پال و مگي


 

نويسنده: نيکولاس اوليورا
مترجم: آرزو رمضاني



 
1- روز پال با طلوع خورشيد شروع مي شد. هر روز گربه اش مگي او را تکان مي داد تا از خواب بيدار شود.

2- پال هميشه خميازه اي مي کشيد و خودش را کش و قوسي مي داد. بعد با مگي بيرون مي رفت تا بازي کند.

3- آن ها زير نور خورشيد روي چمن ها مي نشستند. پال به مگي ياد مي داد چه طوري موش اسباب بازي را بگيرد. مگي هم اين بازي را خيلي دوست داشت.

4- آن روز صبح کسي پال را از خواب بيدار نکرد. وقتي بيدار شد به دنبال مگي رفت. مگي در آشپزخانه نبود. غذايش را هم نخورده بود. پنجره باز بود و انگار مگي از پنجره رفته بود پال خيلي غمگين شد.

5- پال نمي دانست چه طوري مي تواند مگي را پيدا کند. در دلش گفت: «خدايا دوستم مگي را پيدا کن . او نشاني ندارد تا اگر کسي او را پيدا کرد، به خانه ي ما بياورد.»

6- کسي در زد. پال در را باز کرد و با تعجب ديد همسايه مگي را آورده است. آقاي لارسون گفت: «مگي راه را گم کرده بود. تو بايد برايش يک گردن بند درست کني و اسم و آدرس مگي را روي آن بنويسي.»

پال خوش حال شد و براي مگي غذا آورد و برايش گردن بند آدرس درست کرد.
منبع: ماهک شماره 22