گذار از مدرنيته


 

نويسنده:محمد صالح کاوه




 

فرهنگ مدرن ديگر پاسخگوي نيازها نيست
 

روز چهاردهم ژوئيه 1793، يعني يک سال پس از روي کار آمدن ژاکوبن ها و اعلام جمهوري فرانسه، هگل، هولدرلين و شلينگ در حواشي شهر دانشجويي خود درختي به نام «درخت آزادي»بر پا مي کنند و با خواندن سرود «مارسي يز»(سرود ملي فرانسه که شلينگ متن آن را به آلماني ترجمه کرده بود)به دور آن درخت پايکوبي مي کنند.هگل تا پايان عمر 61 ساله خود، ستايشگر انقلاب فرانسه باقي ماند و هر ساله در سالگرد اين انقلاب، خوشحالي کرد.امروز درباره انقلاب فرانسه يک جمله مي توان گفت:«تمام شد».
انقلاب فرانسه تنها يک نمونه از تلاش هايي است که انسان تا به حال براي تغيير،از جمله تغيير فرهنگي،انجام داده است.اما تمام سؤال اينجاست که آيا يک انقلاب،فرهنگ را مي زايد يا مي کشد؟ فرهنگ،انقلاب را پايه ريزي مي کند يا انقلاب،فرهنگ را؟ فرهنگ را چگونه مي توان با انقلاب تغيير داد؟ زمينه سازي براي انقلاب چگونه امکان دارد؟و ده ها سؤال ديگر که براي بهتر پرسيدن آن به چند مقدمه نياز خواهيم داشت.

فرهنگ راه مي رود
 

مرلوپونتي معتقد است که هگل در مبداء و منشاء تمام اتفاقات قرن اخير قرار دارد.فلسفه هگل و آموزه هايش تا چندي، فضاي تفکر پس از او را از آن خود کرد.موافق يا مخالف، گريزي نداشتند جز اين که پا بر شانه هاي اين روح ضمخت و سخت بگذارند.
در اين نوشتار«فرهنگ»را به مثابه «روح مطلق»به همان معنايي که هگل در فلسفه اش مد نظر داشت، اراده خواهيم کرد.هر ترجماني که از فرهنگ داشته باشيم، در اينجا آن را به روح مطلق تحويل خواهيم برد که فضاي تاريخ و زمان امروز ما را فراگرفته است و آن، چيزي جز فرهنگ مدرن و مدرنيته فرهنگي نيست و امروز نه در خدمت انسان که در برابر او قد برافراشته است.
در اين چند سطر، اصلاً برآن نيستيم تا قضاوت کنيم و خوب ها و بدها را شماره گذاري نماييم.صرفاً آنچه را که اصلاً نمي توان ناديده گرفت در اين نوشتار بيان خواهيم کرد؛ فرهنگي که به روح جاري در کالبد زمان و زمانه تفسير کرديم و تمدني که سوار بر اين روح، به تاخت تا ناکجا آباد مي تازد.رشد يا توقف و تکامل يا افول اين موجود زنده مهيب، از دستان انسان خارج شده است.انسان دهه هاست که صرفاً تماشاچي شده است و صرفاً براي حرکت هاي زيباي فرهنگي، دست تشويق مي زند يا براي افتخارات آن، سکوت مي کند.
خلاصه بگوييم؛ فرهنگ، همان روح حاکم زمانه، همان روح مطلق هگلي، بسان ابر انسان و انسان مطلق نيچه و هگل، امروزه براي ما تصميم مي گيرد.مجال نخواهد بود تا اين ابر انسان را توصيف و ترسيم کنيم بلکه صرفاً بياني است براي ذهنيتي که امروزه از فرهنگ ترسيم مي شود و جز اين هم نخواهد بود.

فرهنگ تاريخي يا تاريخ فرهنگ؟!
 

جهت ديگري از اين نگاه به فرهنگ،«فرهنگ تاريخي»است.فرهنگي که در سير تاريخ بشر امروز،ما را اداره،تربيت،اصلاح و حتي نظافت مي کند، تاريخي است.
در تمدن مدرن امروزي و فضاي روح حاکم بر اذهان آدميان، فرهنگ، هيچ ذاتي ندارد تا بتوانيم کالبد آن را مانند جوهر ارسطويي زير ذره بين اذهان رياضياتي مان قرار دهيم.چه بسا همين رويکرد است که سعي مي کند تقدس را از بسياري از جنبه هاي دين سلب کرده و آن را روز به روز زميني تر کند.
اگر فرهنگ ها را با تمام اختلافات زماني و مکانيشان، در سيرهاي تاريخي بنگريم، ديگر اصالتي براي رسوم نياکان اين فرهنگ ها باقي نخواهد ماند.ديگر اجداد انسان هيچ حق اولويتي در تعيين حدود و رسوم کرانه هاي تمدن من نخواهند داشت.اين تاريخ است که امروز به دست من رسيده است.فرهنگ، دين، آيين، رسوم و حتي انديشه، صرفاً روزنامه هايي هستند که فردا ديگر نمي توان آنها را ورق زد.

تربيت فرهنگ چگونه امکان دارد؟
 

با همه آنچه که تا بدينجا گفته شد وبسيار بسيار مجمل ماند، دو امکان اساسي را در بازه زماني امروز بررسي خواهيم کرد که براي بررسي فردايمان، مولفه ها و شرايط نقد و نظر در اين باره، به طور حتم تغيير خواهند يافت.
در امکان اول روي سخن بيشتر با ساختار فرهنگ است.همان فرهنگي که به مثابه روح حاکم بر زمان و مکانمان،همه آنچه را که دراختيارمان نيست، به رخمان مي کشد.
امکان اول، سؤال از تغييرات ارادي و حساب شده فرهنگ است.سؤال از همان انقلاب هايي است که هگل برايش خوشحالي مي کرد.آيا اصولاً با آن تعريف از فرهنگ که بيان شد و اين سير تاريخي اش که امروزه به عنوان يک ابر انسان، بشر را به هر سو که بخواهد يا بتواند هل مي دهد، مي توان تغيير، رشد، توقف و توليد آگاهانه فرهنگ داشت؟ مگر همه اين مؤلفه هاي آگاهانه، خود مرهون فرهنگي نيست که امروزه ما را به ضرورت آن رسانده است؟ خود اين فرهنگ ما را به اين ضرورت مي رساند که فرهنگ را رشد دهيم.اين فرايند، ساده ترين و در عين حال پيچيده ترين و مهم ترين سؤالي است که در مواجهه با فرهنگ مورد غفلت واقع شده است.

امکان فهم سنت در فرهنگ مدرن
 

با هر پاسخي که به امکان رويکرد اول داشته باشيم،در اين مرحله با سؤال هاي متعددي روبرو خواهيم شد که همگي در سؤال از«فهم»مشترک خواهند بود.فهم مدرنيته، زمينه سازي با مدرنيته و گذار از مدرنيته و رسيدن به آموزه هاي سنتي، مهم ترين سؤالات اين مرحله است که در بحث «امکان فهم»خلاصه خواهد شد.اساس و پايه هر آنچه گفته شد، در اين مبحث خلاصه مي شود.
يکي از رويکردهاي سنتي فرهنگ ها، اديان و نحله ها، بحث از منجي و مصلح موعود است.زمينه سازي فرهنگي براي ظهور چنين موعودي هم يکي از جنبه هاي زمينه سازي براي اعتقادات يا آرزوهاي بشر است اما با اين همه سؤال پيش رو، چگونه اين گذار امکان خواهد داشت؟
پس از نگاهي به معناي مدرنيته و انسان مدرن، بار ديگر به سؤال هاي اين مکان باز خواهيم گشت.

مدرنيته را چگونه مي فهميم؟
 

«مدرنيته»ازجمله مفاهيمي است که در ادبيات علوم اجتماعي، علوم انساني، هنر، دين، فلسفه و ...دامن گستر شده و اين تب استعمال، اين مفهوم را به نوعي پريشاني دچار کرده است.
پيدايش مدرنيسم يا تجدد گرايي در غرب را مي توان واکنشي بر ضد سنت و دين مسيحيت دانست.تجدد، خود را از راه سلب غير، تعريف مي کند و اين غير،سنت مسيحي و دين مسيحي بوده است.وقتي تجدد دامن گستر شد و از اروپا به بخش هاي ديگر جهان پاگذاشت،اين ويژگي ضديت با «سنت»و«دين»را کم و بيش در خود حفظ کرد.به اين اعتبار، مدرنيسم در هر جاي جهان در قبال «سنت»و«دين»، موضع مي گيرد و اين ويژگي مشترک نظام هاي برآمده از مدرنيسم است.
به نظر مي رسد که مي توان جهان نگري نهفته در بطن مدرنيته را با هشت مؤلفه نشان داد که نوعي کنش و واکنش بين اين مؤلفه ها برقرار است.بنابراين نظم و ترتيبي که ارائه مي شود چندان خارج از منطق نيست:انسان گرايي، انديشه پيشرفت، مادي گرايي، عقل گرايي، ويژگي تجربي، برابر طلبي، فردگرايي و احساسات گرايي.
روي آوردن به علوم تجربي نتيجه چنين جهان نگري اي است.وقتي علوم تجربي رشد مي کند طبعاً تکنولوژي و فناوري هم رشد مي کند.
به اين اعتبار مي توان گفت که جهان نگري مدرنيته، جامعه صنعتي و تکنولوژيک را به دنبال خواهد داشت و اين تکنولوژي که در تمدن مدرن وجود دارد همه با چند واسطه متأثر از اين هشت ويژگي مدرنيسم هستند.اگر البته اين نکته قابل ذکر است که در اينجا اين هشت ويژگي جهان نگري مدرنيته، به طور افراطي طرح شده اندتا قابليت طرح يابند و بتوانيم شرايط آرماني انسان مدرن را ترسيم کنيم.
به اين اعتبار، هم فرد مي تواند به طور ذومراتب مدرن شود و هم جامعه مي تواند ذو مراتب مدرن باشد.بنابراين وقتي مدرنيته ذومراتب شد طبيعتاً جمع بين«مدرنيته»و «دين»هم ذومراتب مي شود.
با اين ترسيم بسيار کلي از مدرنيته و با آنچه که تا بدينجا گفته شد،هدفمان آن بود تا بتوانيم پرسش از دو امکان را عميق تر درک و فهم کنيم:پرسش از امکان تغيير، رشد يا افول فرهنگي و پرسش از امکان فرهنگ سازي مدرن براي آموزه هاي سنتي!
به راستي چگونه مي توان از فرهنگ تاريخي به تاريخ فرهنگ، گذاري داشته باشيم؟ آيا کسي قدرت خواهد داشت تا جنبه هاي بي نهايت اين ابرانسان -فرهنگ-پا به سن گذارده را در طرح و برنامه هاي خود بگنجاند؟ چگونه مي توان با استفاده از مؤلفه هاي فرهنگ مدرنيته براي آموزه هاي سنتي زمينه سازي کرد؟

نجات از قهقرا
 

بسياري معتقدند که نمي توان جمع و ترکيبي از مدرنيته و تدين داشت و لذا در نهايت به مراتب تشکيلي به آن دست مي يابيم.اما شايد بتوان آموزه هايي را يافت که خود به نوعي راه برون رفت از مدرنيته است.اين آموزه ها هر چند در سنت هم به آن اشاره شده است اما در قرن اخير به وضوح مي توان ديد که حتي کساني که به دين تعهدي ندارند، از آن به عنوان راه برون رفت از کشمکش هايي عنوان مي کنند که مدرنيته با آن، انسان را به قهقرا کشانده است.
در يک رويکرد کلي مي توان گفت که نگاه به منجي در مکتب تشيع با مؤلفه هاي منحصر به فرد آن که موعود را معرفي مي نمايد، به اذعان بسياري از شرق شناسان غربي که در مهد مدرنيته رشد کرده اند، به نوعي پاسخگوي حيرت و وحشت انسان در قرن حاضر است.

نکته:
 

بازگشت به ايمان
اميد به منجي انسان و چشم داشتن به مصلح براي نجات بشر،علاوه بر رويکردهاي بشري انسان مدرن،گويي ايمان را يک بار ديگر دردل هاي مي روياند.همين عامل است که بعضي قرن اخير را به نوعي بازگشت به ايمان و تسليم دل ناميده اند و عده اي از روي تعصب برآموزه هاي مدرنيته،آن را انديشه پسا مدرن معرفي کرده اند که طبق سير تاريخي،بايد پس از مدرنيته مطرح مي شد.به هر حال موعود منجي،چه رويکرد پسامدرني به آن و چه رويکرد بازگشت به آموزه هاي سنتي، به نوعي بخش بزرگي از آموزه هاي مدرنيته را به کناري وانهاده است.اين وانهادن، به معناي بيچارگي انسان در مقابل راهکارهايي است که مدرنيته براي سعادت بشر ارائه کرده و مي کند.
منبع:نشريه آيه، ويژه نامه دين و فرهنگ.