايشان با اين كه سن زيادي نداشتند كه شهيد شدند، اما مجتهد و از شاگردان ممتاز حضرت امام و آيت الله بروجردي بودند و با آن همه مشغله اي كه داشتند اين كارها را هم برايمان مي كردند. يادم هست ما را به كرج كه آن روزها يكي از بهترين تفرجگاه ها بود و به دماوند و ورامين مي بردند. ورامين آن زمان خيلي خوش آب و هوا بود. متاسفانه به طبيعت رحم نكردند. پدر، ماشين كرايه مي كردند و ما را مي بردند. آن جا به قدري آب و هواي خوبي داشت كه يكي از فرآورده هاي كشاورزي اش روغن خوب ورامين بود كه داخل شيشه مي ريختند. يكي از جاهايي كه ما را بردند و خيلي به ما خوش گذشت، خوانسار بود. هنوز در خوانسار برق كشي نشده بود. شب كه مي شد همه ستاره هاي آسمان را مي ديديدم. هيچ وقت آسماني به آن زيبايي را نديده بودم. شاگردشان، شهيد آسيد مجتبي خوانساري كه به دست گروهك كومله به شهادت رسيدند، از ابوي دعوت كردند و ما چند روزي آن جا رفتيم. ايشان در اين مسافرت هاي تفريحي براي مردم تبليغ هم مي كردند كه سفرمان صرفا تفريحي نباشد. در همان ورامين در روستايي ايشان دو سه جلسه بيشتر تشريف نبردند، ولي تاثير سخنانشان روي نوجوان ها به قدري زياد بود كه بعدها بيشترين شهيد در جنگ تحميلي از آن روستا بود. بسيار خوش مجلس بودند و نكات لطيفي را در قالب طنز بيان مي كردند كه بسيار سازنده بود.

آيا زمان و روز خاصي براي برنامه هايشان داشتند، في المثل قرآن يا شاهنامه يا مواردي را كه گفتيد، روي نظم خاصي با شما كار مي كردند؟
 

از آن جا كه برنامه هايشان فوق العاده فشرده و مسئوليت هايشان بسيار زياد بود و زمان هم زمان فوق العاده ويژه اي بود،‌طبيعتا نمي شد با اين دقت برنامه ريزي كرد. يعني عملا امكان نداشت، ولي برنامه دسته جمعي داشتيم و اين ها را ايشان به مادرمان سفارش مي كردند و مادر ما، استادمان بودند. ما قرآن را نزد مادرمان ياد گرفتيم.

در زمينه شيوه هاي مبارزاتي شهيد سعيدي نكاتي را ذكر كنيد.
 

مبارزات ايشان بسيار سازنده و همراه با بينش و روشنگري بود. ايشان اهداف اين حركت هاي مقدس و خطر استعمار مخصوصا آمريكا را براي مردم بيان مي كردند. ايشان با توجه به مشكلات و فشارهاي رژيم ستم شاهي مي فرمود: « ببينيد ما الان دسترسي به مرجع تقليدمان نمي توانيم داشته باشيم و آن قدر آزاد نيستيم كه توضيح المسائل ايشان را با هم بخوانيم. آيا نبايد فرياد بزنيم؟ آيا نبايد حركت كنيم؟ ببينيد مظاهر فساد در جامعه چقدر زياد است و چه كساني مروج فساد هستند. اين نقشه ها و توطئه ها از كجا نشات گرفته؟ مي بينيد راديوي ما به چه شكل است؟ از سينماهاي ما به چه صورتي استفاده مي شود و چقدر مخرب است؟ » بعد مي آمدند راه مبارزه و حركت صحيح را نشان مي دادند كه اين ها در اسناد ساواك موجود است. اين ها را كاملا براي مردم بيان مي كردند. مثلا سالگرد قيام 15 خرداد را براي مردم تشريح و سالگرد تبعيد حضرت امام (ره) را براي مردم بيان مي كردند. يادي از شهدا داشتند و مجله اي به نام « امام هفتم (ع)» را در مسجد موسي بن جعفر (ع) منتشر مي كردند و بسياري از مسائل سياسي روز را در اين مجله به اطلاع مردم مي رساندند. شب هاي شنبه در مسجد موسي بن جعفر (ع) برنامه سخنراني داشتند و در زماني اين مبارزات مقدس را انجام مي دادند كه اسمي از مبارزه نبود و مردم دسترسي به رهبرشان نداشتند و فدائيان اسلام سركوب شده،‌عده زيادي از آن ها را به شهادت رسانده، بعضي از آن ها متواري شده و برخي هم زنداني بودند. علماي قم را در تنگنا و اختناق و سختي قرار داده و بسيار به آن ها سخت گرفته بودند. هيچ صدايي نمي توانست بلند شود. ايشان در چنين جو و فضايي، جرقه اي در تاريكي و فريادي در سكوت بود كه بسيار ارزشمند است، لذا شب هاي شنبه در تهران آن روز كه جمعيت از چند ميليون نفر بيشتر نبود، در مسجد جاي سوزن انداختن نبود و همه مبارزين، دانشجويان،‌زنان و خلاصه از همه اقشار جامعه مي آمدند و با اين كه در آن دوران،‌ماشين كم بود،‌خيابان هاي اطراف مملو از ماشين و موتور سيكلت و دوچرخه بود. البته ساواك اجازه نداد اين جلسات ادامه پيدا كنند.

دستگيري هاي ايشان به چه شكل بود؟
 

ايشان را به دفعات دستگير مي كردند، اما جرئت نداشتند كه به صورت طولاني نگه دارند، چون ايشان مجتهد و صاحب نظر بودند و در قانون اساسي هم آمده بود كه مجتهد مصونيت دارد. از همه مهم تر اين كه ايشان نماينده حضرت امام (ره) در تهران بودند و براي ساواك خيلي گران تمام مي شد كه ايشان را دستگير كند. يكي از مواردي كه باعث مي شد ايشان را سريع آزاد كنند، اعتراض مردمي بود، چون ايشان در بين اقشار مختلف مردم، محبوبيت زيادي داشتند و از حمايت بسيار بالاي مردمي برخوردار بودند. يك بار در آبادان سخنراني بسيار خوبي داشتند و بسياري از خيانت هاي رژيم را بيان كردند و لذا رژيم ايشان را دستگير كرد. مردم آبادان بسيار به ايشان جذب شده بودند و وقتي فهميدند كه ايشان را دستگير كردند، به طرف بازداشتگاه هجوم بردند و با هر چه كه در دست داشتند، مثل بيل و داس حمله كردند و ساواك ترسيد و ايشان را‌ آزاد كرد. بار آخري كه ايشان را بازداشت كردند، ديگر چاره اي نداشتند و ايشان را به شهادت رساندند، چون دستور به شهادت رساندن ايشان مستقيما از آمريكا آمده بود.

براي اين نكته سند و استدلالي داريد؟
 

استدلالمان حرف هاي سپهسالار فرسيو هست. او در آن زمان اين دستور را از طرف آمريكا ابلاغ كرده بود و با اين كه ساواك شهادت ايشان را مخفي نگه داشت‌، مردم سرانجام فهميدند كه فرسيو دستور كشتن شهيد سعيدي را داده و به او مهلت ندادند و او را به هلاكت رساندند.

از حال و هواي منزل هنگامي كه ايشان را دستگير مي كردند خاطره اي داريد؟
 

ساواكي ها آدم هاي بسيار بي رحمي بودند. هم قبل از شهادت ايشان و هم بعد از آن مكرر به منزل ما مي آمدند، چون آن جا هنوز مركزيت خود را حفظ كرده بود. به هر حال روشنگري و هدايتگري در منزل ما بود. مردم مي آمدند و ختم مي گرفتند. اخوي هاي ما مبارزه را از پدرشان ياد گرفته بودند و اين رسالت را انجام مي دادند و لذا ساواك مزاحم آن ها مي شد و خيلي از اوقات اخوي ها متواري مي شدند. ساواك وقتي به منزل ما مي آمد، همه جا را به هم مي ريخت. همه كتاب ها را از قفسه ها پائين مي ريخت. دائما در پي اين بودند كه مدركي پيدا كنند و اين حركات دائما ادامه داشت.

هنگامي كه ايشان را براي آخرين بار دستگير كردند، چه حس و حالتي در منزل برقرار بود؟ آيا دوستانشان مي آمدند به شما سر بزنند؟
 

پدري كه اين همه رابطه عاطفي با فرزندانش داشته باشد و اين قدر مهربان و صميمي باشد، طبيعي است كه وقتي بيايند و جلوي روي فرزندانش، او را ببرند، تاثير عميقي مي گذارد. به قدري ناراحت كننده است كه گاهي اوقات زبانم نمي گردد كه بخواهم بيان كند. دقيقا يادم هست كه در يكي از اين هجمه هاي ساواك، به شدت تب كردم و مادرم وقتي مي خواستند به من سوپ بدهند، به زحمت بدن مرا نگه مي داشتند، چون لرزش شديدي داشت.

خبر شهادت ايشان چگونه به شما رسيد؟
 

ساواك جرئت نداشت دست به اين كار بزند، اما اين بار از طرف آمريكا ماموريت داشت و اين يك دستور خصوصي بود. بعد از حضرت امام كه مستقيما آمريكا را مورد هجمه قرار داده بودند، آيت الله سعيدي اين كار را كردند و اعلاميه ايشان هم الان هست. مراسم ايشان را نگذاشتند انجام شود و مراسم دفن ايشان را خود ساواك انجام داد و فقط به اخوي بزرگ ما ابلاغ كردند كه بيا و شناسنامه پدرت را هم بياور. يك آقايي هم بودند كه بسيار انسان مومني بودند و به رحمت خدا هم رفتند به نام آقاي متبحري. پيرمردي بودند كه گاهي كارهاي مسجد را هم انجام مي دادند. ايشان را هم بردند. فقط اين دو نفر بودند. اخوي ما در آن جا با جنازه مطهر پدرمان رو به رو و بسيار متاثر مي شوند. جراجات بسيار بدي روي بدن ايشان بود و ديدن اين منظره بسيار براي ايشان شكنجه آور و دردناك بود. ايشان در همان حال، نزد ساواكي ها هيچ گريه نكردند و با صلابت و اعتماد به نفس برخورد كردند كه مبادا آن ها از گريه ايشان خوشحال بشوند. تصورش خيلي مشكل است. جملاتي را كه آن جا گفتند خوب است كه از زبان خودشان بشنويد. ايشان مستقيما پدر را مورد خطاب قرار دادند و گفتند: « پدر! تو در پيشگاه خداوند رو سفيدي. تو در پيشگاه رسول الله (ص) رو سفيدي.» همين طور يكي يكي اوليا را نام مي برند و مي گويند: « پدر! تو به وظيفه خودت عمل كردي و خوش به حالت كه در اين راه مقدس به شهادت رسيدي ».

ايشان چه سني داشته اند؟
 

شانزده سال. در آن سن چنين مقاومتي در چنان محيطي حيرت انگيز بود. به هر حال ايشان تشريف آوردند و فرمودند كه آقاجان را به شهادت رساندند.

خاطراتي از علاقه حضرت امام به شهيد سعيدي بيان كنيد.
 

من در سخنراني اي كه پارسال بر مزار شهيد بر عهده ام گذاشته شد، اين را گفتم كه ايشان شخصيت منحصر به فردي بودند و تجليلي كه امام (ره) از ايشان كردند، از هيچ كس نكردند. با اين كه نجف در اختيار ما نبود و اصلا خود شهيد بزرگوار وصيت فرمودند كه براي من مجلس نگريد، در نجف چهل جلسه ختم براي شهيد سعيدي گرفته شد. در مدرسه فيضيه آيت الله حائري مجلس ختم گرفتند، در مسجد امام، آيت الله گلپايگاني مجلس ختم گرفتند و ساواك برخورد كرده بود، ولي در نجف چهل شب تمام مجلس ختم گرفته شد و حضرت امام در همه آن ها شركت كردند. ايشان براي هيچ كس اين كار را نكردند و حتي مخارج را هم به عهده گرفتند. انشاء الله خداوند عالميان همه ما را از رهروان راستين اين شهدا قرار دهد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 32