مقتضيات دنياي جديد و چالش هاي غرب در گفت و گو با دکتر غلامرضا جمشيديها
بنيادگرايي ديني، به ويژه بنيادگرايي اسلامي، از جمله مفاهيمي است که در سده اخير، بازتاب گسترده اي در سراسر جهان يافته است. اين مفهوم پديده اي است که نمي توان براي آن پيشينه اي در جهان اسلام بافت. هرچند در سنت اسلامي، مفاهيم مشابهي براي بيان معاني نزديک به آن وجود داشته، هرگز چنين تعبيري در آن به کار نرفته است. اين مفهوم، از نظر ريشه يابي تاريخي، نخستين بار به شکل لاتين (Fundamentalism) در اوايل قرن بيستم، در امريکا و درباره گروهي از مسيحيان پروتستان به کار رفته است که با اعتقاد به وحياني بودن واژگان و عبارات کتاب مقدس مسيحي، بر عمل به مضامين آن تأکيد مي نمودند و همچنين نگرش مدرنيسم غربي به دين را رد مي کردند. با دکتر غلامرضا جمشيديها، دانشيار گروه جامعه شناسي و رئيس دانشکده علوم اجتماعي دانشگاه تهران، درباره تعاريف و ريشه هاي طرح بحث بنيادگرايي به گفت و گو نشستيم که ماحصل آن از مقابل ديدگانتان خواهد گذشت.
آقاي دکتر جمشيديها شما کتابي به نام «هراس بنيادين» از بابي سعيد درباره بنيادگرايي را ترجمه کرده ايد. در مورد نظرات اصلي بيان شده در اين کتاب براي ما توضيح دهيد تا وارد گفت و گو شويم.
اين کتاب بخشي عام را درباره بنيادگرايي مطرح کرده و براي آن چند ويژگي و چهارچوب نظري برشمرده است. اين چهارچوب نظري سه ويژگي عمده دارد که عبارتند از: 1- بنيادگرايي طرحي است براي کنترل بدن زنان؛2- شيوه و کاري سياسي است که مصرف گرايي را رد مي کند؛ 3- نهضتي است که به طور قاطع از ادغام دين و سياست به صورت ابزاري براي پيش برد اهداف خودش حمايت مي نمايد. بابي سعيد با اين سه اصل پايه هاي بنيادگرايي را نقد و بررسي کرده است. بر اساس تعريف سازمان ديويس، طرح کنترل بدن زنان خسيسه اي بنيادگرايانه به شمار مي آيد. با اين حال بابي سعيد، نويسنده کتاب «هراس بنيادين» اين تعريف را رد کرده و گفته است: همه حکومت ها اين کار را مي کنند و اين ويژه بنيادگرايي نيست. اساساً همه حکومت ها مي خواهند جمعيتشان را کنترل کنند، حالا اين کنترل مي تواند کنترل مردان باشد يا زنان. او مثال آورده است که در پارلمان انگليس مردها هستند که براي زنان قانون مي نويسند؛ بنابراين اين ويژگي نمي تواند ويژگي بنيادگرايي باشد. بابي سعيد درباره ويژگي دوم که شيوه اي سياسي براي رد مصرف گرايي است گفته است: کدام نهاد سياسي است که نگويد شيوه حکومت داري اش درست است، اگر فرض کنيم در مرکز انديشه بنيادگرايي جزم انديشي وجود دارد، مي توان گفت جزم انديشي به گروه هايي که سازمان ديويس از آنها با عنوان بنيادگراها نام مي برد منحصر نيست؛ چون بسياري از کشورها هستند که از حرف نهايي خود کنار نمي روند. هيچ کدام از رژيم هاي توتاليستي و غيرتوتاليستي، مثل آمريکا، انگليس و فرانسه، حاضر نيستند حرف هاي نهايي خود را کنار بگذارند؛ بنابراين نويسنده با رد اين نظريه به تلفيق دين و سياست رسيده که آن را هم نقد کرده است. جمع بندي بابي سعيد اين است که بنيادگرايي اصولاً واژه اي کافي براي تعريف آنچه جهان اسلام در حال رخ دادن است نيست؛ چون در اين حالت بنيادگرايي اسلامي با بنيادگرايي يهود هم پوشاني پيدا مي کند. او از واژه اسلام گرايي به جاي بنيادگرايي استفاده کرده و بعد در اولين تعريفش از اسلام گرايي گفته اسلام گرايي گفتماني است که مي کوشد اسلام را در مرکز نظام سياسي قرار دهد؛ منظور او از اسلام گراها هم کساني هستند که براي تفکر درباره سرنوشت سياسي خويش از تعابير اسلامي استفاده مي کنند. او در تشريح بحث بنيادگرايي دلايل متعدد جامعه شناسانه براي جمهوري اسلامي گرايي ذکر کرده و چنين پرسشي را مطرح نموده است که چرا اسلام گرايي دوباره در عرصه جهاني پديدار شد؟ نويسنده معتقد است پس از سقوط امپراتوري عثماني، مخالفان تصور مي کردند. کار اسلام يکسره شده است و ديگر اسلام گراها در رأس قرار نمي گيرند. در فاصله حدود پنجاه سال بين 1924م- که امپراتوري عثماني سقوط کرد- تا ظهور انقلاب اسلامي ايران در سال 1977م، از نظر او انقلابي پديد آمد که به طور اساسي با غرب مخالف بود.
پس با اين توصيف آيا مي توان گفت بنيادگرايي به رغم بار سياسي که دارد از يک سلسله آموزه هاي ديني نيز تأثير مي پذيرد؟
چهارچوب بنيادگرايي را از نظر بابي سعيد توضيح دادم. اگرچه بخواهيم مصداقي صحبت کنم بايد بگويم بنيادگرايي روشي است براي کنترل بدن زنان و شيوه کار سياسي که مصرف گرايي را رد مي کند، و نهضتي که به طور قاطع از ادغام دين و سياست براي پيشبرد اهداف خودش استفاده مي نمايد، ولي اگر بخواهيم بنيادگرايي را به معناي عام تشريح کنم، فکر مي کنم بايد ميان آن و اصول گرايي تفاوت قائل شد. فرض کنيد که در مکتب اسلام مکتب مدينه با مکتب کوفي متفاوت است؛ زيرا مکتب مدينه به همان رويدادهايي که در مدينه اتفاق افتاده است بسنده مي کند و تغييرات اجتماعي و تحولات بعدي را نمي گويد؛ در حالي که مکتب کوفي اصلاً اين گونه نيست. در معناي عام بنيادگراها کساني هستند که به اصول اوليه مکتب با ديدگاهي خاص معتقدند و تحولات بعدي را اصلاً در نظر نمي گيرند. بر اساس اين شناسه مثلاً پروتستان ها در دين مسيحيت را نمي توان بنيادگرا دانست، ولي اين بنيادگرايي دربين ارتودوکس ها و نيز يهودي ها مي تواند وجود داشته باشد. طالبان احتمالاً با انگيزه هاي ديني افراد ديگر را به شهادت مي رساند، يعني بالاخره يک سلسله آموزه هاي ديني اوليه دارد، ولي تفسير و فهمشان با تفسير و فهم شيعي متفاوت است و به عبارت ديگر آنها تحولات بعدي پس از عصر پيامبر(ص) را اصلاً در نظر نمي گيرند.
تحليل شما در تمييز دادن اصول گرايي از بنياد گرايي چيست؟
بايد بين بنيادگرايي و اصول گرايي تفاوت بگذاريم. اصولي که شيعيان به آنها اعتقاد دارند در دين اسلام و نيز ائمه تأييد شده هستند، اما شيعيان نفسشان را در اين اصول مداخله نمي دهند. شيعه با عنوان اجتهاد وجود دارد اعتقاد دارند، ولي چشمانشان را روي واقعيت ها نمي بندند؛ بنابراين فهم شيعه از اسلام، امکان هماهنگي اصول ثابت اسلام با مقتضيات زمان فراهم شده است.
بر اساس تعريف غرب از بنيادگرايي، در بين جنبش هاي شيعي، براي چه گروه هايي مي توان اين عنوان را به کار برد؟ و اين کاربرد چه ويژگي هايي دارد؟
بر اساس تعريف غرب، بنيادگرايي به معناي اسلام خشن است، ولي در کاربردش و اطلاق آن به گروهي خاص بايد تأمل کرد.
سلفيت در کجاي اين بنيادگرايي قرار مي گيرد؟
سلفيه نمي تواند در جهان شيعه وجود داشته باشد؛ چون مبنايش بازگشت به گذشته مدينه است؛ يعني آن رويدادهايي که در شهر مدينه اتفاق افتاد مبناي همه قضاوت هاي اين گروه قرار مي گيرد. سلفيت در ايران ممکن است وجود داشته، ولي شدت نداشته؛ چون شيعه به دليل اجتهاد زنده و پوياست. وقتي شما به طور عام سلفيه را مطرح مي کنيد، در واقع به مکتب فقهي مدينه اشاره مي نماييد. اين مکتب، همان گونه که گفتم تحولات پس از مدينه را در نظر نمي گيرد و برعکس هرچه غير از آن باشد را به شمار مي آورد. در شيعه رگه هايي از اين انديشه در مکتب اخباريون وجود داشته که تا اندازه اي به سلفيه امروز نزديک است؛ چون آنها هم مي گويند قرآن را نمي توان فهميد نبايد مبناي استنباط قرار گيرد. بلکه بايد احکام را از روي ظاهر احاديث و روايات استنباط کرد. با اين حال غرب است که از ديدگاه خود ديگران يا غير هويت خود را تعريف مي کند. اين اقدام غرب تا مدتي با عنوان شرق شناسي انجام مي شد، ولي امروز از کلمه اروپا مداري استفاده مي شود؛ اروپا مداري به معناي آن است که غرب، در تعريف خود از جهان، اروپا را در مرکز قرار مي دهد و نقطه تقابل با آن را اسلام گرايي معرفي مي کند.
بنيادگرايي در غرب چگونه پديد آمد؟
بنيادگرايي غرب، از نظر تاريخي؛ در ابتداي جنگ صغير يهود و مسيحيت، يعني زماني که غرب بخشي از هويت خود را به وسيله سياست مدارهايش بازتعريف کرد، مشاهده مي شود. در اين برهه زماني، مسيحيت در همکاري خودش با بخشي از يهوديت شاخه هايي را بازتعريف کرد که به نوعي بنيادگرا بودند. آنها اهداف سياسي عمده اي داشتند و از گرايش هاي ديني بهره مي بردند؛ چون اعتقاد داشتند بايد همه جا را بگيرند تا حضرت مسيح برگردد. به نظر من جنگ آنها با مسلمانان نيز به همين دليل است. اکنون در ايران يهوديان و ساير اديان رسمي سال هاي بسيار است که با هم زندگي مي کنند. در فلسطين هم همين طور بود، يعني در آنجا هم يهودي و مسيحي در کنار هم زندگي مي کردند، ولي از زماني که براي خودشان هويت جديدي تعريف کردند مشکل ايجاد شد.
بحث بنيادگرايي محصول دنياي مدرن است يا برآيند فرقه هاي اسلامي؟
حرف اصلي کتاب «هراس بنيادين» اين است که بنيادگرايي فقط با اسلام و اسلام گرايي مرتبط نيست و نويسنده آن مثال هايي از بنيادگرايي در کشورهاي يهودي و مسيحي آورده و گفته جنبه هايي از عمل آنها افراطي تر از بنيادگرايي اسلامي است. نويسنده در فصل اول اين کتاب بنيادگرايي را تعريف کرده و ويژگي هاي آن را برشمرده است، پس از آن اين گونه نتيجه گرفته که اين واژه، اعتباري غرب است و براي منتسب کردن به اسلام نيست.
تعريف اسلام از بنيادگرايي چيست؟
فهم شيعه از بنيادگرايي به معناي اصول گرايي، و اصول گرايي هم در واقع بازگشت به اصول است. حالا بايد پرسيد آيا در اين بازگشت به اصول، خشونت هم هست؟ در پاسخ بايد گفت: خير؛ زيرا بر اساس اصول اعتقادي شيعه، جنگ ابتدايي در زمان غيبت امام معصوم (ع) ندارد؛ يعني دفاع اصل است. اجتهاد در شيعه نوعي بازگشت به اصول است؛ البته با در نظر گرفتن زمان؛ اين نوع اصول گرايي که به زمان توجه مي کند نوعي نوانديشي است و بنيادگرايي با آن نگاه تحقير آميزي که غربي ها دارند واژه مناسبي براي تعريف آن نيست. واژه اي که غربي ها استفاده مي کنند واژه اي اجتماعي داراي بار مفهومي تحقير، انتقاد و خشونت است.
براساس گفته هاي شما مي توان نتيجه گرفت که بنيادگرايي مدنظر محصول دنياي مدرن غرب است و در اسلام چنين پديده اي وجود ندارد؟
در زبان ادبيات ديني خودمان مي گوييم اين واژه را جعل کردند. در ادبيات جامعه شناسي نيز اين عمل را برساختن مي نامند.
ريشه اين جعل در کجاست و چگونه به اين برساختگي منجر شد؟
به طور کلي هميشه بين دنياي اسلام و دنياي غرب نوعي جبهه بندي وجود داشته است. غرب براي تعريف هويت خود و استمرار آن بايد يک ديگري، يک نقطه مقابل، و يک دشمن فرضي مي ساخت و اين دشمن فرضي را نادرست معرفي مي کرد؛ زيرا اين گونه بود که مي توانست با آن مبارزه کند و مردم و بخشي از نيروهاي خود را به جنگ نرم افزاري و سخت افزاري آن اختصاص دهد. در حال حاضر آن مکتبي که در دنيا مي تواند با غرب مبارزه کند اسلام است؛ چون اسلام مباني معرفتي دارد و مي تواند پاسخ پرسش هاي غرب را بدهد، اما اين مکتب هم شاخه اي از غرب است و در فضاي ذهني غرب به پرسش ها پاسخ مي دهد. چون غرب مي داند که فقط فرهنگ اسلامي با تکيه بر قرآن و ائمه از اين توانايي برخوردار است؛ از اين رو مي کوشد آن را به گونه اي تخريب کند تا بتواند با آن مبارزه نمايد. يکي از راه هاي تخريب آن همين جعل واژه بنيادگرايي و نسبت دادن هر حادثه بدي به مسلمان هاست؛ درحالي که خودشان هر عملي انجام بدهند احتمالاً عمل خوبي است. مي خواهم بگويم بد و خوب را آنها تعيين مي کنند.
بنيادگرايي در کدام يک از فرق مسيحيت بيشتر رشد کرد؟
در کتاب «هراس بنيادين» آمده است: غرب با استفاده از تعريفي که دشمنانش از آن مي کردند خود را شکل داد. کتاب هاي ديگري هم که بعد از اين نوشته شد همين ديدگاه را بيان مي کردند. غرب خود را مسيحي تعريف کرد، دشمن يا رقيب ديني اش را اسلام دانست. از نظر مکاني هم خود را غرب ناميد و ديگري اش را شرق. ويژگي هاي ديگري که براي خود در نظر گرفت داشتن دموکراسي و استدلال، نژاد برتر بودن و... بود؛ از همين رو ديگري خود را به گونه اي تعريف کرد که داراي ويژگي هايي در نقطه مقابل آنها بود.
آيا تعريف شما از اسلام گرايي بر اساس مباحثي است که در کتاب بابي سعيد آمده است؟
اسلام گرايي که کتاب ياد شده مطرح کرده دو نوع است؛ 1.آن نوع اسلام گرايي که کمال آتاتورک در ترکيه رواج داد. اين اسلام گرايي نوعي گرايش اسلامي است که با جامعه مدرن ناسازگاري ندارد و حتي بسياري از ويژگي هاي جامعه مدرن را نيز دارد؛ 2. اسلام گرايي نوع دوم، شکل خاصي از حکومت داري است که در آن بين دين و سياست جدايي وجود دارد و در واقع کنترلي بر بدن ها، به آن مفهوم که در پي اجراي آن اند، وجود ندارد. آن اسلام گرايي که نويسنده با حرارت، عشق و علاقه در مورد آن صحبت کرده، اسلامي است که امام خميني(ره) مطرح کرد. در واقع بخش عمده اي از کتاب «هراس بنيادين» درباره اسلام گرايي امام (ره) است و مطالب آن نشان مي دهد که نويسنده کتاب هايي را که درباره ي امام خميني بوده کاملاً خوانده و با گفتمان و ادبيات ايشان آشنايي داشته است. بابي سعيد جنبش اسلام گرايي را فقط جنبشي مي داند که به نام انقلاب اسلامي در ايران شکل گرفته و معتقد است آن نوع اسلام گرايي کاملاً در تضاد با اسلام گرايي کمال آتاتورک قرار دارد.
چه رابطه اي بين بنيادگرايي و سلفيت وجود دارد؟
بين بنيادگرايي به معناي بازگشت به اصول، و سلفي گري در ادبيات انقلاب اسلامي تفاوت قائل هستيم، انقلاب اسلامي نوعي بازگشت به اصول را مدنظر قرار داده است که مدنظر امام خميني بود و راه حل مسائل اجتماعي کشور تلقي مي شد. در ديدگاه امام (ره) سلفي گري نقد شده؛ چون دچار ارزش زدگي است و در آن بيش از حد بر رفتارهاي تاريخي ديني بدون توجه به مقتضيات زمان تأکيد مي شود. نويسنده اين موضوع را به خوبي نشان داده و گفته است: امام خميني به گونه اي سخن مي گفت که گويي غرب وجود ندارد. به عبارتي ديگر ايشان انقلاب را به شکل تدافعي پيش نبرد. آقاي شريعتي معمولاً مي گفت جنبش هاي اسلامي جنبش هايي تدافعي هستند، ولي از نظر بابي سعيد، آيت الله خميني برخلاف آن عمل کرد؛ امام(ره) وقتي از اسلام و جهان صحبت مي کرد لزوماً با غرب سرستيز نداشت؛ البته ممکن بود بعضي از مظاهر غربي را بد بداند، ولي برنامه خاص خودش را داشت و آن را اجرا مي کرد. انقلابي که ايشان ايجاد کرد انقلاب مدرن بود که هم در آن پارلمان وجود داشت و هم بحث آزادي و ملت. اين موضوع نشان مي دهد که اسلام گرايي يا اصول گرايي که امام (ره) ايجاد کرد کاملاً مناسب با شرايط روز بود.
اما در نشان دادن چهره ي حکومت اسلامي از اين الگو استفاده نمي کنند.
بله، جهان عرب خودش اين موضوع را مي داند. سلفي گراها و بنيادگراها، به معنايي که غربي ها تعريف مي کنند، براي گرفتن دولت در افغانستان فعاليت خود را آغاز کردند. غربي ها مي دانند که اين موضوع ربطي به گرايش هاي مذهبي کشورهاي اسلامي ندارد، اما براي اينکه ارزش فعاليت ها و اصول گرايي ايران را تحقير کنند بن لادن را بزرگ مي کنند و ايران را هم دست تروريست ها معرفي مي نمايند. از طرف ديگر جهان غرب براي اينکه اروپا و اروپا مداري را تبليغ نمايد چاره اي ندارد جز اينکه دشمن خود را هميشه حفظ کند.
شکل گيري فرقه هاي سلفي و گروه هاي مختلفي را که در کشورهاي همسايه ايران در حال فعاليت هستند چگونه تحليل مي کنيد؟
بين بنيادگرايي و سلفي تفاوت وجود دارد. بنيادگرايي به معنايي که خود غربي ها مي گويند همراه خشونت است و احتمالاً با بخشي از سلفي گري اشتراک دارد. بين اصول گرايي و سلفي گري تفاوتي اصولي وجود دارد که همان توجه فقه در انديشه اصولي به دو عامل زمان و مکان است. بر اساس مستندات فراوان عبدالوهاب عامل انگليس بود؛ بنابراين بخشي از هدف احيا و تقويت سلفي گري در حال حاضر ادامه تفکر عبدالوهاب است و براي مبارزه با انقلاب ايران مي باشد. در دوران جنگ طالبان، گروهي طلبه در پاکستان بودند که آموزش ديني مي ديدند تا جلوي نفوذ انقلاب اسلامي ايران را بگيرند.
ولي بعداً همين طالبان براي خودشان دردسر ساز شد. کاملاً درست است ما با جهان غرب در تضاد قرار داريم. جبهه گيري آنها نسبت به ما براي آنها الزام مي کند که دشمن ما باشند. آنها مي خواهند اين دشمني از نزديک باشد تا هم از آن بهره برداري سياسي و مذهبي کنند و هم استفاده خشونت آميز. به همين دليل است که مي گويم جنبش هاي سلفي گري در اطراف ما کمتر ريشه مردمي، و بيشتر ريشه هاي دولتي دارند؛ يعني بيشتر نظام جهاني به آنها کمک مي کند. زماني مي توان گفت جنبش هاي مذهبي و اعتقادي منطقه اصيل هستند که با نيروي مردم پديد آمده باشند؛ مثلاً هيچ کشوري در دنيا نبود که به انقلاب اسلامي پول بدهد و سندي وجود ندارد که نشان دهد کشوري بيگانه براي جمهوري اسلامي پول روانه کرده است تا از آن حمايت کند. هدف غرب از نمايش بن لادن اين است که مي خواهد انقلاب اسلامي ايران را زيرمجموعه بن لادن يا در کنار او تعريف کند.
اهداف نظام جهاني از مهم جلوه دادن جنبش هاي سلفي، به ويژه در کشورهاي همسايه ايران چيست؟
ريشه تمام اين اقدامات غرب، هراس بنياديني است که از ايران دارد. دليل ساخت فيلم هاي دروغيني که در آنها اعراب و مسلمانان را افراد خشني با ريش هاي بلند و ظواهر وحشتناک نشان مي دهند و نيز اينکه ريشه هر رويداد بدي در دنياي غرب را سريع به تروريست ها و بنيادگراهاي اسلامي نسبت مي دهند، هراس بزرگي است که از اسلام وجود دارد و اين هراس بزرگ ممکن است، سبب جنگ هاي صليبي دوباره شود، دليل آنکه بابي سعيد نام کتاب خود را «هراس بنيادين» گذاشت همين است و در واقع او در اين کتاب کوشيده است با اسناد و مدارک و به طور مستدل نشان دهد نوع خاصي از اسلام گرايي در ايران به وجود آمده که کاملًا در تضاد و معارضه با اروپامداري قد علم کرده است و غربي ها از آن مي ترسند. حادثه 11 سپتامبر تأييدي بود بر گفته او. گذاشتن عنوان هراس و ترس بر اقدام دنياي غرب آان هم در آنجا کار آساني نبود، با اين حال ايشان چنين شجاعتي داشت و با اسناد و مدارک درست بودن اين نام گذاري را اثبات کرد.
رشد سلفي گري در خاورميانه چه آسيبي به چهره اسلام و اسلام گرايي مي زند؟
اگر سلفي گري را با مشت گره کرده، زبان و دست هاي بسته مترادف بدانيد متوجه تأثير منفي آن مي شويد. بخش عمده اي از اسلام رأفت و عطوفت است. در نجف و کربلا بمب منفجر مي کنند و به جاي اينکه دشمن اصلي، يعني امريکا را هدف بگيرند، به آن خدمت مي کنند البته بخشي از مردم که فريب خورده اند، ولي براي دنياي بيروني تأثير منفي خواهد داشت.
به نظر شما چه رابطه اي مي توان بين اسلام و مدرنيته برقرار کرد؟
به نظر بابي سعيد غربي ها آن قدر جهان مدرن را بزرگ کرده اند که هر انتقادي به جامعه مدرن، درون و زيرمجموعه همان جامعه تلقي مي شود؛ بنابراين اسلام گرايي هم زيرمجموعه مدرنيته است، پس اسلام نوعي مدرنيته در زيرمجموعه مدرنيته غربي تلقي مي شود. اين تعريفي است که غربي ها دارند. اما نويسنده به اين نتيجه رسيده که چون اسلام گرايي از ابتدا، درست يا نادرست در جايگاه دشمن غرب تعريف شده است؛ بنابراين نمي تواند ادامه همان جهان مدرنيته غربي باشد. نويسنده اين کتاب در زيرمجموعه پست مدرنيسم از ديدگاه هاي فوکو، که اسلام گرايي را هسته اي در ميان جهان چند هسته اي برشمرد بهره گرفته است. اين نوع نتيجه گيري به نظر من نتيجه گيري خوبي است؛ زيرا انقلاب اسلامي را به جنبش هاي مدرن تقليل نمي دهد.
ديدگاهي وجود دارد که معتقد است هر جنبشي که در جهان به وجود مي آيد خود زاده ي جامعه مدرن است؛ يعني جامعه ي مدرن جنبش هايي توليد مي کند. بر اساس اين ديدگاه انقلاب اسلامي هم زاييده جامعه مدرن قلمداد مي شود. نظر بابي سعيد در اين باره چيست؟
ايشان چنين نتيجه گيري کرده است که انقلاب اسلامي لزوماً زاييده جامعه مدرن نيست، به دليل اينکه اولاً گرايش به اصول دارد و دوم اينکه عليه بعضي از مظاهر جامعه مدرن قد علم کرده است؛ بنابراين هسته اي است که هم مي تواند جامعه مدرن را تکميل کند و هم مي تواند در ضديت با جهان مدرن رشد يابد و در واقع مرکزي در کنار چند مرکز دنياست.
آيا شما بعضي از کشورهاي غربي را سرمنشأ شکل گيري فرقه هاي بنيادگرا مي دانيد؟
بله، البته زمينه هاي فکري اش در بخشي از اهل سنت وجود دارد و آنها اين موضوع را تقويت مي کنند، از جمله گروه هايي که همانند کاتاليزور اين قضيه عمل مي کنند و به آن دامن مي زنند مي توان به سلفي ها و وهابي ها اشاره کرد.
گروهک ريگي و رابطه ي آن با القاعده و طالبان را چگونه تحليل مي کنيد؟
بسياري از اين بنيادگراها هم نوع خودشان را در ملأ عام مي کشند، آن هم کساني را که حتماً مجرم نيستند. تفاوت بين حدود واقعي اسلام و آنچه بنيادگراها اجرا مي کنند آن قدر بسيار است که اصلاً نمي توان جنبش اسلامي را بنيادگرا دانست با جنبش طالبانيسم و بن لادنيسم را از مصاديق اسلام گرايي برشمرد. اينها با هم تفاوت بسياري دارند. اصلاً تفکر ايراني، اسلامي با تفکر اسلامي در کشورهاي همسايه کاملاً متفاوت است.
منبع: نشريه زمانه، شماره 93.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}