غروب ديوانه مکزيک
غروب ديوانه مکزيک
غروب ديوانه مکزيک
بريده اي از رمان «چشم زخم» نوشته روبرتو بولانيو
آه، حالا که فکرش را مي کنم خنده ام مي گيرد. گريه ام مي گيرد. دارم گريه مي کنم؟ من همه چيز را ديدم اما هيچ چيز نديدم. حرف هايم بي سر و ته است؟ من مادر تمام شاعران هستم و من ( يا سرنوشت من) نگذاشتم اين کابوس بر من غلبه کند. حالا اشک هايم از گونه هاي مصيبت زده ام روان شده است. روز 18 سپتامبر که ارتش، دانشگاه را اشغال کرد و راه افتاد بلااستثناء همه را دستگير کرد يا کشت، من توي دانشگاه بودم. نه. آدم هاي زيادي در دانشگاه کشته نشدند. کشتار در تلاتلولکو (3) اتفاق افتاد. باشد که اين نام تا ابد در خاطر ما زنده بماند. اما وقتي که ارتش و پليس ضد شورش وارد دانشگاه شد و همه را محاصره کرد، من آنجا بودم. باور نکردني بود. من توي دستشويي بودم، در دستشويي يکي از طبقات دانشکده، شايد طبقه چهارم، دقيقا مطمئن نيستم و نشسته بودم توي يکي از توالت ها، مشغول خواندن اشعار خارق العاده پدرو گارفياس بودم که آن موقع يک سال مي شد مرده بود (دن پدرو گارفياس، عجب مرد ماليخوليايي اي، چنان غم زده در مورد اسپانيا و دنيا به طور کل). چه کسي مي توانست تصور کند که وقتي پليس لعنتي ضد شورش وارد دانشگاه شد من توي دستشويي مشغول خواندن باشم؟ حالا من به اين باور رسيده ام، اگر پرت شدن کوتاهم را از موضوع ببخشيد که زندگي پر از راز است. رويدادهاي کوچکي که با کوچکترين تماس يا نگاه زنجيره اي از پيامد ها را سبب مي شوند که اگر از منشور زمان به شان نگاه کنيم، بلا استثنا باعث شگفتي و ترس مي شوند. واقعيت اين است که به لطف پدرو گارفياس، به لطف اشعار پدرو گارفياس و عادت ديرينه من به چيز خواندن در دستشويي، من آخرين نفري بودم که متوجه شدم پليس ضد شورش وارد محوطه دانشگاه شده و ارتش دانشگاه را اشغال کرده است و بنابر اين مادامي که چشمان من مشغول مرور ابياتي بود که آن اسپانيايي در تبعيد در گذشته نگاشته بود، سربازان و پليس ضد شورش مشغول دستگيري و جست و جو و زدن هر کسي بودند که دستشان به ش مي رسيد، بي توجه به جنسيت و سن و سال، وضعيت تأهل يا صلاحيت هاي حرفه اي که هر کس به طريقي در دنياي پيچيده و سلسله مراتبي علمي آموزشي کسب کرده بود.
اجازه دهيد همين را بگويم که صدايي شنيدم.
صدايي در روحم !
و اجازه دهيد بگويم اين صدا مدام بلند تر شد و چيزي نگذشت که من نسبت به آنچه که داشت روي مي داد هوشيار شدم: شنيدم که کسي زنجير دستشويي بغلي را کشيد، شنيدم که کسي دري را به هم زد، صداي پا در راهرو فرياديي که از حياط برخاست، از آن چمن هايي که به خوبي ازشان مراقبت مي شود و دور تا دور دانشکده را گرفته، مثل دريايي سبز به دور جزيره اي که همواره در اشاعه اسرار و عشق بخشنده است و بعد حباب اشعار پدرو گارفياس ترکيد و من کتاب را بستم و بلند شدم؛ زنجير را کشيدم، در را باز کردم و با صداي بلند چيزي گفتم، گفتم، هي، کسي اونجاست؟ اما خوب مي دانستم که کسي جوابم را نخواهد داد. مي دانيد چه حسي را مي گويم، انگار توي فيلمي ترسناک هستيد نه از آن فيلم هايي که شخصيت هاي زن احمق دارد اما فيلم که در آن زن ها باهوش و شجاع هستند که ناگهان خود را تنها مي يابد که يکهو وارد ساختماني خالي يا خانه اي متروکه مي شود و صدا مي زند (چون نمي داند ساختمان خالي است) تا ببيند کسي آنجا هست يا نه؛ صدايش را بلند مي کند و سوال خود را مي پرسد. هر چند لحن صدايش ترديدي در مورد جواب آن باقي نمي گذارد، باز مي پرسد. چرا؟ خب، در اصل به اين خاطر که طوري بزرگش کرده اند، مثل من که در هر شرايطي مؤدب باشد، آرام همان جا مي ايستد يا شايد چند قدمي بر مي دارد و مي پرسد آيا کسي آنجاست و البته هيچ کس پاسخ نمي دهد. من حس همان زن را داشتم. اگر چه نمي دانم آيا آن موقع متوجه اين موضوع بودم يا تازه حالا متوجه آن شده ام و مثل او، چند قدمي براشتم، انگار دارم روي گستره اي عظيم از يخ راه مي روم. بعد دست هايم را شستم، خودم را در آينه نگاه کردم، آدمي را ديدم بلند قد و لاغر با صورتي که هنوز هيچي نشده چند تايي، خيلي، چين و چروک برش افتاده بود. به قول پدرو گارفياس دن کيشوتي مؤنث را و بعد رفتن توي راهرو و آنجا بلافاصله متوجه شدم که يک خبري هست: راهرو خالي بود، هيچ چيز نبود جز سايه روشن هاي رنگ و رو رفته رنگ کرم و صداي فرياد، صدايي هولناک و تاريخ ساز از راه پله بالا مي آمد.
آن وقت چه کردم؟ همان کاري که هر کسي مي کرد: رفتم سمت يکي از پنجره ها و پايين را نگاه کردم و سربازها را ديدم، بعد رفتم سمت پنجره اي ديگر و تانک ها را ديدم و بعد سمت يکي ديگر، آن يکي که ته راهرو بود (مثل زماني که از قبر برخاسته باشد جست زدم و پايين راهرو ) و آنجا کاميون ها را ديدم و پليس ضد شورش را و تعدادي نيروي لباس شخصي که داشتند دانشجو ها و اساتيدي را که دستگير کرده بودند مي چپاندند توي کاميون ها، شبيه صحنه اي از فيلمي در مورد جنگ جهاني که با فيلمي در مورد انقلاب مکزيک با بازي ماريا فليکس (4) و پدرو آرمنداريز (5) ترکيب شده بود. صحنه اي که به سياهي مي گرايد اما با پيکرهاي کوچک فسفري، مثل آنهايي که بعضي مردم وقتي ديوانه مي شوند يا دچار حمله عصبي مي بينند. گروهي از منشي ها را ديدم و به نظرم رسيد در ميانشان بعضي از دوستانم را شناختم (حقيقتش همه شان آشنا به نظرم رسيدند!) که در صفي واحد بيرون آمدند، لباسهايشان را مرتب مي کردند، کيف هايشان در دست يا روي شانه هايشان و بعد گروهي از اساتيد را ديدم که آنها هم مرتب و منظم بيرون آمدند، يا دست کم همان قدر مرتب و منظم که موقعيت اجازه مي داد، گروهي از مردم را ديدم که کتاب در دست داشتند. مردمي که پوشه ها و کاغذهاي تايپي شان داشت مي ريخت روي زمين و مردمي را ديدم که از ساختمان دانشکده بيرون کشاندندشان يا خودشان بيرون آمدند در حالي که دماغ هايشان را با دستمال هاي سفيد پوشانده بودند، دستمال هايي که خيلي سريع داشت با رنگ خون به تيرگي مي گراييد و آنگاه به خودم گفتم: هيمن جا بمان، آکسيليو، لازم نيست توي آن فيلم شرکت کني؛ اگر ازت مي خواهند نقشي در آن بازي کني، دنده شان نرم، مي توانند بيايند پيدايت کنند.
و بعد برکشتم به دستشويي واين بخش واقعا عجيب ماجراست، نه فقط به دستشويي برگشتم، برگشتم به اتاقک توالت، به همان اتاقکي که قبلش در آن بودم و دوباره نشستم روي توالت. اگر چه هيچ نياز فيزيولوژيک فوري اي حس نمي کردم (اين دقيقا از آن موقعيت هاست که شکم آدم را نرم مي کند، اين طوري مي گويند اما در مورد من که اصلا اين طوري نبود) و کتاب شعر پدرو گرفياس را دوباره روي پايم باز کردم و هر چند حال و حوصله خواندن نداشتم، شروع کردم به خواندن، اول آرام، کلمه به کلمه و بيت به بيت، اما بعد خواندنم سرعت گرفت و چيزي نگذشت که سرعتش از کنترلم خارج شد و ابيات چنان سريع از مقابلم پرواز مي کردند که به سختي مي توانستم چيزي را جذب کنم و کلمات به هم يا به چيزي مي چسبيدند. به هر حال شعر پدرو گارفياس تاب آن خوانش سقوط آزاد را نداشت (بعضي شاعران و اشعار تاب هر نوع خوانشي را دارند اما آنها نادرند؛ اغلب اشعار تاب ندارند) و اين طوري سرم گرم بود که در راهرو صدايي شنيدم. صداي چکمه؟ صداي چکمه هاي گل ميخ دار؟ به خودم گفتم، اما هي، اين ديگر تصادف غريبي خواهد بود، فکر نمي کني؟ صداي چکمه هاي گل ميخ دار! به خودم گفتم اما هي، تنها چيزي که حالا لازم دارم اين است که هوا سرد باشد و کلاه بره اي بيفتد روي سرم و همان وقت صدايي را شيندم که يک چيزهايي گفت شبيه، همه جا امن است قربان پنج ثانيه بعد، کسي شايد همان پدر سگي که قبلا صحبت کرده بود، در دست شويي را باز کرد و آمد تو...
پي نوشت ها :
2-آغاز و سرکوب گسترده جنبش دانشجويي مکزيک.
3-محله اي در مکزيکوسيتي.
4-هنرپيشه ي سرشناس مکزيکي 2002-1914.
5-پدرو آرمنداريز پدر هنر پيشه ي مکزيک 1963-1912؛ پدرو آرمنداريز پسر متولد 1940 او هم هنر پيشه بود.
منبع: نشريه همشهري خرد نامه (ويژه نامه کتاب) شماره 67
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}