تعدادي شيء قابل شست و شو


 

نويسنده: سوفيا موسوي




 

درباره کتاب «هيچ کدام براي ازدواج مناسب نبودند»
 

حميد رضا هوشمند 42 ساله است و اهل نيشابور. در رشته مهندسي کشاورزي از دانشگاه تهران فارغ التحصيل شده، از بچگي عاشق سينما است. بعدها در کلاس هاي فيلمسازي انجمن سينماي جوان کرج شرکت کرده و اولين فيلم کوتاه خود را با عنوان «تولد گل سرخ» در سال 1371 کارگرداني کرده است. اين فيلم جايزه بهترين فيلمنامه و بهترين تدوين را در جشنواره وحدت ازآن خود کرد و در گام بعدي به بخش مسابقه واترلوي فرانسه نيز راه يافت. «باد هر جا بخواهد مي وزد»، «پرچم»، «بادکنک سياه»، «سينما هميشه چنين آبي است»، «آدمک» و «سه قصه کوتاه درباره عشق» نام فيلم هاي بعدي او است که در جشنواره هاي داخلي و خارجي مورد استقبال قرار گرفته اند.
کتاب «هيچ کدام براي ازدواج مناسب نبودند» مجموعه خاطرات دوران کودکي و نوجواني حميد رضا هوشمند است که با لحني شيرين و در قالب طنز نوشته شده، وقايع اصلي اين کتاب در شهر نيشابور اتفاق افتاده است. اين نويسنده خوش ذوق در خانواده اي سنتي و مرفه به دنيا آمده است و در فضايي آرام و بدون اضطراب زندگي کرده. پدر و مادر دلسوز و خانواده خوب، نعمتي است بسيار با ارزش که او از آن بهره مند بوده. حميد رضا آخرين فرزند خانواده يا ته تغاري بوده و به همين دليل در مرکز توجه محبت همه افراد خانواده قرار داشته.
سراسر اين خاطرات مملو از شادي، رهايي و سبکي آن کودک است. تصويري که در اين خاطرات از کودکي اش ترسيم شده، تصويري سالم، کامل و ايده آل است. کودکي که اين خاطرات را زندگي کرده چنان قدرتمند و آزاد است که اجازه نداده بزرگسالي اش بر او غلبه کند. اين کودک در تمام وجود نويسنده منتشر است، در او استمرار يافته و تا امروز همراهي اش کرده.
هوشمند کودکي اش را چنان دوست دارد که آن را لايق نوشته شدن مي داند. اعتماد به نفس نويسنده به موفقيت هاي امروزش بر نمي گردد بلکه به کودک دورنش مربوط مي شود. اين کودک چنان احساس قدرت و ارزشمند بودن مي کند که بر کل شخصيت نويسنده سايه افکنده است. قدرت طنازي و شيطنت حميدرضا هوشمند از آن کودکي است که او را روايت کرده. قلم نويسنده بسيار روان است؛ روان مثل ذهن بدون گره بچه ها و لحن او شيرين است به شيرين زباني آن کودک.
هر کس از کودکي اش خاطراتي دارد تلخ و شيرين اما اغلب اين خاطرات در هاله اي از ابهام قرار دارند و به صورت تصاويري بريده و برفکي هستند که گاهي در خواب مي بينيم؛ براي روشن کردن هر کدام و ربط دادن آنها به بقيه تصاوير بايد به مغزمان فشار بياوريم با اين حال فضايي که در اين کتاب توصيف شده، کاملا روشن و واضح است. روح زندگي به وضوح در اين اثر جريان دارد. شما خاطرات نويسنده را نمي خوانيد بلکه زندگي او را به شکلي حي و حاضر در مقابل خود مي بينيد. کودک اين کتاب با شما بازي مي کند به ويژه قايم باشک بازي. او شما را به دنبال خود در کوچه پس کوچه هاي نيشابور مي کشاند. اينکه اين اثر با مخاطب حرف مي زند، شايد به دليل حرفه اصلي نويسنده يعني هنر فيلمسازي اش باشد اما علت اصلي نمايشي بودن اثر، حضور فعال و سرزنده کاراکتري حقيقي در درون نويسنده است.
اين خاطرات از دو زاويه ديد بررسي و بيان شده اند. گاهي از نگاه کودک و گاهي از نگاه فردي بالغ. آنجا که کودک به طور مستقيم با ما وارد ديالوگ مي شود و خودش را به ما مي نماياند، ارتباط بدون واسطه و بسيار سريع برقرار شده و حتي فاصله زماني ميان امروز ما و ديروز او کمرنگ مي شود اما آنجا که نويسنده از کودکي خود جدا مي شود و از منظر تحليلي فردي عاقل و بالغ به مسائل نگاه مي کند، به همان نسبت از مخاطب دور مي شود و از صميميت لحنش کاسته مي شود. براي مثال به لحن کودکانه اين بخش از خاطرات توجه کنيد: «با اپل که مسافرت مي کرديم جاي من مشخص بود؛ در ابتداي سفر، جلوي ماشين بغل مادرم. يه مقدار که خسته مي شد، منو مي فرستاد عقب! به حالت افقي و دراز کشيده روي پاهاي خواهرها و برادرهايم (که از من بزرگتر بودند) و در نيمه پاياني سفر، پشت شيشه عقب، زير تابش شديد آفتاب! وقتي روي پاهاشون بودم، گاهي منو سروته مي کردن تا امکان بازي با اجزاي صورتم براي همشون فراهم بشه.» (ص4)
«يادمه شش، هفت سال داشتم که خواهرم مينو دانشجوي دانشگاه مشهد بود و همزمان، تاريخ و زبان مي خواند... جمعه ها با اون اپل معروف مي رفتيم مشهد... صبح مي رسيديم خوابگاه پدرم ماشينو زير سايه يکي از درخت هاي اطراف خوابگاه پارک مي کرد... مامور رفتن به داخل خوابگاه و صدا زدنش من بودم... هيچ کس جز من نمي دونست که توي خوابگاه چه خبره! نگهباني رو که رد مي کردم و بر آستان در ورودي ظاهر مي شدم، شور و ولوله اي به پا مي شد! شادي و سرور همه خوابگاهو فرا مي گرفت. خبر ورود من مثل بمب صدا مي کرد. خاندان هوشمند کجا بودن که ببينن پسرشون چه جوري از اين بغل به او بغل کشيده مي شه و عنقريبه که لپ براش نمونه!... اونجا مملو بود از دخترهايي که هر کدوم يه شکل بودن. بيشتر شون به نظرم خوشکل مي اومدن ولي هيچ کدوم به درد ازدواج با من نمي خوردن، چون هيچ کدومشون منو به خاطر خودم دوست نداشتن، اونها فقط علاقه عجيبي به کشيدن لپ هاي من داشتن...» (ص8) «جمعه بعد از ظهرها که بر مي گشتيم نيشابور، از زمين و آسمون غم مي باريد... بغضي توي گلوم بود. نمي دونم به خاطر درخت [سپيدار] بود يا به خاطر فرداش که بعد از دو روز تعطيلي بايد مي رفتم مدرسه، از شنبه ها متنفر بودم. از يکشنبه ها بدم مي اومد، دوشنبه ها رو به زور تحمل مي کردم، سه شنبه ها حس غريبي داشت، دوستش داشتم چون کمر هفته رو مي شکوند، تو چهارشنبه ها يه نور اميد مي ديدم، پنجشنبه ها بي نظير بود ولي جمعه ها فقط تا ظهر قابل تحمل بود. بايد از عصر جمعه يک جوري فرار مي کردم تا به دام شنبه نيفتم.» نويسنده در اين سطور به زيبايي ترس و دلهره کودک را نسبت به ايام هفته از زبان خودش بيان کرده، ترسي که همه ما در دوران مدرسه آن را تجربه کرده ايم. حالا به قطعه اي توجه کنيد که نويسنده لحظه تولدش را توصيف مي کند: «درست در لحظه اي که مادربزرگم از ديدن قيافه من غش کرده بود و مادرم درد مي کشيد، من حواسم يه جاي ديگه بود. حتي ذره اي برام مهم نبود که کجا زاده شدم. به کدام کيش و آئينم، قراره سر سفره ننه بابا بزرگ بشم يا ته سفره، آيا اصلا سفره اي در کار هست يا بايد بشينم پشت ميز ناهار خوري بزرگ بشم... به اينها فکر نمي کردم، يعني فکر مي کردم ولي بهش اهميت نمي دادم اون چيزي که برام در درجه اول اهميت قرار داشت اين بود که آيا توي حياطمون باغچه داريم يا نه! به خونه بدون حياط که به هيچ وجه رضايت نمي دادم.» (ص74) در مواردي نظير پاراگراف اخير، نويسنده زبان کودکي اش را گم کرده و به تبع آن شيريني کلام اش را از دست داده.
مهم ترين ويژگي خاطرات کودکي و نوجواني حميد رضا هوشمند آن است که با رويکرد طنز نوشته شده اند لحن همه خاطرات شوخ طبعانه و شيطنت آميز است. اين لحن طنزآميز بر کل اثر حاکم است اما در جاهايي به اوج مي رسد زيرا برخي عناصر شوخ طبعي را يکجا و با هم به خدمت مي گيرند براي مثال هم از طنز موقعيت استفاده مي کند و هم از ظرافت هاي زباني و طنز کلامي. در کنار چنين لحظات موفقي، گاه کلام او بي رمق مي شود و طنازي اش از رونق مي افتد. به نظر مي رسد علت اصلي اين اتفاق، در تحليل ها و بعضي از جزئي نگري هاي قصه پردازانه او ريشه دارد.
ماجراي حمام رفتن حميدرضا و برادرانش و شسته شدن آنها توسط مادرشان نمونه است موفق از يک توصيف طنز آميز: «هميشه سخت ترين قسمت کار، اول انجام مي شد! درست مثل قورباغه اي که بايد اول صبح قورت داده بشه... هر چه به پايان حمام نزديک تر مي شديم اعمال، سبک تر و ابزار کار لطيف تر مي شد. ما سه نفري مجموعا شش لنگ پا داشتيم که بايد توسط شخص مادرم سنگ پا کشيده مي شد... او در مورد امور پنجگانه حمام شامل سنگ پا، صابون سر، کيسه، ليف و شامپو هيچ کس را به جز خودش به رسميت نمي شناخت. شوخي هم نداشت.
مادرم توي حموم، خيلي ماها رو به عنوان يک انسان قبول نداشت. از نظر او ما فقط تعدادي چيزهاي قابل شست و شو بوديم. بخاري که تموم حموم را فرا مي گرفت باعث مي شد که ما به طور کامل و مشخص به چشم نياييم و بيشتر به شکل مجموعه اي از مو، کله، بدن و کف پا ديده شويم. علاوه بر سه جفت پا، سه لنگه کله که بايد ابتدا با صابون سفيد حمام (صابون مراغه) و در پايان با شامپو تخم مرغي خمره اي شسته مي شد، سه صورت و سه تن و بدن که هر يک از سه قسمت پشت، جلو و پا تشکيل يافته بود بايد با هر کدوم متناسب با ضخامت پوست همون منطقه بر خورد مي شد، اينها همه مجموعه اي بود که مادرم باهاش طرف بود...» (ص 104)
براي مطالعه بيشتر بخش «ران و سينه مرغ» و بخش «پيش بيني وضع هوا» را حتما بخوانيد.
طنز در اين کتاب بيشتر طنز کلامي است و بدون هيچ گونه پيچيدگي مفهومي در قالب جملاتي ساده و روان، بدون دردسر و زحمت به ادراک زيبايي شناسانه مخاطب منتقل مي شود. در بعضي موارد طنز موقعيت نيز به طنز کلامي ملحق مي شود و شيرين زباني اين خاطرات کودکانه را دو چندان مي کند. به قصه گم شدن حميدرضا در خيابان توجه کنيد. «رسما گم شده بودم. ديگه داشتم کم مي آوردم! و اون موقع رسم بود که وقتي کسي کم مي آورد، همه جوره خودشو خراب مي کرد. توي مدرسه يک گروهي متشکل از سه تا نظافتچي مجهز به يک پيت حلبي پر از پودر گچ و جارو خاک انداز و يک سطل خالي، اصلا از خداشون بود که يه نفر کم بياره تا با تمام امکانات بهش کمک کنن. ولي اونجا وسط خيابون بايد چکار مي کردم! چند رخداد همزمان شده بود: گم شدن، گريه و خرابکاري. زمام امور به کل از دستم در رفته بود. تلو تلو خوران گريه مي کردم و مي رفتم... افتادم توي جوي بزرگ آب و همه کتابام خيس شد. مثل آدم هايي شده بودم که همه عمرشونو تو فاضلاب زندگي کردن. هيچ اميدي به نجات نداشتم. ديگه بي خيال زندگي با هوشمندها شده و تصميم گرفته بودم بقيه عمر خودمو از طريق تکدي گري امرار معاش کنم... بايد زندگي جديدي رو شروع مي کردم... کي فکر مي کرد که از امشب به جاي رختخواب، بايد توي آب هاي کثيف و بدبو بخوابم و غذام زباله و موش باشه! از خونه بزرگي که در اون حوالي قرار داشت و شبيه دبستانمان بود يه صداي زنگ شنيدم! نمي دونم کي بود زنگ زد چون هيچ کس پشت در نبود. يه دختر خيلي بزرگ اومد در رو باز کرد. تا چشمش به من افتاد يهو جيغ بلندي زد و گفت داداش هوشمند! از صداي جيغش يه عالمه دختر خيلي بزرگ که لباسشون مثل هم بود، ريختن بيرون! هيچ وقت اين همه دختر يه جا نديده بودم همشون داد مي زدن هوشمند! داداشت هوشمند! داداشت هوشمند!داداشت يهو خواهرم مريم رو ديدم که هراسون به سمت من اومد تا منو ديد، چک محکمي به خودش زد و گفت الهي بميرم!...» (ص 27) يکي ديگر از ويژگي هاي مهم خاطرات نويسنده اين است که با وجود شخصي بودن آنها، براي مخاطب قابل درک و قابل تعميم اند به اين معني که اين خاطرات صرفا شخصي نيستند و فقط نويسنده و آشنايان او را نمي خندانند بلکه هر مخاطب ايراني فارسي زبان در کودکي و نوجواني بخشي از اين وقايع را از سر گذرانده است و مي تواند با بعضي از اين وقايع همراه و همدل شود به طوري که انگار خاطرات خودش را مرور مي کند.
منبع: نشريه همشهري خرد نامه (ويژه نامه کتاب) شماره 67