عيش بي نيش


 

نويسنده: سيد علي مير فتاح




 

نقد مختصر کتاب شعر «دي اکسيد شوکران» سروده سعيد نوري
 

نقد نويسي چيست، جز دشمن تراشي؟ کم شده براي اثري نقد بنويسم و از چشم صاحب اثر نيفتم. در دنيايي که منتقد و شاعر چشم توي چشم هم نباشند، چه راحت مي شود پنبه شعر را زد.
اگر منتقد و هنرمند سلام و عليک نداشته باشند و توي اين طرف و آن طرف همديگر را نبينند و مخلصم، چاکرم به هم نگويند، ديگر دست و دل منتقد نمي لزرد که مبادا بعد از چاپ نقد، دوستي دورادورشان به نقار نزديک بدل شود.
همين سعيد نوري که کتاب شعرش را براي نقد به دستم داده اند، با من آشناست و به مناسبت هرجا که يکديگر را ديده ايم، با ادب و احترام دست داده ايم و احوال پرسيده ايم. حالا نکند که من چيزي بنويسم که بعد، يا از من رو برگرداند يا با غيظ و خشم نگاه کند.
اتفاقا يک بار دست داد که با چند شاعر طنز پرداز از جمله سعيد نوري همسفر شدم. چقدر هم اتفاقا خاطره خوش از آن دور هم نشيني هاي شبانه و شعر خواني هاي بي سر خر و مزاحم در آن دو – سه روز سفر دارم. وقتي رادياتور را در سفر بايد شناخت، شاعر که جاي خود دارد.
در آنجا بود که متوجه ذوق حيرت انگيز و نکته سنجي هنرمندانه سعيد نوري شدم. ديدم که چقدر خوب بلد است مضمون کوک کند و از هيچ طنز بسازد.
با اينکه من به درد نسيان پيش از موعد مبتلا هستم اما خوب يادم هست که در يکي از آن شب هاي روشن سفر، سعيد نوري اين شعر «نامه اي به خدا» يش را خواند و بعد از اينکه همه کيف کرديم و به ذوق سليمش احسنت و طيب الله گفتيم، ابوالفضل زرويي بحثي راه انداخت که در زبان محاوره چطور و تا کجا اجازه داريم که کلمات را بشکنيم و گير گوشه هايشان را صاف کنيم.
خوب يادم هست که سر تعبير «پري پستچي» ابوالفضل زرويي کوتاه نمي آمد که به ضرورت وزن، از خير تلفظ ت بگذرد و پستچي را پسچي بخواند... اينها را به عنوان شروع نقد نمي گويم بلکه دارم شاهد مثال مي آورم که بگويم چقدر جزئيات شعر نوري و بحث پيرامونش در ذهنم مانده.
از جمله اين بحث ضروري و مهم که ما تا کجا مي توانيم براي تلطيف و شوخي پا به عرصه هاي رکاکت يا «بي ادبي» - چه به صورت کلامي و چه به صورت مفهومي – بگذاريم؟ ابوالفضل زرويي که اصولا – و خاصه در طنز – اصرار بر آداب داني و با ادبي دارد، معمولا يک جمله اي از بزرگي نقل مي کند که آن شب هم در حضور من و ناصر فيض، براي سعيد نوري تکرار کرد، قريب به اين مضمون که اگر طنز را براي دختر پرده نشين بخواني، نبايد که صورتش از شرم گل بيندازد. دختران اين دوره ما را نمي گويد ها، اصل متن مربوط به قرون پنج و شش است که دختران را حيا و سربزيري صفتي ذاتي بود.
از اينها گذشته من بي خبر از شعرهاي سعيد نوري نبودم. گاهي شهرام شکيبا که سليقه و ذوق مرا مي شناسد، با بلوتوث و کاغذ محبت مي کرد و سروده هايي از او برايم مي آورد و من مي ديدم که چطور يک پسر با استعداد و خوش ذوق جلوي چشم ما دارد تبديل به شاعري خوب و فهيم و با نمک مي شود، اما... متاسفانه هميشه و همه جا يک اماي آزار دهنده وجود دارد که عيش آدم را منغض مي کند.
من درباره ذوق و توانايي و مهارت و شاعري سعيد بحثي که ندارم هيچ، مدعي آن هم هستم اما متاسفانه در شربت شيرين شعر او مگسي هست که صافي طنز او را مکدر مي سازد. خدا کند که سعيد نوري از اين تعبير من آزرده نشود و مرا به کج فهمي و بد سليقگي متهم نکند.
براي همين مجبورم اين اما را باز کنم و توضيحش بدهم. در اصل نقد من توضيح همين اماي مگسي است.
نيازي به تکرار نيست که من هميشه شعر سعيد نوري را – خاصه در غياب حضرتش – ستايش کرده ام و بر ذوقش آفرين گفته ام.
به محض اين هم که کتاب «دي اکسيد شوکران» به دستم رسيد، جداي از طرح جلد زشت و بي ربط آن، که اصلا نپسنديدم، به عجله دنبال همان نکته سنجي هايي رفتم که از شاعر توقع داشتم. و اتفاقا به چه وفوري توقع مرا برآورده ساخت. در خانه ام از هر قشر مهماناني هم داشتم که نشاندمشان و بعضي کارهاي سعيد را برايشان خواندم.
آنها هم علي رغم تفاوت سليقه و سواد و ديدگاه، از کليت شعرها حظ بردند و از خنده هايشان پيدا بود که دارند حال مي کنند اما در اوج ملاحت و شيوايي و زيبايي، گاهي سرخري بيرون مي زند که شنونده را از آن حال خوش بيرون مي آورد.
يک رفيق شاعري داشتم که هميشه در غزل هايش در اوج احساس و شاعرانگي، يکباره تعابير زشتي مثل سرخر به کار مي برد که شنونده را در خماري آن حال و هواي بيت هاي قبلي نگه مي داشت.
اتفاقا شاعران اجتماعي يا بعضي ها که تمايلات توده اي داشتند، هميشه بابت تعهدات اجتماعي، عشق و احساس خود را مهار مي زدند و سرخر را وارد مي کردند. بد ماجرا اين است که در طنز خيلي ها فکر مي کنند که اتفاقا همين سر خرهاست که باعث ملاحت و نمک مي شود. صبر کنيد، توضيح بدهم که الزاما منظورم از سرخر رکاکت کلام نيست.
حتي اگر بناست شعر رکيک بگوييم، اين رکاکت نبايد توي ذوق بزند و مثل مگس توي شربت خود نمايي کند.
کلا منظورم اين است که در طنز نيازي نيست که براي ساختن موقعيت هاي پارادوکسيکال يا اجتماع نقيضين چنان تعابير بي ربطي به کار ببريم که توجه ها را به خود جلب کند. مثل اين است که کسي وقتي ببيند مردم به لطيفه هايش نمي خندند، دست به کارهاي عجيب وغريب بزند تا همه روبر گردانند و او را ببينند و بخندند.
اتفاقا گاهي اين چيزها و کارها باعث خنده هم مي شود ولي هر چيزي که الزاما بدان بخندند، طنز نيست. اگر در يک مهماني رسمي و خيلي با کلاس کسي زمين بخورد يا صداي ناهنجاري ازجانبش به گوش برسد، همه خواهند خنديد.
اتفاقا اين خنده ناشي از همان اصل اجتماعي نقيضين است اما مطلقا طنز نيست. بهترين مثال در اين زمينه را مي توان از دل آثار عبيد و ايرج ميرزا بيرون کشيد.
هر دو و خاصه ايرج از کلمات رکيک استفاده دست و دلبازانه کرده اند اما به هيچ وجه بنيان طنزشان بر رکاکت نيست.
به دليل شنيدن کلمات نابهنجار نيست که مي خنديم بلکه به تصوير هاي ناب و مفاهيم خوشايندي است که ارائه داده اند. اگر فضاي طنزمان و ضرورت شعر بطلبد و منطق کارمان اجازه دهد، هيچ ممانعتي براي ورود بعضي کلمات يا بعضي تعابير نيست، مشکل زماني است که بعضي عبارات توي ذوق بزنند و از فضاي اصلي کار پرت باشند.
مثال بزنم. «گند بغل» را هم سعدي به کار برده و هم سعيد نوري. پس ايرادي به خود لفظ نيست بلکه به فضايي است که دو شاعر ساخته اند. حواسم هست که سعيد را با سعدي مقايسه نکنم، عرضم اين است که بايد به دست استاد سخن نگاه کنيم که ببينيم او چطور اين تصاوير مشمئز کننده را زيبا و دلنشين و خوشايند جلوه مي دهد.
کار هنرمند همين است ديگر. نه ؟ يعني بايد حتي چيزهاي بد و زشت و کريه و رکيک را در فرمي هنرمندانه ارائه کند که مثل مگس توي شربت چشم آزار نباشند.
سعيد در شعر «بچه که بودم به من آموختند...» بيتي دارد که نه ربط محتوايي و نه ربط فرمي به ساير ابيات ندارد: «عشق به سوراخ اوزون في المثل / عشق به بوي خوش زير بغل» شايد اگر باقي ابيات هم اين چنين تصويري معکوس مي دادند، گند بغل به چشم نمي آمد.
مثلا اگر صداي بلبل را به عرعر تشبيه مي کردند يا بوي گل را عفن تعبير مي کردند، آنگاه بوي زير بغل هم خوش بودنش مليح بود اما نشستن اين وضعيت پارادوکس، در کنار لايه اوزون و گياه و طبيعت و نبات و جماد و... کلا بي ربط است. شايد اگر من بخواهم منظورم را تصوير کنم، هيچ تصويري بهتر از روي جلد کتاب نباشد؛ کتابي که انباشته از شعر خوب و حکيمانه و عميق و دلنيشن است، با يک آفتابه و ني و بريده پرتقال و حباب هاي مشکوک ترسيم شده است؛ نه خنده دار است و نه... فقط تصوير مشمئز کننده اي است که در غير جاي خودش به کار رفته. من بيش از اين مجال پرداختن ندارم اما فکر مي کنم درباره کتاب شعر سعيد نوري خيلي حرف ها بايد زد و به خيلي نکته ها اشاره کرد.
از جمله دوست داشتم به نگاه مذهبي شاعر، تصورش از مفهوم خانواده، تصويري که از جامعه نشان مي دهد، تلقي هاي سياسي و اقتصادي اش و... هم اشاره کنم اما مجالش را ندارم. ضمن اينکه معترفم اينها همه خوشايند و شيرينند، جز همان سرخرها يا مگس هايي که در اين شربت شيرين عربي مي رقصند.
منبع: نشريه همشهري خرد نامه (ويژه نامه کتاب) شماره 67