نقش محمد حنفیه در صدر اسلام (2)
نقش محمد حنفیه در صدر اسلام (2)
ابن حنفیه لحظهای در ولایت پدر تردید نکرد و بر خلافت و امامت غیر او معتقد نشد و این، به سبب مادری پاکدامن چون «خوله» بود که به خاطر عشق و علاقه به اهل بیت و علی (ع) زجرها کشیده بود. او نه تنها شیعه بود، بلکه در ابراز تشیع اش هیچ باکی نداشت؛ چونان که ابن سعد مینویسد: «ابن منذر میگوید: ما نزد محمد بن حنفیه بودیم. او وقتی خواست وضو بگیرد، بدون هیچ ابایی همچون شیعیان وضو گرفت، کفشهایش را درآورد و بر روی پا مسح کشید».[1]
ابن ابی الحدید در شرحش مینویسد:
«عبدالله بن زبیر خطبهای میخواند و در آن از علی (ع) بد میگفت. چون خبر به محمد بن حنفیه رسید، شتابان به نزد او آمد و خطبهاش را قطع کرد و مطالبی فرمود که این مطالب، گویای علاقۀ شدید وی به امیرمؤمنان (ع) است و علاوه بر آن، سخنوری و خطابت وی را نیز نمایان میکند. ما در اینجا گوشههایی از متن خطبه را میآوریم تا شیوههای او در دفاع از حریم ولایت واضح گردد:»
یا معشر العرب شاهت الوجوه، أینتقض علی وانتم حضور! إنَّ علیّاً کان ید الله علی أعداء الله و صاعقة من أمره أرسله علی الکافرین و الجاحدین لحقّه فقتلهم بکفرهم...؛ ای گروه اعراب! چهرههایتان کریه باد! آیا باید علی را نکوهش کنند، در حالی که شما حاضر هستید!؟ همانا علی (ع) دست خداوند برای سرکوبی دشمنان خدا بود و به فرمان خدا، صاعقهای بود که آن را بر کافران و منکران حق فرو فرستاد. او آنان را به سبب کفرشان کشت و بازماندگانشان از او کینه به دل گرفتند و در ذهن خویش بر او حسادت کردند و شمشیر فراهم ساختند، در حالی که هنوز پسر عمویش (ص) زنده بود و چون خداوند او را به جوار رحمت خویش برد و آنچه برای خودش بود، برای او برگزید، مردانی کینههای خود را برای او آشکار کردند و خود را آرامش دادند. عدهای حق علی (ع) را گرفتند و افرادی را برای کشتن او گماشتند. عدهای او را دشنام دادند و با مطالب بیهوده، او را متهم کردند. اگر برای ذریه و ناصران دعوت علوی، دولتی فراهم گردد، استخوانهای آنان را از گور بیرون خواهند کشید و قبرهای آنان را خواهند شکافت هر چند که بدنهای ایشان امروز پوسیده است و زندگان آنان کشته شدهاند و گردنهایشان را خوار خواهد کرد.
خداوند آنان را به دست ما عذاب داد و زبون ساخت و ما را بر ایشان پیروزی بخشید و دلهای ما از آنان تسکین یافت. همانا به خدا سوگند! علی را دشنام نمیدهد، مگر کافری که دشنام رسول اکرم (ص) را در دل پنهان کرده است و میترسد آن را به زبان بیاورد و با دشنام دادن به علی (ع)، به پیامبر (ص) کنایه میزند.
همانا در میان شما کسانی هستند که نمردهاند و این سخن پیامبر (ص) درباره علی (ع) را شنیدهاند و به یاد دارند که فرمود:
«تو را جز مؤمن، دوست نمیدارد و جز منافق، کسی به تو کینه نمیورزد و آنان که ستم میکنند، به زودی خواهند دانست که به جایی باز میگردند.»
ابن زبیر که خود را زبون دید، در جواب به حربۀ تبلیغی دست زد و گفت: فرزندان فاطمه (س) اگر حرفی بزنند، ایرادی ندارد و آنان معذورند؛ ولی به ابن حنفیه چه مربوط که سخن بگوید!؟
محمد در پاسخ، افتخارات آبا و اجداد خویش را بیان کرد و حربۀ ابن زبیر را از بین برد و گفت: چرا سخن نگویم؟ مگر از همه فاطمهها جز یکی، دیگران مادر من نیستند. آن یکی هم که مادر من نیست، افتخارش به من میرسد؛ زیرا مادر دو برادر من است و من پسر فاطمه دختر عمران بن عائذ بن مخزوم هستم که مادربزرگ رسول خداست. من پسر فاطمه بنت اسد هستم که سرپرست رسول خدا (ص) و همچون مادر او بوده است... [2]
علی (ع) نیز علاقهای خاص به فرزندش محمد داشت و در بعضی سخنانش به این محبت و علاقة تصریح کرده است:
«أما الحسین و محمداً ابنای فأنا منهما و هما منی؛ [3]»
همانا حسین و محمد، پسران من هستند. من از آنانم و آنان از من
تا بدانجا که در وصیتش به حسن و حسین (ع) نسبت به محمد نیز سفارش میکند و میفرماید:
«أوصیکما به فانه أخوکما و ابن ابیکما و قد علمتما ان اباکما کان یحبه؛ [4]»
شما را به محمد بن حنفیه سفارش و توصیه میکنم. همانا او، برادر شما و پسر پدرتان است و میدانید که همانا پدرتان او را دوست دارد.
امام علی (ع) به سبب همین علاقه، آنگاه که از او سستی میدید، او را عتاب و سرزنش میکرد. [5] و آن هنگام که وی را ناراحت میدید، دلداریاش میداد. [6] و زمانی که احساس خطری برای او میکرد، به دفاع از او بر میخاست. [7] و اگر احتیاج به تشویق داشت، ابراز محبت میکرد؛ [8] ولی هیچ گاه نمیگذاشت از حدّ خود خارج شود و مغرور گردد. [9]
محمد بن حنفیه همواره در کنار علی (ع) بود و در هجرت آن حضرت از مدینه به کوفه، در کنار ایشان حضور داشت و در جنگهای حضرت با ناکثین، قاسطین و مارقین، به طور مستمر و چشمگیر شرکت میکرد.
حضور در جنگها
جنگ جمل
محمد امروز درس (أشدّاء علی الکفار رحماء بینهم) [10] را از پدر میآموزد و پدر نیز در تعلیم فنون جنگ و دفاع، هیچ کوتاهی نمیکند. شمشیر زدن، نیزه پرتاب کردن، دفاع کردن و جنگیدن را به فرزندش میآموزد و در این راه، گاه او را به دل دشمن میفرستد و گاه به او عتاب میکند و زمانی دلداریاش میدهد و از آن همه، هدفی جز تعلیم و تربیت فرزندش را در نظر ندارد.
امیرمؤمنان در جنگ جمل، وظیفۀ سنگین پرچمداری را بر عهدۀ او میگذارد و هنگام دادن پرچم به او میفرماید:
«تزول الجبال و لاتزل، غضَّ علی ناجذک. أعرالله جمجمتک، تد فی الأرض قدمک، ارم ببصرک أقصی القوم، و غُضَّ بصرک و اعلم أن النّصر من عند الله سبحانه؛ [11]»
اگر کوهها از جا کنده شوند، تو از جای خود حرکت مکن. دندان روی دندان بنه، و کاسۀ سرت را به خدا عاریه بده و از آن بگذر. پای خود را همچون میخ در زمین بکوب. چشم بینداز تا انتهای لشکر را ببینی، و چشم خود را بپوش، و بدان! فتح و پیروزی از جانب خداوند سبحان است.
و آنگاه که صفوف لشکریان دشمن در مقابل حق و حقانیت آراسته و جنگ آغاز میشود، علی (ع) به پرچمدارش فرمان حمله به دشمن را میدهد، ولی محمد که هیچ تجربهای ندارد، با تردید و دودلی نظاره میکند و چون دوباره فرمان صادر میشود، عرض میکند: پدرجان! آیا نمیبینی نیزهها همچون قطرات باران بر ما فرود میآیند!؟
حضرت که ترس را در دل فرزند میبیند، با عتاب بر سینۀ او میزند و با گرفتن پرچم، خود حمله میکند تا بفهماند که با توکل بر خدا، برای تحقق اهداف حق نباید هیچ ترسی به دل راه داد و جان را در کف دست، تقدیم حضرت دوست باید کرد.
این عکسالعمل محمد، هرچند ناشی از بیتجربگی وی بوده، ولی دال بر وجود نوعی ترس یا به عبارت دیگر، نوعی واکنش محافظهکارانه در درون اوست که همین مسئله در بعضی دیگر از صحنههای زندگانی محمد نیز به چشم می-خورد.
این عتاب آن چنان در روحیۀ او تأثیر میگذارد که چون حضرت بازمیگردد و پرچم را بار دیگر به محمد میدهد، محمد به دشمن یورش میبرد و دشمن را سرکوب میکند که همگان انگشت حیرت بر دهان گرفته، با تعجب نظاره میکنند. [12]
ابن شهر آشوب مینویسد:
«مردی از قبیلۀ ازد با محمد درگیر شد و در حالی که فریاد میزد: یا معشر الازد کرّوا؛ ای قبیلۀ ازد! حمله کنید. با او میجنگید. محمد چنان بر او حمله برد که وی را به درک واصل کرد و فریاد زد: یا معشر الازد فرّوا؛ ای گروه ازد! فرار کنید. دگر بار مردی به نام عوف با رجز خوانی به میدان آمد و با محمد مبارزه کرد؛ ولی محمد او را نیز کشت و به سزای عملش رسانید.» [13]
در این جنگ، علی (ع) مسئولیت کشتن شتر عایشه را نیز که سبب نفاق و تفرقه شده بود، به محمد سپرد؛ ولی محمد به واسطۀ دفاع بنوضبه از شتر، موفق به از بین بردن شتر نشد. حسن (ع) نیزه به دست گرفت و خود برای کشتن آن حرکت کرد و چون بازگشت، آثار خون شتر بر روی نیزهاش بود. محمد بن حنفیه از اینکه نتوانسته بود شتر را بکشد، خجل شد و صورتش سرخ گردید؛ ولی امام علی (ع) او را دلداری داد و فرمود:
لا تأنف فانّه ابن النبی وانت ابن علی؛ [14]
خجالت مکش؛ چرا که او پسر پیامبر (ص) است و تو پسر علی (ع) هستی.
جنگ صفین
او با استفاده از تجربیاتی که در جنگ جمل آموخته بود و با شجاعت و قدرت بدنی که داشت، رشادتهای فراوانی از خود نشان داد که تاریخ در ثبت و نگهداری این دلاوریها کوتاهی نکرده که به برخی از آنها اشاره میکنیم. نصربن مزاحم مینویسد:
«در یکی از روزهای جنگ، علی (ع) با پسرانش همراه قوم ربیعه به جناح چپ لشگر شام حمله کردند. دشمن تیر پرتاپ میکرد و تیرها از روی سر و شانههایشان میگذشت. حسن و حسین: و محمد خود را سپر جان پدرکرده بودند و با تن خویش او را محافظت میکردند، ولی علی (ع) هرگز دوست نداشت که پسرانش پیشمرگ او شوند؛ لذا هرگاه یکی از آنان جلو او میآمد تا میان او و شامیان حائل شود، حضرت دست او را میگرفت و به پشت خود میراند. یکی از بنیامیه به امیرمؤمنان یورش برد و غلام حضرت، (کیسان)، را به شهادت رسانید. حضرت او را بلند کرد و چنان بر زمین کوبید که شانه و بازوانش شکست. حسین (ع) و محمد نیز به او تاختند و با شمشیر به او زدند تا به درک واصل شد».[16]
همان نویسنده در جای دیگر مینویسد: «گروهی از شامیان به علی (ع) حملهور شدند و او به محمد دستور داد: آهسته به سوی آنان برو و آنگاه که نیزه را نشانۀ سینۀ آنها کردی و در تیررس تو قرار گرفتند، منتظر بمان تا فرمان من به تو برسد. محمد بن حنفیه فرمان حضرت را اجرا کرد و علی (ع) نیز گروهی از سپاهیان را به شمار افراد دشمن همراه مالک اشتر به سوی ایشان فرستاد و چون نزدیک دشمن رسیدند و آنان را در تیررس خود قرار دادند، علی (ع) به آنان فرمان حمله داد. محمد و یاران زبدهاش به دشمن حمله بردند و بسیاری را کشته، و بقیه را عقب راندند. این جنگ به قدری طولانی شد که بسیاری از سربازان نماز خود را روی اسبان و با اشاره انجام دادند».[17]
«در روز چهارم جنگ، گروهی از شامیان به فرماندهی عبیدالله بن عمر بن خطاب با گروهی از کوفیان به فرماندهی محمد بن حنفیه درگیر شدند و جنگی سخت میان آنان درگرفت. عبیدالله به محمد پیام فرستاد که: بیا با هم جنگ تن به تن کنیم. محمد پاسخ داد: بسیار نیک است. سپس پیاده به سوی او روان شد. علی (ع) چون این صحنه را دید، گفت: این دو، کیاناند که به جنگ یکدیگر میروند؟ پاسخ دادند: محمد بن حنفیه و عبیدالله بن عمر میباشند. علی (ع) به سرعت به میدان رفت و محمد را بازگرداند و خود برای جنگ اعلام آمادگی کرد، ولی عبیدالله گفت: من سر جنگ و هماوردی با تو را ندارم.»
راوی گوید: پس ابن عمر از میدان بازگشت و ابن حنفیه به پدر گفت: چرا مرا از رویارویی او بازداشتی!؟ اگر با او میجنگیدم، امید داشتم او را بکشم. حضرت فرمود: پسرم! اگر من با او میجنگیدم، یقیناً او را میکشتم؛ ولی اگر تو با او روبهرو میشدی، فقط امید داشتی او را بکشی و من ایمن نبودم که او تو را نکشد. [18]
علامه مجلسی روایت میکند:
«ابن عباس گوید: در یکی از روزهای جنگ صفین، امام علی (ع) فرزندش محمد بن حنفیه را فرمان داد که به میمنه لشکر معاویه حمله کند. او و افراد تحت فرمانش جانانه حمله کردند و آنان را درهم شکستند. محمد در حالیکه مجروح شده بود، بازگشت و نزد پدر آمد و درخواست آب کرد. حضرت مقداری آب به او داد و مقداری نیز بر سر و صورت و زره او پاشید.»
ابن عباس میگوید: من دیدم خون از حلقههای زره محمد جاری بود. پس از ساعتی استراحت، امام دوباره فرمان حمله به میسره معاویه را به او داد. او نیز با افرادش به دشمن حمله کرد و آنها را شکست داد و در حالیکه شدیداً تشنه و مجروح گردیده بود، بازگشت. ولی بعد از کمی استراحت، حضرت برای بار سوم فرمان حمله را صادر کرد و این بار محمد به قلب دشمن حمله کرد و آنان را شکست داد و با ناراحتی و جراحات زیاد به لشکرگاه بازگشت. امام به استقبال فرزندش رفت و او را در آغوش گرفت و بین دو ابروی او را بوسید و فرمود:
فداک أبوک لقد سررتنی و الله یا بنیّ؛ پدرت به فدایت باد! پسرم، امروز دلم را شاد کردی. چرا ناراحت و غمگینی؟
محمد عرض کرد: سه بار مرا به صحنۀ نبرد فرستادی، لیکن خدا مرا حفظ کرد؛ اما چگونه دو برادرم حسن و حسین را این طور به میدان نمیفرستی؟ امام مجدداً او را بوسید و فرمود:
«یا بنیانت ابنی و هذان ابنا رسول الله. أفلا أصونهما؛»
عزیزم! تو فرزند منی و آن دو فرزندان رسول خدایند. آیا نباید در حفظ آنان کوشا باشم؟
محمد عرض کرد:آری، پدر! خداوند مرا فدای شما و دو برادرم گرداند. [19]
اشعار ذیل را که گویای فصاحت و سخنوری است، محمد در جنگ صفین در جواب محمد بن عمرو بن عاص سروده است.
«لو شهدت جمل مقامک أبصرت»
مقام لئیم وَسطَ تلک الکتائب
أتذکر یوماً لم یکن لک فخره
وقد ظهرت فیها علیک الجلائب
و أعطیتمونا ما نقمتم أذلة
علی غیر تقوی الله و الدین الله و الدین واصب؛ [20]
اگر سیه گیسوی، شاهد موقعیت تو میبود، تو را در وضع فرومایهای میان فوجها میدید.
آیا آن روزها که برای تو افتخارآفرین نیست، به یاد میآوری که بردگانی به میدان کشیده شده بودند و در برابرت آمدند!؟
شما با بیپروایی از خدا و برخلاف دین واجب الهی که طاعتش همواره واجب است، آتش کین خود را بر ما فرو میبارید.
پي نوشت ها :
1. طبقات ابن سعد، ج 5، ص 115؛ سیر اعلام النبلاء، ج 4، ص 127.
2. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 4، ص 62 و 63.
3. از سخنان مولی الموحدین علی 7 بعد از جنگ نهروان. (الامامة و السیاسة، ج 1، ص 174).
4. تاریخ طبری، ج 6، ص 68.
5. در جنگ جمل بعد از آنکه سستی از او دید، بر سینهاش او زد و با عتاب فرمود: «ادرکک عرق من أمّک؛ رگهای از ترس مادرت در وجود تو هست.»
6. قاموس الرجال، ج 8، ص 158.
7. بعد از آنکه محمد نتوانست شتر عایشه را با تیر بکشد، امام حسن 7 این کار را کرد. محمد بسیار خجل شد، ولی پدر در مقام دلداری به او فرمود: خجالت نکش. همانا او پسر پیامبر است و تو پسر علی. (بحار الانوار، ج 32، ص 187، ح 137).
8. در جنگ صفین، عبدالله بن عمر از محمد میخواهد تا با او جنگ تن به تن کند، ولی علی (ع) محمد را باز میدارد و خود به مقابله او میرود (وقعة الصفین، ص 221).
9. در یکی از حملات جنگ صفین، محمد رشادتهای بسیار از خود نشان داد، ولی خسته و تشنه شده بود. حضرت برای تشویق او فرمود: «پدرت فدایت شود! به خدا قسم همانا خوشحالم کردیای فرزندم». (بحار الانوار، ج 42، ص 105 و 106).
10. انصار وقتی از محمد بسیار تعریف کردند، حضرت فرمود: «أین النجم من الشمس و القمر؛ ستاره کجا به پای خورشید و ماه میرسد؟». (شرح ابن ابی الحدید، ج 1، ص 243-246).
11. با دشمنان و کافران، سخت و با دوستان و مؤمنان، بخشنده هستند (فتح/29).
12. نهج البلاغه، فیض الاسلام، خطبه 11، ص 62.
13. شرح مفصل این جریان در شرح ابن ابی الحدید، (ج 1، ص 243-246) آمده است.
14. بحار الانوار، ج 32، ص 179 و 180، به نقل از مناقب.
15. همان، ص 187، ج 43، ص 344، به نقل از مناقب.
16. همان، ج 32، ص 573، معجم رجال خوئی، ج 17، ص 56.
17. واقعة الصفین، ص 249.
18. همان، ص 392.
19. شرح ابن ابی الحدید، ج 5، ص 177؛ وقعة الصفین، ص 221؛ تاریخ طبری، ج 3، ص 83؛ بحار الانوار، ج 32، ص 462. گفتنی است که علی (ع) در این جنگ اجازه نمیداد که اصحابش با شامیان هماورد شوند و جنگ تن به تن انجام دهند. مروان در جواب توبیخ معاویه که: چرا با آنها جنگ تن به تن نمیکنید و آنان را از پای در نمیآورید؟ میگوید: «علی به حسن، حسین و محمد، پسران خویش، ابن عباس و برادرانش رخصت هماوردی نمیدهد و خود نیز بیمدد آنان به میدان جنگ نمیآید».(وقعة الصفین، ص 530).
20. بحار الأنوار، ج 42، ص 105 و 106.
21. واقعة الصفین، ص 371.
/ع
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}