پرستار


 

نویسنده : زينب جعفري




 
زنگ دوم بود كه انشا داشتيم. دوستم سارا پاي تخه رفت تا انشايش را بخواند، او شروع به خواندن كرد: موضوع انشا: شما در آينده مي‌خواهيد چه‌كاره شويد؟ من دوست دارم پرستار شوم. درست مثل مادرم! او سال‌هاست كه از پدربزرگ پيرم مواظبت مي‌كند، چون پدربزرگم سال قبل كه جنگ شده بود و دشمن به سرزمين ما حمله كرده بود، به جبهه رفت و زخمي شد. از آن موقع تا حالا پدر هم گاهي حالش خوب مي‌شود و گاهي بد، اما مادرم سال‌هاست كه او را دكتر مي‌برد و داروهايش را به موقع مي‌دهد. بعضي وقت‌ها من هم به مادرم كمك مي‌كنم. مثلاً ليوان آب را مي‌آورم و يا داروها را از يخچال براي مادرم مي‌برم، چون من هم دوست دارم يكي از آن پنجاه زني باشم كه در سپاه حضرت مهدي(عج) هستند».
وقتي انشاي سارا تمام شد دستم را بالا بردم و گفتم: «خانم اجازه! مگر زن‌‌ها هم مي‌جنگند؟»
نسرين هم گفت: «خانم اجازه! ديروز داداش ما سربازي رفت. بابام مي‌گه فقط پسرها سربازي مي‌روند؟» خانم معلم خنديد و گفت:‌ «بچه‌ها! جنگ كه فقط تفنگ به دست گرفتن نيست. هر كس مي‌تواند براي كمك كاري انجام بدهد. مثلاً يكي خياطي بلد است و براي سربازان لباس مي‌دوزد، يكي آشپز است و مي‌تواند براي آنها غذا درست كند. در هر جنگي، عده‌اي از سربازان زخمي مي‌شوند. ما براي درمان آنها به دكتر و پرستار نياز داريم. وقتي هم كه امام دوازدهم ما، حضرت مهدي(عج) ظهور كند، در ميان سيصد و سيزده نفر از فرماندهان او، پنجاه زن هستند كه در كارها به او كمك مي‌كنند.
امام خوبم! من هم دوست دارم يكي از آن زن‌هايي كه در سپاهت هستند، باشم. براي همين مي‌خواهم خوب خوب درس بخوانم و دكتر شوم تا بتوانم رزمنده‌هاي زخمي‌ات را خوب درمان كنم.
منبع ماهنامه قاصدک شماره 52