گرداب بلاي آينده
گرداب بلاي آينده
گرداب بلاي آينده
نويسنده:دکتر رضا داوري اردکاني
پرواي نيست انگاري در نظر شهيد سيد مرتضي آويني
درآمد
از وقتي که داستايوسکي کتاب «جنايت و مکافات» را نوشت و نيچه تاريخ دو قرن آينده راتاريخ نيست انگاري خواند و وصفي درخشان از اين تاريخ فراهم کرد. اروپا کم و بيش پي برد که در چه مراحلي وارد شده و به کدام سو مي رود و به کجاي راه تاريخ خود رسيده است.
اروپا تازه داشت تاريخ خود را مي شناخت و سرتاسر روي زمين وگذشته اقوام را مسخر مي کرد که آينه اي باطن نما فرارويش گذاشته شد.
دراين آينه غرب مي توانست عالمي را که درآن به سر مي برد باز شناسد و احساس کند که در اين عالم خداغايب است و درجايي و عالمي که خدا غايب باشد، هم چيز مباح است. پس نيست انگاري بانيچه و داستايوسکي به وجود نيامد، اين دو نيست انگار بزرگ، نيست انگاري رامشاهده کردندو دريافتند که عالمشان عالم نيست انگاري است.شايد حتي احساس کرده بودند که شبح نيست انگاري که اروپا را فراگرفته است،درهمه روي زمين گسترده خواهد شد.
اکنون نيست انگاري يک عارضه ي فکري و فرهنگي يا انحراف اخلاقي و عقيدتي نيست بلکه جلوه اي از جلوه هاي ذات تاريخ غربي است، و اگر چنين است، نيست انگاري با غرب پديد آمده است و تاريخ غرب و تاريخ نيست انگاري يکي است. متفکر بزرگي گفته است که نيست انگاري با اشتباه وجود و موجود پديد آمد. اگر اين سخن درست باشد از همان زمان که چشم ما موجود بين شد و بخصوص از زمان دکارت که هيبت و حيرت آغاز فلسفه، جايش را به شک دکارتي و (من فکر مي کنم) داد، نيست انگاري اساس محکم خود را پيدا کرد.
کساني که علم و عقل جديد و توسعه اجتماعي و اقتصادي را حق وکمال مي دانند نمي پذيرند و نمي توانند بپذيرند که عقل، عقل نيست انگار باشد و اگر نيست انگاري به علم جديد نسبت داده شود آن را عين جسارت و جهل و بي باکي وسخن ياوه تلقي مي کنند، ولي آنکه آشناي نيست انگاري است درمي يابد که گرچه علم جديد را نمي توان بانيست انگاري يکي دانست، ا ما يکي از صورت هاي نيست انگاري اشتباه علم و عقل جديد و تجدد و توسعه با حق و حقيقت است علم و عقل به جاي خود درست است، اما ميزان و ملاک حق نيست.تا قرن هفدهم، هنوز ماهيت نيست انگاري آشکار نشده بود. در اين قرن هم اروپا مي پنداشت که با علم و عقل خود زمين را بهشت خواهد کرد، و چون اين عقل وعلم صورتي از قدرت بود و همه چيز با آن دگرگون مي شد و زير نظر بشر، يعني درتحت ضابطه اي او درمي آمد، آسان نبود که کسي ازنيست انگاري دم بزند. اگر ديد رو و مارکي دوساد اشاراتي دارند.
اين اشارات درزمره يافته هايي است که براي معاصرانشان معني چندان روشني نداشته است. حتي اگر ازآنها درباب خرد و آزادانديشي پرسشي مي شد، پاسخشان به گوش اهل زمان چندان بيگانه نبود. حتي يک قرن بعد، وقتي نيچه خرد را (پتپاره )خواند.
بسياري کسان آشفته شدند. داستايوسکي چون فيلسوف نبود درباب ماهيت عقل چيزي نگفت و اگر پتيارگي که درآثار او وصف شده اند عقل بورژوايي را خوار مي شمردند و به هيچ ميگيرند. معمولاً کسي اين را به حساب راي و نظر نويسنده در باب تاريخ جديد نميگذارد.
قرن هجدهم قرن منورالفکري، آزاد انديشي و عصر عقل و ترقي بود. دراين عهد بشر خود را موجودي مي ديد که قادر به کفالت همه امور خويش است و به قدرتي بيرون از خود بستگي و نياز ندارد. اين بشر، بشر پرومته اي و فاوستي بود که علم جدي و سياست جديد و فرهنگ جديد با وجود او تأسيس شده بود. او در ضمن آزمايش قدرت خود به تدريج درمي يافت که به خود بستن الوهيت، کاري خطير است. اوگوست کنت و مارکس گرچه چيزي از نيست انگاري نمي دانستند، اما هر دو به نحوي در مقابل منور الفکري قرن هجدهم موضع گرفتند، و کي يرکگارد فکر مي کرد که در عصر ما پيشرفت دانش موجب غفلت از اگزيستانس و حقيقت وجود بشر شده است. او مي خواست بشر معني اگزيستانس و حيات ديني را به يادآورد و بيازمايد. کي يرکگارد خود را تنها و غريب ومهجور مي دانست، اما داستايوسکي و نيچه و بخصوص فيلسوف آلماني، خود را نيست انگاراني در عالم نيست انگاري يافتند. مقصود اين نيست که آن ها با عالم نيست انگاري سازگاري و موافقت داشتند، بلکه اعماق و خفاياي اين عالم را بهتر مي شناختند و خود را بيرون از عالم نيست انگاري و مبرا از آن نمي دانستند. نيچه مي ديد که برهوت گسترش مي يابد، اما خود را صنوبري که در برهوت رسته و سر به آسمان کشيده است نمي دانست. شايد براي کي يرکگارد يک موهبت و پناه بود که خود را فريد و مستثني مي دانست (يا سپرس، نيچه را هم مستثني دانسته است) زيرا در بحبوحه فتنه به سر بردن، تحمل بسسيار مي خواهد و همه کس تاب اين آزمايش را ندارد، چنانچه نيچه هم تاب نياورد و کارش به تيمارستان کشيد.
اين نکته را از آن جهت متذکر شدم که خواننده بدان درک نيست انگاري کار سهلي نيست و اگر نيست انگاري بد فهميده مي شود يا اصلاً آن را نمي فهمند و ساخته و پرداخته بعضي از اهل فلسفه مي دانند، گناهي ندارند. نيست انگاري را با حرف و گفت و آموزش نمي توان دريافت بلکه بايد آن را به نحوي آزمود.به صرف اين که کسي علم و فضل فراهم کند در نمي يابد که نيست انگاري چيست و بخصوص در عهد ما ميان مردم کشورهاي در حال توسعه آشنايي با نيست انگاري دشوارتر است، زيرا اين ها درد را از نزديک احساس نکرده اند و تنها راهي که در تصورشان مي گنجد، راهي است که به سوي غرب و انديشه توسعه که از آن جا آمده است مي رود.
در اين شرايط اگر کسي چيزي از نيست انگار دريابد و بگويد، سخنش خريدار ندارد. وقتي گروه هايي از مردم آسيا و آفريقا و آمريکاي لاتين هنوز در حسرت غربي شدن و توسعه ي اقتصادي مي سوزند بدون اين که همت رفتن در راه دشوار علم و توسعه را داشته باشند، چگونه مي توان به آن ها گفت که تاريخ غرب تاريخ نيست انگاري است؟ کسي که چنين چيزي بگويد و وجوب وجود تکنيک را نپذيرد، او را يا به ناداني نسبت مي دهند يا مغرض و فاشيست و مخالف ترقي و تجدد و آزادي و علم و عقل مي شناسند. به اين جهت، حتي در اين جا که انقلاب اسلامي روي داده است، بعضي از روشنفکران مسلمان کوشش بسيار مي کنند که به همگان بقبولانند که اسلام دين توسعه است.
توسعه به عنوان يک امر تاريخي که اخيراً پديد آمده و به همه مناطق عالم و به اقوام داراي فرهنگ ها و دين هاي مختلف تعلق پيدا کرده است، هر چه باشد، سروکار و نسبت خاص با اسلام ندارد و اگر داشت، مي بايست آورده مسلمانان باشد و آنان آن را در همه جا بگسترانند. مقصود اين نيست که اسلام ما را سفارش به اعراض از توسعه کرده است. ما بايد بگذاريم سياستمداران و کارشناسان اجتماعي اقتصادي کار خود را بکنند. رد و انکار توسعه نيز هيچ وجهي ندارد. منتهي، تصور و انديشه توسعه ميزان و ملاک نيست و همه چيز با آن سنجيده نمي شود، و در جايي اگر سنجيده شود، نشانه ي آن است که در آنجا تفکر و آزادي يافت نمي شود.
من مثل صاحب نظري که مي گفت بشر اکنون در شرايط اضطراري اکل ميته قرار دارد و ناچار بايد به دنبال توسعه برود، هر چند که وضع اضطراري را مي پذيرم، توسعه را اکل ميته نمي دانم، فکر توسعه اگر دل و جان و روح ما را مسخر نکند چيز بدي نيست، و اگر مسخر کرد ما را به موجود مضحک و مسخره اي مبدل مي کند. اين چيزي که سنگاپور و کره و فيليپين و برزيل در پيشاپيش مردم کشورهاي توسعه نيافته تجربه آن را از سر مي گذرانند، اگر منزلي باشد که بايد در آن فرود آمد،مقصد قرار و آرامش آينده نيست و اگر بود، مي بايست اکنون اروپا و آمريکا بهشت زميني باشد و در آن جا ديگر از پايان دوران تجدد سخن نگويند.
بگذريم از اين که توسعه چيزي غير از تاريخ و فرهنگ غربي است. توسعه صرف تشبه به غرب در توليد و مصرف و عادات و اطوار زندگي است و نه شرکت در تماميت تفکر و مصرف و فرهنگ و تمدن غربي. آخر اين راه را مردم مناطق آسيا و آفريقا و آمريکاي لاتين خود اختيار نکرده بودند، بلکه تنها باريکه راه سنگلاخي بود که پيش پاي خود مي ديدند و مي بينند. يعني وقتي تاريخ غرب تاريخ جهان شد، يکي از چيزهايي که بر اثر هجوم و قهر فرهنگي و اخلاقي و سياسي غرب به همه مردم عالم رسيد، اين بود که جانشان مسخر سوداي توسعه شد. پس اين غوغاي توسعه يک سليقه و رأي و نظر نيست.
براي توجيه آن به علم و منطق هم نمي توان و نبايد متوسل شد. اکنون نصيب و حوالت همه اقوام غير غربي به توسعه است و حتي اگر مي بينيم که کساني با التهاب مي خواهند اثبات کنند که دين و هنر و هر چه از خيرات در عالم وجود دارد براي توسعه و در خدمت توسعه است قصد دشمني با دين و درهم ريختن بنيان آن را ندارند، بلکه به زبان نيست انگاري حرف مي زنند، و اين نيست انگاري بدي است که براي بشر هيچ پناه و پايگاهي جز خانه مصرف و مصلحت بيني هاي هر روزي باقي نگذارده است.
بعضي روشنفکران يا منورالفکران کشورهاي توسعه نيافته که کم و بيش عادات ديني را حفظ کرده اند اما با حقيقت و باطن دين انسي ندارند، مي پندارند که اگر دين خود را در خدمت توسعه بدانند دين را عصري کرده و بزرگ شمرده و به دنياي مردم خدمت کرده اند و اگر اين معني به آنان گفته شود، متعجب و پريشان مي شوند زيرا در نظر آنان چيزي مهم تر از گذران زندگي در جامعه ي جديد وجود ندارد و همه چيز را بايد با اين صورت زندگي سنجيد. مي گويند مگر در کجا و در چه وقت بشر از امکاناتي که در جامعه جديد دارد برخوردار بوده است. اگر ما عهدي را که در آن بشر بيش از هر وقت ديگر از آزادي و عدالت و بهداشت و آموزش برخوردار است، عهد نيست انگاري بدانيم، آزادي و علم را محکوم نکرده ايم و حکم به بازگشت به گذشته نداده ايم؟
طرح اين پرسش حاکي از يک سوء تفاهم عميق است. کسي نمي گويد توسعه و تکنولوژي را رها کنيم. مسأله بر سر رعايت مصلحت حقيقت و نجات تفکراست، يعني تفکر تابع توسعه و مفاهيم نظير آن نيست.اگر دين و اخلاق و عرفان براي توسعه است وبايد بر وفق توسعه تفسير شود لابد درمقام توسعه يافتگي، ديگر به اين ها هيچ نيازي نيست.معهذا تفسير دين بر وفق توسعه بيهوده و بلهوسانه نيست. زيرا اولاً دين نمي گذارد خاطر آدمي منحصراً به گذران معاش مشغول باشد و اين حداقل موجب کندي کار توسعه مي شود، ثانياً دين واجب و حرام و مکروه و مندوب داردو توسعه گرچه در ظاهر با قبول هيچ يک از اين احکام منافات ندارد اما به هيچ قانون خارجي گردن نمي گذارد.
بنابراين لازم است که احکام را تفسير کنند و آخرت انديشي و لوازم آن را زمره خرافات قراردهند و از دين طرد کنندو... اشاره کرديم که نيست انگاري صرف يک بيماري و عارضه اخلاقي نيست. نيست انگاري همه جا هست و به هرصورتي ظاهر مي شود. به يک معني مي توان آغاز آن را به تفکر سوفسطانيان بازگرداند. نيچه گرچه نيست انگاري را تاريخ دويست سال آينده مي دانست اما پيدايش آن را به زماني نسبت مي داد که با آن، عهد تراژدي يوناني پايان مي يافت. او اگرچه زرتشت خود را نيست انگار بزرگ مي خواند مرادش اين نبود که تنها زرتشت نيست انگار است و ديگران نيستند.
زرتشت از آن جهت نيست انگار بزرگ بود که نيست انگاري را مي ديد و گواه دردمند پيش آمدن آن بود و قدرت آن را به خود يا به چيزي ديگر نسبت نمي داد او مي دانست که نيست انگاري، نيست انگاري عالم است نه اين که صفت اشخاص باشد. دراين عالم، هرقسم آدم هست. از اسم دياکف پدرکش (دربرادران کان رامازوف ) و راسکولينکف (جنايت و مکافات ) بگيريد تا ايوان کارامازوف که با شيطان مصاحبت داشت و برادرش ديميتري که اهل تمتع بود تا برسيم به سوادگران سياسي و سوسياليست و ليبرال و به قوانين و مناسبات و معاملات و... نيست انگار اگر شخص باشد ضرورتاً آدم بدي نيست.
حتي ممکن است احترام و محبت ديگران را برانگيزد. همه نيست انگاران ارزش ها را انکار نمي کنند و چه بسا درميان آنان کساني موعظه گر باشند و ديگران را به خوبي بخوانند، درفضليت آزادي که سخن بگويند و درباب حقيقت اخلاق و خوبي و بدي بحث کنند.
حتي بعيد نيست که مردمي وسواس مطابقت کار و با خود با موازين اخلاق و قانون راداشته باشند اما نتوانند موارد برقانون تطبيق کنند. يعني مثلاً دروغ را زشت بدانند بي آنکه بتوانند دروغ را از دست تشخيص دهند يا در ذم بهتان خطابه ها ايراد کنند اما در ضمن خطابه بهتان بگويند. ميگويند اين صورتي از نفاق است و به نيست انگاري ربطي ندارد. نفاق ممکن است يک صفت نفساني و امر روانشناسي باشد، ولي نفاقي که در اين جا به آن اشاره شد ربطي به اوصاف شخصي مردمان ندارد و چون از راه برسد عالم وعامي راگرفتار مي کند و به اين جهت است که درعصر نيست انگاري، کارهاي غيرمنتظره و عجيب از آدم ها سر مي زند.
البته اين نفاق درنيست انگاري فعال کمتري ظاهر ميشود اما از نيست انگاري منفعل منفک نمي شود. يعني نفاق عالم کنوني نفاق مرحله اي از تاريخ غربي است که درنفسانيات اشخاص ظاهرميشود. از جمله مقالات درخشاني که به زبان فارسي درباب نيست انگاري نوشته شده است، ذيلي است که نويسنده شهيد عزيز، سيد مرتضي آويني بر رساله اي «عبور از خط» ارنست يونگر نوشته است. درباب مقاله ي يونگر سخن بسيار مي توان گفت و سخن آويني در اين باب خواندني است عنوان مقاله ي شهيد آويني آخرين دوران رنج است درسطور آغازين اين مقاله مي خوانيم:
(تاريخ غرب، تاريخ نيهيليسم (نيست نگاري ) است اما اين بلا يا به عبارت بهتر (فتنه ) آن همه عظيم است و فراگير که کسي را امان نداده است مگر آنان را که از سيطره ي زمان ومکان ويا به عبارت بهتر از سيطره ي بعد رهيده باشند. و چنين کسان کجايند؟).
(ناظران بعد از نيچه را ديگر گرداب بلا بلعيده است و نمي توانند جز به (اکنون ) چشم بگشايند. گذشته را نيز با همين چشم مي بينند و آينده را نيز در استمرار همين اکنون مي يابند).
توجه کنيم که نيست انگاري فتنه است، فتنه ي آخرالزمان است. و اين فتنه کم کم به گرداب بلاتبديل شده است دراين گرداب هيچ چيز به عالم کنوني و عالم نيست انگار است که مي نويسد: (درعالم نيهيليسم حتي صلح نيزبه مبناي ترس از يکديگر بناگشته است ).
ترس به معني اصطلاحي فقط يک امرنفساني و روانشناسي است و هيچ امر نفساني و روانشناسي مبناي کارها و حوادث بزرگ نميشود و آويني خوب ميگويد که اين فريب، دروغ است: (و اين دروغي بيش نيست چرا که صلح و دوستي فقط با پرهيز از دشمني به و جود نمي آيند).
نيست انگار مي ترسد و خيال مي کند مي تواند چيزي برمبناي واهمه و موهوم بنا کند. اصولاً اين که کين و کينه توزي مبنا و اصل چيزها يا چيزي قرار گيرد و دوستي و مهر فرع و تابع آن تلقي شود از آثار نيست انگاري است نه اين که يک نيرنگ ودروغ معمولي باشد و(آنچه درميان مشتي گرگ که به خون يکديگر تشنه اند از ترس يکديگر برقراراست چگونه مي تواند مفهوم صلح باشد)؟.
آويني نمي گويد نيست انگاري ناشي از ترس است بلکه مي گويد در دوران نيهيليسم هرآنچه پسنديده و مطلوب است برمبنايي که درحقيقت مبنا نيست و موهوم است گذاشته ميشود پس تصور نشود که اگر کسي سرنترس و بي باک داشته باشد نيست انگار نيست. اتفاقاً صورت هايي از بي باکي با نيست انگاري ملازمه دارد. مگر راسکولنيکوف بي باک نبود و آناکارنيناي تولستوي خود را بي پروا زير چرخ هاي قطار نينداخت ومگر تروريسم، صورتي ازنيست انگاري نيست و تروريست ها بي پروا نيستند؟
اتفاقاً يکي از آثارو ظهور ات نيست انگاري بي پروايي است يعني از حق پروا نداشتن،خلاصه اين که اگر کسي مهلکه را نشناسد و خود را به هلاکت افکند از نيست انگاري نگذشته است.
نيست انگار مرگ را نمي بيند كه از آن بترسد يا نترسد. به اين جهت ممكن است به آساني آدم بكشد ياخود را در ورطه هلاكت اندازد. نيست انگار شجاع نيست و شجاعت را نمي شناسد. او اصلاً به فضائل و به واجب ومباح كاري ندارد.
به اين جهت نمي توان بي باكي او را فائق آمدن بر ترس و واهمه دانست. او نمي داند كه چه مي كند و كارهايش از روي اختيار نيست. وقتي بنيان عقلانيت غرب متزلزل نشده بود، بر زمين و زمان قانون مسلط بود و حكم آن در همه جا و بر همه چيز و همه كس روان بود و همه از آن متابعت مي كردند. اكنون كه عقلانيت دچار تزلزل شده است، رجوع به عقل ومنور الفكري و پناه بردن به آن بي وجه و بي مورد است. آويني درست مي گفت كه (اژدهاي قدرت از طريق يك ترس موهوم بر جان مردمان مسلط است… ترس از مرگ بزرگ ترين ضعف بشر است و اژدهاي قدرت كه همان شيطان اساطيري است، حاكميت خويش را بر ضعف هاي بشر بنياد نهاده است و از همه بيشتر بر ترس از مرگ…)
غلبه و تحكيم و دوام غلبه را باترس مغلوب از مرگ بيان مي كرد ولي به نظر او آن ترس عين وجود تاريخي بشر بود. هگل هم بي آنكه از نيست انگاري نام ببرد تاريخ آن را باز مي گفت. اما ارنست يونگر (نظارت اژدهاي ترس را حتي تا مخفي ترين روابط انسان ها با يكديگر گسترش داد.) فكر مي كرد كه (طلسم اين ديو، نخست با غلبه بر ترس از مرگ مي شكند و سپس با عشق.) اصلاَ عشق و مرگ همخانه اند و آنكه اهل مهر و دوستي است با مرگ هم انس دارد. به نظر يونگر كه شهيد آويني نيز با لحن تأييد، آن را نقل مي كند (هم عشق و هم نترسيدن از مرگ انسان را از خودبنيادي و لوازم آن كه عجب و كبر است مي رهاند.) توجه كنيم كه اين ترس و عشق، ترس و عشقي نيست كه در روانشناسي از آن بحث مي كنند.
ترسي كه در زواياي روح وزندگي بشر نفوذ مي كند ترس روانشناسي و متعلق به وجود فردي و جمعي آدميان نيست. اين ترس، ترس رها شدن در فضاي ظلماني است، رها شدن در عالمي است كه بشر در آن، جاي خود را نمي داند و باهيچ چيز پيوند و نسبت ندارد. بر اين ترس با حرف و گفتارهاي معمولي نمي توان فائق آمد و از تهديد لفظي و عملي قدرت ناشي نشده است كه با لفظ و تلقين بتوان آن را از بين برد. اتفاقاً در بحبوحه اين ترس، آدمي چه بسا كه از قدرت و آزادي خود بسيار بگويد و نداند كه وجودش مسخر چيست و اختيارش به دست كيست.
بشر در نيست انگاري از خانه ي حقيقت خود بيرون شده است وتا به اين خانه باز نگردد از نيست انكاري آزاد نمي شود. اژدهاي قدرت هم صرف قدرت سياسي نيست بلكه قدرت شيطاني است، قدرت عنانيت است، قدرتي است كه هم آن كه مي ترساند و هم آن كه مي ترسد، طالب آنند و به اين جهت هر دو فريق با هم اند ودر يك عالم به سر مي برند و لازم و ملزوم يكديگراند و گاهي معلوم نيست كه كدام مي ترسد و كدام مي ترساند. ترس همه جا هست واميد هيچ جانيست.
قبلاً اشاره كرديم كه نيست انگاري با آزادي و نظم عالم جديد مناسبت دارد. اكنون در نوشته آويني مي خوانيم كه (نظم نيهيليستي در صورت تكنوكراسي اختيار و آزادي بشر را يكسره انكار كرده است… اما از آن جا كه نحوي اتوماتيزم اخلاقي نيز متناسب بااين وضع سيطره يافته است، بشر خود از اين معني غافل است و در نظام يافته ترين صورت از يك توهم نيهيليستي خود را آزاد مي انگارد…)(صفحه 111)
مي گويند با آنچه شما آن را نيست انگاري مي ناميد آزادي به وجود آمده است و آزادي مخصوصاً در عالمي وجود دارد كه آن را به نيهيليسم نسبت مي دهيد. پس چگونه نظم نيهيليستي اختيار و آزادي بشر را يكسره انكار كرده است؟ آزادي در مقابل بستگي است اما بشر در ذات خود بسته ي حق است و آزادي حقيقي او در اين بستگي است:
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد كه بستگان كمند تو رستگارانند آيا بشر مي تواند از اين بستگي رها شود؟ نيست انگاري در حقيقت گسستن از اين بستگي و انكار آن است. اگر بشر مي توانست اين علاقه را قطع كند و به مقام خدايي برشد (كه البته پرواي آن را همواره به نحو استعدادي در سر داشته است و اكنون در عالم جديد اين پروا به صورت داعيه درآمده است)، شايد مي توانستيم بگوييم كه آزاد شده است. اما اين سودا، سوداي محال است.
مي گويند آزادي بشر آزدي خدايي نيست، بلكه محدود به حدود بشري است. اما بشر بسته چيزي باشد تا حدود، معني پيدا كند و بتواند حدود رامراعات كند. وقتي افق وجود بسته مي شود، حدود درهم مي ريزد و بستگي به چيزها و موجودات پراكنده و قطع علاقه از آنها، آزادي ناميده مي شود. اين بستگي در دوره جديد مخصوصاً از آن جهت موجه است كه بسته به تكنيك است و عالم و زندگي بشر آن دگرگون شده است.
شايد اين دگرگوني در مرحله اي همه چيز، و حتي آزادي محدود در حدود تكنيك را نيز نابود كند. اكنون امكان هاي عالم تكنيك ديگر نامحدود نيست، بلكه به حداقل رسيده است و كسي كه محبوس در اين حداقل امكان ها باشد آزاديش موهوم است.
معمولاً وقتي از نيست انگاري سخن گفته مي شود، كساني مي پندارند كه بايد چهره ي زشت و كريهش چشم ها را بيازارد و همه را از خود بيزار سازد. به اين جهت شهيد آويني مي نويسد: (نبايد انتظار داشت كه دجال در صورتي ظاهر شود كه همه بشناسندش. صفت ذاتي دجال آن است كه تشبه به حق مي كند و جهان را به فتنه مي كشد. اگر از پيشاني او شاخي بر مي آمد و يا بر پشتش دمي مي رست كه فتنه اي در نمي گرفت.)
مي گويند هر تار موي خردجال هزار ساز مي زند و اگر جز اين بود كسي به او نگاه نمي كرد. عالم نيست انگاري هم چون جلوه دارد و ما را به خود مي خواند و به سوي خود مي كشد، يا درست بگويم؟ چون ما تعلقي به آن داريم و در آن به سر مي بريم، نبايد مورد چون و چرا قرار گيرد. در اين عالم همه چيز بايد در جهت نيست انگاري باشد. شهيد آويني معتقد بود كه (وقتي دين در ذيل نيهيليسم علمي و نظم يافته جديد معني مي شود در حوزه مسيحيت، پروتستانتيسم زاييده مي شود و در حوزه ي اسلام دعاوي متعددي را نتيجه مي دهد كه اين روزها بامنظم ترين آن ها روبرو شده ايم.) (صفحه 113)
لازم نيست كه نيست انگاري تيغ بردارد و به دين و معرفت و حقيقت حمله كند. اگر بشود اين همه را از جوهر و باطن حقيقت خود جدا كرد، توسعه و بسط نيست انگاري آسان تر و سريع تر صورت مي گيرد. منتهي اين نيست انگاري، انفعالي ترين صورت نيست انگاري است و باعهد و وضع فلك زدگي ملازمت دارد. شهيد آويني نوشته است: (جهان نيهيليستي جهاني موهوم و تهي از راز و پيچيدگي است و اين لازمه نيست انگاري است. اين ميل همگاني كه مي خواهد همه جهان را چون يك سيستم مكانيكي بنگرد نيز ناشي از همين جاست.) (صفحه 118)
در تلقي مكانيكي عالم جايي براي سرور از نيست و دين وسيله اي است در خدمت معاش و مصالح زندگي. توسعه ي اجتماعي اقتصادي و فلسفه نيز بايد در جهتي قرار گيرد كه خدمتگزار قدرت غالب عصر باشد. توجه كنيم كه وقتي از نيست انگاري موجود سخن به ميان مي آيد، آن را بانيست انگاري فعال پايان قرن نوزدهم اشتباه نكنيم. نيست انگاري كنوني نيست انگاري منفعل است اما دامنه انتشارش چنان وسعت گرفته است كه مشكل بتوان گوشه دور افتاده اي از زمين را سراغ گرفت كه غبار نيست انگاري بر در و ديوارش ننشسته باشد.
آويني اين معني را مي دانست و مي ديد و به اين جهت هر چه مي نوشت نشانهاي از ياد نيست انگاري در آن بود. اگر از من بپرسند كه چه چيز مايه بزرگي آويني بود ميگويم، ايمان پاك و دل صاف و بي كدورت، و بصيرتي كه با آن مي توانست باطن عالم كنوني را بشناسد و به نسبتي كه بشر با آن دارد تذكر يابد، و البته اين تذكر شجاعت و استعداد شهادت را در او بيشتر كرده بود. شايد خواننده دل آگاه با خواندن مقاله (آخرين دوران رنج) مي توانست پي ببرد كه نويسنده آن چه انسي با مرگ پيدا كرده و تا چه اندازه مستعد شهادت شده است.
من او را يك شهيد زنده مي ديدم و مي خواستم بماند به اين جهت هرگز فكر نكردم كه دريغاگوي او خواهم شد، ولي دريغا، من شدم آخر دريغا گوي آويني. نيهيليسم را نيست انگاري ترجمه كرده ايم اما گاهي مراد از آن (نيست يابي) است نه (نيست انگاري). نيهيليست حقيقت وجود را نيست مي يابد، نه اين كه وجود را وجود بيابد و آن را نيست انگارد. اما چون اين يافته، يافته حجاب و تلقي موهوم است، نيست انگاري تعبيري رسا به نظر مي آيد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 31
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}