در جست وجوي منشا دين (1)


 

نويسنده: ميرچا الياده
مترجم:‌ علي رضا اسماعيل پور (2)



 

اشاره
 

ميرچا الياده در اين مقاله به بررسي دوراني مي پردازد که در آن محققان در پي کشف صورت اوليه باورهاي ديني بشر، به خلق آثار و نظريات گوناگون پرداختند. اين کوشش ها که از دوره رنساس آغاز شد، به نوعي ناشي از تمايل به جبران خلائي بود که پس از پايان قرون وسطي در حيطه معنويات بشري به وجود آمد. او همچنين درباره جنبش هاي شبه ديني اي بحث مي کند که در قرن نوزدهم و بيستم براي تأمين نياز معنوي بشر در دوران مدرن به وجود آمدند. نويسنده در ضمن اين بررسي، روند شکل گيري رشته تاريخ اديان را نيز مد نظر قرار مي دهد و به شرح نقش دانشمندان اين رشته در قبال موضوع «دين نخستين بشر» مي پردازد. هر چند الياده به نقد تجربه گرايي يا نسبيت گرايي برخي مکاتب تاريخ گرا و جامعه شناسانه روز مي پردازد، اما معتقد است يک پرسش درست مي تواند مي تواند حياتي تازه به علم تاريخ اديان ببخشد.
کليد واژه ها: منشأ دين، وحي نخستين، اسطوره، تاريخ اديان
ضرب المثلي فرانسوي مي گويد: «تنها نکات جزئي اند که واقعأ مهم اند». نمي خواهم بگويم که اين جمله هميشه درست است، اما نمونه هايي در تاريخ فرهنگ وجود دارد که در آنها نکات جزئي به نحوي غير منتظره روشنگرند. آغاز اومانيسم ايتاليايي در فلورانس را بررسي کنيم. چنان که مشهود است، مارزيليو فيچينو (3) آکادمي افلاطوني را (در زمان خود و در فلورانس) بنيان نهاد و مکالمات افلاطون را به علاوه بعضي آثار و تفاسير نوافلاطوني به لاتين ترجمه کرد. اما نکته اي در کار است که معمولاً از نظر دور مي ماند: کوزيمو دمديچي (4) سياستمدار ايتاليايي فيچينو را به کار ترجمه ي دست نوشته هايي از افلاطون و فلوطين که خود در طي سال ها گرد آورده بود، گماشت؛ اما در حدود سال 1460، کوزيمو نسخه اي خطي از کورپوس هرمتيکوم Corpus hermeticum ـ که بعد ها مجموعه آثار هرمسي ناميده شد ـ خريداري کرد و از فيچينو خواست که آن را فوراً به لاتين برگرداند. در اين زمان فيچينو هنوز ترجمه خود از آثار افلاطون را آغاز نکرده بود؛ با اين همه مکالمات را کنار گذاشت و شتابان خود را وقف ترجمه پوي مندرس (5) (=شبان انسان ها) و ديگر رساله هاي هرمسي کرد، چنان که ظرف چند ماه توانست آنها را به پايان ببرد. کار اين ترجمه ها در 1463، يک سال پيش از مرگ کوزيمو، تمام شده بود. بنابراين مجموعه آثار هرمسي نخستين متن يوناني اي بود که به دست مارزيليو فيچينو ترجمه و منتشر شد، و تازه پس از آن بود که او کار بر روي آثار افلاطون را آغاز کرد. (6)
اين نکته جزئي مهم است و وجهي از رنسانس ايتاليايي را که مورخان نسل گذشته ناديده انگاشته بودند يا دست کم ازآن غفلت کرده بودند، روشن مي سازد. هم کوزيمو و هم فيچينو از کشف يک وحي نخستين که در آثار هرمسي نمايان شده بود، هيجان زده بودند؛ و البته آنان دليلي براي ترديد در اين مطلب نداشتند که مجموعه آثار هرمسي همان سخنان هرمس مصري است؛ کهن ترين وحي موجود که مقدم بر وحي موسي بود، و منبع الهام فيثاغورس و افلاطون و مغان ايراني.
گرچه فيچينو تقدس و صحت متون هرمسي را بزرگ مي داشت، اما ترديد نداشت ـ و نمي توانست داشته باشد ـ که خود مسيحي معتقدي است. پيش از اين، در سده دوم ميلادي، لاکتانتيوس (Lactantius) مدافعه نويس مسيحي، هرمس تريس مگيستوس (Hermes Trismegistos=مثلث العظمه) را حکيمي الهام يافته از جانب خداوند دانسته بود و و گفته بود که برخي پيش گويي هاي هرمسي با تولد عيسي مسيح تحقق يافته اند. مارزيليو فيچينو نيز بر اين هماهنگي بين مکتب هرمسي و جادوگري هرمسي از يک سو، و مسيحيت از سوي ديگر مجدداً تأکيد کرد. پيکو دلا ميراندولا (7) نيز که مشرب مغاني (Magia) و قبالا را تأييدي بر الوهيت مسيح مي دانست، به همين اندازه صادق بود. پاپ الکساندر ششم نقاشي ديواري اي داشت پر از نقوش و نمادهاي مصري ـ در واقع هرمسي ـ که بر ديوارهاي ساختمان واتيکان کشيده شده بود! اين کار به علل زيبايي شناسانه يا براي تزيين انجام نشده بود، بلکه الکساندر ششم مي خواست بدين وسيله حمايت خود را از سنت متعالي و سري مصري نشان دهد.
چنين علاقه فوق العاده اي به مکتب هرمسي بسيار معنادار است و پرده از اشتياق انسان دوره رنسانس به «وحي اي نخستين» برمي دارد که مي توانست نه تنها موسي و قبالا، بلکه افلاطون، و پيش از آنها، اديان رازآميز مصر و ايران را نيز شامل شود. همچنين از ناخشنودي عميقي نسبت به الاهيات قرون وسطايي و تصورات قرون وسطا از انسان و کيهان خبر مي دهد؛ واکنشي عليه آنچه مي توان آن را «محلي» ناميد، يعني مسيحيت کاملاً «غربي» و اشتياقي براي ديني جهاني، فراتاريخي و «اسطوره اي». مصر و مکتب هرمسي يعني جادوگري مصري، تقريباً به مدت دو قرن متکلمان و فلاسفه بي شماري ـ اعم از مؤمنان و بي ايمانان يا همان ملحدان در خفا ـ را به خود مشغول داشت. اگر جوردانو برونو (8) مشتاقانه کشفيات کپرنيک (copernicus) را مورد تحسين قرار مي داد، از اين رو بود که نظريه خورشيد مرکزي را داراي معناي عميق ديني و جادويي تصور مي کرد. او هنگامي که در انگلستان به سر مي برد، بازگشت قريب الوقوع دين جادويي مصريان باستان را، چنان که در آسکلپيوس (9) شرح شده است، پيش بيني کرد. برونو خود را برتر از کپرنيک حس مي کرد، چرا که کپرنيک نظريه خود را تنها در مقام رياضيدان درمي يافت، در حالي که برونو مي توانست نمودار کپرنيکي را رمزي از اسرار الاهي تفسير کند.
رديابي تاريخ اين اسطوره مذهبي و فرهنگي، يعني «وحي نخستين هرمسي»، تا زمان نابودي آن به دست دانشمند يوناني دان، اسحاق کازوبون (10) در سال 1614 مطالعه دلکشي خواهد بود؛ اما آوردن تاريخ مبسوطي از اين اسطوره ي ماقبل مدرن ما را از بحثمان دور خواهد کرد. کافي است بگوييم اسحاق کازوبون با دلايل کاملاً زبان شناسانه اثبات کرد که کورپوس هرمتيکوم نه تنها «وحي نخستين» نيست، که مجموعه اي است از متون تقريباً متأخر ـ نه کهن تر از قرن دوم و سوم ميلادي ـ و بازگو کننده التقاطي از عقايد يوناني مآبانه و مسيحي.
طلوع و افول اين اعتقاد فوق العاده به وحي نخستين که جزء به جزء در رسالات معدودي آمده است، خبر از حادثه اي مي داد. حتي مي توان آن را طليعه آن چيزي دانست که در طول سه قرن بعد رخ داد. در واقع جست و جوي وحي در روزگار پيش از موسي، از بحران هايي خبر مي داد (و در ادوار بعدي با آنها همراه شد) که مسيحت غربي را به لرزه درآورد و سرانجام راه را براي جهان بيني هاي طبيعت گرايانه و پوزيتيويستي قرن نوزدهم هموار کرد. دلبستگي مفرط و مداوم به «مصرگرايي» و ديگر «امور رازآميز شرقي، در طي رنسانس» رشد آنچه را که امروزه علم اديان مقايسه اي ناميده مي شود تقويت نکرد؛ بر عکس، پيامد مستقيم جد و جهدي که فيچينو، پيکو، برونو و کامپانلا (compaanella) در معارف هرمسي داشتند، فلسفه هاي طبيعت گرايانه متعدد و پيروزي علوم رياضي و طبيعي بود. در چشم انداز فلسفه و علوم جديد، مسيحيت يگانه دين آسماني يا وحياني نبود (اگر اصلا ديني «آسماني» به حساب مي آمد). و سرانجام در قرن نوزدهم مسيحيت و ديگر اديان شناخته شده را نه تنها بي اساس تلقي کردند، که آنها را از نظر فرهنگي خطرناک هم دانستند، چرا که معمولاً مانع پيشرفت علم بودند. روشنفکران بر سر اين مطلب توافق جمعي داشتند که فلاسفه ناممکن بودن اثبات وجود خدا را ثابت کرده اند؛ به علاوه مدعي شدندکه علوم اثبات کرده اند انسان تنها از ماده ساخته شده است، يعني چيزي به اسم «روح»، يعني موجود غيرمادي جاويد و مستقل از جسم، وجود ندارد.
اکنون درخور توجه است که بگويم آغاز علم اديان تطبيقي در ميانه قرن نوزدهم و در اوج همين تبليغات ماده گرايانه و پوزيتيويستي روي داد. آگوست کنت (Augste Comte) اثر خود به نام پرسش و پاسخ پوزيتيويستي (Catechme positiviste) را در 1852 و نظام سياست اثباتي (system de politigue positive) را بين سال هاي 1855و 1858 منتشر کرد. در سال 1855 لودويک بوشنر (11) کتاب نيرو و ماده ( kraft und stoffe) خود را نوشت و کوشيد اثبات کند که طبيعت عاري از غايب است، حيات خود به خود به وجود آمده است، و روح و ذهن کارکردهاي طبيعي يا آلي (ارگانيک) بدن هستند. افزون بر اين، بوشنر ادعا کرد که ذهن نتيجه مجموع نيروي هايي است که در مغز به هم باز مي پيوندند و آنچه ما آن را روح يا ذهن مي ناميم به احتمال بسيار اثر «الکتريسيته عصبي» است. يک سال بعد، در 1856، ماکس مولر(Max Muller) اثر خود به نام مقالاتي در اسطوره شناسي تطبيقي (Essays in Comparative Mythology) را منتشر کرد که مي توان آن را اولين اثر مهم در حيطه علم اديان مقايسه اي دانست. سه سال بعد منشأ انواع (origin of species)داروين به ظهور رسيد و در 1862 هربرت اسپنسر (Herbert Spencer) اصول نخستين (First Principles) خود را منتشر کرد. در اين اثر اسپنسر کوشيد تا بگويد که تکامل کيهان ناشي از دگرگوني اسرارآميزي در وضع ماده ي ازلي است، از حالت نامتعين به ناهمگني تعين يافته.
اين کشفيات جديد، فرضيه ها، و نظريه ها ـ که توجه اهل علم را شديداً به خود جلب کرده بودند ـ به سرعت در بين عموم مردم نيز انتشار يافتند. يکي از پرفروش ترين آثار اين دوره کتاب ارنست هکل (12) به نام تاريخ طبيعي آفرينش(Naturaliche Schopfungsgeschichte) بود. اين اثر که در سال 1868 انتشار يافت، پيش از پايان قرن بيش از بيست بار به چاپ رسيد و به دوازده زبان ترجمه شد. بايد اعتراف کرد که هکل نه فيلسوفي مستعد بود و نه انديشمندي اصيل. او که ملهم از داروين بود، مي انديشيد که نظريه تکامل شاهراهي است به سوي تصور مکانيکي از طبيعت. به نظر هکل نظريه تکامل تفاسير الاهياتي و غايت شناختي (Teleological) را منسوخ مي کند و مبدأ موجودات زنده را ـ صرفاً بر حسب علل طبيعي ـ به آساني قابل درک مي سازد.
هنگامي که کتاب هکل با سرعتي ديوانه وار تجديد چاپ و ترجمه مي شد و در زماني که هربرت اسپنسر در حال تأليف اثر مبسوط خود، نظام فلسفه ترکيبي (System of Synthetic Philosophy)( 1860ـ96)، بود، رشته جديد «تاريخ اديان» پيشرفت سريعي را طي مي کرد. ماکس مولر در خطابه هايي در باب علم زبان (Lectures on the Science of Language) نظريه خود را درباره اسطوره شناسي خورشيدي در بين آريايي ها مطرح کرد؛ نظريه اي که بر اساس باور او به زاده شدن اسطوره ها از «بيماري زبان» بنا شده بود. در 1871 ادوارد تيلور (13) فرهنگ بدوي (Primitive Culture) را منتشر کرد، تلاشي درخشان براي بازسازي مبدأ و تکامل تجربه ها و عقايد ديني. تيلور اولين مرحله دين را چيزي دانست که خود آن را جاندارپنداري (Animism) ناميد، يعني اعتقاد به اينکه طبيعت جاندار و در واقع داراي روح است. از درون جاندارپنداري چند خدايي سر برآورد و چند خدايي در نهايت در برابر يکتاپرستي عقب نشست. چنين بود رأي تيلور.
قصد ندارم که همه مقاطع مهم تاريخ مطالعه علمي اديان را در نيمه دوم قرن نوزدهم ذکر کنم. اما دمي درنگ کنيم و معناي اين هم زماني بين جهان بيني هاي ماده گرا از يک سو، و علاقه روزافزون به اشکال شرقي و باستاني دين از سوي ديگر را بررسي کنيم. مي توان گفت که جست و جوي مشتاقانه مبادي زندگي و ذهن، شيفتگي به «اسرار طبيعت»، تمايل به نفوذ به ساختارهاي دروني ماده و کشف آنها، همه اين تمايلات و تلاش ها، به معناي نوعي نوستالژي نسبت به خاستگاه (Matrix) ازلي، کهن و جهان شمول است. ماده «مبدأ مطلق است»، يعني آغاز همه چيز: کائنات، زندگي و ذهن. کششي مقاومت ناپذير براي نفوذ عميق به زمان و فضا، براي دستيابي به حدود و مبادي جهان مرئي، و خصوصاً اکتشافات اساسي ترين اصل ماده و وضع ابتدايي موجود زنده در کار است. از منظري خاص، بيان اينکه روح انسان نهايتاً محصول ماده است لزوماً قولي توهين آميز نيست. بلي، از چنين منظري روح انسان ديگر مخلوق خدا نيست، اما چون (بنا بر عقيده اينان) خدا وجود ندارد، کشف اينکه روح نتيجه تکاملي بسيار بسيار طولاني و پيچيده است و ريشه در کهن ترين واقعيت کيهاني (ماده فيزيکي ـ شيميايي) دارد، بيشتر تسلي بخش است تا توهين آميز. از نظر دانشمندان و روشنفکران علم انديش نيمه دوم قرن نوزدهم، ماده نه تنها همه ي مسائل را حل نکرده، بلکه تقريباً آينده نوع بشر را به پيشرفتي مستمر، ملال آور و خالي از شور تقليل داده است. به واسطه ي علم ، بشر ياراي شناخت هر چه صحيح تر ماده را خواهد داشت و بر آن هر چه بيشتر تسلط خواهد يافت. اين کمال پذيري تصاعدي را پاياني نخواهد بود. مي توان از اين اطمينان مشتاقانه به علم، آموزش علمي، و صنعت، نوعي خويش بيني ديني و مسيحايي را نيز دريافت: انسان سرانجام آزاد، خوشبخت، دارا و قدرتمند خواهد شد.
خوش بيني کاملاً با ماده گرايي و پوزيتيويسم و اعتقاد به تکاملي نامحدود سازگار بود. اين مطلب نه تنها در آينده علم (L'Avenir de la Science) اثر ارنست رنان (14)، بلکه در برخي جنبش هاي شبه ديني مهم بعد از سال 1800، مثلاً در روح گرايي Sriritualism) يا (Spiritism نيز رخ نمود. اين جنبش در سال 1848 در هايدسويل نيويورک آغاز شد. اعضاي خانواده جان فاکس(John D.Fox) صداي ضربه هاي اسرارآميزي را مي شنيدند که به نظر مي آمد باعث آنها موجودي است صاحب شعور. «يکي از دخترها رمزي را پيشنهاد کرد: سه ضربه به نشان بله، يک ضربه به نشان نه و دو ضربه به نشان ترديد. به اين ترتيب ارتباطي با آنچه که ادعا مي شد يک روح (Spirit) است برقرار شد. خواهران فاکس نخستين واسطه ها (مديوم ها) شدند و عادت نشستن در «حلقه ها» (برگزاري مجالس احضار روح) به هدف برقراري ارتباط با ارواحي که به وسيله ضربات، کج کردن ميز يا علائم ديگر پاسخ مي دهند، به سرعت در سراسر جهان گسترده شد». (15)
پديده هاي روحاني از اين دست از ادوار باستاني شناخته شده بودند و فرهنگ ها و اديان متعدد آنها را به شيوه هاي متفاوت تفسير کرده اند. اما عنصر جديد و مهم در احضار روح امروزي ديدگاه ماده گرايانه ي آن است. اول اينکه اکنون «نشانه هايي اثباتي» براي وجود روح، و بلکه براي هستي پس از مرگ يک روح وجود دارد: ضربات، کج کردن ميزها و اندکي بعد هم تجسدهاي کذايي. مسئله بقا و جاودانگي روح جهان غرب را از زمان فيثاغورس، امپدوکلس (انباذقلس) و افلاطون به خود مشغول داشته، اما مسئله اي فلسفي يا ديني بوده است. در اين زمان در دوراني علمي و پوزيتيويستي، جاودانگي روح بستگي به موفقيت يک آزمايش داشت: «علمي» نشان دادن آن و آوردن دلايلي «واقعي» و طبيعي در تأييد آن. بعدها آزمايشگاه ها و لوازم پيچيده اي براي آزمون دلائل بقاي روح اختراع شدند. مي توان خوش بيني پوزيتيويستي را تقريباً در تمام تحقيقات فراروانشناسانه تميز داد و آن خوش بيني اين است که هميشه اميدي هست که روزي بقاي روح پس از مرگ به نحو علمي اثبات شود.

پي نوشت ها :
 

1. مشخصات کتاب شناختي اين اثر چنين است:
Mircea Eliade (1964). "The Quest for the Origins ", In History of Religions , pp. 154-168.
2. کارشناس ارشد فرهنگ و زبان هاي باستاني.
3. Marsilio ficino (1433-1499) ؛ يکي از تأثيرگذارترين فلاسفه انسانگراي دوره رنسانس در ايتاليا و نظارت او بود ، تقليدي از آکادمي افلاطون به شمار مي آمد و تأثيري به سزا در توسعه فلسفه در اروپا داشت.
4. Cosimo de medici (1464-1389) ؛ از رهبران سياسي فلورانس در دوره رنسانس. او آکادمي افلاطون جديدي را در فلورانس بنيان نهاد و فيچينو را به مديريت آن گماشت و وظيفه ترجمه آثار افلاطون را به او محول کرد.
5. Poimandres ؛ بخشي از مجموعه آثار هرمسي که در اصل به يوناني نوشته شده اند. مجموعه آثار طريس ميجيسطس (مثلث العظمه) (Trismegistos) ، ـ التقاطي از هرمس ايزد يوناني سفر و بلاغت ، و تحوت ايزد مصري کتابت ـ است. متون هرمسي از آغاز دوره رنسانس و از روي نسخه هاي بيزانسي ، بازيابي و ترجمه شد و در ايتاليا رواج يافت.
6.Francees A. Yates, Giordano Bruno and the hermetic tradition (Chicago:University of Chicago press, 1964)
7. Pico della Mirandola ؛ فيلسوف ايتاليايي دوره رنسانس ؛ اثر معروف او «خطابه در شأن انسان» ـ که بعدها مانيفست رنسانس ناميده شد ـ متني اساسي در اومانيسم ايتاليايي به شمار مي رود.
8. Giordano Bruno ؛ فيلسوف ايتاليايي که عموماً به دليل طرفداري اش از نظريه خورشيد مرکزي و قديم بودن جهان شهرت دارد. او را دادگاه تفتيش عقايد رم مرتد شناخت و سوزاند.
9. Asclepius ؛ ايزد پزشکي و درمان در يونان باستان ، اما آنچه اينجا مد نظر مولف است فصلي است از رساله کورپوس هرمتيکوم به همين نام.
10. Isaac Casaubon (1559-1614) ؛ محقق و زبان شناس فرانسوي که در جنوا متولد شد و در فرانسه و انگلستان به تحصيل و تأليف آثارش پرداخت.
11. Ludwig Buchner (1824-1899) ؛ فيلسوف ، طبيعي دان و پزشک آلماني و يکي از طرفداران ماده گرايي علمي در قرن نوزدهم. اثر مهم او نيرو و ماده نام دارد که در آن سعي در اثبات فناناپذيري ماده و نيرو دارد.
12. Ernst Haeckel (1834-1919) ؛ زيست شناس ، فيلسوف و پزشک آلماني که هزاران نمونه از گونه هاي موجودات زنده را کشف و شرح و نام گذاري کرد. او نظريات داروين را در آلمان توسعه داد.
13. Edward Tylor (1832-1917) ؛ مردم شناس انگليسي. تيلور در آثار خود فرهنگ بدوي و مردم شناسي ، زمينه علمي مطالعات مردم شناسي را بر اساس نظريه تکامل داروين تعريف کرد.
14. Ernest Renan ؛ فيلسوف و زبان شناس فرانسوي. او ابتدا به تحصيل علوم ديني و سپس به فراگيري زبان عبري پرداخت. آشنايي او با برتوله شيميدان موجب توجه بيشتر او به علوم طبيعي شد. رنان در 1884 به رياست آکادمي علوم فرانسه رسيد. او علم را تنها راه سعادت بشر مي دانست. عمده آثار او درباره تاريخ دين يهود و مباني مسيحيت است.
15. F.C.S.Schiler , " Spiritism ", Encyclopedia of Religion and Ethics , ed.James Hastings (New York :Charles Scribner's Sons , 19210, XI, 806.
 

منبع: نشريه هفت آسمان شماره 45