انسان و حيوانات در اسطوره‌های چین


 

نویسنده: آنتونی کریستی
ترجمه: محمد حسین باجلان فرخی



 
بسياري از داستان‌های چيني از رابطه انسان و حيوانات سخن می‌گوید و هر يك از حيوانات در ارتباط با انسان غالباً داستاني دارد. مثلا علت گردي و سرخي چشم ميمون و عرياني كفل او بدان دليل است كه زن شوي را كه نيمه انسان و نيمه ماهي است رها و از اداي وظيفه به او سر باز می‌زند و مرد خشمگين فرياد می‌زند «زنك ميمون! رها كردن من مهم نيست، بچه‌ها چه كنند؟» و زن بي درنگ به ميموني با كفل عريان و چشمان سرخ و گرد می‌شود.

ورزا و شاخ پيچ پيچي
 

افسانه‌های مربوط به گاو در چين فراوان و افسانه زير يكي از افسانه‌های ايالت يونن و درباره علت پيچ پيچي شدن شاخ ورزاوها است. می‌گویند روزي روزگاري دختري از مردمان تاي (1) مشغول نوشيدن آب زلال از نهري بود كه از كوهي بلند به دشت جريان داشت. گياهي دم زده بر سطح آب نظر دختر را جلب كرد. دختر پوست گياه را كند و با خوردن مغز شيرين گياه تشنگي او فرو نشست. دختر بي آن كه شوهر كند آبستن شد و پس از نه ماه دختري زائيد. دخترك باليد و دختري زيبا و خوش آواز و رقاصي نيكو شد. مردان جوان و پير مسحور از صداي دختر شيداي او شدند و چندي چنين بود تا مردم پي بردند دختر را پدري نيست و زن و مرد از دختري كه او را فرزند نامشروع می‌خواندند دوري گزيدند.
دختر ملول و رنجور از مادر جوياي پدر شد و سرانجام مادر داستان باروري از گياه را باز گفت و به دختر گفت گياه دم زده حيوان بود و بي شك پدر تو حيواني زشت است كه از ديدار او غمگين خواهي شد. دختر كه جوياي پدر بود به جستجوي او پرداخت و مادر گفت پدر چنان كه در رؤيا ديده است ورزاوي مقدس و جايگاه او در كوهساران است. دختر راه شناختن پدر را پرسيد و مادر ريشه گياه دم خورده‌ای را كه هنوز آن را نگاه داشته بود بدو داد و گفت ريشه را به هر آن گاوي كه می‌بینی بده تا بخورد و گاوي كه جوياي برگ شد بي شك پدر تو است. پس دختر عازم كوهساران شد و در راه گاوهاي بسياري ديد كه پي جوي برگ گياه نشدند. دختر رفت و رفت تا در اعماق کوه‌ها گاوي را يافت كه از خوردن ريشه امتناع نمود و تنها برگ بازمانده را خورد. دختر مخفيانه به دنبال پدر رفت و گاو به غار داخل شد، غاري كه جز آن گاو ورزاوهاي جادويي ديگر نيز در آن مأوا داشتند. دختر كنار غار درون تنه پوك درختي پنهان شد و هر روز پس از رفتن گاوها به چرا غار را تميز می‌کرد و پيش از شامگاه و بازگشت ورزاوها به درون درخت باز می‌گشت. ورزاوها كه از پيراستگي غار از سرگين حيران شده بودند پس از جست و جو راه به جايي نبردند و كم كم آن را فراموش كردند. تنها ورزاو پدر دختر بود كه هم چنان كنجكاو ماند. چنين بود تا پدر سرانجام در پس سنگي پنهان شد و دختر خود را بازشناخت.
دختر هم چنان به كار خود مشغول بود و هر بامداد غار را تميز می‌کرد تا خزان فرا رسيد. هوا سرد و سردتر شد و دختر با وجود خواهش پدر در بازگشت او به روستاي خود هم چنان از رفتن به روستايي كه مردم او را به خاطر ناشناس بودن پدر آزار می‌دادند دوري جست. پدر قصه دختر خود را با ورزاوهاي ديگر در ميان نهاد و ورزاوها بر آن شدند تا خانه‌ای براي دختر بسازند و او را از گزند سرما محفوظ كنند. براي ساختن خانه مصالحي نبود و بدين دليل هر ورزاو با پيچانيدن شاخ خود بخشي از آن را بريد و گروهي مشغول پيچاندن و بريدن شاخ خود و گروهي مشغول ساختن خانه شدند. پس از تمام شدن كار خانه سازي دختر در آن خانه مسكن گزيد و هميشه كنار پدر خود و در كوهساران ماند. گاوهاي بازمانده از نسل ورزاوهاي آن غار شاخي پيچ پيچي دارند.

سگي كه شوهر شاهدخت شد
 

در افسانه‌های چين افسانه ازدواج انسان و حيوانات بسيار و افسانه سگي كه شوي شاهدخت شد يكي از اين نمونه‌هاست: خاقان با همسايه باختري در نبرد بود و فرماندگان از بسياري كشته و ناتواني سربازان در جنگ مايوس شده بودند. خاقان براي رهايي از شكست و رسوايي تدبيري انديشيد و وعده داد كسي كه سر فرمانده سپاهيان دشمن را بياورد شوهر دختر خاقان خواهد شد. پاداش خاقان اين سوي و آن سوي مورد گفتگو قرار گرفت و سربازان را اندكي به جنگ ترغيب كرد، اما كسي را جرأت و توان راه يافتن به سپاه دشمن و مقر فرمانده آنان نبود.
گفتگو از پاداش خاقاني ادامه يافت و سرانجام سگ تنومند فرمانده سپاهيان چين نيز از اين ماجرا آگاه شد. پس سگ شبانه خود را به سپاه دشمن زد و با راه يافتن به چادر فرمانده سپاه دشمن سر از تن فرمانده جدا كرد. سحرگاه سگ با سر سردار دشمن بازگشت و سر را در پاي خاقان افكند. با كشته شدن فرمانده دشمن سپاهيان دچار هزيمت و شكست و سرانجام تسليم شدند و سگ وعده خاقان را به او گوشزد كرد. خاقان كه نمی‌توانست دختر خود را به سگ شوي دهد علت تأخير در انجام وعده را باز گفت. سگ گفت او نيز می‌تواند به هيأت انسان در آيد و راه اين كار پنهان شدن او در زير قدح يا کاسه‌ای بزرگ به مدت دويست و هشتاد روز بود. سگ از خاقان خواست كه نگذارد هيچ كس از اين راز آگاه شود و قدح را تكان دهد. خاقان پذيرفت و سگ در زير قدحي بزرگ پنهان شد. دويست و هفتاد و نه روز گذشت و در آن روز خاقان كه خويشتنداري را از دست داده بود گوشه قدح را بلند كرد و از زير كاسه انساني بيرون آمد كه سر سگ داشت و همه جاي او جز سرش همانند انسان‌ها بود. خطا از خاقان بود و به ناچار انسان – سگ را به دامادي پذيرفت. در مراسم ازوداج سر انسان – سگ را با پارچه‌ای سرخ پوشانيدند و برخي می‌گویند سر عروس را پوشانيدند تا شوهر را نبيند، به هر حال هر چه بود سرانجام دختر خاقان زن كسي شد كه سر سردار سپاه دشمن را از تن جدا كرده بود. می‌گویند فرزندان اين انسان – سگ همه شجاع و چون پدر خود بودند. می‌گویند مردمان قبيله جونگ (2) در فوچو (3) كه دستاري سرخ می‌پوشند و چهره خود را می‌پوشانند از اعقاب اين انسان – سگ شجاعند. می‌گویند مردمان قبيله رونگ در خانه خود تصوير سگي را كه بر پرده‌ای نقش شده نيايش می‌کنند و هر سال به هنگام سال نو به اين نياي شجاع كه دشمنان را شكست داد فدايا و قربانی‌های بسيار می‌دهند.

دهقاني كه يار روباه شد
 

روباه در افسانه‌های چيني براي انسان منشا بسياري از مصائب است و اگر چه گاه مكر و نیرنگ‌های او انسان را به نوايي می‌رساند اما نزديك شدن به او خالي از خطر نيست و پاياني ناخوش دارد. دهقاني كلبه حصيري بزرگي داشت، كلبه را جا به جا كرد و لانه روباهي كه در زير كلبه بود ويران شد. روباه بي درنگ به هيات پيرمردي درآمد و با دهقان دوست شد. روزي روباه دوست خود را به لانه خويش كه خانه‌ای مجلل می‌نمود دعوت كرد و ميهمان را با چاي خوب و شراب ناب پذيرايي كرد و وقتي كه شب فرا رسيد از آن جا كه لانه روباه خانه حقيقي نبود و شب‌ها را در حياط خانه حصيري ميهمان به سر می‌برد به بهانه ديدار دوستان و رفتن به ميهماني عذر ميهمان را خواست. دهقان از دوست تازه خود خواست او را نيز به همراه برد و شب را با هم باشند و روباه به ناچار پذيرفت. روباه و دهقان ميهمان او رفتند و رفتند (و بي آن كه دهقان آگاه شود پرواز كردند) تا به شهر ديگري رسيدند و طول زمان سفر به اندازه پختن ظرفي ارزن بود. پس به میخانه‌ای داخل شدند میخانه‌ای كه گروهي در آن جا مشغول ميگساري بودند. روباه دستور داد بهترين غذاها و شراب‌های ناب را بر ميز چيدند و مشغول خوردن و نوشيدن شدند. پس خادمي كه لباس برازنده پوشيده بود ظرفي قرمه‌ي كوم كوات براي آنان آورد. دهقان كه غذا را بسيار دوست می‌داشت از دوست خود خواست قرمه را بيازمايد. روباه گفت كه او را ياراي خوردن قرمه نيست كه آورنده آن مردي پرهيزكار است و روباه نمی‌تواند غذاي او را بچشد. دهقان دريافت كه دوست او روباه است و او را به گمراهي كشانده است. هم در آن دم كه دهقان روباه را شناخت از اين دوستي احساس ندامت كرد و هم در آن دم روباه و ميخانه ناپديد شد. دهقان به پيرامون خود نگريست، نه از روباه خبري بود و نه از ميخانه و دهقان در جمع زورقبانان نشسته بود. وقتي زورقبانان داستان دهقان ساده دل را شنيدند غمگين شدند و هر يك پولي فراهم كردند تا دهقان آن را هزينه راه سازد و به خانه خود بازگردد. دهقان در اين سفر بيش از هزار لي از كلبه حصيري و خانه خود دور افتاده بود و براي بازگشت راهي دراز در پيش داشت.

ميمون
 

در شمار حيواناتي كه به داستان‌های چيني راه یافته‌اند ميمون مشهورترين حيوانات است. ميمون قهرمان اصلي داستان سي يو جي (4) از داستان‌های مشهور چيني است. سي يو جي گزارشي است از سفر به بهشت غربي كه به دستور خاقان [دودمان تانگ اي زونگ (5)] و در جستجوي نسخه‌های اصلي آثار بودايي انجام می‌گیرد و گوياي گسترش آئين بودا در چين است. در اين داستان تانگ سنگ زائر (سوان زانگ) 6 تاريخي براي يافتن کتاب‌های تعاليم بودا به زادگاه او يعني هند سفر می‌کند. در اين سفر پرماجرا ميموني جادوئي و متمايل به كژي به نام سون هو- دزو (7) و يك روح – خوك به نام جوبا- جايه (8) نماد خشن‌ترین ویژگی‌های روح انسان تانگ سنگ را همراهي می‌کنند.

شرح تصویر: تنديس دو ميمون گلدان به دست. در برخي از اسطوره‌های چيني ميمون با انسان پيوندي عميق دارد و مشكلات او چون سختی‌های انسان است؛ در افسانه‌ای سون هو – دزو ميمون جادويي و نماد سرشت انسان در تمايل به كژي در سفر به بهشت غرب و جستجوي کتاب‌های تعاليم بودا تانگ سنگ را همراهي می‌کند. گلدان چين از دوره دودمان چاين لونگ.
ميمون از تخمي زاده شد كه در قله كوهي در آئولاي (9) بر ساحل شرقي از باد بارور شد. ميمون به گونه‌ای غريب فنون جادوگري را از دائوگرايي جاودانه فرا گرفت و اين رهرو او را كاشف اسرار لقب داد و به او ياد داد كه به دلخواه خود به هيات هاي متفاوت درآيد و در آسمان پرواز كند. پس با كشتن هيولايي كه او و میمون‌های ديگر را آزار می‌داد همه میمون‌های دنيا را در قلمرو اين هيولا بسيج كرد و با به چنگ آوردن سلاح جادو از شاه اژدهاي درياي شرقي به دعوي سروري چهار اقليم برخاست. در ضيافتي كه به افتخار كاشف راز بر پا شد ميمون با افراط در باده نوشي مدهوش شد و خادمان فرمانرواي دوزخ ميمون را گرفتار و در جايگاه خطاكاران در دوزخ به زنجير كشيدند. ميمون پس از هشياري بندها را گسست و دفتر ثبت اعمال و سرنوشت دوزخيان را دزديد و در آن دست برد و نام خويش و همه میمون‌های خطاكار را از دفتر زدود. فرمانرواي آسمان كاشف راز را به بارگاه خويش فراخواند و پس از برشماري خطاهاي او سرانجام او را مورد عفو قرار داد و مهتري و نظارت بر اصطبل‌های آسماني را به او واگذار كرد. وقتي كاشف راز از سبب انتصاب خود بر اصطبل‌های آسماني، كه رام كردن او بود، آگاه شد عصيان كرد و به كوهستان هوا- کوئو (10) گريخت. سپاهيان فرمانرواي آسمان كوه را در ميان گرفتند و نبردي سهمگين درگرفت، نبردي كه به شكست و عقب نشيني سپاهيان آسمان انجاميد. پس كاشف راز خود را فرمانرواي آسمان و قديس بزرگ ناميد. فرمانرواي آسمان به دلجويي ميمون پرداخت و با انتصاب او به رياست باغ هلوي آسماني و خاستگاه جاودانگي به قوانين آسمان گردن نهاد. متاسفانه به هنگام برگزاري جشن جاودانگان در باغ هلو و خاستگاه جاودانگي فراموش كردند ميمون را به جشن دعوت كنند و كاشف راز به انتقام اين بي توجهي خوردنی‌ها و شراب جشن و هلوي بي مرگي را خورد و اكسير جاودانگي را از خانه لائوجون (11) (نام عاميانه لائو- دزو در نقش جادوگر) دزديد و با خوردن آن جاودانه شد. پس كاشف راز به كوهستان گوا- گوئو رفت و منزوي شد. نافرماني كاشف راز خدايان و بغ بانوان را گران آمد و سرانجام در نبردي كه در گرفت با آن كه ميمون همه جادوها را به كار بست اسير شد و فرمانرواي يشم فرمان قتل او را صادر كرد.
فرمان فرمانرواي يشم به سبب آن كه ميمون با خوردن هلوي بي مرگي و اكسير زندگي جاودانه شده بود غير قابل اجرا بود. پس فرمانرواي يشم ميمون به بند كشيده را به لائوجون وانهاد تا او را در كوره كيمياگري بسوزاند. لائوجون ميمون را به كوره كيمياگري افكند و چهل و نه روز كوره را گداخت. پس از چهل و نه روز [(عدد چهل و نه در چين همانند عدد چهل در ايران نماد كمال و پايان يك دوره است)] كه كوره از تف به سپيدي گرائيده بود ميمون دريچه كوره را گشود و آسمان را به تباهي تهديد كرد. پس فرمانرواي يشم وحشت زده بودا را نزد ميمون فرستاد تا سبب آرزوي او را در تملك آسمان بپرسد. كاشف راز در پاسخ بودا كه از او پرسيد چرا در آرزوي تملك آسمان است؟ گفت بدين دليل كه توانا و هشيار است و زماني كه بودا از او خواست دليلي براي اثبات اين ادعا بياورد، كاشف راز گفت نه تنها روئين تن و جاودانه‌ام كه به هفتاد و دو هيات نمايان می‌شوم و می‌توانم صد و هشتاد هزار لي پرواز كنم. بودا كه در ادعاي ميمون به ترديد می‌نگریست از او خواست كه ادعاي خود را ثابت كند. پس ميمون به پرواز درآمد و فاصله آسمان و زمين را درنورديد و بر دامنه كوهي در زمين به نشانه تملك شاشيد (حيوانات چنين می‌کنند) و به نزد بودا بازگشت. (در برخي روايات ميمون چون جهانگردي مودب نام خود را بر سنگي در دامنه كوه نقر كرد). بودا قاه قاه خنديد و گفت: تو را حتي ياراي پرواز فاصله‌ای به اندازه كف دست من نيست، آن چه كوه پنداشتي نه كوه كه بن انگشتان من بود و بن خيس يكي از انگشتان خود را به او نشان داد. پس بودا ميمون را اسير و در كوهي جادويي زنداني كرد.
روزگاري دراز ميمون در آن كوه زنداني بود تا بوديستوه گوان يين ميمون را به همسفري تانگ سنگ در زيارت و سفر به بهشت غرب برگزيد تا به جستجوي کتاب‌های تعاليم بودا برخيزند. ميمون سوگند خورد كه يار تانگ سنگ باشد و از او اطاعت كند و او را از خطرات رهايي دهد و ميمون همسفر تانگ سنگ شد. ميمون با وجود وسوسه‌های نفس و خطرات هشتادگانه مسير سفر براي زائران، در تمام طول راه به سوگند خود وفادار ماند. در بازگشت آخرين خطر در انتظار زائران بود: لاك پشتي غول پيكر، كه سوگند خورده بود به زائران وفادار باشد و آنان را از رودي خروشان كه بر سر راه آنان بود عبور دهد، بدعهدي كرد و در ميانه رود به زير آب رفت و زائران را دستخوش امواج سهمگين ساخت. اما زائران با شنا كردن به سلامت به ساحل رسيدند و مورد استقبال خاقان و مردمان قرار گرفتند.
آخرين افتخارات پايان اين سفر از جانب شورايي آسماني فراهم شد: بوداي- مي – لو (13) (بوداي آينده) رياست شوراي آسماني بزرگداشت زائران بهشت غرب و همراهان به استقبال زائران شتافتند. تانگ سنگ به افتخار رهبري حواريون بوداي پيشين نائل آمد. ميمون خداي پيروزمند جنگ لقب يافت؛ و جوجا – جايه خوك فراشباشي معبد بزرگ فرمانرواي آسمان شد. اسب تانگ سنگ و حامل کتاب‌های مقدس نيز هيات ديگري يافت و اژدهاي چهار پنجه و فرمانرواي اژدهايان زميني شد. در آغاز سفر تانگ سنگ كلاه خودي بر سر ميمون نهاده بود كه جز به كمك تانگ سنگ سر را از آن رهايي نبود و اين كار بدان دليل انجام شد تا ميمون هميشه با احساس كلاه سوگند و ميثاق خود را به ياد آورد. اكنون سفر پايان يافته بود. كاشف راز نزد تانگ سنگ رفت تا او را از قيد كلاه خود رها سازد. «و تانگ سنگ او را گفت روشن شدگان را كلاهي نيست». كاشف راز دست به جانب كلاه برد و كلاهي نيافت.

چي – لين شگفت انگيز
 

چنين می‌نماید كه در چين باستان جنگ کهن‌ترین وسيله اثبات حقانيت و تدهين طبل جنگ با آمیزه‌ای از خون و روغن نمونه‌ای از توجه به اين باور بود. در اين زمينه رزم وسیله‌ای بود براي برتري نمايي و احراز هويت و گاه در محاكمه مجرمين نيز از اين روال استفاده می‌شد. گائويائو قاضي دربار خاقان فرزانه شون سلف يورا نيز ناظر چنين مبارزاتي می‌پنداشتند. نماد عدالت گائويائو در گزارش‌های موجود فرخنده‌ای به نام چي – لين است و چي لين در اين گزارش‌ها حيواني است با هيات تركيبي از تن گوزن، دم گاو، سم اسب و تك شاخ نرم و گوشتي. موي پشت چي – لين رنگارنگ و موي زير شكمش زرد فام است و وقتي بر گياهان می‌خرامد گياهان در زير پايش آزار نمی‌بینند و هيچ موجودي را بي جان نمی‌کند. چي – لين خطاي نادانان را می‌بخشد و خطاكاران حقيقي را با شاخ گوشتي خود به گائويائو نشان می‌دهد. در افسانه‌ها وقتي در دادگاه خاقانان عدالت به درستي اجرا شود چي – لين پديدار و به جانب خاقان عادل می‌رود و حضور موجودات اسطوره‌ای از اين سان در دربار نماد هماهنگي آسمان و زمين و مقبول بودن خاقان نزد آسمان است.
در زمان فرمانروايي خاقان يونگ لو (14) سومين خاقان دودمان فرمانرواي مينگ ماجراي افسانه چي – لين را ديگر بار زنده كرد. داستان از سفر اكتشافي يكي از کشتی‌های چين در سده پانزدهم ميلادي آغاز شد. فرمانده اين كشتي يكي از مسلمانان ايالت يونن بود كه او را خواجه سرا گوهر سوم می‌نامیدند و نام حقيقي او جنگ هو (15) بود. جنگ هو در سفر گردآوري حيوانات نادر براي باغ وحش خاقاني و در سفر اكتشافي به افريقا و سواحل سومالي حيواني را يافت كه جيرين (16) (زرافه) نام داشت. تشابه اسمي جيرين و چي – لين نظر جنگ هو را جلب كرد و اين حيوان را به نشانه نماد عدالت و فضيلت با مراسم خاص به دربار خاقان مينگ فرستاد. علاوه بر تشابه اسمي جيرين و چي – لين هيات زرافه نيز شبيه حيوان افسانه‌ای بود. تن زرافه همانند چي – لين اساطيري شبيه تن گوزن، دم او شبيه دم گاو، زير شكمش زرد و سم و شاخ و رفتار آرام او كاملاً همانند حيوان افسانه‌ای بود.
وقتي در سپتامبر 1414 ميلادي زرافه از طريق بنگال به چين رسيد ديوان مراسم و آیین‌ها و تشريفات بر آن شد تا زرافه افريقايي يا چي – لين افسانه‌ای را طي مراسم خاص به خاقان هديه كند و همگان را از ظهور چي – لين كه نماد عدالت و فضيلت خاقان و توجه آسمان به خاقان بود آگاه سازد. خاقان با انجام اين مراسم مخالفت ورزيد و گفت: «وقتي وزيران خادم مردم باشند صلح و عدالت برقرار می‌شود و بودن و نبودن چي – لين مساله نيست». سال بعد زرافه دوم كه شباهت بيشتري با چي – لين داشت به چين فرستاده شد و ديگربار پيشنهاد ديوان تشريفات را در ترتيب دادن جشن نپذيرفت. خاقان فرمان داد بر دروازه‌ها عود و بخور بسوزانند و پيدايي حيوانات غريبي چون گورخر، غزال افريقايي و جبرين را به نيكي پدرش در فرمانروايي و نيكي وزيران او در خدمت به مردم نسبت داد؛ و كوشش ديوان تشريفات براي انجام مراسم در حضور نمايندگان خارجي كه بودن آن‌ها در مراسم طبق سنت‌های كهن پذيرفتن اقتدار چين و فرمانروايي آن بود بي ثمر افتاد.
بدين ترتيب خاقان متواضع با مخالفت با اجراي مراسم وزيران را به تواضع و نيك رفتاري دعوت كرد و حتي از آنان خواست كه خطاهاي خاقان را در فرمانروايي گوشزد كنند. اما پيدايي چي – لين براي مردم و هنرمندان موضوعي شگفت انگيز بود. نقاشان به نقاشي حيوانات اسطوره‌ای و غريب پرداختند و شاعري به نام شن دو از شاعران آكادمي خاقاني نيز شعري در ستايش عدالت و فرزانگي خاقان سرود. در اين شعر پيدايي چي – لين ناشي از فرزانگي و عدالت و رضايت آسمان و نشانه هم نوايي آسمان و زمين و موجب سعادت سرزمين چين تا هزاران سال است:
چه به شکوه است خاقان مقدس، خاقاني در ادب و سپاهيگري برترين؛ خاقاني كه بر سرير پر ارج نيكان تكيه زده و چون نياكان خود مجري نظم است. هزار اقليم در آرامش و سه خورشيد دركار خویشند؛ فصل‌ها به جاي خويش در كار و با گرما و باران به هنگام خرمن برنج و ارزن انبوه‌تر. مردمان شادمان و به سنت خويش در كار و همگان خرسند. زوئو- يو (17) [ببر گياهخوار] ظهور كرده است، چشمه‌های خوشگوار سرشار و ژاله شيرين جاري. سنبله‌ها و خوشه‌ها پر بار: رودها به زلالي گرائیده‌اند. شادماني و آرامش نشان ياري آسمان، همه چيز گوياي هم نوايي آسمان و زمين؛ و اينك در دوازدهمين سال دور جيا – وو (18)، از درياي باختري و آب‌های رام مرداب بزرگ چي – لين فرا می‌رسد. چي – لين به بلندی يك ذراع و نيم، با تني چون گوزن، دمي چون دم گاو، شاخي نرم و گوشتي و خال‌های رخشان. چنان چون ابري سرخ فام، به سان ابري ارغواني. [مه ارغواني و ابر سرخ فام علائمي است كه به هنگام پيدايي خاقاني بزرگ بر کوه‌های مقدس پيدا می‌شود و چي – لين در اين جا نماد مه ارغواني و ابر سرخ فام است.] سم او موجودات را نمی‌آزارد، با وقار و آرام است و صدايش چون صداي زنگ دلنشين چي – لين تاريخي است و نيك انديش و نيك جوي و خاستگاهش روان آسمان. وزيران به ديدارش خرسندند، پیدایی‌اش چون پيدايي ققنوس كوهساران چي سانگ (19): ققنوسي كه به روزگار دودمان جو نقشه رودها را به يو پيشكش كرد. مردمان امسال یگانه‌اند و پيرو قانون.
چه جسور است خادمي از جنگل اديبان! (آكادمي خاقاني!)، خادمي كه واقعه‌ای چنين بزرگ را گزارش می‌کند؛ گزارشي و سرودي و ستايشي كه به فرمانرواي مقدس تقديم می‌شود.
خادم شما شن دو، شيه – جيانگ –
سويه – شيه، فنگ – سون – دا – فو آكادمي اديبان (20).
بدين ترتيب از ديد شن دو خاقان يونگ – لو مظهر آرزوهاي كهن و برقرار كننده هماهنگي ميان آسمان و زمين است و پيدايي چي لين شاهدي است كه از پشتيباني خاقان از آئين كنفسيوس و بزرگداشت فرهيختگان فراهم آمده است.

اساطير نو
 

به نقل از كيپلينگ (21) «كيفيت زندگاني هر قوم را 78 راه است و هر راه، به تنهايي، راهي است درست!» آنچه از اساطير كهن چين به دست داده شد بي شك تا حدي متاثر از خواست دانش پژوهان و فرهيختگان پيرو كنفسيوس و دربردارنده نظرات آنان در زندگي نظري و عملي است و اين كيفيت در دوران ديگر تاريخ چين نيز ديده می‌شود و گاه در برخي از اسطوره‌ها اندك تغييراتي ديده می‌شود كه در جهت مفيد افتادن در زندگاني اجتماعي است.».

اميري كه همسري نيكو نمی‌یافت
 

در افسانه‌های يونن افسانه‌ای است كه ابرهارد آن‌ها را گردآورده دانشجويان چيني بعد از پيروزي انقلاب می‌داند: امیرزاده‌ای پس از جستجوي بسيار همسري نيكو نيافت. چنين بود تا پيري امير را راهنمايي كرد و گفت: «بهترين شکوفه‌ها در دره كوهساران و دختران نيكو در ميان مردم می‌بالند و در ميان مردم است كه همسر نيكوي خود را خواهي يافت؛ اما نه بز را با گرگ دوستي است و نه موش را با گربه و نه مردم را با امير»؛ و چنين بود كه امير به ميان مردم رفت و نام ديگري گزيد و با آنان ماند و همسري نيكو يافت.

دريا دختر
 

اين افسانه از افسانه‌های مردمي ايالت يونن و به گفته ابرهارد به ئي (378) راهزني از قبيله تاي (22) منسوب و از گردآورده‌هاي دانشجويان كمونيست چيني است: دختري روستايي وقتي مردان نوميدند بر سختی‌ها پيروز می‌شود. دختر شاه اگر چه از طبقه ديگري است به ياري قهرمان فرودست می‌شتابد و دختر روستايي با همه‌ی فقر در برابر زر و زيور و ثروت بي اعتنا است؛ و به گفته ابرهارد همه اين كوره راه‌ها در عمل راهي است كه با ارزش‌های سنتي چيني پيوند دارند:
روزي روزگاري جيائو (23) دهقان پير و دخترش [دريا دختر] در روستايي بر دامنه كوه گوش اسب روزگار می‌گذرانید. سالي از سال‌ها خشكسالي و قحطي فرا رسيد و چنان شد كه كسي را ياراي زيستن از دسترنج خويش نبود و کشته‌ها در مزارع نابود می‌شد. پس جيائو و دخترش براي به چنگ آوردن چند سكه به ساختن جارو پرداختند. جيائو و دريا دختر هر روز براي چيدن بوته جارو و ني به كوه می‌رفتند و شب خسته با كوله باري از بوته و جارو به كلبه باز می‌گشتند. روزي از روزها دريا دختر كه در كوه سخت مشغول كار و جستجوي بوته بود رفت و رفت تا به دریاچه‌ای رسيد كه در طشت بزرگ كوه قرار داشت و امواج شفاف آن در پرتو آفتاب می‌درخشید. غازي وحشي كه بر امواج درياچه شنا می‌کرد وظیفه‌ای جز اين نداشت كه سطح درياچه را تميز نگاه دارد و هر برگي از درختان ساحلي را كه بر امواج می‌افتاد به منقار گيرد و به ساحل برد. دريا دختر اگر چه آن روز نتوانست بوته جاروهاي زيادي فراهم كند اما با كوله باري مختصر شادمان به كلبه بازگشت و تمام شب را در انديشه درياچه غاز وحشي بود. فردا سحرگاه دريا دختر با كلنگي و بيلي و اين اميد كه راهي از درياچه به روستاي خشك و قحطي‌زده بگشايد به ساحل درياچه بازگشت و دست به كار شد. سنگ بود و خرسنگ و دستان نحيف دختر و سرانجام از خستگي دمي به سايه سار درختان پناه برد. دريا دختر در انديشه چاره كار بود كه غاز وحشي به سايه سار ساحل آمد و گفت: «دريا دختر! دريا دختر، تنها راه گشودن دروازه درياچه به دست آوردن كليد زرين دروازه است»؛ و پيش از آن كه دختر مجال پرسشي بيابد غاز وحشي رفته بود. دريا دختر به جستجوي كليد زرين درياچه غاز وحشي رفت و رفت تا به جنگلي رسيد. دريا دختر بر درختي سه طوطي را ديد و از طوطی‌ها پرسيد‌: «طوطی‌ها، طوطی‌های قشنگ روستاي ما از بي‌آبي می‌سوزد، شما نمی‌دانید كليد دروازه درياچه غاز وحشي را كجا می‌توان يافت؟» و طوطی‌ها گفتند: دريا دختر! دريا دختر، تو بايد دختر سوم اژدها را بيابي و از او كمك بخواهي.
و دختر رفت و رفت تا در جنگلي ديگر به طاووس رسيد و از او پرسيد: «طاووس!»، طاووس قشنگ، خانه دختر سوم اژدها كجاست؟ و طاووس گفت: «در دره كوه جنوب» و به جانب جنوب پر كشيد. دختر رفت و رفت تا به طاووس ديگر رسيد و طاووس گفت: «دريا دختر!» دريا دختر، سومين دختر اژدها آوازهاي محلي و مردمي را بسيار دوست دارد. دختر رفت و رفت تا به درياچه دره کوه‌های جنوبي رسيد. دريا دختر كنار دريا نشست و آوازهاي محلي و مردمي خواند. سه روز آواز خواند و روز سوم وقتي آواز گل‌ها و ترانه‌ی گل‌هایی كه بر سينه تپه‌ها شكوفا می‌شوند را می‌خواند، امواج درياچه به يك سو رفت و دختر اژدها از درياچه بيرون آمد و كنار او نشست.
اژدها فرمان داده بود كه «هيچ كس جز با اجازه ما به سرزمين آدميان نمی‌رود»، اما از آن جا كه دختر اژدها ترانه‌های محلي را دوست می‌داشت با شنيدن آوازهاي دلنشين دريا دختر فرمان پدر را فراموش كرده و به كنار او آمده بود. دريا دختر همچنان آواز می‌خواند كه اژدها دختر از او پرسيد: «از كدامين دياري و براي كيست كه آواز می‌خوانی؟» و دريا دختر ماجراي خشكسالي روستاي دامنه كوه گوش اسب و كليد زريني كه دروازه درياچه را می‌گشاید بازگفت.
دختر اژدها كه شيداي ترانه‌های دلنشين دريا دختر شده بود گفت: «دريا دختر، دريا دختر كليد زرين دروازه درياچه در خزانه پدرم فرمانرواي درياست. كليد را عقابي عظيم پاسداري می‌کند و هيچ كس را از هول مرگ ياراي نزديك شدن به اين عقاب نيست، و تنها زماني كه فرمانروا در كاخ باشد می‌توان به كاخ راه يافت» پس دريا دختر همراه دختر اژدها به كاخ رفت. روزي از روزها كه اژدها از كاخ بيرون رفته بود آن دو بر درگاه خزانه ايستادند و به نوبت آواز خواندند. نخست عقاب خواب آلود به آواز آنان اعتنائي نكرد، اما وقتي آوازخواني طولاني شد از خزانه پر كشيد تا جوياي آوازخوانان شود و دريا دختر از اين فرصت استفاده جست و به خزانه راه يافت.
تلألو گوهرهاي پر بهاي گنجينه اژدها چشم‌ها را خيره می‌ساخت، اما دريا دختر تنها در انديشه كليد زرين و رهايي روستائيان از قحطي و خشكسالي بود. دريا دختر كه در جستجوي كليد زرين دروازه درياچه غاز وحشي به هر سو می‌دوید در شتاب خويش به تصادف جعبه‌ای چوبين را به زمين افكند، و در جعبه باز شد و كليد زرين به زمين افتاد؛ دريا دختر كليد را برداشت و شتابان به كنار دختر سوم اژدها كه هنوز هم آواز می‌خواند بازگشت و با او به ساحل درياچه بازگشت و با دختر سوم اژدها راهي سرزمين خويش شد.
دختر سوم اژدها و دريا دختر رفتند و رفتند تا به درياچه غاز وحشي رسيدند. دريا دختر دروازه درياچه را با كليد زرين گشود و آب سيل وار به دره و دهكده و زمین‌های سوخته روستاي دامنه كوه گوش اسب جاري شد. آب سيل وار و نعره زنان به دره و دهكده می‌رفت و اگر آن جريان بدان شتاب و تندي ادامه می‌یافت روستا و دامنه را نابود می‌کرد كه دختر سوم اژدها فرياد زد «اگر سرعت جريان كم نشود همه چيز نابود می‌شود» و دريا دختر بي درنگ از نی‌های بلند ساحلي پرده‌ای ساخت و راه آب را با پرده حصيري محدود كرد. می‌گویند پرده حصيري هنوز هم برجاست و با گذشت زمان به پرده‌ای سنگي بدل شده است. می‌گویند اژدها به كاخ بازگشت و از نافرماني دختر خويش‌آگاه شد و او را براي هميشه از كاخ راند و دختر سوم اژدها نزد دريا دختر بازگشت و همه عمر را با شنيدن آوازهاي دلنشين دريا دختر دل خوش ساخت.
سال‌ها و ساليان گذشته است و هنوز زنان روستاي دامنه كوه گوش اسب ياد دريا دختر را عزيز می‌دارند. در بيست و دومين روز هفتمين ماه، هر سال زنان روستاهاي دامنه‌های كوه گوش اسب گرد هم می‌آیند و جشني بر پا می‌کنند و به ياد دريا دختر آوازهاي محلي می‌خوانند.

پي نوشت ها :
 

1. Thai
2. Jung
3. Fuchow
4. Chin Shan
5. Hsi Yu Chi
6. Tai Tsung
7. Hsuan Tsang
8. Sun Hou-Tzu
9. Chu Pa-Chieh
10. Hua – Kuo
11. Lao Chun
12. Lama
13. Milo
14. Yung Lo
15. Cheg Ho
16. Girin
17. Tsou-Yu
18. Chia-Wu
19. Chhisang
20. Shen Tu Shih-Chiang-Bsueh,Feng-Hsun-Ta-Fu
21. Kipling
22. Thai
23. Chiao Sui
 

منبع؛ کریستی، آنتونی، (1384) شناخت اساطیر چین، ترجمه محمدحسین باجلان فرخی، تهران، اساطیر، چاپ دوم.