فلسفه‌ي اخلاق كانت از ديد هگل(3)


 

نویسنده : محمدجواد موحدی




 

آگاهی و وظیفه
 

هگل ادّعا مي كند كه وظيفه، انديشه‌ي محض است، و بنابراين، فعليّت (واقعيّت) پيدا نمي‌كند. به عبارت ديگر، او قصد دارد كه بگويد وظيفه، اُبژه‌ي مستقيم آگاهي است. امّا اين مطلب با «خود آگاهي اخلاقي»[37] در تضاد است؛ زيرا اخلاق در عمل تحقّق مي يابد؛ وظيفه‌ي محض، انديشه‌ي صرف است و بنابراين، آگاهي فاعل، يك «خود آگاهي اخلاقي» نيست. به نظر او، فاعل و وظيفه، دو حقيقت مستقل از هم هستند.[38]
از اين رو، آگاهي مستقل از وظيفه است؛ آگاهي از وظيفه آزاد است و وظيفه نيز از آگاهي؛ همراه اين نتيجه كه هركدام صرفاً مرتبط با خود هستند. براي هگل، اين همان استقلال مطلقي است كه بين اخلاق و طبيعت وجود دارد. اين گفته نيز از جدايي كانتيِ اخلاق از طبيعت ناشي مي‌شود. نتيجه‌ ی آن بي‌تفاوتي است، چون طبيعت، قوانين خودش را بدون ارتباط با اخلاق داراست؛ قوانين خالصي كه مطلق هم هستند.[39]
هگل به اين موضع كانتي اشاره مي كند كه هر عمل، زماني داراي ارزش اخلاقي است كه «به‌خاطرِ وظيفه» انجام شود و نه به‌خاطر هر انگيزه ی ديگري، و سپس آن را نقد مي كند. اگر وظيفه‌ي محض به معني وظيفه‌اي ناآميخته با طبيعت باشد، به راحتي مي‌توان دريافت كه چگونه اين موضع مناقشه برانگيز است. بنابراين، انتقاد هگل از كانت قابل توجيه است؛ زيرا تفكيك اخلاق و نيازهای (احتياجات) فردي، اقدام (عمل) غيرممكني است. در انجام عمل، شخص بايد به‌طور كامل درگير باشد. هيپُليت اين استدلال را با اشاره به اين كه وظيفه‌ي ناآميخته با طبيعت، وظيفه‌اي بدون فعّاليت به‌خاطر فعّاليت است كه همچنين، آميخته با تمايل است، پيش مي برد. فهم هيپُليت از هگل اين است كه عمل، انتقالي است از انديشه ي محض وساطتِ آنچه حسي است؛ و ادامه مي دهد كه چون در هر عملي انگيزه‌اي اخلاقي رسوخ كرده است، بنابراين، بايد با حس (احساس) سازگار باشد، چراكه بايد بالفعل (واقعي) باشد.[40]
هگل استدلال مي كند كه در موقع انجام عمل، اخلاق و طبيعت يگانه گشته‌اند و تفكيك وظيفه و طبيعت ناممكن گشته است؛ بنابراين، اين ايده به بي‌خانماني ايده‌ي وظيفه‌ي محض منجر مي‌شود. طبق نظر او، طبيعتي كه با آگاهي به‌خاطر آگاهي مرتبط شده است، همچنان طبيعت است؛ و اين بدان معناست كه تمايل، نيز آگاهي است. تمايل در انجام دادن عمل دخالت دارد، و بنابراين، تفكيك تمايل از اخلاق، نيز ناممكن و باطل است، و اين نتيجه را به دنبال دارد كه وظيفه را سازگار با احساس مي سازد.[41] هگل به تناقض موضع كانتي اشاره مي كند كه بنابر آن، فرد در صورتي بايد به انجام عمل مبادرت ورزد كه وظيفه، واقعي (بالفعل) باشد. به هر حال، وقتي كه فاعل دست به عملي مي زند، وظيفه با طبيعت در آميخته است. در نتيجه، فرد نمي تواند اظهار كند كه وظيفه‌ي فردي خود را بر حسب معناي واژگان كانتي انجام داده است (يعني، وظيفه‌اي محض كه با هرگونه احساس و عاطفه‌اي نامرتبط است و تنها از سرانجام وظيفه مي‌باشد). در انتقاد از كانت، هگل نمي‌تواند تشخيص بدهد كه نظريّه‌ي اخلاقي كانت، از طبيعت (احساس) جلوگيري نمي‌كند، بلكه استدلال كانت در اخلاق اين است كه فرد در هنگام قضاوت يا داوري در مورد درستي يا نادرستي يك عمل، نبايد تمايلات شخصي خود را دخالت بدهد. در حقيقت، زماني كه فرد به انجام عمل مبادرت مي ورزد، نبايد تحت تأثير تمايلات خود اقدام به عمل نمايد.
هگل، همچنين به تناقض ديگري در رابطه‌ي سعادت با اخلاق اشاره مي كند. طبق نظر او، آگاهي، دو وضعيت دارد؛ يكي اخلاقي و ديگري غيراخلاقي. در وضعيت اخلاقي، سازگاري اخلاق و سعادت جستجو مي شود، در حالي كه در وضعيت غيراخلاقي، خود فرهيختاري[42] جستجو مي‌شود. هگل معتقد است كه چون طبيعت به خودي خود نسبت به سعادت بشري بي‌تفاوت است، آگاهي اخلاقي از وضعيت خود ناراضي است؛ زيرا وضعيت اخلاقي‌اش با سعادت سَرِ سازگاري ندارد. از سوي ديگر، آگاهي غيراخلاقي، فرهيختاري خود را در فعاليّت و ناشي شدن سعادت از آن، مي يابد.[43] در استدلال هگل واضح نيست كه معني و مراد او از آگاهي غيراخلاقي، دقيقاً چيست. اگر آگاهي غيراخلاقي مي‌تواند سعادت را در هر نوع فعاليّت صرف بيابد، پس به نظر مي رسد كه حتّي يك ساديست (آزارگر) مي تواند خرسند باشد؛ زيرا، عمل او نوعي آگاهي غيراخلاقي است.
طبق نظر هگل، اخلاق نمي تواند از سعادت مجزّا باشد. وظيفه، خودآگاهي فردي در انجام وظيفه است. وظيفه به خودي خود، در انجام دادن وظيفه است و در انجام وظيفه، سعادت تحقّق مي يابد. براي هگل، اين سعادت، احساس مستقيم نيست، بلكه از يك سطح عميق‌تر ناشي مي‌شود. سعادت آن است كه نتيجه‌ي خود فعليّت ‌بخشي (واقعيّت ‌بخشي) باشد.[44] طبق اين طرز تفكّر، وظيفه‌ي محض غيرممكن است و همچنين، اخلاق نمي تواند واقعي (بالفعل) باشد؛ به اين دليل، هگل تذكر مي دهد كه از خودآگاهي اخلاقي نبايد ايراد گرفت، اگر از اخلاق، «وظيفه‌ي محض»- به‌معناي كانتي آن- مراد باشد.
اهمّيت استدلال هگل در اينجا، اين است كه او از شّرِ دوئاليسم در اخلاق خلاص مي‌شود. به نظر هگل، فاعل نسبت به سعادت در فعاليّت اخلاقي ذي‌حق است. اين موضع بر خلاف موضع كانتي است؛ موضعي كه در آن سعادت راستين از انجام عمل به‌خاطر قانون اخلاقي، قانوني كه كلّي و همگاني است، ناشي مي‌شود. براي هگل، عملي كه به‌سوي انجام وظيفه‌ي فردي معطوف است، يكسان است با عملي كه از طريق آن، فاعل اهداف خود فعليّت بخشي‌اش را تحقّق مي بخشد.
مسأله‌ي واقعي به خيرِ فردي- كه مقابل خير كلّي و همگاني است- مربوط مي‌شود. هگل ادّعا مي‌كند كه فاعل، عملي را انجام مي‌دهد كه به نفع خودش باشد. در نتيجه، محتواي معيّن و معلومي به تجسّم نيازها، رضايتي كه سعادت است، تعلّق مي‌گيرد.[45]پس، تفكيك ذهني از عيني، يك انتزاع صرف است. اين مطلب به اين ادّعا منجر مي شود كه حضور رضايت ذهني، تنها هدف فاعل است. آن چنان‌كه فهميده شد، اهداف عيني تنها به‌عنوان اهدافي مد نظرند كه وسيله‌اي براي اهداف شخصي هستند. هگل تأكيد مي كند كه سوژه برون نمايي از اعمال است و اگر اين اعمال بي ارزش هستند، پس، ذهنيّت اراده كردن نيز بي معني است.[46] به‌موازات اين نوع انديشيدن، خود رضايتمندي[47] براي عينيّت عمل ضروري است. آنچه در اينجا هگل اشاره مي كند اين است كه، هر اندازه كه عينيّتِ يك عمل ممكن است به انجام رسانيدن عمل را مدّ نظر داشته باشد، آن عمل بايد به نفع فاعل باشد وگرنه غيرممكن است.
در حالي كه استدلال هگل به اين معني كه سعادت و اخلاق نمي‌توانند جدا در نظر گرفته شوند، استدلالي معقول مي نمايد؛ اين پرسش بايد پاسخ داده شود كه اگر عملي، هم خير ذهني (مربوط به فرد) و هم خيرِ كلّي و همگاني را موجب شود، تا چه اندازه نارسايي ايجاد شده، به‌عنوان مسأله‌اي در جامعه‌ي مُدرن فراگير مي شود؟ به نظر مي رسد به‌طور ضمني، استدلال هگل وجود اين نارسايي را قبول دارد، امّا در حقيقت، آن استدلال با ايجاد اين نارسايي از هم فرو خواهد پاشيد.
علاوه بر اين، به نظر نمي رسد كه هگل كل مسأله‌ي كانتي تقابل خير فردي و همگاني را مدّ نظر قرار داده باشد. منظور كانت اين است كه بين داشتن حسِ خود فرهيختاري، به‌عنوان نتيجه‌ي انجام دادن يك عمل درست و انجام عمل شّر، آن گونه كه با هم در تضاد هستند، تفاوتي وجود دارد؛ چراكه حتّي يك ساديست به‌دنبال خود فرهيختاري و سعادت است. تمايزي كه كانت به آن قایل است، بين بعضي از منابع يا سرچشمه‌هاي ايجاد سعادت است كه غيرقابل توجيه‌اند. اين كه وظيفه، به‌معني كانتي كلمه محدود شده است، شك برانگيز است، امّا يقيناً، استدلال او از اين منظر معتبر است.
هگل ادّعا مي كند كه وحدت اخلاق و طبيعت (احساس)، بدان معناست كه اخلاق بايد همواره به آينده‌اي دور دست نگاه بدوزد (به تعويق بيفتد)؛ زيرا در هنگام چنين اتّحادي، از طبيعت (احساس) متأثّر مي شود، و بنابراين، اخلاق متوقّف مي شود؛ زيرا اخلاق به‌معني ستيز عليه تمايل است.[48] در اين استدلال، هگل به موضع كانت اشاره مي‌كند مبني بر اين كه موجودات عقلاني متناهي نمي توانند هرگز به اخلاق دست پيدا كنند؛ زيرا اخلاق به‌معني اتّحاد كامل اراده با قانون اخلاقي است و اين كه براي موجودات انساني غيرممكن است كه با تمايلات خود مبارزه كنند. به نظر كانت، بهترين موجودات انساني كه مي توانند اخلاقي باشند، در آنها اتّحاد اراده با قانون اخلاقي، تقريباً وجود دارد و اين به‌معني پيشرفت اخلاقي نامتناهي است.[49]
هگل خاطر نشان مي كند كه تأكيد بر وظيفه‌ي محض، نتايج متعدّدي دارد: نخست اين كه وظيفه‌ي محض، «خود آگاهي اخلاقي» را در آگاهيِ ديگري به‌جز فاعل اخلاقيِ واقعي قرار مي‌دهد. او معتقد است زماني كه عمل در شُرف وقوع است، به وظايف متعدّدي تقسيم مي شود كه مقدّس نيستند؛ زيرا آنها تحت وظيفه‌ي محض قرار نمي گيرند. به‌هر حال، آنها ضروري هستند؛ زيرا اخلاق در عمل تحقّق مي پذيرند؛ پس، رابطه‌اي بين اراده و جهان وجود دارد. از اين رو، اين وظايف در يك آگاهي اخلاقي مي‌باشند، آنها در آگاهي الوهي وجود دارند كه جداي از فاعل بشري است. هگل نتيجه مي‌گيرد كه وظايف جزئي و خاص در موجودات اخلاقي وجود دارند كه آنها را به‌عنوان وظايف، مقدّس مي گردانند. موجود الهي آنها را به‌عنوان وظايف مي‌شناسد و اراده مي كند. بر اين اساس، وظيفه وجود دارد، امّا در آگاهي ديگري است كه بين وظيفه‌ي محض و وظايف خاص، واسطه مي باشد. هگل مدّعي است كه در اعمال خاص و جزئي، خود، يك فرد است و اعمال بايد جهان واقعي را به‌عنوان هدفشان در نظرگيرند. با اين حال، آن گونه كه بيان شد، وظيفه، در آگاهي ديگري قرار دارد؛ قانونگزار الهي. براي هگل اين موضع مناقشه برانگيز است؛ زيرا آگاهي، مقدّس بودنِ تنها آنچه را كه مقدّس مي گرداند، مي شناسد. به اين دليل، آگاهي خودش را ناقص مي‌بيند؛ زيرا اخلاقش آكنده از احساس است. در نظر هگل، اخلاق براي آگاهي وجود دارد؛ زيرا آگاهي اهل عمل است، امّا اخلاقي مشابه وجود ندارد؛ زيرا اخلاق مشابه در غير وجود دارد.[50]
دومين مسأله ي وظيفه‌ي محض اين است كه عمل را از نتايجش تجريد مي كند. هگل مدّعي است كه در «انجام عمل»، شناختن و اراده كردن وظيفه‌ي محض كه هر دو با هم مرتبط‌اند، حقيقتي پيچيده است. در اين پيچيدگي، مشكل بتوان تعيين كرد كه وظيفه‌ي فرد در ميان ساير وظايف چيست.[51] هگل در كتاب فلسفه‌ي حق، اين استدلال را اين گونه ادامه مي دهد:
«اراده‌اي كه آزادانه عمل مي‌كند، در جهت گيري هدفش به‌سوي اوضاع و احوالي كه با آن مواجه است، ايده‌اي از شرايط وابسته و ملازم را دارد. امّا به‌خاطر اين كه اراده متناهي است- چون اين اوضاع و احوال از قبل فرض شده است- پديدار عيني، محتمل و ممكن است تا آنجا كه با اراده مرتبط است، و ممكن است شامل چيزي به غير از آنچه ايده‌ي اراده شامل آن مي‌شود، بشود... .»[52]
منظور هگل اين است كه در وظيفه‌ي محض، اراده‌ي فرد به‌سوي به انجام رسانيدن هدفي معيّن گام بر‌مي دارد. به‌هر حال، موقعيتي كه در آن فاعل به انجام عمل مبادرت مي ورزد، از قبل مفروض است. به‌خاطر طبيعت (ماهيّت) محدود معرفت بشري، غيرممكن است كه همه‌ي شرايط احاطه كننده‌ي يك موقعيت را دريابيم؛ بدين معني كه موقعيّت ممكن است آن گونه كه فاعل آن را درمي يابد، نباشد. هگل توضيح مي دهد كه حقِ اراده، تشخيص دادن و پذيرفتن مسؤوليّت آن چيزي است كه قصد كرده و آن را به انجام رسانيده است. پس، فاعل را نمي توان به سبب آنچه عمل او در پي داشته است و او آن را ندانسته قصد كرده است، سرزنش كرد. به نظر هگل، فاعل حق دارد كه مسؤوليّت آن دسته از نتايجي را كه قصد و نيّت فردي او نبوده است، انكار كند.[53] او پافشاري مي كند كه اصول «غفلت از نتايج» و «توجّه صرف به نتايج»، به‌عنوان اصول درست يا نادرست، هر دو از فاهمه به عنوان قواعد مجرّد برآمده‌اند. براي هگل، نتايج، بخشي از عمل اند و از عمل، لايتجزّا مي-باشند.[54]
اشكالي كه در براهين قبلي وجود دارد اين است كه نتايج يك عمل ممكن است در آينده اي بعيد حاصل شوند. حال، مسأله اين است كه يك فاعل تا چه اندازه مي‌تواند به‌خاطر چنين نتايجي مقصر يا گناهكار شناخته شود، در حالي كه فاكتورهاي متعدّدي علاوه بر فاعل در تغيير نتايج دخالت دارند. علاوه بر اين، هگل اين برداشت را به ما القا كرد كه به‌خاطر محدوديّت معرفت بشري، هر موقعيتي ممكن است براي فاعل قابل شناسايي نباشد، و بنابراين، فرد نمي‌تواند نتايج را با دقّت و يقين تعيين كند. امّا اين گفته صرفاً نسبت به‌گستره‌اي معين و محدود مي توانست صحيح باشد؛ زيرا اكثر موجودات انساني به‌خاطر فهم معيّني كه از موقعيّت دارند، دست به عمل مي زنند و در اين پروسه، ما شاهد اتّحاد انديشه و عمل هستيم.

پي نوشت ها :
 

[37]-Moral Self-Consciousness.
[38]-Hegel,1977, P:599.
[39]-Hegel,1977, P:600.
[40]-Hyppolite,1974, P: 484.
[41]-Hegel,1977, P: 603.
[42]-Self-Fulfillment.
[43]-Hegel,1977, P:601.
[44]-Ibid, P:602.
[45]-Ibid, P:123.
[46]-Hegel,1977, P:124.
[47]-Self-Satisfaction.
[48]-Hegel, 1977, P:603.
[49]-Kant, 1956, P:123.
[50]-Hegel,1977, P:606.
[51]-Hegel,1977, P:605.
[52]-Hegel,1967, P:117.
[53]-Hegel,1967, P:118.
[54]-Hegel,1967, P:118
 

منبع:ماهنامه اخلاق شماره 18