خدايا به سوي تو مي آيم...


 






 

نگاهي به يادداشت هاي شهيد دکتر چمران در آمريکا
 

درآمد
 

دوره حضور شهيد چمران در آمريکا يکي از پرتلاطم ترين برهه هاي زندگي ايشان است. چرا که اين روح نا آرام و بي قرار ظواهر را مي بيند و دل به اعماق دارد. او بسان پرنده اي است در قفس که امکان رهايي ندارد. خواندن اين دست نوشته ها به تحليل چگونگي بريدن او از دنياي مدرن و آمدنش به جنوب لبنان کمک شاياني مي کند.

اوايل تابستان1959
 

من تصميم دارم که از اين به بعد آدم خوبي باشم، دست از گناهان بشويم، قلب خود را يکسره تسليم خدا کنم، از دنيا و مافيها چشم بپوشم. تنها، آري تنها لذت خويش را در آب ديده قرار دهم.
من روزگار کودکي خود را در بزرگواري و شرف و زهد و تقوي سپري کرده ام. من آدم خوبي بوده ام، بايد تصميم بگيرم که من بعد نيز خود را عوض کنم.
حوادث روزگار آدمي را پخته مي کند و حتي گناهان مانند آتشي آدمي را مي سوزاند.

اوايل بهار 1960
 

نزديک به يک سال مي گذرد که در آتشي سوزان مي سوزم. کم تر شبي به ياد دارم که بدون آب ديده به خواب رفته باشم و آه هاي آتشين قلب و روح مرا خاکستر نکرده باشد!
خدايا نمي دانم تا کي بايد بسوزم؟ تا چند رنج ببرم؟ در همه حال، همه جا و هميشه تو شاهد بوده اي. عشقي پاک داشتم و آن را به پرستش ذات مقدس تو ارتباط مي دادم، ولي عاقبتش به آتشي سوزان مبدل شد که وجودم را خاکستر کرد. احساس مي کنم تا ابد خواهم سوخت. شمعي سوزان خواهم بود که از سوزش من شايد بشريت لذت خواهد برد!
خدايا، از تو صبر مي خواهم و به سوي تو مي آيم. خدايا تو کمکم کن.
امروز 19 رمضان يعني روزي است که پيشواي عاليقدر بشريت در خون خودش غوطه مي خورد. روزي است که مرا به ياد فداکاري ها، عظمت ها و بزرگواري هاي او مي اندازد. از او خالصانه طلب همت مي کنم، عاشقانه اشک، يعني عصاره حيات خود را تقديمش مي نمايم. به کوهساران پناه مي برم تا در... تنهايي، از پس هزارها فرسنگ و قرن ها سال با او راز و نياز کنم و عقده هاي دل خويش را بگشايم.
خدايا نمي دانم هدفم از زندگي چيست؟ عالم و مافيها مرا راضي نمي کند. مردم را مي بينم که به هر سو مي دوند، کار مي کنند، زحمت مي کشند تا به نقطه اي برسند که به آن چشم دوخته اند.
ولي اي خداي بزرگ از چيزهايي که ديگران به دنبال آن مي روند بيزارم. اگرچه بيش از ديگران مي دوم و کارمي کنم، اگرچه استراحت شب و نشاط روز را فداي فعاليت و کار کرده و مي کنم ولي نتيجه آن مرا خوشنود نمي کند. فقط به عنوان وظيفه قدم به پيش مي گذارم و در کشمکش حيات شرکت مي کنم و در اين راه، انتظار نتيجه اي ندارم!
خستگي براي من بي معني شده است، عادي و معمولي شده، در زير بار غم و اندوه گويي کوهي استوار شده ام، رنج و عذاب، ديگر برايم ناراحت کننده نيست. هر کجا که برسد مي خوابم، هر وقت که اقتضا کند مي خيزم، هر چه پيش آيد مي خورم، چه ساعت هاي دراز که بر سر تپه هاي اطراف» برکلي «بر خاک خفته ام و چه نيمه هاي شب که مانند ولگردان تا دميدن صبح بر روي تپه ها و جاده هاي متروک قدم زده ام. چه روزهاي درازي را که با گرسنگي به سر آورده ام. درويشم، ولگردم، در وادي انسانيت سرگردانم و شايد از انسانيت خارج شده ام، چون احساس و آرزويي مانند ديگران ندارم.
اي خداي بزرگ، براي من چه مانده است؟ نام خود را بر سر چه بايد بگذارم؟ آيا پوست و استخوان من، مشخص نام و شخصيت من خواهد بود؟ آيا ايده ها، آرزوها و تصورات من شخصيت خواهند داشت؟ چه چيز است که «من» را تشکيل داده است؟ چه چيز است که ديگران مرا به نام آن مي شناسند؟...
در وجود خود مي نگرم، در اطراف جست و جو مي کنم تا در نقطه اي براي وجود خود مشخص کنم که لااقل براي خود من قابل درک باشد. در اين ميان جز قلب سوزان نمي يابم که شعله هاي آتش از آن زبانه مي کشد و گاهي وجودم را روشن مي کند و گاه در زير خاکستر آن مدفون مي شوم. آري از وجود خود جز قلبي سوزان اثري نمي بينم. همه چيز را با آن مي سنجم. دنيا را از دريچه آن مي بينم. رنگ ها عوض مي شوند، موجودات جلوه ديگري به خود مي گيرند.

10 مي 1960
 

هيچ نمي دانستم که در دنيا آتشي سوزان تر از آتش وجود دارد! سوختم، سوختم، ولي اي کاش فقط سوزش آتش بود. اي کاش مرا مي سوزاندند، استخوان هايم را خرد مي کردند و خاکسترم را به باد مي سپردند و از من بينواي دلسوخته اثري باقي نمي گذاردند.

29 مي 1960
 

تعز من تشاء و تذل من تشاء
اي خداي بزرگ، اي ايده آل غايي من، اي نهايت آرزوهاي بشري، عاجزانه در مقابلت به خاک مي افتم، تو را سجده مي کنم، مي پرستم، سپاس مي گويم، ستايش مي کنم که فقط تو، آري فقط تو اي خداي بزرگ شايسته سپاس و ستايشي، محبوب بشري فقط تويي، گمشده من تويي.
ولي افسوس که اغلب تظاهرات فريبنده و زودگذر را به جاي تو مي پرستم. به آن ها عشق مي ورزم و تو را فراموش مي کنم! اگرچه نمي توانم آن را هم فراموشي بنامم چون يک زيبايي يا يک تظاهر فريبنده نيز جلوه توست و مسحور تجليات تو شدن نيز عشق به ذات توست.
من هرگاه مفتون هرچيز شده ام، در اعماق دل خود، به تو عشق ورزيده ام، بنابراين اي خداي بزرگ، تو از اين نظر مرا سرزنش مکن. فقط ظرفيت و شايستگي عطا کن تا هرچه بيش تر به تو نزديک شوم و در راه درازي که به سوي بوستان بي انتها و ابدي تو دارم، اين سبزه ها و خزه هاي ناچيز نظر مرا جلب نکند و از راه اصلي باز ندارند.
در دنيا، به چيزهاي کوچکي خوشحال مي شوم که ارزشي ندارند و از چيزهايي رنج مي برم که بي اساسند. اين خوشحالي ها و ناراحتي ها دليل کم ظرفيتي من است.
هنوز گرفتار زندان غم و اندوهم. هنوز اسير خوشي و لذتم... کمند دراز آمال و آرزو، بال و پرم را بسته، اسير و گرفتارم کرده و با آزادي، آري آزادي واقعي خيلي فاصله دارم.
ولي اي خداي بزرگ، در همين مرحله اي که هستم احساس مي کنم که تو مانند راهبري خردمند مرا پند و اندرز مي دهي، آيات مقدس خود را به من مي نمايي و مرا عبرت مي دهي!
چه بسا که در موضوعي ترس و وحشت داشتم و تو مرا کمک کردي. چيزهايي محال و ممتنع را جنبه امکان دادي و چه بسا مواقع که به چيزي ايمان و اطمينان داشتم ولي تو آن را از من گرفتي و دچار غم و اندوهم کردي و به من نمودي که اراده و مشيت هر چيز به دست توست. فعاليت مي کنيم، پايين و بالا مي رويم ولي ذلت و عزت فقط به دست توست.

18 اکتبر 1960
 

اي غم، سلام آتشين من به تو، درود قلبي من به تو، جان من فداي تو.
تو اي غم بيا و هم دم هميشگي من باش. بيا که مصاحبت تو براي من کافي است. بيا که مي سوزم، بيا که بغض حلقومم را مي فشرد، بيا که اشک تقديمت کنم، بيا که قلب خود را در پايت مي افکنم.
اي غم، بيا که دلم گرفته، روحم پژمرده، قلبم شکسته و کاسه صبرم لبريز شده، بيا و گره هاي مرا بگشا، بيا و از جهان آزادم کن، بيا که به وجودت سخت محتاجم.
اي غم، در دوران زندگي ام بيش تر از هر کس مصاحبم بوده اي، بيش تر از هر کس با تو سخن گفته ام و تو بيش از هر کس به من پاسخ مثبت داده اي. اکنون بيا که مي خواهم تو را براي هميشه بر قلب خود بفشرم و در آغوشت فرو روم، بيا که دوستي بهتر از تو سراغ ندارم، بيا که تو مرا مي خواهي و من تو را مي طلبم، بيا که کشتي مواج تو در درياي دل من جا دارد، بيا که دل من همچون آسمان به ابديت و بي نهايت اتصال دارد و تو مي تواني به آزادي در آن پرواز کني.

12 مي 1961
 

خدايا خسته و وامانده ام، ديگر رمقي ندارم، صبر و حوصله ام پايان يافته، زندگي در نظرم سخت و ملالت بار است؛ مي خواهم از همه فرار کنم، مي خواهم به کنج عزلت بگريزم، آه دلم گرفته، در زير بار فشار خرد شده ام.
خدايا به سوي تو مي آيم و از تو کمک مي خواهم، جز تو دادرسي و پناه گاهي ندارم، بگذار فقط تو بداني، فقط تو از ضمير من آگاه باشي. اشک ديدگان خود را به تو تسليم مي کنم.
خدايا کمکم کن، ماه هاست که کم تر به سوي تو آمده ام، بيش تر اوقاتم صرف ديگران شده.
خدايا عفوم کن. از علم و دانش، کار و کوشش، از دنيا و مافيها، از همه دوستان، از معلم و مدرسه، از زمين و آسمان خسته و سير شده ام.
خدايا خوش دارم مدتي در گوشه خلوتي فقط با تو بگذرانم.
فقط اشک بريزم، فقط ناله کنم و فشارها و عقده هاي دروني ام را خالي کنم.
اي غم، اي دوست قديمي من، سلام بر تو، بيا که دلم به خاطرت مي تپد.
اي خداي بزرگ، معني زندگي را نمي فهم. چيزهايي که براي ديگران لذت بخش است، مرا خسته مي کند. اصلا دلم از همه چيز سير شده است، حتي از خوشي و لذت متنفرم. چيزهايي که ديگران به دنبال آن مي دوند، من از آن مي گريزم، فقط يک فرشته آسماني است که هميشه بر قلب و جان من سايه مي افکند. هيچ گاه مرا خسته نمي کند. فقط يک دوست قديمي است که از اول عمر با او آشنايي شده ام و هنوز از مجالست با او لذت مي برم.
فقط يک شربت شيرين، يک نور فروزنده و يک نغمه دلنواز وجود دارد که براي هميشه مفرّح است و آن دوست قديمي من غم است.

1 سپتامبر 1961
 

من مسئوليت تام دارم که درمقابل شدايد و بلايا بايستم، تمام ناراحتي ها را تحمل کنم، رنج ها را بپذيرم، چون شمع بسوزم و راه را براي ديگران روشن کنم، به مردگان روح بدمم. تشنگان حق و حقيقت را سيراب کنم.
اي خداي بزرگ، من اين مسئوليت تاريخي را در مقابل تو به گرده گرفته ام و تنها تويي که ناظر اعمال مني و فقط تويي که به او پناه مي جويم و تقاضاي کمک مي کنم.
اي خدا، من بايد از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا که دشمنان مرا از اين راه طعنه زنند. بايد به آن سنگ دلاني که علم را بهانه کرده و به ديگران فخر مي فروشند ثابت کنم که خاک پاي من هم نخواهند شد. بايد هم آن تيره دلان مغرور و متکبر را به زانو درآورم، آن گاه خود خاضع ترين و افتاده ترين فرد روي زمين باشم.
اي خداي بزرگ، اين ها که از تو مي خواهم چيزهائيست که فقط مي خواهم در راه تو به کار اندازم و تو خوب مي داني که استعداد آن را داشته ام. از تو مي خواهم مرا توفيق دهي که کارهايم ثمربخش شود و در مقابل خَسان سرافکنده نشوم.
من بايد بيش تر کار کنم، از هوي و هوس بپرهيزم، قواي خود را بيش تر متمرکز کنم و از تو نيز اي خداي بزرگ مي خواهم که مرا بيش تر کمک کني.
تو اي خداي من، مي داني که جز راه تو و کمال و جمال تو آرزويي ندارم، آن چه مي خواهم آن چيزي است که تو دستور داده اي و مي داني که عزت و ذلت به دست توست و مي دانم که بي تو هيچ ام و خالصانه از تو تقاضاي کمک و دستگيري دارم.

10 مي 1965
 

خدايا به تو پناه مي برم.
خدايا به سوي تو مي آيم.
خدايا بدبختم.
خدايا مي سوزم.
خدايا قلبم در حال ترکيدن است.
خدايا رنج مي برم.
خدايا جهان به نظرم تيره و تار شده است.
خدايا بيچاره شده ام.
خدايا عشق حتي عشق محبوب ترين کسانم مکدر شده است.
خدايا بدبختم.
خدايا، آسمان آمال و آرزوهايم تيره و کدر شده است، به تو پناه مي برم و دست ياري به سوي تو دراز مي کنم، تو کمکم کن، نجاتم ده، تسکينم بخش، به قلب دردمندم آرامش ده، جز تو کسي را ندارم و راستي جز تو کسي را ندارم. نمي توانم به هيچ کس اطمينان کنم، نمي توانم به امّيد هيچ کس زنده بمانم. دلم از همه گرفته. از همه ناراحتم. از دنيا رنج مي برم.
خسته ام، کوفته ام، پژمرده و دل مرده ام. با آن که همه مرا خوشبخت تصور مي کنند. با آن که به سوي مهم ترين مأموريت ها مي روم. با اين که بايد شاد و خندان باشم. ولي چقدر افسرده و محزونم. حزن و اندوه قلبم را مي فشارد حتي نمي توانم گريه کنم، آه بکشم. نزديک است خفه شوم. خدايا به تو پناه مي برم. تو نجاتم ده. تنها و تنها تويي که در چنين شرايطي مي تواني کمکم کني، من به سوي تو مي آيم. من به کمک تو محتاجم و هيچ کس جز تو قادر نيست که گره مرا بگشايد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 37