داستان موتورها در جبهه


 






 

گفت و گو با اسماعيل شاه حسيني، همرزم شهيد چمران
 

درآمد
 

تشکيل يگان موتورسواران که بعدها يگان ضد تانک بسيار ارزشمندي شد که منشأ خدماتي ماندگار در دوران دفاع مقدس شد، از ابدعات خاص شهيد چمران بود. از آنجايي که نقطه شروع آن با حضور اسماعيل شاه حسيني، همرزم اين شهيد گرانقدر شکل گرفت، با اين شکارچي تيزتک روزهاي سخت گفت و گويي داشتيم که از نظرتان مي گذرد.

از آشنايي تان با دکتر چمران بفرماييد.
 

آشنايي من در مرحله اول به وسيله برادرم حاج حسن آقا بود چون قبل از پيروزي انقلاب گويا با آقاي دکتر آشنا بوده است. چون هنوز هم ايشان چيزي را براي ما تعريف نمي کند. ما دقيقاً نمي دانيم حرکت هايش چطور بوده است بعدها فهميديم که وقتي انقلاب شد با آقاي دکتر برنامه هايي داشته که هيچ کدام خبر نداشتيم.
به وسيله ايشان با دکتر آشنا شدم. بعد از پيروزي انقلاب به دستور حاجي از طرف نخست وزيري من را مسئول حفاظت قصر فيروزه کردند. در قصر فيروزه يک سري ماشين هاي درباري بود. کاخ وليعهد بود و يک سري اسب هاي قيمتي و آن گونه مسايل.
من آن موقع يک موتور چهارصد تريل داشتم از راه کوه سمت خوجير مي رفتيم. چون کمين مي کردند تا ماشيني يا چيز ديگري بدزدند. ما زير نظر حاج آقا فعاليت داشتيم. چند تا از برادران ديگر با من بودند. آقاي منوچهر هاشمي که در جبهه شهيد شد نيز همراه من بود. حاجي آن زمان رفته بود کردستان. با حاج آقا براي رفتن به کردستان صحبت کرده بودم.
من قبل از انقلاب قهرمان موتورسواري ايران بودم. آن موقع موتورسواري فدراسيون نداشت در کلوپ بوديم و زير نظر کمپاني ها مسابقه مي داديم. به حاج آقا گفته بودم که موتور من براي کوه و بيابان خيلي خوب است. حاجي با دکتر هماهنگ کرد و گفت فردا صبح بيا نخست وزيري و با آقاي دکتر صحبت کن. رفتم آنجا و نيم ساعتي صحبت کرديم. نتيجه اين شد که نمي شود آن جا فعاليت کنم چون در آن کوه ها و دره ها پر از کمين است و فقط شب ها بايد فعاليت کرد.
دکتر گفت: به زودي براي جنوب به من احتياج دارند. آقاي دکتر آن موقع مثل کوه بود، ورزشکار بود. يک روز صبح حاجي به قصر فيروزه زنگ زد گفت سريع پست را ترک کن. موتورت را سوار ماشين کن و به خوزستان بيا، دکتر گفته است که الان لازمت داريم. زماني که دکتر آب را کنار محور طراح بسته بود و تانک ها دو طرف آب افتاده بودند تانک ها همه مانده بودند. واقعاً همان حرکت ايران را نجات داد. منوچهر هاشمي کارگر ما در مغازه بود. حاجي گفت منوچهر را جاي خودت بگذار. منوچهر دوره اش را هم ديده بود. ما موتور را سوار کاميون کرديم و راه افتاديم.
رسيدم به خوزستان و رفتم به ستاد عملياتي در اهواز. از آنجا يک حکم براي من نوشتند و من را مسلح کردند و گفتند سريع به طراح برو. حاج آقا و دکتر آن جا بودند. صبح زود بود، سريع به آنها ملحق شدم. از آن طرف هم يک عده موتورسوار آورده بودند. آن موقع مدرسه ها را پايگاه کرده بودند. حاج آقا قمردوست مسئول آن مدرسه ها و از رفقاي حاجي بود. زماني که من با موتور وارد مدرسه رودابه شدم، ديدم روبه رو هفت، هشت نفر با موتور نشسته اند و تمام کله شان را تيغ انداخته اند. من چهار پنج نفر اينها را شناختم. حتي دو سه نفر از آن بچه ها خلافکار بودند. دکتر به يکي دو نفر از آنها گفتند موتورها مال خودتان، برداريد و برويد. گفتم آقاي دکتر موتورها چرا، گفت بگذار ببرند. يکي شان هم بعدها شهيد شد، يکي هم مجروح شد. الان موتورسازي دارد، دستش مجروح شد و با يک دست کار مي کند. اسمش جليل پا کوتاه بود. لکنت زبان هم دارد. رفتم به حاج آقا گفتم اينها چند نفرشان بچه اتابک هستند و کيف زن و ضبط دزدند، گفت خيلي خوب. گفت ديشب من اينها را طوري ساختم که همه رفتند حمام کله ها را تيغ انداختند، غسل و توبه کردند و فقط براي شهادت مي خواهند خدمت کنند.

دکتر چمران نظري راجع به اينکه از چه موتورهايي استفاده کنيد نداشت؟
 

البته بايد بگويم که من يک بار بدون موتور به خوزستان رفته بودم. دکتر نوبت اول گفت چه موتوري بياوريم. گفتم الان تنها، موتورهاي کراس به ايران آمده که صدا دارد و سرعت هم ندارد. بهترين موتور، موتورهاي ياماها هست که کمک هاي عقبش گازي است که اگر روي چاله هاي شش، هفت متري بپرد و لب کانال به مانع بخورد خطري ندارد.
دکتر چمران با کمپاني ايران دوچرخ در تهران تماس گرفته بود و 20 تا موتور صفر، 10تا 250 و 10 تا 400 در کارتون و جعبه آماده کرده بود که دو روز بعد به آنجا رسيد. سري اول که با موتور خودم رفته بودم، در طرح با حاج آقا براي شناسايي رفتيم. عراقي ها آمده بودند، تک زده بودند، ما دفاع کرديم، اما آنها فرار کرده بودند. با حاج آقا در خاک و بيابان مي رفتيم، ديديم يک آمبولانس از جاده بيرون رفته است. هيچکس هم نبود و سويچ رويش بود. حاجي پشت فرمان نشست زود دور درجا زد و گازش را گرفت.
شنيدم عقب ماشين يک چيزي تلق تلق صدا مي کند. ايستاديم، در را باز کردم و ديدم کله بچه هاست که قطع شده است. حاج حسن آقا سريع زمين را با سر نيزه کند و سرها را دفن کرد و دو سه تا سنگ علامت هم گذاشت که اين مسئله بعدها از ياد رفت. اولين حرکت من زماني بود که کلاه سبزها آمده بودند و مي خواستند جلو بروند. عراقي ها براي آب کانال کشي کرده بودند. کانال هاي بزرگ با دهنه هاي چهارمتري تا هشت متري. در سينه و کف اين کانال را مين گذاري کرده بودند. کلاه سبزها را ترک موتور مي نشانديم و از جايي که مناسب بود مي پريديم آن طرف کانال. البته کلاه سبزها با حاج آقا و آقاي دکتر در ستاد هماهنگ مي کردند و تعدادي از آنها، سرهنگ ارتش بودند.
با موتور ساعت هفت صبح راه مي افتاديم. من هيچ وقت آب با خودم نمي آوردم، فقط نان همراهم مي بردم. بعد از يکي دو ساعت راه با دو نفر از سربازها جيپ را استتار مي کرديم و سرهنگ ترک من مي نشست.
در يکي از اين ديدباني ها که انجام مي داديم، با موتور رفتيم. سرهنگ يک بي سيم کوتاه برداشت و آمد پشت من نشست. گفتم کجا مي روي؟ مي خواهي پشت خاکريز عراقي ها برويم، گفت، مي خواهي به کشتن مان بدهي. گفتم نه والله، سريع مي رويم و بر مي گرديم. موتور چهارصد من هم خيلي قوي بود. خودم هم مقام دار ايران بودم. بغل کرخه را گرفتم و راه افتادم، گفتم الان تو را بغل پل تدارکاتي سنگر حميد مي برم. گفت، مگر مي شود گفتم بشين. از بغل رودخانه از لاي تيغ ها و بوته هاي دو متري رفتيم و نزديک مقر شديم.
ديدم يک ساختمان 20-25 متري رو به رو است. گفتم سرهنگ من را بغل کن تا پرت نشوي. ديدم آن طرف خانه، عرب ها نشسته اند. عرب ها بلند شدند و از آن طرف رفتند. گفتم سرهنگ در اين خانه يک خبري هست. موتور را لاي بوته ها روشن روي جک گذاشتم. سرهنگ بنده خدا هر چيزي مي گفتم قبول مي کرد. گفتم احتمالاً در اين ساختمان خبري هست. هر دو يک کلاش داشتيم. سرهنگ يک کلت هم داشت. من داشتم جلو مي رفتم، سرهنگ هم با فاصله دو متري من مي آمد. در ساختان باز بود. ديدم يک دست بزرگ بالاست. يک نفر در دهنه در ايستاده بود، يک عراقي با هيکل بزرگ ايستاده بود. يکدفعه مرا ديد من هم فرار کردم. به سرهنگ هم قبلاً گفته بودم اگر يکدفعه مسئله اي پيش آمد سريع بپر پشت ترک موتور من، دو نفري 40-50 متر دويديم و پريديم روي موتور. براي شتاب اول بايد فشار روي عقب موتور مي آمد. همينکه موتور روي چرخ عقب بلند شد سرهنگ گفت: نترس، نترس يواش برو. من هم که کله ام باد داشت، زود ايستادم و گفتم از کي بترسم. گفت: برو. کمر من را گرفت، عراقي ها شليک مي کردند. براي اينکه رد لاستيک هاي موتور پاک شود، سمت يک گندم زار که درو نشده بود رفتيم. به سرهنگ گفتم بالا و پايين که مي شويم من را سفت بگير. رسيدم به کانال که دو متر هم بيشتر نبود. روي گندم ها پريدم و رفتيم کنار يک درخت ايستاديم.
من مي دانستم که پل تدارکاتي پادگان حميد چه موقعيتي دارد. حاج آقا تشريح کرده بود. اين طرف پل هم خاکريز بود و دو کيلومتر بعد فاصله از پل و رودخانه. خاکريز عراقي ها بود. تدارکات از طريق پل به سوسنگرد مي رسيد. چون آنجا را هم اشغال کرده بودند. به سرهنگ گفتم برو بالاي درخت ببين چه خبر است. هيچ خطري هم ندارد. اگر هم دنبال ما بيايند خط موتور گم شده و ما را پيدا نمي کنند. سرهنگ رفت و گفت بيا بالا. ديدم آن عراقي که هيکل بزرگي داشت با يک آرپي جي که در دستش است همراه با شش، هفت نفر، به صورت زاويه سه گوش مي آيند. خط موتور را تعقيب مي کردند. سرهنگ ديد که خاکريز عراقي ها هم آن طرف است.
بعد از ظهر شده بود. سرهنگ شوکه شده بود چون تعداد زيادي از تانک هاي عراقي نيز آنجا بودند. گفت بارک الله. من هم اصلاً جدي برخورد نمي کردم، با يک لحن شوخي گفتم: خاکريز عراقي هاست. سرهنگ گرا مي داد و بچه هاي ما خمپاره مي انداختند. در اين اوضاع من کتلت را لاي نان گذاشته بودم و مي خوردم و کنار جوي آب، لاي چمن ها دراز کشيده بودم و مي ديدم عراقي ها زير آتش همديگر را کول مي کردند. تانک ها منفجر مي شدند نيم ساعت تا سه ربع طول کشيد. بعد از اينکه ما رفتيم آن خاکريز را ترک کردند و تا پشت کرخه عقب نشيني کردند. بين رودخانه و جاده حميديه. ارتش تا صبح آنجا را کوبيد. سرهنگ به ستاد آمد و به دکتر گفت ما هيچ وقت فکر نمي کرديم پشت عراقي ها برويم. با دوربين مي ديديم که آن چند نفر عراقي هم تا مدت ها آنجا ايستاده بودند و با هم بحث مي کردند. اين يکي، دو تا از خاطرات من بود. البته خاطراتي از اين دست کم نيست.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 37