بازتاب كلام امام علي (ع) درباره سكوت در متون ادبي- عرفاني


 

نويسنده: دكتر جليل اميرپور
استاديار دانشگاه آزاد اسلامي



 

چكيده
 

دربارة گفتار و سكوت، شعرا و نويسندگان، سخنهاي بسياري گفته اند. اين مقاله، درصدد بررسي بازتاب كلام حضرت علي (ع) دربارة گفتار و سكوت در پاره اي از آثار عرفاني - ادبي، از جمله كشف المحجوب هجويري، تذكره الاولياء عطّار، بوستان سعدي، مثنوي مولوي، مصباح الهدايه و مفتاح الكفايه عزّالدّين محمود كاشاني.
كليد واژه ها: امام علي(ع)، گفتار، سكوت، نطق، خاموشي.
هجويري در كشف المحجوب، در صفحات متعددي از جمله صفحات: 41، 156، 157، 204، 238، 264، 432، 444، 462، 463، 464، 465، 466، 514، دربارة سكوت و نطق سخن گفته و اقوال مشايخ را در اين باره ذكر كرده است. در صفحة 41، از قول ذوالنّون مصري چنين مي نويسد:
«ذوالنّون مصري- رحمه الله- گويد: صوفي آن بود كه چون بگويد، بيان نطقش حقايق حال وي بود؛ يعني چيزي نگويد كه او آن نباشد؛ و چون خاموش باشد، معاملتش معبِّر حال وي باشد و به قطع علايق حال وي ناطق شود؛ يعني گفتارش همه بر اصل صحيح باشد و كردارش جمله تجريد صرف؛ چون مي گويد، قولش همه حق بود و چون خاموش باشد، فعلش همه فقر» (1).
اين سخنان، مفهوم كلامي از مولاي متقيان را در بردارد كه مي فرمايد:
«وَ مَنْ عَلِمَ اَنَّ كلامَهُ مِنْ عَمَلِهِ قَلَّ كلامُهُ الّا فيما يَعينهِ: و آنكه دانست گفتارش از كردارش به حساب آيد، جز در آنچه به كار اوست، زبان نگشايد.» (2)
و نيز همين مضمون را از بيان حمدون قصار ذكر مي كند، كه پس از علوّ رتبتش، بزرگان نيشابور از وي مي خواهند بر منبر شود، ولي با امتناع او مواجه مي شوند و توجيه اش را چنين مي شنوند:
«گفت: مرا سخن گفتن روا نيست. گفتند: چرا؟ گفت: از آنك دل من اندر دنيا و جاه آن بسته ست. سخن من فايده ندهد و اندر دلها اثر نكند؛ و سخن گفتني كي اندر دلها مؤثّر نباشد، استخفاف كردن بود بر علم و استهزا كردن بر شريعت. و سخن گفتن آن كس را مسلّم باشد كه به خاموشي وي دين را خلل باشد؛ چون بگويد، خلل برخيزد. از وي پرسيدند: چرا سخن سلف نافع تر است مر دلها را از سخن ما؟ گفت از آنچ ايشان سخنْ مر عزّ اسلام و نجات تنها و رضاءِ خداوند تعالي را گفتند، و ما عزّ نفس و طلب دنيا و قبول خلق را گوييم...» (3)
اين عبارت، ضمن توجّه به روايت ياد شده، مشمول سخن ذيل از حضرت علي- عليه السلام- است كه مي فرمايد:
«كانَ لي فيما مَضي اَخٌ فِي اللهِ... وَ كانَ اكثَرُ دَهْرِهِ صامتاً: برادري داشتم كه بيشتر روزهايش را خاموش مي ماند.» (4)
هجويري از چنين سخناني بسيار مي آورد و فوايد سكوت را بيان مي دارد، و اصولاً سكوت را بر نطق ترجيح مي دهد و مي گويد:
«پس سكوت را درجه برتر از نطق بود؛ از آنچ سكوت علامت مشاهدت بود و نطقْ نشان طلب؛ و بسيار فرق باشد ميان شهادت بر چيزي و ميان مشاهدت چيزي. و از آن بود كه پيغمبر- صلّم- اندر درجة قرب و محلّ اعلي كه حق- تعالي- وي را بدان مخصوص گردانيده بود، «لا اُحصي ثَناءِ عليك» گفت؛ يعني من ثناء تو را احصا نتوانم كرد. از آنچ اندر مشاهدت بود و مشاهدت اندر درجة دوستي، يگانگي بود و اندر يگانگي، عبارت بيگانگي.» (5)
اين سخن، معني چندين كلام از مولاي متقيان را در بردارد:
الف: «من اَكثَرَ اَهْجَرَ. آن كه پر گويد، ياوه سر است.» (6)
ب: «اِذا تَمَّ الْعَقْلُ نَقَصَ الكلامُ. چون خرد كمال گيرد، گفتار نقصان پذيرد.» (7)
و نيز هجويري گويد:
«كي روزي ابي بكر شبلي- رض- در كرخ بغداد مي رفت. يكي را ديد از مدّعيان كه مي گفت: «سكوتُكِ خَيرٌ مِنَ الكلام. خاموشي تو بهتر از گفتار تو؛ از آنچ گفتار تو لغو است و خاموشي تو هزل. گفتار من بهتر از خاموشي من؛ از آنچ سكوت من حلم است و كلام من علم... و من كه عليّ بن عثمان الجلّابي ام، مي گويم: كلامها بر دو گونه باشد و سكوتها بر دوگونه؛ كلام، يكي حق بود و يكي باطل، و سكوت، يكي حصول مقصود و آن ديگر غفلت. هر كسي را گريبان خود بايد گرفت اندر حال نطق و سكوت؛ اگر كلامش بحق بود، گفتارش بهتر از خاموشي و اگر باطل بود، خاموشي بهتر از گفتار.» (8)
اين سخنان، شرح و تفسير جملاتي از مولاي موحّدان است كه فرموده:
«لا خَير في الصَّمتِ عَنِ الحُكْمِ كَمَا انَّهُ لا خيرَ في القولِ بالجَهلِ: آنجا كه گفتن بايد، خاموشي نشايد، و آنجا كه ندانند، به كه خاموش مانند». (9)
درتذكره الاولياي عطّار، در صفحات زيادي، از سكوت و نطْق سخن رفته؛ از جمله صفحات 150، 166، 205، 218، 227، 239، 282، 315، 321، 327، 366، 371، 397، 401، 402، 408، 411، 480، 536، 541، 569، 612، 683، 704، 721، 738 و 739 در بردارندة مضامين بسياري از اقوال مشايخ دربارة گفتن و نگفتن هستند، كه برخي از آنها تكرار و توضيح سخنان هجويري در كشف المحجوب است و پاره اي ديگر، نوشته هاي خود عطّار از ديگر منابع وي به نقل از ذوالنّون مصري مي گويد:
«صوفي آن بود كه چون بگويد، نطقش همه بيان حقايق حال وي بود؛ يعني چيزي نگويد كه او آن نباشد؛ و چون خاموش باشد، معاملتش معبّر احوال وي بُد و به قطع علايق حال او ناطق بود.» (10)
و:
«عيسي بسطامي مي گويد: «سيزده سال با شيخ [بايزيد بسطامي] صحبت داشتم. از وي سخن نشنيدم و عادتش آن بودي كه سر بر زانو نهادي.» (11)
كه مصداق بارز كلام مولاست كه فرمود: «كانَ لي فيما مَضي اَخٌ فِي الله... و كانَ اذا غُلِبَ عَلَي الكلامِ لَمْ يُغْلَبْ عَلَي السُّكوتِ: در گذشته مرا برادري بود كه در راه خدا برادري ام مي نمود، ... و اگر در گفتار بر او پيروز مي شدند، در خاموشي مغلوب نمي گرديد». (12)
و به نقل از بايزيد مي گويد:
«به از نياز، صيدي نديدم و به از عجز، چيزي نديدم و روشن تر از خاموشي، چراغي نديدم.» (13)
و به نقل از سفيان ثوري مي نويسد:
«اين روزگاري است كه خاموش باشي و گوشه گيري؛ زمان السّكوت و لزوم البيوت.» (14)
و با استناد به سخن معروف كرخي مي گويد: «چون حق- تعالي- بنده را خيري خواسته است، درِ عملِ خير بر وي گشايد و درِ سخن بر وي ببندد. سخن گفتن مرد در چيزي كه به كار نيايد، علامت خذلان است. و چون كسي شرّي خواهد، بر عكس اين بود.» (15)
و با توجّه به بيان ابوحفص حدّاد بيان مي كند:
«اگر سخنگويْ آفت سخن بداند، هرچند تواند، خاموش باشد، اگر چه به عمر نوح بود. و خاموش اگر راحت خاموشي بيابد، از خداي - تعالي- در خواهد تا دو چندان عمر نوح دهدش تا سخن نگويد.» (16)
و با عنايت به سخن منصور عمّار چنين مي نويسد:
«آرزوي دنيا را ترك گير، تا از غمْ راحت يابي؛ و زبان را نگه دار، تا از عذر خواستن برهي.»
و با مدّنظر قرار دادن قول ابوعثمان حيري مي گويد:
«اصل ما در اين طريقت، خاموشي است و بسنده كردن به علم خداي- تعالي-» (17)
از زبان ممشاد دينوري مي آورد كه:
«حكما كه حكمت يافتند، به خاموشي يافتند و تفكّر.» (18)
و باز همين مضمون را از قول خرقاني به صورت زير بيان مي كند:
«عافيت را طلب كردم، در تنهايي يافتم، و سلامتْ در خاموشي.» (19)
و باز از قول همو گويد:
«بسيار بگرييد و كم خنديد و بسيار خاموش باشيد و كم گوييد...» (20)
همة يازده مورد فوق كه دعوت به خاموشي مي كند، تقريباً شرح و تفسير سخنان مولاي متّقيان است كه فرموده:
الف: «وَ بَقَ رِجالٌ عَضَّ اَبصارَهُمْ ذِكْرُ المرجَعِ وَ ارَاقَ دَمَوعَهُمْ خَوفَ الْمَحَشَرِ بَينَ شَريدٍ نادٍ و خائفٍ مقمُوعٍ و سالكٍ مكْعومٍ: امّا مردماني ديگرند كه ياد قيامت ديده هايشان را فروخوابانيده و بيم رستاخيز سرشكشان را روان گردانيده؛ يا از مردم گريزانند و يا مقهور و ترسان و يا خاموش و دهان بسته.» (21)
ب: «وَ تَلافيكَ مَافَرَطَ مِنْ صَمْتِك ايْسَرُ مِن ادراكَ مافاتَ من منطقكَ. و جبران آنچه به نگفتن به دست نياوردي، آسان تر، تا تدارك آنچه به گفتن از دست داده اي.» (22)
ج: «اِذا ثَمَّ العَقلُ نَقَصَ الكلام. چون خرد كمال گيرد، گفتار نقصان پذيرد.» (23)
و پاره اي از سخنان اقتباس از كلام مولاست؛ مثلاً وقتي منصور عمّار مي گويد: «و زبان را نگه دار تا از عذر خواستن برهي»، آيا عنايت به سخنان حضرت علي نيست؟:
«وَ مَنْ كَثَرَ كلامُهُ كَثرَ خَطَؤَهُ: هر كس زياده گو باشد، خطا كاري اش بسيار است.»
و در عباراتي ديگر به نقل از ابوبكر ورّاق مي گويد:
«اوّلْ نشان حكمت، خاموشي است و سخن گفتن به قدر حاجت» و گفت: «خاموشيِ عارف، نافع تر بود و كلام او خوش تر». اين عبارات يادآور روايت ذيل است:
«لا خيرَ في الصُّمتِ عَنِ الحُكْمِ كما انَّهُ لا خيرَ الْقَولِ عَنِ الجَهْلِ.» كه ترجمه اش پيش تر درج شد.
سعدي در موارد فراواني از بوستان- از جمله در صفحات 266، 280، 295، 314، 319، 343، 345، 356 و 355- دربارة سكوت و نطق سخن گفته؛ براي نمونه:

اگر پاي در دامن آري چو كوه
سرت زآسمان بگذرد در شكوه

زبان دركش اي مرد بسيار دان
كه فردا قلم نيست بر بي زبان

صدف وار گوهرشناسان راز
دهن جز به لؤلؤ نكردند باز

فراوان سخن باشد آگنده گوش
نصيحت نگيرد مگر در خموش

چو خواهي كه گويي نفس بر نفس
حلاوت نيابي ز گفتار كس

نبايد سخن گفت ناساخته
نشايد بريدن نيانداخته

تامّل كنان در خطا و صواب
به از ژاژخايان حاضر جواب

كم آواز هرگز نبيني خجل
جُوي مشك، بهتر ز يك توده گل

حذر كن ز نادانِ ده مرده گوي
چو دانا يكي گوي و پرورده گوي

صد انداختي تير و هر صد خطاست
اگر هوشمندي، يك انداز و راست

چرا گويد آن چيز در خفيه مرد
كه گر فاش گردد، شود روي زرد؟

مكن پيش ديوار غيبت بسي
بود كز پسش گوش دارد كسي

درون دلت شهربند است راز
نگر تا نبيند در شهر باز

از آن مرد دانا دهان دوخته ست
كه بيند كه شمع از زبان سوخته ست (24)

ابيات هفتم و هشتم شعر، باز گويندة اين دو سخن از مولاي متّقيان هستند:
الف: «وَ مَنْ اَكثَرَ اَهْجَرَ». و سعدي با گفتن «ژاژخايان»، اين عبارت را در نظر دارد.
ب: «وَ مَنْ كَثَرَ كلامُهُ كَثرَ خَطَؤَهُ». و سعدي مي گويد: «كم آواز هرگز نبيني خجل». خجل شدن، از ملزومات خطاكاري است.
و بقية ابيات، مفهوم بسياري از سخنان حضرت علي - عليه السلام- را باز مي گويد كه در آغاز اين مبحث و نيز قسمت مربوط به تذكره الاوليا درج شد.
باز در جاي مي گويد كه تكش رازي را با غلامان گفته بود و بعد از مدّتي، در بازار، آن راز را يافته و به علّت خشمگين شدن دستور داده بود تا جلّاد، سرهاي غلامان را به تيغ بردارد. بقية ماجرا چنين است:

يكي زان ميان گفت و زنهار خواست
مكش بندگان را، گناه از تو خواست

تو اوّل نبستي كه سرچشمه بود
چو سيلاب شد، پيش بستن چه سود؟

تو پيدا مكن راز دل بر كسي
كه او خود بگويد برِ هر كسي

جواهر به گنجينه داران سپار
ولي راز را خويشتن پاس دار

سخن تا نگويي، برو دست هست
چو گفته شود، يابد او بر تو دست

سخن ديوبند اس در چاهِ دل
به بالاي كام و زبانش مهل

توان باز دادن ره نرّه ديو
ولي باز نتوان گرفتن به ريو

تو داني كه چون ديو رفت از قفس
نيايد به لاحول كس باز پس

يكي طفل بردارد از رخش بند
نيايد به صد رستم اندر كمند

مگو آنكه گر بر ملا اوفتد
وجودي از آن در بلا اوفتد

به داناي دهقان چه خوش گفت زن
به دانش سخن گوي يا دم مزن

مگوي آنچه طاقت نداري شنود
كه جو كشته گندم نخواهي درود

چه نيكو زده ست اين مثل بِرْهَمن
بود حرمت هر كس از خويشتن

نبايد كه بسيار بازي كني
كه مر قيمت خويش بشكني

چو دشنام گويي، دعا نشنوي
بجز كشتة خويش ندروي (25)

همة اين ابيات، توصيه به سكوت است و خصوصاً بيتهاي آغازين تا بيت پنجم ترجمة اين كلام مولاي متّقيان است:
«الكلام في وَثاقِكَ ما لَمْ تَتَكَلَّمْ بِهِ صِرْتَ في وَثَاقِهِ فَاخْزُن لِسانَكَ كما تَحْزُنُ ذَهَبَكَ و وَرِقَكَ فَرُبَّ كَلِمَهٍ سَلَبَتْ نِعْمَهً وَ جَلَبَتْ نَقْمَهً. سخن در بند توست تا بر زبانش نراني، و چون گفتي اش، تو در بند آني. پس زبانت را چنان نگهدار كه درمت را و دينار. چه بسا سخني كه نعمتي را ربود و نقمتي را جلب نمود.» (26)
و نيز مي گويد:

يكي خوب خُلق و خَلَق پوش بود
كه در مصر يك چند خاموش بود
كه در مصر يك چند خاموش بود

خردمند مردم ز نزديك و دور
به گِردش چو پروانه جويان نور

تفكّر شبي با دل خويش كرد
كه پوشيده زير زبان است مرد

اگر همچنين سر به خود در برم
چه دانند مردم كه دانشورم؟

سخن گفت و دشمن بدانست و دوست
كه در مصر نادان تر از وي هموست

حضورش پريشان شد و كار زشت
سفر كرد و بر طاق مسجد نوشت

در آيينه گر خويشتن ديدمي
به بي دانشي پرده ندريدمي

چنين زشت از آن پرده بر داشتم
كه خود را نكو روي پنداشتم

كم آواز را باشد آوازه تيز
چو گفتي و رونق نماندت، گريز

تو را خاموشي از خداوند هوش
وقار است و نااهل را پرده پوش

اگر عالمي، هيبت خود مبر
و گر جاهلي، پردة خود مدر

ضمير دل خويش منماي زود
كه هرگه كه خواهي، تواني نمود

وليكن چو پيدا شود راز مرد
به كوشش نشايد نهان باز كرد

قلم سرّ سلطان چه نيكو نهفت
كه تا كارد بر سر نبودش، نگفت

بهايم خموشند و گويا بشر
زبان بسته بهتر كه گويا بشر

چو مردم سخن گفت، بايد به هوش
وگرنه شدن چون بهايم خموش

به نطق است و عقل آدميزاده فاش
چو طوطي سخنگوي نادان مباش

به نطق آدمي بهتر است از دواب
دواب از تو به گر نگويي صواب (27)

اين ابيات، عنايت به اين سخنان از اميرالمؤمنين (ع) دارد:
«وَ مَنْ كَثرَ كلامُهُ كَثرَ خَطَؤَهُ.» (28)
«اذا ثمَّ العَقْلُ نَقَصَ الكلام.» (29) هر دو عبارت پيش تر ترجمه شده است.
در جاهاي مختلف مثنوي، از جمله صفحات 36، 76، 81-79، 85-84، 88، 111، 162، 194، 198، 246، 317، 320، 448، 480، 511، 625-624، به مناسبتهاي مختلف دربارة سكوت، و نطق سخن رفته است؛ از آن جمله است:

گفت هان اي سُخرگان گفت و گو
وعظ گفتار زبان و گوش جو

پنبه اندر گوش حسّ دون كنيد
بند حس از چشم خود بيرون كنيد

پنبة آن گوش سَر، گوش سِر است
تا نگردد اين كر، آن باطن كر است

بي حس و بي گوش و بي فكرت شويد
تا خطاب إِرجعي را بشنويد

تا به گفت و گوي بيداري دري
تو ز گفت خواب بويي كي بري؟

سير بيروني ست گفت و گوي ما
سير باطن هست بالاي سما

حسّ خشكي ديد كز خشكي بزاد
عيسي جان پاي بر دريا نهاد

گفت و گوي ظاهر آمد چون غبار
مدّتي خاموش خو كن، هوش دار (30)

همة اين ابيات كه از زبان وزير مكرانگيز و براي ايجاد تفرقه در ميان ابناي مسيحيّت بيان شده، در توجيه سكوت است؛ و هم ابيات ذيل:

لقمه و نكته ست كامل را حلال
تو نه اي كامل، مخور، مي باش لال

چون تو گوشي، او زبان، ني جنس تو
گوشها را حق بفرمود اَنصتو

كودك اوّل چون بزايد شيرنوش
مدّتي خاموش باشد جمله گوش

مدّتي مي بايدش لب دوختن
از سخن، تا او سخن آموختن

ور نباشد گوش و تي تي مي كند
خويشتن را گنگ گيتي مي كند

كرّ اصلي كش نبود آغاز گوش
لال باشد، كي كند در نطق جوش؟

زان كه اوّل سمع بايد نطق را
سوي منطق از ره سمع اندرآ

اُدخلو الاَ بياتَ مِن ابوابِها
واطْلُبوا الاغراضَ في اَسبابِها

نطق كان موقوفِ راه سمع نيست
جز كه نطق خالص بي طمْع نيست

مبدع است او، تابع استاد ني
مسند جمله، وِرا اسناد ني

باقيان، هم در حِرَف، هم در مقال
تابع استاد و محتاج مثال (31)

و نيز در شرح حال بازرگان، كه به خاطر حرف زدن، طوطي دلبندش را از دست داد، گويد:

من پشيمان گفت، اين گفتن چه بود؟
ليك چون گفت، پشيماني چه سود؟

نكته اي كان جست ناگه از زبان
همچو تيري دان كه جست آن از كمان وانگردد از ره آن تير اي پسر
بند بايد كرد سِيلي را ز سر

چون گذشت از سر، جهاني را گرفت
گر جهان ويران كند، نبود شگفت (32)

و باز:

قافيه انديشم و دلدار من
گويدم منديش جز ديدار من

حرف چه بْود تا تو انديشي از آن؟
حرف چه بْود؟ خار ديوار رزان

حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا كه بي اين هر سه با تو دم زنم

آن دمي كز آدمش كردم نهان
با تو گويم، اي تو اسرار جهان

آن دمي را كه نگفتم با خليل
وان غمي را كه نداند جبرييل

آن دمي كز وي مسيحا دم نزد
حق ز غيرت نيز بي ما هم نزد

چونك عاشق اوست، تو خاموش باش
او چو گوشَت مي كشد، تو گوش باش

بند كن چو سيل سيلابي كند
ورنه رسواييّ و ويراني كند

من ز شيريني نشستم رو تُرش
من ز پُرّيّ سخن هستم خمش (33)

طلبكاران احمد خضريه در هنگام جان دادن او گرد آمده بودند. با اين حال، شيخ دستور مي دهد از كودك حلوا فروش، به نسيه، حلوا بخرند، و اي امر نيز اعتراض باطني آن غريمان را بر مي انگيزد. «كودك حلوا فروش» گريه مي كند و بحر بخشايش را به جوش مي آورد؛ تا از جانب شخصي، به اندازة طلب طلبكاران، پول به حضور شيخ مي فرستد كه قرضهايش را ادا كند. مولوي از زبان احمد خضريه مي گويد:

ما ندانستيم، ما را عفو كن
بس پراكنده كه رفت از ما سخُن

ما كه كورانه عصاها مي زنيم
لاجرم قنديلها را بشكنيم (34)

و:

چونك غيب و غايب و روپوش به
پس دهان بربند و لب خاموش به

اي برادر، دست بردار از سخُن
خود خدا پيدا كند علم لدن (35)

و هم:

اَنصتوا را گوش كن، خاموش باش
چون زبان حق نگشتي، گوش باش

ور بگويي، شكل استفسار گو
با شهانشاهان تو مسكين وار گو (36)

و باز:
صبر و خاموشي جذوب رحمت است
وين نشان جستن، نشان علّت است

اَنصِتوا بپْذير تا بر جان تو
آيد از جانان جزاي اَنصِتوا

گر نخواهي نكس پيش اين طبيب
بر زمين زن زرّ و سر را اي لبيب

گفت افزون را تو بفروش و بخر
بذل جان و بذل جاه و بذل زر

تا ثناي تو بگويد فضل هو
كه حسد آرد فلك بر جاه تو (37)

ز اندرونم صد خموش خوش نفسي
دست بر لب مي زند، يعني كه بس

خامشي بحر است و گفتن همچو جو
بحر مي جويد تو را، جو را مجو

از اشارتهاي دريا سر متاب
ختم كن، واللهُ اعلم بالصَّواب (38)

همة ابيات و بسياري از ابيات ديگر كه به خاطر پرهيز از اطالة كلام نوشته نشد، دعوت به خاموشي و امر به سكوت است، كه منشا آن، سخنان بلند پاية مولاي متّقيان مي باشد كه سرماية مولا و ديگران شده، والحق نيكو ذخيره اي از اين سرمايه اندوخته اند.
و در موارد ديگر، مولانا چنين توصيه مي كند:

اين سخن شير است در پستان جان
بي كَشنده خوش نمي گردد روان

مستمع چون تازه آمد بي ملال
صد زبان گردد به گفتن گنگ و لال (39)

و باز از زبان مريدان همان شيخ مزوّر كه به عمد در را به روي مردم بسته و دلهاي آنان را خسته كرده بود، مي گويد:

جمله گفتند اي حكيم رخنه جو
اين فريب و اين جفا با ما مگو...

ديو را نطق تو خامش مي كند
گوش ما را گفت تو هش مي كند

گوش ما هوش است چون گويا تُوي
خشك ما بحر است چون دريا توي (40)

و نيز:

آن دم نطقت كه جز جزوهاست
فايده شد كلّ كل خالي چراست؟

تو كه جزوي، كار تو بي فايده ست
پس چرا در طعن كل آري تو دست؟

گفت را گر فايده نبود، مگو
ور بود، اهل اعتراض و، شكر جو (41)

و باز:

پس كلام پاك در دلهاي كور
مي نپايد، مي رود تا اصل نور

وان فسوس ديو در دلهاي كژ
مي رود چون كفش كژ در پاي كژ (42)

و با اين ابيات، مولانا مي فرمايد هر جا كه لازم باشد، بايد سخن گفت؛ و به قول سعدي:

دو چيز طيرة عقل است، دم فرو بستن
به وقتِ گفتن و گفتن به وقت خاموشي

كه منشا اين ابيات، حديث ذيل است:
«لا خَيَر في الصَّمتِ عَنِ الحُكمِ كَمَا اَنَّهُ لا خيرَ في القولِ بالجَهْلِ» (43)
در صفحات 72، 163، 167، 168، 235 از مصباح الهدايه، در باب سكوت سخن رفته است. مثلاً در صفحة هفتاد و دو، يكي از اثرات پرخوري را پرگويي دانسته و مذمّت كرده، و در صفحة 163، صورتِ خلوت را مجموعة چند گونه مخالفت نفس و رياضت دانسته و يكي از آن رياضتها را سكوت يافته؛ و در جاي ديگر نوشته: «بايد كه همواره زبان را از مكالمت با خلق نگاه دارد؛ چه، آفات كلام بسيار است؛ چنانك در حديث است كه معاذ جبل را رسول - صلي الله عليه و سلّم- پرسيد كه اَنُؤاخذُ بما نَتَكَلَّمُ بِهِ؟ جواب داد: كه هَلْ تَكِبُّ النّاسَ عَلَي مَنَاخِرِهِمْ الّا حَصائِدُ الْسِنَتِهِمْ. و چگونه عاقل سكوت را شعار و دثار خود نسازد؟ و حال آن است كه در آن هيچ آفت متوقّع نبود. و كلام را اگر حَسَن بُوَد و اگر قبيح، از آن آفتي خالي نباشد؛ چه، نفس را مادام تا به كمالِ تزكيه نرسيده باشد و اصول صفات وي منقلع نگشته، در اظهار كلام حَسَن حظّي و شربي تمام بود و ظهور صفت اعجاب و تغليظ حجاب از آن متوقّع آمده است، كه عمرو بن عبدالعزيز هرگاه مكتوبي نوشتي و الفاظ و عبارات آن را به نظر استحسان مطالعه كردي، در حالْ آن را بدريدي و به عبارتي ديگر بنوشتي، تا به حسنِ كلام مُعجِب نشود. و امّا كلام قبيح شك نيست كه مستلزم تبعات و مستعقب عقوبات بود. پس طريق نجات و سلامت از اين آفات، جز سكوت و صموت نيست و صحّت مقام توبت، جز به سكوت ميسّر نشود؛ چنان كه سهل عبدالله گفته است: لا يَصِحُّ السُّكُوتُ الاّ بملازمَهِ الخَلوتِ و لا يَصِحُّ التّوبهُ الّا بالسُّكُوتِ. حق- سبحانهُ- در قصّة زكريّا و يحيي- عليه السّلام- خاموشي زكريّا را دليل حصول مطلوب و آيت مراد او گردانيده؛ آنجا كه گفت: آيتُكَ انْ لا تُكَّلِمَ النّاسَ ثَلْثَ ليالٍ سَوِيّاً. و در قصّة مريم و عيسي- عليه السّلام- خاموشي مريم را مقدّمه نطق عيسي گردانيد.

تا ز اوّل خمش نشد مريم
در نيامد مسيح در گفتار

و همچنانك نطق عيسي بعد از سكوت مريم پديد آمد، عيسي دلِ طالب وقتي به نطق درآيد كه نخست مريمِ نفس از حديث ساكن شود. (44)
و در بقية موارد نيز توصيه به سكوت دارد و از قول بعضي از مشايخ مي گويد:
السّلامهُ عَشَرَهٌ اَجزاءٍ تِسْعَهٌ في الصَّمتِ و واحدٌ في العُرلَهِ.» (45)
همان گونه كه ملاحظه مي شود، عبارات اين كتاب نيز- كه در حقيقت تكرار مطالب عرفاني پيشين است- با تاثيرپذيري از سخنان اميرالمؤمنين علي (ره)، راه نجات را در سكوت و صموت مي داند.
 

پي نوشت ها :
 

1- كشف المحجوب هجويري به تصحيح ژوكوفسكي، انتشارات طهوري، چاپ سوم، تهران 1373، ص41.
2- رضي، سيد شريف، نهج البلاغه، ترجمة دكتر سيدجعفر شهيدي، كلمات قصار: شمارة 349، ص423.
3- كشف المحجوب، صص 157-156.
4- نهج البلاغه، همان، كلمات قصار: شمارة 289.
5- كشف المحجوب، ص432.
6- نهج البلاغه، همان، نامة 31.
7- نهج البلاغه، همان.
8- كشف المحجوب، همان، ص465.
9- نهج البلاغه، همان، كلمات قصار: شمارة 182.
10- تذكره الاوليا، عطار نيشابوري، به تصحيح محمد استعلامي، انتشارات زوّار چاپ يازدهم، تهران 1379، ص150.
11- همان، ص 166.
12- نهج البلاغه، همان، كلمات قصار: شمارة 289.
13- همان، ص205.
14- همان، ص 227.
15- همان، ص 327.
16- همان، ص 397.
17- همان، ص480.
18- همان، ص 612.
19- همان، ص 683.
20- همان، ص 704.
21- نهج البلاغه، همان، خطبة 37.
22- نهج البلاغه، همان، نامة 31.
23- نهج البلاغه، همان، كلمات قصار، شمارة 71.
24- سعدي، مصلح الدّين، كليّات سعدي، تصحيح محمّد علي فروغي، بوستان، ص343.
25- همان، ص344.
26- نهج البلاغه، همان، كلمات قصار: شمارة 381.
27- كلّيات سعدي، بوستان، ص 345.
28- نهج البلاغه، همان، كلمات قصار: شمارة 349.
29- همان، شمارة 71.
30- بلخي، جلال الدّين محمّد، مثنوي، تصحيح نيكلسون، دفتر اوّل، ص 36.
31- همان ماخذ، ص80.
32- همان، ص81.
33- همان، صص 85-84.
34- همان، دفتر دوم، ص 198.
35- همان، دفتر اوّل، ص162.
36- همان، دفتر دوم، ص 317.
37- همان، دفتر سوم، ص 448.
38- همان، دفتر چهارم، ص 399.
39- همان، دفتر دوم، ص 94.
40- همان، دفتر اوّل، ص36.
41- همان، ص 76.
42- همان، دفتر دوم، ص94.
43- نهج البلاغه، همان، كلمات قصار: شمارة 471.
44- مصباح الهدايه و مفتاح الكفايه، عزالدين كاشاني، به تصحيح جلال الدين همايي، نشر هما، چاپ چهارم، تهران 1382، صص 168-167.
45- همان: ص 235.
 


1- رضي، سيّدشريف، نهج البلاغه، ترجمة دكتر سيّدجعفرشهيدي، چاپ بيستم، انتشارات علمي و فرهنگي، تهران، 1380.
2- هجويري، ابوالحسن علي بن عثمان، كشف المحجوب، به تصحيح ژوكوفسكي، طهوري، چاپ سوم، تهران 1373.
3- عطار، فريدالدين، تذكره الاوليا، به تصحيح مجد استعلامي، زوار، چاپ يازدهم، تهران 1379.
4- سعدي، مصلح الدين، كلّيات سعدي، تصحيح محمّدعلي فروغي، تهران 1362، انتشارات اميركبير.
5- مولوي بلخي، جلال الدين محمد، مثنوي معنوي، به تصحيح رينولد نيكلسون، نشر قلم، چاپ هفتم، تهران 1374.
6- كاشاني، عزّالدين محمود، مصباح الهدايه و مفتاح الكفايه، به تصحيح جلال الدين همايي، نشر هما، چاپ چهارم، تهران 1382.
منبع: نشريه النهج شماره 13-14