استاد علم و عمل


 





 

اين چهارمين سال است كه بر مرگ استاد مسلّم زبان و ادب فارسي و عربي، مورّخ، مترجم، لغوي و اسلام‌شناس معاصر شادروان دكتر سيّد جعفر شهيدي قلم به درد مي‌گريانم. نه از آن رو كه اشك‌ريز خامه را به حال او سودي است و يا او را از اين نوشتن‌ها اميد كشف و شهودي! جسم خاكي او در شهرري و در جوار بارگاه امام‌زاده عبدالله خوش آرميده است و جان پاكش «عند مليك مقتدر» پر كشيده؛ نه او دوباره بدين دنياي دون بازخواهد گشت و نه كس را چشمِ انتظار بدين رجعت است. نمي‌دانم شايد از اين‌كه فرزندانش گه‌گاه از او يادي مي‌كنند و بر مزارش گلدسته‌اي به حرمت مي‌نهند و يـا از خيل شاگردانش يكي دو تن، پيش از ظهرِ جمعه‌اي بر تربت پاكش از سر اخلاص الحمدي مي­ خوانند، به همين خرسند و از آنان و كار آنان راضي و خشنود باشد؛ آخر استاد بزرگ ما در زندگاني دنيوي خويش نيز به كم قانع بود.
از قرآن‌پژوه گران‌سنگ، دكتر محمّدباقر حجّتي شنيدم كه حضرت شهيدي به‌عمد در پي آن بود كه از خود مرده‌ريگي به جاي نگذارد:
گرد تعلّق ز خويش تا نفشاني/ آينه‌ روح بي‌غبار نيابي
او نيك مي‌دانست كه خانه و زمين و اتومبيل و باغ و پس‌انداز و مال و منال دنيا را جز زيان هيچ نيست. به حقوق استادي دانشگاه تهران مي‌ساخت و از گرفتن حقّ­‌التّدريس ـ از هرجا كه باشد ـ سخت ابا مي‌ورزيد. امّا در امور معنوي و از جمله تحصيل علم، سر از پاي نمي‌شناخت. از نوجواني كه همت از شحنه نجف جسته بود و موطن خود بروجرد را به قصد بهره ­مندي از حوزه­ علميّه‌ نجف اشرف ترك گفته، تا آخرين روزهايي كه چشم را ياراي ديدن و قلم را توان نوشتن و زبان را امكان گفتن بود، به دقّت مي‌خواند و مي‌نوشت و مي‌گفت.
توگويي عطش مطالعه هرگز در او فرونمي‌نشست و از همين‌روي بود كه تشنگان وادي طلب نيز پيوسته جرعه‌نوش ساغر معرفت و حكمت او بودند و باز هم خود را تشنه‌تر مي‌يافتند. در طاعت پروردگار و درد دل گفتن با يار، دور از چشم اغيار به‌راستي از خود بي‌خود مي‌نمود. گلبانگ اذان را پيامي جان‌پرور از كوي دوست مي‌دانست كه با رسيدنش بايد چون نسيم سحري برخاست و بر سر سجّاده‌ي عشق با نماز شوق، آغوش را به روي عطر جانفزاي وصل گشود. نيم‌شبان نيز پهلو از بستر برمي‌گرفت تا در خلوتِ نياز خويش، ناز معشوق را به جان خريدار شود.
سخت پاي‌بند شريعت بود و در وصول به حقيقت، طريقت را به نيكي درمي‌نورديد، با اين­ همه به مفاخر وطن عشق مي ­ورزيد.
جواناني را كه در سر مي ­پروراندند تا آن سوي مرزها آرام و قراري جويند، نصيحت مي‌كرد كه در اين راه آهسته‌تر گام نهند و فريب بازارگرمي‌ها را نخورند و بهشت موعود را در افق سوئد و سوئيس جست‌و جو نكنند.
زبان فارسي را ـ كه مايه­ قوام و دوام ماست ـ خوب مي‌شناخت و پاس مي‌داشت و حرمت مي‌نهاد و از راهبران روحاني و معنوي جامعه مي‌خواست تا وليّ نعمت خود را فراموش نكنند.
آن­چه را كه نوشت، به گونه‌اي نوشت كه توده‌ مردم دريابند؛ چه زندگي‌نامه‌ معصومان و چه سفرنامه‌ها و تاريخ­ نگاري‌ها و چه ترجمه‌ها و تصحيح‌ها و شرح‌ها. برخي بر شاهكار او، «ترجمه نهج‌البلاغه» انگشت نهادند كه برخي از واژه‌ها كه به عنوان آرايه و پيرايه آمده است، دور از ذهن مي‌نمايد و او بر اين باور كه زبانِ ادب نه مي‌تواند و نه بايد پا به پاي ناآموختگان و نوآموختگان حركت كند. زبان به انساني به مرحله‌ تكامل رسيده مي‌ماند كه بايد در عين حفظ وقار و تمكين، جوانان و نوجوانان را نيز در حلقه‌ افاده‌ي خود بپذيرد امّا اينان بايد كه از او پويايي و گويايي بطلبند و نه شتاب و شيدايي، از اين رو همان­گونه كه كوشيد نثرِ دشوارياب و ديرهضم «درّه­ نادره» را به مذاق قشر متوسّط جامعه نزديك كند؛ حاضر نشد الفاظ آهنگين و گوش‌نواز «ترجمه‌ نهج‌البلاغه» را به‌دليل آن‌كه چون مني درنمي‌يابد، به دست فراموشي و تساهل سپرَد.
من‌بنده بر استاد شهيدي و همانندان او ـ اگرچه پُرشمار نيستند ـ حسرت و دريغ نمي‌برم و در مرگشان نيز پيرهن غم نمي‌درم، چه مي‌دانم كه جز ذاتِ بي‌زوال احديّت، هركه هستند و هرچه هستند به‌ناچار فرمانِ مرگ را گردن مي‌نهند و تن درمي‌دهند. او هرچه را كه در حيّز امكان داشت بي­روي و ريا به هم‌كيشان و هم‌زبانان و همدلان تقديم كرد؛ نام ايران را پرآوازه و زبان فارسي را نيرومند و تاريخ ايران و اسلام را سرزنده و واقعيّت­هاي ناگفته را برملا ساخت و جز اين از او چه انتظار مي‌توان داشت؟ او را خداي بصيرت و همّتي داده بود كه بدان رسيد به آن­چه بايد رسد.من به حالِ خود و هم‌فكران خود انديشناك و هراسانم زيرا دست‌پروردگانِ دوراني كم‌نظير كه خداي بر آن به عنايت بي‌علّت و رحمت بي‌غايت نظر رحمت افكنده بود، يكي پس از ديگري رخت برمي‌بندند و تا ملك سليمانِ نيستي مي‌روند بي­آن­كه جانشين و جايگزيني ـ اگر نه به آن اندازه كه خود بودند، حتّي در آن حدّ كه برازنده­ي روزگار پرتلاطم ما باشد ـ باقي نمي‌گذارند.
راستي با خود انديشيده‌ايم كه چرا و چگونه در برهه‌اي از زمان مرداني هم‌چون بهار، جلال‌الدّين همايي، بديع­ الزّمان فروزانفر، محمّدتقي مدرّس رضوي، اصغر و يحيي مهدوي و حسين خطيبي از جاي­‌جاي اين مملكت سر برآوردند كه هم دردِ دينشان بود و هم شورِ عشقشان به وطن؟ هم سينه بر بوريا ساييده بودند و هم از علوم جديد بي‌نصيب نمانده، مناعت را با قنـاعت همراه كـرده و لحظه ­اي از عمر عزيز به بطالت به سر نياورده و شاگرداني چون شهيدي و همانندان شهيدي پرورده بودند؟
از آن روز ـ 23 دي‌ماه 86 ـ كه استاد شهيدي روي در نقاب خاك كشيده است، چه مرواريدها كه از کام صدفِ ايّام بر خاك نيستي نيفتاده و چه گنج‌هاي بي‌بديل كه در بيغوله ويرانه‌ها جاي نگرفته است. برشمردن اينان در اين مقال و مقام نه ممكن است و نه معقول. تنها به سه تن از آنان كه به نحوي با استاد شهيدي در ارتباط مستقيم بوده، ـ به‌ترتيبِ چشم بربستن­شان بر جهان خاكي ­ـ اشارتي گذرا خواهم كرد تا هم اداي وظيفه‌اي باشد و هم تذكار و تذكّري صاحبدلان انديشه‌ور را.
نخست از روان‌شاد دكتر محمّدامين رياحي سخن خواهم گفت كه از ياران قديم و دوستان صميم استاد و خود مظهر و مُظهر آراسته ­ترين صفات انساني و آيينه تمام‌نماي آزادگي و دين و مروّت بود؛ دو سه ماهي پيش از وفات حضرت استاد كه شمع تابان وجود او اندك اندك رو به خاموشي مي‌نهاد و يكي دو تن از مريدان و دانشجويان نظاره‌گر آخرين پرتوافشاني­هاي آن چراغ نيم­افسرده بودند، گفته شد كه آن سرو بلندقامت، سايه بر اين شمشاد درهم شكسته خواهد فكند. محمّدامين از راه رسيد بي­آن‌كه سيّدجعفر را توان به پاسخ سلام برخاستن باشد، او به ديده­ي حسرت نگريست و اين به گوشه­ چشم آرام گريست. قاصد، زبانِ نگاه بود و پيام پيوندي از فغان و آه. ساعتي ماند و نوحه­ وداع سر داد و رفت و ديرزماني از مرگ شهيدي نگذشته بود كه رياحي بدو پيوست و با رفتن او، وطن‌خواهي كم‌نظير و فردوسي‌شناسي بي ­بديل و اديبي مؤدّب و انساني مهذّب از ميان ما رفت. بر اين رفتن و كس را بر جاي خود ننشاندن صد افسوس و هزاران دريغ.
استـاد ديگـري كـه بـا حضـرت شهيدي سال‌هاي سال انيس و جليس بود، شادروان ايرج افشار، ايران­شناس، ايران‌دوست و ايرانگرد معاصر بود. اين دو روزگاري بس دراز در جوار يكديگر در ساختمان­هاي موقوفه‌ دكتر محمود افشار بر دانشگاه تهران به آسودگي مي‌زيستند. يكي در مؤسسه‌ لغت‌نامه و ديگري در دفتر مجلّه‌ آينده و ايران‌زمين. جمعه‌ها كه محضر استاد را درمي‌يافتيم، ذكر خير ايرج بسيار مي‌رفت و ايرج نيز چون رسم امانت و ديانت را در دكتر شهيدي آشكارا ديده بود، امور شرعي موقوفات را كلّاً بديشان واگذارده بود.
چون استاد درگذشت، مرحوم افشار به بزرگي از استاد شهيدي، دانش، صلاحيت و امانت و صداقت او ياد كرد. هرچه بود ايرج نيز بر جام مرگ بوسه زد و با رفتن او دفتر نسخه‌شناسي، كتاب‌يابي، كم‌گويي و گزيده‌گويي ورق خورد بي ­آنكه كس را از ورق‌گرداني ليل و نهار انديشه باشد. با مرگ آن دو يار ديرين، توگويي موقوفات افشار از نعمت وجود پدر و مادر محروم گشت و اين است معني گذار عمر.
هنوز اندوه هجران استاد ايرج افشار بر شانه‌ دل‌ها سنگيني مي‌كرد كه خبر رسيد شيخ عبدالله نوراني نيز رخت جان به جهان دگر كشيد. اين مرد كه اندكي از اوصاف او را بايد از خامه‌ همدم محرم او حضرت استاد دكتر مهدوي دامغاني در روزنامه­ اطّلاعات چهارشنبه يازده آبان نود شنيد، مردي به تمام معني به صفات انساني و روحاني آراسته بود. از سال پنجاه و پنج كه افتخار شاگردي در دوره‌ كارشناسي ارشد دانشگاه تهران را داشتم، من و همراهان شاهد آمد و شد شيخي معمّم بوديم كه با صد وقار و تمكين، راهروهاي دانشكده‌ي ادبيّات را به طرف كلاس يا كتابخانه طي مي‌كرد؛ سلام ما را با مهرباني پاسخ مي­ گفت و گه‌گاه نكته‌اي لطيف و خاطره‌اي ظريف بر زبان مي‌راند و مي‌شنيديم كه او را با استاد دكتر مهدي محقّق الفتي تمام است و از اصحاب چهارشنبه معروف . از سال 60 كه دارآباد تهران و امامت مسجد آن را وانهاد، زميني را در محلّه‌­ يوسف‌‌آباد تهران خريد و به هر ترتيب كه بود، سرپناهي براي خود در كوچه‌ي چهل ‌و ‌هفتم خيابان شهيد جهان‌آرا فراهم ساخت و تا آن روز كه بنده به در اين منزل نرفته بود، به خوبي نمي‌دانست كه طيّ نشيب و فراز آن خيابان و آن كوچه تنها از عهده­ كسي چون او ساخته است كه با سختي‌ها و ناسازگاري‌هاي فراوان دست و پنجه نرم كرده باشد .
خود براي من نقل كرد كه در هنگام بناي آن خانه، از بس سنگ و گل و آجر را با فُرغان مي‌كشيدم و مي ­بردم، در نزد اهالي محل به «آيت ­الله فُرغاني»!! مشهور گشته بودم ـ درباره‌ نوراني اگر مجالي بود، در جايي دگر سخن خواهم گفت ـ در اينجا خواستم از زندگي زاهدانه­ اين مرد و مشابهت آن با زندگاني استاد شهيدي، به اشارت چيزي گفته باشم و بگذرم.
من دوبار گريه‌ مرحوم شيخ عبدالله را به هاي‌هاي شاهد بوده‌ام؛ يكي ظهر عاشورايي در مسجد سادات يوسف‌آباد كه بر مصيبت سيّدالشهدا «صلوات ­الله عليه» به درد مي‌گريست و ديگري در امامزاده عبدالله، آن­گاه كه پيكر استاد دكتر شهيدي را در آغوش خاك باز نهادند، آن شيخ نورانيِ روحاني عبا از دوش برگرفت و آستين را بالا زد و پاي در لحد نهاد تا مراسم تلقين ميّت را به جاي آورَد؛ نخست به عربي كه: «اِفْهَم يا...» و آن­گاه چنان صبرش از دل و آرام از جان رفت كه به لهجه­‌ غليظ نيشابوري با خداي خود به زمزمه درآمد و مگر مي ­شود با محبوب جز به زبان دل و آن‌چه در كودكي ­ات آموخته‌اند، سخني گفت؟ از سجاياي اخلاقي، ديانت و صداقت استاد شهيدي مي‌گفت و مي‌گفت و مي‌گريست و اين گريه‌ها و ناله ­ها موجي گشت و در آن درياي جمعيّت، توفاني برانگيخت و اكنون نه تنها او كه صداي ناله‌ي همگان از عمق جان برمي‌آمد: «خداوندا ما از اين سيّد اولاد پيغمبر و فرزند زهراي اطهر جز نيكي نديده‌­ايم و هم‌اكنون كه دستش از دنيا كوتاه شده است، تنها و تنها ديده­ي اميد به دستان پُرعطوفت تو دوخته ‌است و اكنون نمي دانم بر رفتگان، استاد شهيدي، استاد رياحي، استاد افشار و استاد نوراني بايد گريست يا بر خود و روزگار خود و شايد بر هيچ‌كدام كه خداي را در خزانه‌ الطاف خويش گوهرهاست كه به مقتضاي حكمت از سينه‌ي ايّام برآرَد و بر تارك جاودانه‌ي اين مرز و بوم نشانَد. اميد که آن كريم رحيم بر همه‌ در خاك آرميدگان رحمت آرد و بر توفيق ره­پويان آن پاك‌دلان بيفزايد و خدمتگزاران ايران و ايراني را از گزند روزگاران در امان دارد.
منبع:http://www.ettelaat.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb