پيامبر دوباره اهل بيت


 

نويسنده:مهدي طلايي




 

مروري بر زندگي حضرت علي اکبر(ع)
 

علي پسر بزرگ حسين(ع)هر چند سرور جوانان دوره خودش بود، هر چند بهترين داشته هاي عقبي و دنياي حسين(ع)بود، هر چند تاريخ زندگاني علي اکبر در نور پرفروغ خورشيد زندگاني حضرت اميرالمؤمنين(ع)، امام حسن(ع)و امام حسين(ع)کمي ناپيداست اما آنچه که پيداست اينکه همين ها که از تاريخ مانده، نظر به بزرگي و بزرگواري و جوانمردي جوان حسين(ع)دارد.چه او به شهادت پدرش شبيه ترين بود به پيامبر(ع)در آفرينش و منش و گويش و شايد اگر غوري کنيد در زندگي او، قبول کنيد روز خوبي است روز ولادت حضرت علي اکبر براي روز جوان.
اولين پسر حسين، به دنيا آمد؛ يازدهم ماه شعبان ؛ ماه پيامبر(ص).شايد به همين خاطر اين قدر شبيه پيامبر(ص)بود.بچه را گذاشتند توي دامان پدربزرگش، علي(ع).پرسيد اسمش را چه گذاشتيد؟ حسين(ع)سرش را انداخت پايين و گفت اگر هزار پسر داشته باشم، اسم همه را علي مي گذارم.
پيامبر(ص)که رفت پيش خدا همه ناراحت شدند.اما بي تابي حسين(ع)که کودکي بيشتر نبود، چيز ديگري بود.بغض و گريه هايش آتش مي زد به زمين و آسمان.شايد به همين خاطر خدا پيامبري کوچک تر به او داد، علي اکبر تا زخم دوري پيامبر(ص)را دوا کند.
حسين(ع)که مي خواست نماز بخواند، علي(ع)بلند مي شد و اذان مي گفت.حسين(ع)پسر کوچکش را بغل مي زد و مي بوسيد، از فرط شيريني و زيبايي.مي بوييد و مي بوسيد، گاه پيشاني و گاه حنجره اش را.
علي از پدرش انگور خواست.کجا؟ تاکستان؟ نه مسجد!کي؟ تابستان؟ نه!
حسين(ع)از ستون سمجد انگور گرفت و داد به علي(ع)که اصلاً تاب بي تابي اش را نداشت.مگر حسين(ع)چه کم دارد ازصالح(ص)که از کوه شتر بيرون مي آورد.
مسيحي اي دوان دوان آمد به مسجد النبي.گفتند از مسجد بيرون برو،اينجا جاي مسلمانان است.گفت:«ديشب خواب ديدم پيامبر(ص)شما را و مسيح را.مسيح گفت مسلمان شو، شدم.حالا آمده ام خدمت نزديک ترين شما به پيامبرتان تا مسلمان شوم.
همه حسين(ع)را نشان دادند.مرد خوابش را براي حسين(ع)گفت.حسين(ع)علي را صدا زد.مرد علي را که ديد گفت:«خودش است.پيامبر(ص)است».خودش را انداخت روي پاي علي و گفت :«خوش آمدي يا رسول الله!».
بين عرب ها رسم بود که اگر مهمان دوست بودند،شب ها بالاي خانه يا بلندي آتش درست مي کردند که هرمهمان يا در راه مانده اي بفهمد اگر به آنجا برود پذيرايي خواهد شد.شب ها هر کس به مدينه نزديک مي شد،آتشي را از دور مي ديد؛ آتشي بزرگ.علي اکبر هيزم آتش مهمان نوازي اش را زياد مي کرد که هر مهمان و فقير و درمانده اي آن را ببيند.
چرا نکند اين کار را اگر شبيه ترين انسان ها به پيامبر(ص)باشد.
مسافري در مدينه پرسيد کاروانسرا دارد اينجا.راهنمايي اش کردند.رفت تا رسيد به درباز خانه اي.جواني سراسيمه و پابرهنه آمد استقبال، از همان قاب در.بعداً فهميد کاروانسرا خانه علي پسر حسين(ع)است و مهمان نواز پابرهنه همان علي.
حسين(ع)حج را نيمه گذاشت و گذشت؛ از مکه که کمي دور شد به سمت کربلا، توي راه، روي اسب، حسين(ع)يک لحظه خوابش برد و بيدار شد.
-انا لله و انا اليه راجعون و الحمدلله رب العالمين.
علي اکبر نزديک شد و پرسيد:«پدر جان چيزي شده؟»
حسين(ع)گفت:«درخواب سواري را ديدم که گفت اين گروه را مي سپارند و مرگ در پي آنها دوان است.فهميدم که خبرمرگ مي دهد» .
علي اکبر گفت:«خدا بد نياورد.ما برحق نيستيم؟»
حسين(ع)سربلند کرد و گفت:«به خدا برحقيم».
علي اکبر بي درنگ جواب داد:«پس چه ترس؟ برحق مي ميريم و پاي حق جان مي دهيم».
سحرگاهان روز عاشورا.
-الله اکبر ...الله اکبر.
صداي پيامبر(ص)پخش شد توي سپاه حسين(ع).
-اشهدان محمد رسول الله.
صداي پيامبر(ص)که به رسالتش گواهي مي داد، مي رسيد به سپاه عمر سعد.خيلي از اينها صداي او را شنيده بودند و حالامي گفتند محمد(ص)به کربلا آمده.هيچ زميني بي پيامبر نبوده و انگار پيامبر کربلاي حسين(ع)، اکبر است.
روز عاشورا حسين(ع)رفت و خطابه اي خواند.اين بار زن ها و بچه ها که صدايش را مي شنيدند به گريه افتادند و بي تاب شدند.
حسين(ع)به عباس و علي اکبر گفت:«آنها را آرام کنيد.گريه زياد در پيش دارند».
حسين(ع)مي دانست چه کسي را براي آرام کردن زن ها و بچه ها بفرستد.مي دانست قلب آنها توي دست هاي کيست؟
علي با همه وداع کرد.همه زن ها و بچه هاي فاميل نگرانش بودند.چشم چراغشان داشت مي رفت ميداني که هرکه رفته بود،برنگشته بود.مي گفتند:«به غربت ما رحم کن، ما تحمل دوري تو را نداريم».
علي اما وظيفه اش دفاع از امام زمانش بود، نه زن ها و بچه هاي خانواده وفاميل.
ياران حسين(ع)که يکي يکي پيشاني برخاک گذاشتند و پا بر افلاک،نوبت بني هاشم شد و علي،پسر بزرگ حسين(ع)جلو آمد.حسين(ع)گفت:«علي جلويم راه برو.مي خواهم تماشايت کنم».
علي راه مي رفت و حسين(ع)بغض کرده بود.حسين(ع)آتش فشاني شده بود که بيرون نمي ريخت.علي را بغل زد.حسين(ع)بي قرار بود؛ خيلي زياد.علي زودتر قصد رفتن کرد.شايد ترسيد بابايش حسين(ع)جان بدهد.
علي اکبر که رفت سمت ميدان، حسين(ع)نگاه نا اميدانه اي به او کرد و کمي دنبالش رفت.دست بلند کرد به آسمان و گفت:«خدايا شاهد باش شبيه ترين انسان در صورت و سيرت و سخن به پيامبرت رابه ميدان مي فرستم.ما هر وقت دلتنگ پيامبر(ص)مي شديم،او را نگاه مي کرديم.خدايا برکات آسمان و زمين را از آنها بگير.تفرقه شان بينداز.خدايا...».
حسين(ع)مي مرد شايد، اگر زينب سراغش نمي آمد و او را نمي برد.
علي که پا مي گذارد وسط ميدان، همه دشمن در بهت فرو مي رود.آنهايي که پيامبر(ص)را ديده اند شک مي کنند به جنگ با او.عمر سعد فرياد مي زند او محمد(ص)نيست، او علي پسر حسين(ع)است.
شايد يادش رفت ادامه اش را بگويد.او علي پسر حسين(ع)پسر فاطمه دختر محمد است.
يک نفر جلوتر آمد و فرياد زد:«اي علي!تو با اميرالمؤمنين يزيد فاميلي.ما بستگان او را مراعات مي کنيم.اگر مي خواهي امان نامه مي دهيم».
علي مي دانست اين قوم اهل مراعات هيچ حقي نيستند که گفت:«اگر اهل مراعات هستيد، حق خويشاوندي رسول خدا بالاتر است».
علي مبارز طلبيد.کوفي ها هيبت پيامبر گونه او را که ديدند و نسبتش به حضرت علي(ع)را فهميدند، ترسيدند.هيچ کس جلو نرفت.
عمر سعد، طارق ابن کثير را صدا زد و گفت:«سر اين جوان را بياور و هر چه مي خواهي بگير».
طارق گفت:«تو مي خواهي حکومت ري را بگيري، آن وقت من با او بجنگم.نمي داني جوان کيست؟ ...حالا اگر حکومت موصل را ضمانت کني شايد بروم».
عمر سعد ضمانت کرد و انگشترش را به نشان تعهد داد به طارق.
نه حکومت موصل را ديد و نه توانست از انگشتر استفاده کند.فقط ضربت شمشير جواني هاشمي را چشيد.
اولين نفر طارق پسر کثير با وعده حکومت موصل آمد به ميدان و بي سر برگشت.برادرش آمد انتقام بگيرد، نصفش برگشت.پسرش آمد، اسبش برگشت.هر کس آمد، برنگشت.علي آن قدر دشمن بر زمين زد که ديگر کسي براي جنگ تن به تن جرات ميدان آمدن نداشت.
علي ايستاده بود و کسي از دشمن نمي آمد.ناچار شد به حمله.به چپ سپاه دشمن مي زد، همه فرار مي کردند به راست.به راست سپاه مي زد، فرار مي کردند به چپ.به قله سپاه مي زد، پراکنده مي شدند توي صحرا.
مثل گله گوسفندي که شيري بينشان افتاده باشد.آن قدر دشمن از دم تيغ گذراند که عطش امانش را بريد.افسار اسب را گرداند و برگشت سمت خيمه ها.
بار دوم که برمي گشت ميدان جنگ،حسين(ع)فرياد زد:«به زودي به دست پدربزرگم پيامبر(ص)سيراب مي شوي».رفت و جنگيد.از کشته پشته ساخت.آن قدر جنگيد تا تيري گلويش راپاره کرد و نيزه اي به قلبش فرو شد و چيزي به سرش کوفته شد.فرياد زد:«پدر جان حالا پيامبر(ص)با کاسه اي آب سيرابم کرد».
و علي سيراب از دنيا رفت.
حسين(ع)دوان دوان آمده بود بالاي سر علي اکبر اما زنده بودنش را نديده بود.فقط ديده بود علي پا به زمين مي کشد.گفت:«الان کمرم شکست».بعد گفت:«علي اکبر!بعد از تو خاک بر سر دنيا!».آفتاب کج شده بود انگار.ريگ هاي دشت فوران کرده بودند.دنيا خاک بر سر شده بود بعد از علي.
توي مجلس، يزيد رو کرد به امام سجاد(ع)و گفت:«اسم تو چيست؟».گفت:«علي!».يزيد تعجب کرد و گفت:«شنيدم علي پسر حسين(ع)را خدا در کربلا کشت».
امام(ره)گفت:«او برادرم علي اکبر بود به دست مردم نادان به شهادت رسيد».
يزيد باز هم تعجب کرد:«دوعلي در يک خانواده؟».
و جواب شنيد:«سه علي که دوتايش را شما شهيد کرديد.پدرم اگر باز هم پسر مي داشت نامش را علي مي گذاشت به کوري چشم دشمنان علي(ع)».
او از همه به پيامبر(ص)شبيه تربود واز همه به پدرش نزديک تر.شايد به خاطر همين در کربلا زير پاي پدر دفن شد.آن چنان که ضريحش با ضريح امام حسين(ع)ممزوج شد.شنيده ايد که ضريح حسين(ع)شش گوشه دارد.
با نگاهي به :
لهوف /سيد ابن طاووس، ترجمه عباس عزيزي، صلات، 1384.
ياران شيداي حسين بن علي(ع)/آقا تهراني، مرتضي، ميم، 1384.
حضرت علي اکبر شبيه پيامبر،شهيد ولايت/گلي زواره، غلامرضا، قيام، 1374.
علي اکبر عليه السلام /موسوي مقرم، عبدالرزاق، ترجمه امير حسين لولاور، صيام، 1380.
منبع:نشريه آيه، ويژه نامه دين و فرهنگ.