ضيافت عقل و دل(3)


 






 

نگاهي به يادداشت هاي شهيد چمران در لبنان طي سال هاي 1967 تا 1976
 

ژانويه 1976
 

بحبوحه جنگ بود، رگبار گلوله از دو طرف مي باريد، صداي سنگين و موزون «دوشکا» هيبتي خاص به معرکه مي بخشيد.
جنگ آوران کتائبي در عين الرّمانه در نقاط مرتفع در کمائن مسلح و مجهز تيراندازي مي کردند و هر جنبنده اي را در شياح شکار مي کردند.
جنگ آوران مسلمان، پشت ديوارها، پشت کيسه هاي شن، در مخفي گاه هاي مختلف کمين کرده بودند. ابتکار عمل، به دست کتائب بود و مسلمانان جنبه دفاعي داشتند و گاه گاهي براي خالي نبودن عريضه، انگشت روي ماشه مسلسل فشار داده، بدون هدف دقيق رگبار گلوله به سوي عين الرّمانه سرازير مي کردند.
ما، در طول شياح، سه مرکز دفاعي به عهده گرفته بوديم که خطرناک ترين آن ها نزديک خيابان اسعداسعد بود. مطابق معمول براي سرکشي و دلجويي از جنگ آوران حرکت، همه روزه به ديدار مراکز مختلف آن و جوانان جنگنده آن مي رفتم، با آن ها مي نشستم، چاي مي خوردم، پشت سنگر را بازديد مي کردم. واقع کتائبي ها را از دور مي ديدم، گاهي نقشه مي کشيدم، گاهي طرح مي دادم و خلاصه ساعاتي را در ميان جنگ آوران مي گذراندم.
موازي خيابان اسعداسعد، خيابان کوچکي است به نام شارع خليل، که همچون اسعد هدف تيراندازان کتائبي است و هر جنبنده اي در آن، هدف گلوله قرار مي گيرد.
در کنار اين خيابان، پشت ديواري بلند ايستاده بودم و دزدکي از کنار ديوار به عين الرّمانه نگاه مي کردم و کمين گاه هاي آن ها را بررسي مي نمودم.
خيابان ساکت بود. پرنده اي پر نمي زد، حتي صداي گلوله خاموش شده بود، سکوتي وحشتناک تر از مرگ سايه گسترده بود...
و من در دنيايي از بهت و ترس و نااميدي سير مي کردم...
آن طرف خيابان، در فاصله 10 متري خانه اي بود که بچه اي دو يا سه ساله در آن بازي مي کرد، در خانه باز بود و يک باره بچه به ميان خيابان کوچک دويد...
- بدون اراده فريادي ضجّه وار و رعد صفت که تا به حال نظيرش را از خود نشنيده بودم، از اعماق سينه ام به آسمان بلند شد...
نمي دانم چه گفتم؟ و چه حالتي به من دست داد؟ و انفجار ضجّه ام چه آتشفشاني برانگيخت؟...
اما فوراً مادري جوان و مضطرب جيغي زد و با موي ژوليده و پاي برهنه به ميان خيابان دويد... هنوز دستش به دست کودک نرسيده بود که صداي تيري بلند شد و بر سينه پرمهرش نشست! چرخي زد و با ضجه اي دردناک بر زمين غلطيد، دستي به سينه گذاشت که از ميان انگشتانش خون فواره مي زد و دست ديگرش را به سوي بچه اش دراز کرده بود و مي گفت آه فرزندم! آه فرزندم!
من ديگر نتوانستم تحمل کنم، جاي صبر نبود، خطر مرگ و ترس از خطر. ديگر جايي از اعراب نداشت، با سرعت برق، خود را به وسط خيابان رساندم و با يک ضرب بچه را بلند کردم و با يک خيز ديگر، خود را به طرف ديگر خيابان به داخل خانه کشاندم...
گلوله مي باريد و مسلماً تيراندازان ماهر کتائبي منتظر اين لحظه بودند، اما شانس بود و حساب احتمالات، تا از ميان گلوله کدام يک، را به خاک بياندازد...
وارد خانه شدم، بچه زير بازويم دست و پا مي زد، به سمت مادر توجه کردم، ديدم هنوز دستش طرف فرزند دراز است و ديدگانش نگران ماست! وقتي از سلامتي ما اطمينان يافت آهي دردناک کشيد و سرش را بر زمين گذاشت و دستش نيز بر زمين افتاد...
بچه را در گوشه اي گذاشتم و آماده شدم تا خود را براي نجات مادر به مهلکه بياندازم... تمام اين حوادث يکي دو ثانيه بيش تر طول نکشيد ولي آن قدر مخوف و دردناک و ضجه آور بود که تا اعماق استخوان هايم نفوذ کرد...
در اين وقت دوستان رزمنده ام نيز فرا رسيده بودند و بي مهابا از هر گوشه اي، رگبار گلوله را همچون باران به سمت عين الرّمانه سرازير کردند و پرده اي از گلوله براي حمايت ما به وجود آوردند.
در اين موقع، به وسط خيابان رسيده بودم و جنگنده اي ديگر نيز کمک کرد و در مدتي کم تر از يک ثانيه مادر را به خانه کشانديم... بچه، خود را در آغوش مادر انداخت و مادر آهي کشيد و بچه را بر سينه سوراخ شده خود فشرد، بچه گريه مي کرد و از گوشه چشم مادر قطره اشک سرازير شده بود...
اشک سرور، اشک شکر براي نجات فرزندش...
اما آرام آرام دست مادر شل شد و چشمان خسته اش به سمت گوشه اي خشک شد. آري مادر جان داده بود و بچه هنوز گريه مي کرد...
زن و بچه هاي همسايه جمع شده بودند، شيون مي کردند، فرياد مي نمودند، مي آمدند و مي رفتند، شلوغ و پلوغ شده بود...
اما من در دنياي ديگري سير مي کردم، دور از مردم، دور از سر و صدا، دور از معرکه جنگ، به اين کودک خيره شده بودم، کودکي که جنايت کرده بود! چه جنايتي!
مادرش را به کشتن داده بود و در عين حال بي گناه بود و از صورت معصومش و چشمان اشک آلودش و لب هاي لرزانش پاکي و صفا و نياز به مادر خوانده مي شد...
به صورت اين مادر فداکار نگاه مي کردم که دستش بر سينه اش و پنجه هايش در ميان خون خشک شده بود. گوشه چشمانش هنوز اشک آلود بود و در گوشه لبش لبخند آرامش و آسايش خوانده مي شد.(17)

25 ژانويه 1976
 

خدايا دلم گرفته، نمي توانم نفس بکشم، نمي خواهم بخندم، نمي توانم بگريم،خواب و خوارک از سرم رفته، قلبم شکسته، روحم پژمرده و انسانيتم کشته شده. گويي سنگم، گويي ديگر احساس ندارم. شدت احساس آن قدر غليان کرده و آن قدر مرا سوخته که ديگر وجودم از احساس درد و غم به اشباع رسيده است.
از کنار جواني مي گذرم که بر خاک افتاده، خونش گرم و روان است. جراحاتي عميق، که در حالت عادي مرا منقلب مي کند و قادر به ديدنش نيستم. بدن چاک شده، جمجمه خرد شده، به خاک و خون آغشته، لباس هاي پاره پاره و بدن خونين نيمه عريان بر روي خاک افتاده... و چقدر عادي مي گذرم!
آه، دوستم چشمش را از دست داده و سر خونينش با پارچه خونين بسته شده و مادر و خواهر و اقوامش با چه نگاه هاي تضرع و التماس به من نگاه مي کنند... آه، آن طرف ديگر دوست ديگرم افتاده.
آه خدايا، جواني ديگر از دوستانم، به شدت مجروح شده و آن طرف خيابان افتاده و شايد در اثر عمق جراحات جان داده است.
آه خدايا! چه بگويم؟ از ميان اين شهر سوخته و غارت شده مي گذرم. اجساد سوخته و عريان و سياه شده در گوشه و کنار افتاده؛ بناهاي بلند واژگون شده، خانه هاي زيبا همه سوخته، مسلحين در هر گوشه و کناري پراکنده اند و عده اي بي شرم، مشغول دزدي و سرقت باقيمانده هاي اين خانه هاي سوخته. چه غم انگيز؟ چه دردناک؟ و غم انگيزتر از همه آن که هنوز اجساد کشته ها و سوخته ها، همه جا پراکنده است و اين مردم بي احساس، از کنار اين کشته ها آن چنان بي خيال مي گذرند که گويي ابداً انساني وجود نداشته... انسانيتي باقي نمانده است.
اين جا دامور شهر عشق، شهر زيبايي، شهر قدرت و شهر غرور و جاه طلبي بود. عربده هاي مستانه «هل من مبارز» هميشه شنيده مي شد. ستمگران در آن خانه کرده بودند، گاه و بيگاه راه را بر روندگان مي بستند و آدم ها را مي کشتند، جوانان را شکنجه مي دادند، به مردم اهانت مي کردند و امنيت را از عابرين سلب کرده بودند. چه خون ها ريخته شد! چه اشک ها، چه غم ها و دردها، چه شکنجه ها و چه جنايت ها! هر روز مسلسل هاي کتائبي، در خيابان مرکزي رژه مي رفتند و از مردم زهر چشم مي گرفتند، هر روز، جنوب را با بستن راه تهديد مي کردند. گاه و بي گاه، با رگبار گلوله سکوت را و آرامش را در هم مي شکستند، بالاخره تقدير، فرمان داد تا طومار زندگي اين شهر پيچيده شود. آتش جنگ برافروخته شد، جنگندگان از همه اطراف هجوم آوردند، از زمين و آسمان، آتش مي باريد، حتي هواپيماهاي دولتي به کمک مدافعين آمدند و مهاجمين را به گلوله بستند و مواضع آنها را بمباران کردند. صدها نفر به خاک و خون افتادند؛ همه شهر به آتش کشيده شد. همه ساختمان ها تقريباً خراب شد و از اين شهر بزرگ جز نمايي دردآلود و حزن انگيز باقي نماند.

1976
 

من با ايمان به انقلاب، قدم به اين راه گذاشته ام و همه روزه در معرض مرگ و نيستي قرار گرفته ام. ولي بر اساس ايمان به هدف و آزادي فلسطين، از مرگ نهراسيدم و همه خطرات را با آغوش باز استقبال کرده ام. امروز، ايمان من به اين انقلابيون از بين رفته است، قلبم راضي نيست، قناعتي ندارم. خصوصيات انقلابي را در اينان نمي يابم و فکر نمي کنم که اينان قصد آزاد کردن فلسطين را داشته باشند و هرچه سعي مي کنم که خود را راضي نمايم و قلبم را قانع کنم که مقاومت فلسطيني ها همان «شعله مقدسي است که براي آزادي انسان ها بايد نگاهش داشت و با قلب، جان و روح خود بايد از آن محافظت کرد...»
ولي متأسفانه قادر نمي شوم خود را راضي کنم يا اقلاً خود را گول بزنم و در تخيلات شيرين انقلابي همچنان سير کنم و شربت شيرين شهادت را آرزو نمايم...
در مقابل مي بينم که اينان با زور مي خواهند مرا راضي کنند و به قلبم قناعت بپاشند و روح آشفته ام را تسکين دهند ولي قادر نيستند، زيرا، قناعت قلبي و ايمان زائيده زور نيست...
در عين حال، نمي توانم نه خود را گول بزنم و نه ناراحتي قلبي خود را کتمان کنم... به من ايراد مي گيرند که چگونه جرأت مي کني در سرزمين مقاومت زندگي کني و ايمان به ايشان نداشته باشي و هنوز زنده باشي؟ ايرادکنندگان، دوستان مصلحي هستند که فقط حقايق موجود را گوشزد مي کنند... ولي من، مني که با حيات خود، انقلاب را خريده ام هميشه حيات را در کف دست تقديم داشته ام، ديگر نمي ترسم که زورگويي حيات مرا بستاند، کسي نمي تواند با ترس از مرگ، مرا به زانو درآورد و راه غلطي را بر من تحميل کند. انقلاب، مرا آزاده کرده است و آزادي خود را به هيچ چيز حتي به حيات خود نمي فروشم.

1976
 

اي حسين، اي شهيد بزرگ، آمده ام تا با تو راز و نياز کنم. دل پر درد خود را به سوي تو بگشايم. از انقلابيون دروغين گريخته ام. از تجار ماده پرست که به اسلحه انقلاب مسلح شده اند بيزارم. از کساني که با خون شهيدان تجارت مي کنند متنفرم. از اين ماکياول صفتاني که به هيچ ارزش انساني پاي بند نيستند و همه چيز مردم را، حيات و هستي و شرف خلق را و حتي نام مقدس انقلاب را، فداي مصالح شخصي و اغراض پست مادي خود مي کنند گريزانم...
اي حسين، دلم گرفته و روحم پژمرده؛ در ميان طواف حوادث که همچون پر کاه ما را به اين طرف و آن طرف مي کشاند، مأيوس و دردمند، فقط بر حسب وظيفه به مبارزه ادامه مي دهم و گاه گاهي آن قدر زير فشار روحي کوفته مي شوم که براي فرار از درد و غم دست به دامان شهادت مي زنم تا از ميان اين گرداب وحشتناکي که همه را و انقلاب را فرو گرفته است لااقل گليم انساني خود را بيرون بکشم و اين عالم دون و اين مدعيان دروغين را ترک کنم و با دامني پاک و کفني خونين به لقاء پروردگار نائل آيم... اي حسين مقدس، روزگار درازي بود که هر انقلابي را مقدس مي شمردم و نام او را با ياد تو توام مي کردم و او را در قلب خود جاي مي دادم و به عشق تو او را دوست مي داشتم و به قداست تو او را مقدس مي شمردم و در راه کمک به او از هيچ فداکاري حتي بذل حيات و هستي خود دريغ نمي کردم...
اما تجربه، درس بزرگ و تلخي به من داد که اسلحه و کشتار و انقلاب و حتي شهادت به خودي خود نبايد مورد احترام و تقديس قرار گيرد، بلکه آن چه مهم است انسانيت، فداکاري در راه آرمان انسان ها، غلبه بر خودخواهي و غرور و مصالح پست مادي و ايمان به ارزش هاي الهي است. مقاومت فلسطيني براي ما به صورت بت درآمده بود و بي چون و چرا آن را مي پذيرفتيم و مي پرستيديم و راهش را، کارش را و توجيهاتش را قبول مي کرديم. اما دريافتيم که بيش از هر چيز، انسانيت و ارزش هاي انساني و خدايي ارزش دارد و هيچ چيز نمي تواند جاي آن را بگيرد. بايد انسان ساخت، بايد هدف را بر اساس سلسله ارزش ها معين نمود و معيار سنجش را فقط و فقط بر مبناي انسانيت و ارزش هاي خدايي قرار داد.
اي حسين، امروز نيز تو را تقديس مي کنم، اما تقديسي عميق تر و پرشورتر که تا اعماق وجودم و تا آسمان روحم به تو عشق مي ورزد و تو را مي خواهد و تو را مي جويد.
اي حسين، دردمندم، دلشکسته ام و احساس مي کنم که جز تو و راه تو دارويي ديگر تسکين بخش قلب سوزانم نيست...
اي حسين، من براي زنده ماندن تلاش نمي کنم، از مرگ نمي هراسم، به شهادت دل بسته ام و از همه چيز دست شسته ام، ولي نمي توانم بپذيرم که ارزش هاي الهي و حتي قداست انقلاب، بازيچه سياست مداران و تجار ماده پرست شده است.

1976 ـ هنوز به استقبال خدا نرفته ام
 

هنوز مي ترسم که خداي بزرگ را، رو در رو ملاقات کنم و مي ترسم که به خانه اش قدم بگذارم. هنوز خود را آماده پذيرش مطلق او نمي بينم و هنوز در گوشه هاي دلم خواهش هاي پست مادي وجود دارد. هنوز زيبارويان دلم را تکان مي دهند و هنوز دلم در گرو مهر همسرم مي لرزد. هنوز ياد دردناک کودکان فرشته صفتم، روح مرا سراپا مملو از درد و اندوه مي کند. هنوز دست از حيات نشسته ام و هنوز جهان را سه طلاقه نکرده ام. هنوز مهر زندگي در عروقم مي دود و هنوز از همه چيز به کلي نااميد نشده ام. هنوز قلب و روح خود را يکسره وقف خدا نکرده ام و بر کثيري از آرزوها و اميدها خط بطلان نکشيده ام، مقاديري از خواهش ها و لذات را فراموش کرده ام و از بسياري مردم، دوستان و کسان قطع اميد نموده ام. اما... خود را گول نمي زنم، اما در زواياي دلم آرزو و اميد و خواهش وجود دارد. هنوز يکسره پاک نشده ام، هنوز دلم جايگاه خاص خدا نشده است. لذا از ملاقاتش مي گريزم، با اين که در حيات خود هميشه با او راز و نياز مي کنم، هميشه او را مي خوانم، هميشه در قدومش اشک مي ريزم.
هميشه در خلوت شب هاي تار با او راز و نياز مي کنم. هميشه دلم از شور عشقش مي سوزد، مي طپد و مي لرزد. هميشه مردم را به سوي او مي خوانم. هميشه به سوي او مي روم و هدف حياتم اوست. اما، هيچ گاه رو در رو و بي پرده در مقابل او ننشسته ام. گويي، مي ترسم از شدت نورش کور شوم. هراس دارم از جلال کبريايي اش محو گردم. شرم دارم که در مقابلش بنشينم و در دلم و جانم چيز ديگري جز او وجود داشته باشد.
او را خيلي دوست مي دارم. او خداي من است. محرم راز و نياز من است. همدم شب هاي تار من است. تنها کسي است که هرگز مرا ترک نکرده است و من نيز هرگز يادش را از ضمير نبرده ام. سراپاي وجودم سرشار از عشق و محبت به اوست، اما از او مي ترسيدم، از حضورش شرم دارم، دائما از او مي گريزم، او را مي خوانم، از پشت پرده با او راز و نياز مي کنم، با او مکاتبه مي کنم، همه را به سوي او مي خوانم، براي لقايش اشک مي ريزم، اما همين که او به ملاقات من مي آيد مي گريزم، مخفي مي شوم، در سکوتي مرگ زا فرو مي روم. جرأت ملاقاتش را ندارم. صفاي حضورش را در خود نمي يابم. او هميشه آماده است که مرا در هر کجا و در هر شرايطي ملاقات کند. اما اين منم که خود را شايسته ملاقاتش نمي بينم. از ترس و کوچکي خود شرم مي کنم، از او مي گريزم.

1976
 

هنگام وداع! فرا رسيده است.
شمعي بود از دنياي خود جدا شد و به پهنه هستي عالم، قدم گذاشت. به دام عشق پروانه افتاد، اسير شد، سوخت و گرفتار شد. اما از خواب بيدار شد و هر کس به سوي کار خويش رفت. همه رفتند و او را تنها گذاشتند. شمعي دور افتاده.
شمع بودم، اشک شدم، عشق بودم، آب شدم. جمع بودم، روح شدم. قلب بودم، نور شدم. آتش بودم، دود شدم.

30 مه 1976
 

بسم الله
در ساحت لبناني آن چه مهم به نظر مي رسد اين که:
حدود سه هفته پيش، نبعه به دست کتائب سقوط کرد. عده اي کشته شدند. همه خانه ها غارت شد و سوزانده شد و تقريباً همه مردم را بيرون راندند. يک فاجعه بزرگ، يک هجرت دردانگيز به جنوب و به بعلبک...
احزاب چپ و مقاومت، روزنامه ها و راديو هايشان امام موسي را مسئول سقوط نبعه خواندند و طوفان تبليغات زهرآگين و غرض آلود، همراه با فحش، تهمت و دروغ شروع شد. به جوانان حرکت محرومين در جنوب و بيروت حمله کردند، همه احزاب و منظمات يک جا قانون گذراندند که حرکت محرومين را تصفيه کنند. در جنوب زد و خوردهايي درگرفت. در بيروت نيز، عده اي از بچه هاي ما را گرفتند و خانه آن ها را غارت کردند... البته مقاومت فلسطيني (يعني قيادت آن بخصوص ابوعمار و ابوجهاد) به طرفداري از حرکت محرومين برخاستند و در جلسه مشترک با احزاب، مشاجره شديدي بين ابوعمار و احزاب در گرفت. جنگ اعصاب ضد حرکت (محرومين) همچنان وجود دارد. ليست سياهي از کادرهاي (حرکت) نوشته شده و حاجزهاي احزاب دنبال کادرهاي ما مي گردند و آن هايي را که مي يابند مي گيرند، مي زنند و زنداني مي کنند. عده زيادي از کادرهاي ما مخفي شده اند و بيروت را ترک گفته اند. احمد ابراهيم، تلميذ موسسه را که در شياح مي جنگيد، در بئرالعبد بالندي که سوارش بوده، گرفتند و ده روزي در زندان آن ها بوده و هنوز لند برنگشته است. البته بچه هاي شياح مردانه ايستادند و حتي هنگامي که در محاصره پنج يا شش دوشکا و پنجاه تا شصت مقاتل احزاب قرار گرفتند. (با آن که عددشان هفت يا هشت نفر بوده) تسليم نشدند و گفتند تا آخرين قطره خون مي جنگيم. در نتيجه احزاب عقب نشسته اند. ولي راديو و روزنامه ها هر روز، مکرر گفتند که مکتب حرکت در شياح سقوط کرد، غارت شد، ويران شد... در حالي که همه اش دروغ و جنگ اعصاب بود.
استفزازات در جنوب بيش تر است، البته در بعضي نقاط، نيروهاي ما قدرت بيش تري داشتند و از عهده استفزازات برآمدند و حتي در يک منطقه، همه احزاب را از شهر بيرون راندند. اما در بسياري از شهرهاي ديگر، بچه هاي ما آزار زيادي ديدند، ولي صبر کردند...
اما در نبعه چه اتفاق افتاد؟ و چرا سقوط کرد؟ اولاً از 180 هزار جمعيت بلد همه گريخته بودند جز حدود پنج هزار نفر و فقط حدود پنجاه تا شصت مقاتل وجود داشت.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 37