قامت استوار يک ملت در گذر ساليان


 






 

به روايت بازيگران در چشم باد
سعيد نيک پور
 

آن موقع که من به اين پروژه پيوستم، تهيه کننده کار رضا انصاريان بود. من آن موقع هنوز آقاي جوزاني را نديده بودم. به دفتر ايشان رفتم و در همان برخورد اول انتخاب شدم. صحبت کرديم و متن را به من دادند که دو کتاب بزرگ بود. من يک هفته فرصت خواستم و آن را خواندم که برايم تمام لحظات و صحنه هايش آشنا بود، چون من در مورد همين دوره تاريخي تحقيق زيادي داشتم و اتفاقا خودم يک کار به اجرا در نيامده در مورد همين دوره داشتم که جوزاني آن کار را خوانده بود و خودش بعدها اين را به من گفت. بنابراين فضاي نوشته شده در چشم باد برايم آشنا بود، همين طور ديالوگ ها و نقش ميرزا حسن ايراني. خودم وقتي اين نقش را خواندم خيلي پسنديدم.
جوزاني مرا از بازي در نقش اميرکبير مي شناخت و من هم کارهايش را ديده بودم؛ از جاده هاي سرد و شير سنگي تا در مسير تندباد و...از اين که يک نفر ديگر هم هست که دوست دارد در زمينه تاريخ معاصر کار کند خوشحال بودم و دوست داشتم با ايشان کار کنم. بخصوص در مسير تند باد که نشان مي داد جوزاني يک دغدغه ملي دارد ودورادور، بدون ان که بشناسمش از او خوشم مي آمد.
در مدت کار با اخلاق آقاي جوزاني آشنا شدم. اوايل کمي جا خوردم، چون با عوامل و بازيگران، کمي با شدت عمل برخورد مي کرد، ولي به تدريج همه مي دانستند که اين برخوردها به خاطر خلوص نيت و دلسوزي براي کار است و واقعا هم گاهي حق داشت عصباني شود. هميشه در سر صحنه کمبود بود و هميشه از نظر تدارکا ت مشکل داشتيم و اين باعث عصبانيت او مي شد . من به ايشان حق مي دادم و سعي هم مي کردم در جهت آرام کردنش قدم بردارم که گاهي موفق مي شدم وگاهي نه.جوزاني آدمي است به شدت عاطفي و احساساتي، کار هم کار مشکل و طاقت فرسايي بود و اصولا کار خوب، سخت است. دلسوزي، زحمت و مرارت زياد از طرف سازندگان و از آن طرف حمايت کم از طرف تلويزيون و فشار که «آقا زودتر تمامش کنيد، چرا اين قدر طول مي کشد؟چرا اين قدر وسواس داريد؟!»در حالي که نبايد اينطور باشد، بايد وسواس داشت،کار بايد زمان ببردف مثل نوزادي که بايد برسد تا متولد شود . اگر بخواهيد زودتر تمام شود ناقص به دنيا مي آيد.
من بعد از اميرکبير، در چشم باد، رايک نقطه عطف در کارهايم مي دانم. اين را از نظر حس شخصي و اغنا شدن يک بازيگر در کار مي گويم خارج از بحث کارگرداني. بين اين دو من کارهاي زيادي کرده ام، اما اين کار چيزي ديگري است. در شهريار در نقش ملک الشعراي بهار کار کردم و در شهر آشوب هم کار کردم و اصولا طي سال هاي گذشته زياد کار کرده ام. اما اميرکبير و در چشم باد دو نقطه عطف در زندگي من هستند. خيلي خوشحالم از اين که بالاخره اميرکبير را در ذهن خود جابه جا کردم، چون هر کاري مي کردم جابه جا نمي شد. فکر مي کنم اثري که نقش اميرکبير روي ذهن مردم داشت آن قدر زياد بود که اين حالت را در نقش هاي ديگرم هم احساس مي کنم و از آنجا که اکثر نقش هايي هم که بازي کرده ام مثبت بوده و اين حالت تشديد شده.
در چشم باد يک کار تاريخي به آن معنا که شخصيت هاي مشهور تاريخي را بگيرد و زندگي آن ها را بسازد نيست. در چشم باد يک برداشت از تاريخ از سال(1300)تا(1359)است که توفاني زندگي خانواده ايراني را در مي نوردد. اسم سرپرست اين خانواده، ايراني است که يک اسم نمادين است. ايراني يعني همه ايران بگذاريد معني در چشم باد را بگويم موقعي که گردباد مي آيد و شروع به چرخيدن مي کند، وسط اين گرباد تونلي ايجاد مي شود که اگر از بالا به داخل آن نگاه کني، چيزي مثل چشم است که به آن مي گويند "چشم باد"هر کس و هر چيز در آن چشم قرار بگيرد چنان مي چرخد که نابود مي شود.در چشم باد قرار گرفتن يعني نابويد و رفتن به جايي که در آن سرنوشت پيدا نيست. در اين سريال چه کساني در چشم با د قرار مي گيرند؟خانواده ايراني. آقاي ايراني و خانواده اش در چشم باد هستند. توفاني که وزش آن از (1300)شروع شده و تا سال(1359)طول کشيده و حاصلش سه جنگ بوده . جنگ ميرزا کوچک خان، جنگ دوم جهاني و جنگ ايران و عراق، طومار زندگي ايراني را در هم پيچيده و هنوز هم دارد مي چرخد وقتي چنين مفهومي داريم، نويسنده آزاد است تا اين درهم پيچيدن را هر آن گونه که مي خواهد، بنويسد. نبايد انتظار داشته باشيم که بيژن و نادر و بقيه، آدم هايي باشند که ما آ ن ها را به اسم بشناسيم. آن ها را به اسم نمي شناسيم، اما آن ها نمادي از خانواده ايراني هستند. زيبايي تاريخ هم همين است که شما شخصيت هاي ناشناخته جامعه را مي گيريد و آن ها را نزديک مي کنيد به شخصيت هاي تاريخي مثل دکتر مصدق در چشم باد درست همان چيزي است که به آن مي گويند نگاه هنرمند به تاريخ. شخصيت هاي واقعي را به صورت واقعي آورده، مثل رضاشاه، مثل دکتر حشمت و ديگران و البته شخصيت هاي خودش را هم آورده تا قصه دراماتيزه شود.
روند رشد شخصيت ميرزا حسن ايراني در قصه عالي است. اين ادم را در نهضت جنگل مي بيند که تفنگ به دست گرفته و همپاي ميرزا مي جنگد و بعد زن و بچه اش را برمي دارد مي آورد تهران و آن جا اولين دو تکه زمين که پشت قباله زنش هست را مي فروشد به يک آدم خرده بورژوا که تازه دارند در خيابان لاله زار جان مي گيرند و زمين هاي شمال را مي خرند.به تقليد از رضا شاه که مدام زمين مي خريد ، خرده بورژواهاي دورو برش هم شروع کرده بودند به خريد زمين و ملک ميرزا حسن را هم به ثمن بخس مي خرند. او اين پول را مي گيرد و در لاله زار يک چاپخانه راه مي اندازد و در آن روزنامه و شب نامه چاپ مي کند. يعني کاري را که در نهضت جنگل با تفنگ مي کرد، بعدا با قلم انجام مي دهد. هم درس تاريخي به آيندگان مي دهد و هم حرفه اي را برمي گزيند که يک حرکت انقلابي است.

ماه چهره خليلي
 

متولد(1355)تهران و داراي فوق ليسانس معماري از دانشگاه آکسفور انگلستان هستم. دوره بازيگري را در method schoolلندن و مؤسسه سمعي/بصري استاد سمندريان در سال(1384)گذرانده ام. تا کنون در سريال هاي در چشم باد، مختارنامه، نردبامي برآسمان و کلاه پهلوي ايفاي نقش کرده ام. از جمله فعاليت هاي
ديگرم کارگرداني فيلم کوتاه عيد قربان است که برنده جوايز بسياري از جشنواره هاي مختلف از جمله جشنواره فيلم سانفرانسيسکو(2006)شد. همچنين در فيلم هايي چون چشمان سياه، نقاب، تله، سايه وحشت، موش،پرونده هاوانا و سن پترزبورگ بازي کرده ام.
بازيگري را در سال(1381)به چشمان سياه(ايرج قادري)شروع کردم. پس از آن به لندن برگشتم و به مدت يک سال درس بازيگري را به صورت فشرده خواندم سريال در چشم باد اولين تجربه تلويزيوني من بود. وقتي به ايران آمده بودم، دکتر کريمي نويسنده چشمان سياه از من خواستند به دفتر آقاي جوزاني بروم. به آن جا رفتم و آقاي کريمي، من و آقاي جوزاني را به يکديگر معرفي کردند. آقاي جوزاني گفتند من يک فيلمنامه دارم که نقش اصلي آن خيلي به شما مي خورد. يک تابلوي بزرگ از تصوير يک زن شمالي پشت سرشان بود که گفتند نقش اصلي فيلم خيلي شبيه اين عکس است. داستان را برايم تعريف کردند و گفتند فيلمنامه را بخوانم.
پذيرفتن اين نقش به عنوان اولين کار تلويزيوني ام شانس بزرگي بود. نقشي که از(25)سالگي يک زن شروع مي شد و تا(60)سالگي ادامه داشت. اين نقش حس و حال هاي عجيبي داشت:عشق به شوهر، از دست دادن خانواده، زايمان، بزرگ کردن بچه ها، تحمل مرگ بچه ها و...دوست داشتم همه اين حس ها را تجربه کنم. با آقاي جوزاني آشنا بودم و مي دانستم در نيويورک سينما تدريس مي کرده اند. برايم جذاب بود که در کنار بازيگران خوبي مثل سعيد نيک پور و ديگران قرار بگيرم. پس از بيست سال بار دوم بود که به ايران مي آمدم.
وقتي قرار داد را امضا کردم، قرار بود اين کار ده ماه طول بکشد. من قراردادي ده ماهه بستم تا بازي کنم و به لندن برگردم. اما اين پروژه شش سال و خرده اي طول کشيد . همين باعث شد من به ايران بيايم و تصميم بگيرم در اين جا ماندگار شوم. در مدتي که بين زمان فيلمبرداري اين سريال وقفه پيش آمده، کارهاي ديگري هم به من پيشنهاد شد و در آن ها هم بازي کردم.
بار اول که به ايران آمدم، هيچ وقت فکر نمي کردم وارد سينما شوم. رشته تحصيلي من چيزي ديگري بود . در لندن معماري مي خواندم. پس از هجده سال به ايران آمدم تا مادربزرگم زنده ياد پروين سليماني را ببينم و ريشه هايم را پيدا کنم. البته سينما را دوست داشتم. روزي با مادربزرگم رفتيم پيش آقاي ايرج قادري. دوست داشتم کارگردان هايي را که مادربزرگم با آن ها کار کرده بودند ببينم.وقتي آقاي قادري بازي در فيلمش را به من پيشنهاد کرد، گفتم نمي توانم، چون ته لهجه انگليسي دارم و در ايران زندگي نمي کنم. اين پيشنهاد را جدي نگرفتم و به لندن برگشتم. اما ايشان شش هفت ماه بعد فيلمنامه چشمان سياه را به يک مسافر که عازم لندن بود داد تا آن را به من برساند. خودش هم به من زنگ زد و گفت وقتي فيلمنامه را خواندي به من خبر بده. من هم چون تا آن موقع فيلمنامه نديده بودم. گفتم چقدر جالب است . وقتي رفتم پشت صحنه حواسم به دوربين و نور بود. به منشي وعوامل صحنه نگاه مي کردم و اين که هر کدام چه مي کنند. برايم جالب بود. وقتي نقش را بازي کردم و برگشتم لندن، بازيگري برايم تمام شده بود.
به جز مادربزرگم افراد ديگري هم از خانواده ام اهالي سينما و تئاتر بودند. مادرم در کارهاي تبليغاتي بازي مي کرد. دايي ام مرحوم حسين فرهاد پور، پسر بزرگ پروين سليماني ، سازنه موسيقي فيلم بود. دايي کوچکم فيلمنامه نويس بود. عموي بزرگم در نيويورک تئاتر کار مي کرد. من هم مي خواستم بيشتر درباره تئاتر و سينما بدانم. بدانم که دوربين و نورپردازي و لنز چيست. مي خواستم علمي تر اين ها را بشناسم تا پشتم محکم تر باشد وقتي براي اکران چشمان سياه برگشتم، سريال در چشم باد به من پيشنهاد شد.
بازيگري بلد نبودم، اما مادربزرگم مثل يک ديوار محکم پشت سرم بود. فکر کردم مي توانم بازيگري را ياد بگيرم. کاري را که آدم از دل و جان برايش مايه بگذارد، امکان ندارد بد بشود. مادربزرگم با من تمرين مي کرد و بهمن ايده و پيشنهاد مي داد. وقتي ايران آمدم با او زندگي مي کردم.
اولين صحنه بازي ام در سريال در چشم باد در ماسوله فيلمبرداري شد. همان صحنه اي است که من و خانم لطافت يوسفي داريم در شاليزار برنج مي کاريم. در آن جا براي اقامت گروه، خانه هاي کاهگلي ساخته بودند. وقتي از سر صحنه فيلمبرداري مي آمديم، سرتا پاي ما پر از گل و لاي و زالو بود. روزي هفت هشت ساعت در آب کار مي کرديم. در حالي که حتي آب گرم درستي هم نداشتيم . يادم مي آيد که روزهاي اول ماه رمضان گرسنگي خيلي به من فشار آورد. تا آن زمان به جز تهران هيچ جاي ديگرايران را نديده بودم.ولي شورو عشقي داشتم که همه اين ها را تحمل مي کردم. برايم زندگي جديدي شروع شده بود.
نقش گل نسا مثبت بود. قرار نبود لايه هاي خاکستري و سياه داشته باشد. گل نسا يک زن فداکار ايراني بود. يک جور الگو بود. کسي بود که به خاطر وطنش همه کار مي کرد. يکي از الگوهايم براي ايفاي اين نقش مادرم بود، چون او هم همين طور هجرت کرده بود. همان عشق و علاقه اي که در اين فيلم بين آقا و خانم ايراني هست، بين پدر و مادر من هم بود . آن عشق و علاقه باعث مي شود هجرت کني و بروي جاي ديگر با غربت و مشکلات ديگر دست و پنجه نرم کني.
در سريال در چشم باد يک مقطع بيست سي ساله از زندگي يک زن را بازي مي کنم. برايم جالب بود که زندگي در سن بالا را تجربه کنم. خودم را در اين سن نديده بودم. مادربزرگ من وقتي اولين نقشش را بازي کرده هجده سال داشته. حالا من در يک کار تلويزيوني نقش زني پنجاه ساله را بازي کردم. وقتي نقش گل نسا به من پيشنهاد شد، ديدم دقيقا شبيه اولين نقش مادربزرگم است. رابطه خاصي با آن برقرار کردم.
گريم خيلي به من کمک کرد که در قالب يک زن ميانسال قرار بگيرم و به شکل پيرزني گريم شوم که خرد شده است. براي اولين تست گريم سه چهار ساعت روي صورتم کار کردند وقتي خودم را در آينه ديدم جا خوردم احساس خستگي و فرسودگي کردم يک مدت با خودم تنها بودم. احساس مي کردم که انگار تاريخي برمن گذشته که خودم از آن خبر ندارم. انگار آلزايمر گرفته ام و نمي دانم چطور پير شده ام وقتي خواستم از روي صندلي بلند شوم برايم سخت بود. بدن خودش را با لباس و گريم هماهنگ مي کند. اين طور نبود که فقط سن من بالا برود. فراز و نشيب هاي زندگي اين زن برايم مهم بود. وقتي ديدم پسر اين زن شهيد شد، بغضم ترکيد. هنوز آن حالت ها در من مانده است. بيشتر واکنش هاي من در برابر اين اتفاقات تلخ مهم بود. خوشبختانه فيلمبرداري کار از جواني گل نسا شروع شد و جلو رفت.
در معماري، وقتي مي خواهم جايي را طراحي کنم، به تجربيات ديگران مراجعه مي کنم. در بازيگري هم همين طور است اگر احساس کني اين نقش را يک جا ديده اي کارت راحت تر مي شود. نه اين که کپي برداري کني. بايد يک نفر را الگو قرا ر دهي، چند آدم مختلف را ببيني و حس هايشان را بررسي کني تا بتواني بهترش را بازي کني. براين اين نقش فيلم مادر هند را خيلي ديدم. آن جا هم مادري است که در مزرعه کار مي کند. ودو پسرش را بزرگ مي کند. مادربزرگم هم با حضورش خيلي به من کمک کرد. او را زير نظر مي گرفتم و نگاه مي کردم که چطور از روي صندلي بلند مي شود و راه مي رود. من بچه ندارم. تجربه اي هم از حس مادرانه ندارم، اما به ديگران نگاه مي کردم که چطور بچه شان را صدا مي زنند مردم بهترين الگو براي بازيگري هستند.

کامبيز ديرباز
 

برخي مي گويند بازيگران سينما وقتي جلوي دوربين سريال هاي تلويزيوني مي روند، نقش را به اندازه فيلم هاي سينمايي جدي نمي گيرند. اما من اين گفته را اصلا قبول ندارم. من سعي کرده ام تمام انرژي ام را در همه کارهايي که انجام داده ام بگذارم. حرف اول را شخصيتي مي زند که دارم بازي اش مي کنم؛ چه روي صحنه تئاتر باشم، چه سينما و چه تلويزيون اتفاقا يکي از مشکلاتي که با تله فيلم ها دارم همين است. اين که نتيجه انرژي همه گروه در نود دقيقه ديده و پرونده اش بسته مي وشد. مي گويم حيف است اين توان که به اعتقاد من بايد يکسان با سينما هم باشد در يک مرحله پخش ديده و حذف شود . براي من مخاطب تلويزيوني، مخاطب بسيار محترمي است و به من انرژي زيادي مي دهد يک مخاطب شصت ميليوني است که اصلا قابل مقايسه با تعداد مخاطبان سينما نيست.
سريال در چشم باد يک کار استثنايي است ساختارش سينمايي است و با دوربين سينما کار شده .ميزانسن هايش خاص است. آقاي جوزاني هم آدم خاصي است. من نبايد به صرف اين که دارد سريال کار مي کند، فرصت کار کردن با او را از دست مي دادم .
نزديک به دو سال و نيم درگير فاز دوم در چشم باد بودم. يعني بخش جواني، زماني که گروه فاز سوم را کار مي کردند يک سال و نيم منتظر سفر آمريکا بودم و آماده بودم تا زمان بازي ام فرا برسد. سه ماه و نيم هم کارم در آمريکا طول کشيد. اين دو سال و نيم قطعا نمي توانستم کار ديگري انجام دهم، به خاطر اين که به اين پروژه تعهد داشتم و نوع گريمم مختص در چشم باد بود. فاصله زماني اي که بين بازي ام در دو فيلم سينمايي به نام پدر و اخراجي ها به وجود آمد به همين خاطر بود.
دوست ندارم در دو کار همزمان بازي کنم، چون مي خواهم روي کاري که مي کنم تمرکز داشته باشم. به لحاظ قراردادي فقط با سريال در چشم باد قرارداد داشتم. وقتي ماجراي اخراجي ها پيش آمد با هماهنگي اي که انجام شد جلوي دوربين اخراجي ها رفتم. چون تهيه کننده هر دو يکي بود. پانزده بيست روز اين دو پروژه تداخل داشت. روزهاي بسيار سختي بود. من از آن موقع به بعد اين تجربه را به دست آوردم که اصلا دو کار همزمان با هم را انجام ندهم. مهم ترين دشواي اش اين بود که در طول پانزده روز فقط يک ساعت در شبانه روز مي خوابيدم .آن هم در اتومبيل و پشت فرمان. گروه در چشم باد روزکار بودند و گروه اخراجي ها شب کار. ضمن اين که اين دو شخصيت بي ربط به هم بودند فضاي آن فيلم چيز ديگري بود. جدا کردن اين دو در ذهن خودم سخت بود و اذيتم مي کرد.
در مجموع در چشم باد پروژه سنگيني بود. هم سرماي شهرک سينمايي آزاردهنده بود و هم گرمايش. من هر دوي اين وضعيت ها را تجربه کردم. اما اين سريال يکي از معدود کارهايي بود که من در لوکيشن هاي پرگرد وخاک و جنگي نبودم. بيشتر در لوکيشن هاي تر و تميز بودم شخصيتم جوري بود که ماشين هاي گران قيمت سوار مي شدم و لباس هاي خوب مي پوشديم. يک استراحت اين شکلي هم کردم!اما يکي از دشواري هاي در چشم باد اين بود که مجبور بودم لنز بگذاردم به خاطر لنز خيلي اذيت شدم. اما کار کردن با آقاي جعفري جوزاني و گروهش آن قدر جذاب بود که همه اين چيزها را تحت الشعاع قرار داد.
آقاي جوزاني با دقت و باحوصله کار مي کرد. او اعتقاد داشت همه چيز بايد درست همان طوري که هست اتفاق بيفتد. به نظر من اين روش کاملا درست است. من خودم سينما را با دوئل شناختم و ياد گرفتم در دوئل هم احمد رضا درويش اعتقاد داشت که همه چيز بايد در خدمت پلان باشد. در پلان حتي يک مگس اضافه نبايد پربزند و تماما آن چيزي که در ذهن کارگردان هست بايد اتفاق بيفتد. در دوئل رزهايي بود که يک يا دوپلان مي گرفتيم يا اصلا پلان نمي گرفتيم .آقاي جوزاني هم همين دقت را داشتند و اين دقت در نتيجه کارشان تاثير داشت . به همين خاطر بود که پروژه چهار پنج سال طول کشيد.
جذاب ترين نکته در چشم باد اين بود که روايتي از تاريخ مخاصر ما را به تصوير کشيد، اين روايت، يک روايت خشک تاريخي نبود که تماشاگر را پس بزند . در قالب يک داستان ملودرام زندگي يک خانواده بيان مي شود. در چشم باد مثل يک کتاب تاريخي است که وجودش در هر کتابخانه اي لازم است .ساخت در چشم باد هم براي حضور در آرشيو تصويري سينما و تلويزيون ما کاري ضروري بود.
براي نزديک شدن به نقش، بارزترين نکته اي که در نظر گرفتم، نوع خاص ادبياتي بود که جوزاني براي نادر در نظر داشت. من بايد خودم را با خاص حرف زدن نادر منطبق مي کردم. آن موقع ادبيات خاصي رايج بوده مثلا به تهران مي گفته اند تهرون. من در آن مقطع تاريخي زندگي نکرده ام. بنابراين از راهنمايي کساني که در آن زمان بوده اند کمک گرفتم. همچنين فيلم هايي ديدم و کتاب هايي خواندم تا بتوانم براي خودم تصويري از نادر بسازم. نادر شخصيتي بود که مابه ازاي تاريخي نداشت و من دستم براي بازي کردنش باز تر بود. يعني مي توانستم از تخيل خودم بيشتر استفاده کنم. اگر مي خواستم نقض رضا شاه يا مثلا ميرزا کوچک خان را بازي کنم، سخت تر بود. اما نادر و خانواده ايراني زاييده ذهن جوزاني بودند. زماني که بچه بودم سريال هزاردستان را خيلي دوست داشتم. چند تا از فيلم هايي که آن مقطع تاريخي را نشان مي داد ديدم. مثل هزاردستان و سوته دلان. به موسيقي هاي دهه هاي بيست و سي گوش دادم. اين ها خيلي تأثيرگذار بود اصولا موسيقي خيلي روي من تأثير مي گذارد و من را در فضاي دلخواهم قرار مي دهد زمان فيلمبرداري دوئل هم موسيقي آباداني خيلي به من کمک کرد که به لهجه آباداني صحبت کنم.
تا به حال نقشي نداشته ام که بخواهم هفتاد سالگي ام را بازي کنم، اما در سريال پريدخت حول و حوش(45)سالگي را بازي کردم. اين دو به اندازه (25)سال با هم فرق دارند. از روز اول کابوس من اين بود که پيري نقش را چطور بازي کنم. حتي از خود آقاي جوزاني خواستم امگر امکان دارد بازيگر ديگري مقطع پيري نادر را بازي کند.اما او مخالفت کرد و گفت بايد خودت بازي کني. گفتم من تصوير و تصوري از پيري ام ندارم. نمي دانم چه خواهد شد. خيلي مي ترسم تماشاگر آن را باور نکند و به بازي ام لطمه بخورد. گفت نگران نباش و خودت بازي کن. من هم اطاعت کردم و سعي کردم تمام انرژي ام را بگذارم. در آمريکا سعيد ملکان نتوانست با ما بيايد و مجبور شديم گريم زمان پيري را به فرد ديگري بسپاريم.کل گروه چهره آرايي آن جا آمريکايي بودند. آقاي دين جونز گريم سنگيني را روي صورت من اجرا کرد. تست گريم من سه تا نه ساعت طول مي کشيد يعني در سه روز متوالي گريم شدم که تحمل کردنش به شدت سخت بود. نزديک به سه سال فکر مي کردم که پيري نادر را چطور بازي کنم. براي انتقال از نقش جواني به پيري پانزده کيلو وزنم را اضافه کردم. اين چاق شدن، هم تفاوت ظاهري ايجاد کرد و هم تفاوت در نوع راه رفتن و نفس کشيدن. من تحت نظر پزشک و به صورت اصولي وزنم را اضافه کردم که کلا کار راحتي نيست. براي بعضي ها چاق شدن راحت تر است و براي بعضي ها لاغر کردن. براي من چاق کردن راحت تر است، اما سختي اش برگشتن به وزن اوليه است. مي شد از روش هاي مصنوعي استفاده کرد، اما به صورت مصنوعي فقط مقطعي از بدن چاق مي شود. يعني فقط حجم شکم بيشتر مي شود، اما صورت هم بايد چاق شود. دوست دارم تا آن جا که بشود هر چيزي که لازم است مثل ريش، سبيل و...خودم را داشته
باشم. وقت داشتم که وزنم را اضافه کنم . الان بايد هفت هشت کيلو به عقب برگردم. تا الان حدود پنج کيلو وزن کم کرده ام.
در سريال در چشم باد شخصيت نادر منفي نيست. نادر و بيژن دو برادرند که دو ايدئولوژي متفاوت دارند. نادر ايدئولوژي خودش را دارد، اما به شدت خانواده اش را دوست دارد. عاشق پدر و برادرش است. مي گويد من بايد در تجارت موفق باشم و...جوزاني اين دو ايدئولوژي را از طريق دو برادر به نمايش مي گذارد. اين بيننده است که مي تواند تصميم بگيرد و ببيند با کدام موافقتر است. به هر حال نادر از بچگي در بنگاه رضا قلي خان(رضا شفيعي جم)بزرگ شده و زير دست او به يک تاجر موفق تبديل مي شود. او درس تجارت خوانده است . از آن جا که با افراد سطح بالاي سياسي مراودات دارد، نوع لباس پوشيدن و معاشرتش با خانواده اش فرق مي کند. اين که با پدرش اختلاف عقيده دارد، دليل منفي بودنش نيست. اين از اختلاف بين دو نسل مي آيد. نسل حسن ايراني(همرزم ميرزا)با نسل بچه هايش فرق دارد. حتي بيژن هم با پدرش فرق دارد. نمي توانيم نادر را در دسته شخصيت هاي منفي قرار دهيم. مثلا در مورد اسد، به لحاظ عرف اجتماعي و ديد عمومي بايد بگوييم مگر خون اسد از بقيه سربازها رنگين تر است؟اما به هر حال نادر دلش براي برادر کوچکش مي سوزد. عاشقانه برادرش را دوست دارد و سرانجام حرفش درست در مي آيد. چون اسد به جنگ مي رود و کشته مي شود.در مجموع مي توان گفت اسد به نسبت برادرش شخصيت وطن دوست تري است، اما نادر به ضرر مملکتش قدم برنمي دارد. اگر وطن پرست نيست، وطن فروش هم نيست، دارد تجارتش را مي کند. در آن مقطع از نظر نادر آن قدر سردمداران مملکت وطن فروش هستند که نيازي نيست نادر اين کار را بکند. نادر دارد از اين فرصت به نفع خودش استفاده مي کند. او مي داند همه اين ها بازي است و وطنش تکه تکه دارد فروخته مي شود. مي داند دارند به وطنش تجاوز مي کنند. او از بي لياقتي مسئولان وقت آن زمان کمال استفاده را مي برد.

ستاره صفرآوه
 

متولد تاجيکستان و فارغ التحصيل رشته خبرنگاري تلويزيون با گرايش کارگرداني از دانشکده هنرهاي زيباي تاجيکستان هستم. قبل از اين که بازيگر شوم، در شبکه اول تاجيکستان، خبر روسي و تاجيکي مي خواندم پس از اين که بازي ام در سريال در چشم باد به پايان رسيد، به کشور خود بازگشتم و سپس استاد دانشکده هنرهاي زيباي تاجيکستان شدم. هنگامي که براي بازي در سريال در چشم باد پذيرفته شدم، به همراه پدرم به ايران آمدم و بازي ام دو سال و نيم طول کشيد. از پوشش ايراني ام بسيار خوشم مي آمد . فرهنگ ايران و تاجيکستان يکي است، گويي همه از يک خانواده و با يک زبان هستيم.
يک سال پيش از آن که براي ايفاي نقش ليلي انتخاب شوم، يک شب در خانه ، همراه فاميل به تماشاي تلويزيون نشسته بودم. يک باره ديدم خانم لطافت يوسفي که از هنرمندان تاجيکستان است، در حال مصاحبه است. او مي گفت در يک فيلم بزرگ ايراني ايفاي نقش کرده است. همراه با مصاحبه او،پاره اي از پشت صحنه و يک پاره از فيلم در چشم باد را به نمايش گذاشتند آن قسمتي که آقا حسام سوار براسب به ديدار همسرش آمده بود.
نمي دانم چرا يک باره دلم تپيد. صحنه ها آن قدر نغز و زيبا بودند که آدمي باور نمي کرد. صد البته حبيب الله رزاق و لطافت يوسفي از بازيگران کلان تاجيکستان هستند و همه آن ها را مي شناسند. اما صحنه ها به قدري خوب و پررنگ بود که باورکردنش خيلي دشوار بود. نمي دانم چرا من با همه دلم آرزو کردم که اي کاش جاي لطافت بودم. اما از آرزوي خودم خنده کردم چراکه لطافت يوسفي يک هنرمند کلان است و من فقط(23)سال داشتم. و گويند خبر بودم. يک سال بعد شنيدم يک کارگردان کلان ايراني، به همراه فيلمبرداررش به تاجيکستان آمده است تا در کشورمان يک خانم بازيگر را براي آفريدن نقش در تلويزيون انتخاب کنند. خيلي خوشحال شدم. به پدرم گفتم :«مي شود من هم بروم و سرنوشتم را انتخاب کنم؟»پدرم گفت:«برو، ايران کشور بسيار خوبي است. شايد تقدير تو همين باشد.»البته من از کودکي به سينما بسيار علاقمند بودم . اما در تاجيکستان به سبب هاي زياد، سينماي وطني نداريم و من نمي توانستم آرزويم را برآورم. چرا که دلم مي خواست در دانشگاه سينما بخوانم و راه دلم را بروم. اين بود که از پيشامد تازه خيلي شاداب شدم. با اين که خيلي نگران بودم و مي ترسيدم، براي دادن تست به ديدار آقاي جوزاني رفتم. وارد اتاق که شدم، سه مرد در کنار آقاي محمد غايب، رئيس سينما و شاعر کلان فارسي گوي تاجيکستان نشسته بودند. آن قدر ترسيده بودم که پايم مي لرزيد فکر مي کنم آقاي جوزاني زود فهميد و به من گفت:«بفرماييد بنشينيد»نا نشستم بي مقدمه چند شعر فارسي از سعدي خواندم. همه با تعجب به من نگاه کردند و من نگاهم را دزديدم. آقاي طاهري چند جمله از من سوال کردند من حتي يادم نمي آيد چه جواب هايي دادم. آقاي کريمي از من فيلم گرفتند و من رفتم. يک به هزار هم باور نمي کردم که قبول شوم چرا که مي دانستم بهترين بازيگران تاجيکستان هم به سان من تست گذرانده اند. خيلي افسرده بودم. شب در خانه پدرم از من سوال کرد. گفتم:«نمي دانم، ولي به طور حتم قبول نشدم.»او گفت:«حتما قبول مي شوي.»پدرم همشه فکر مي کند من هنرمند هستم، اما خودم باور نمي داشتم. وقتي به من زنگ زدند که قبول شده ام از شادي به پا بند نبودم. چون تازه فهميده بودم که آقاي جوزاني همان کارگردان سريال در چشم باد هستند که خانم لطافت يوسفي و آقاي حبيب الله رزاق در فيلم او ايفاي نقش کرده اند.
من از سينماي ايران شناخت نداشتم، اما با ديدن قسمتي از سريال در چشم باد، مي دانستم که آقاي جوزاني يک کارگردان جهاني هستند. بعد از اين که در تست قبول شدم، در اينترنت درباره شخصيت آقاي جوزاني نگاه کردم. از اين که براي بازي در فيلم ايشان دعوت شدم، بسيار خوشحال بودم.
در آغاز ، خواندن فيلمنامه برايم مشکل بود، چون فارسي را سخت مي خواندم اما در پايان نوشتن فارسي و خواندن آن را آموختم. خانه شهربانو بهراميه و آقاي احمد رمضان زاده فيلمنامه را برايم به فارسي مي خواندند، من هم آن را الفباي روسي مي نوشتم. اين فيلمنامه يک شاهکار بود. من را ياد تولستوي مي انداخت که "جنگ و صلح"را نوشته است. با هيجان لحظه به لحظه آن را مي خواندم و ترس و نگراني ام، زياد و زيادتر مي شد. تازگي و جذابيت فيلمنامه مرا ترسانده بود. هر قسمت آن، مرا به سرزمين تازه اي مي برد که هم احساس آشنايي با آن داشتم و هم همه چيز آن جا در نظرم تازه بود.
شخصيت ليلي مثل يک اسطوره بود."ليلي و مجنون"نظامي را خواندم فکر کردم شايد قصه آقاي جوزاني، يک ليلي اسطوره اي باشد که در قلب همه فارسي زبانان است. يک پاره هايي از شخصيت ليلي مرا ياد گرد آفريد "شاهنامه" استاد بزرگ فردوسي مي انداخت وقتي به آقاي جوزاني فکرم را گفتم، ايشان هم مرا راهنمايي کرد که اين ليلي يک زن به تمام معنا کامل است. ليلي وسعت و معني عشق را به شکل کامل مي شناسد محبت او به بيژن از حد زميني هم فراتر است. بالاتر از همه ليلي مثل وطن است که فرهنگ و زبان و عقيده ، در او جاري است. به آقاي جوزاني گفتم که مي ترسم نتوانم اين زن را درست بازي کنم. اما او با خونسردي و خوشرويي شانه هايش را بالا انداخت و گفت:«ترديد نکنن، تو مي تواني.»اما من هنوز هم حرف هاي او را باور نکرده ام.
آقاي جوزاني مي دانست که ليلي چه کسي است و چه بايد بکند. او همواره مرا راهنمايي مي کرد و مي گفت:«زياد فکر نکن. تو بايد باور کني که ليلي
هستي. فقط به احساس و قلبت باور داشته باشم. اگر زياد فکر کني کار خراب مي شود.»او مي گفت:«مهم نيست اگر در جايي که فيلمبردار به تو گفته مکث نکني، اگر دلت خواست و ديدي احساس مي کنيم بايد از آن نقطه هم عبور کني از آن بگذر. فيلم بردار خودش کارش را مي داند.»او هميشه مي گفت:«خواهش مي کنم زياد فکر نکن، حرف و حرکت را احساس کن.»اول اين کار برايم خيلي مشکل بود، اما بالاخره حرف او را فهميدم. با خود فکر کردم اگر من ليلي بودم چکار مي کردم؟وقتي فکرم را به آقاي جوزاني گفتم خوشحال شد و راهنمايي ام کرد. من هم از راهنمايي هاي او استفاده کردم. آزاد و رها، اما با احساس ليلي، جلوي دوربين فيلمبرداري رفتم.
من اول آقاي پارسا پيروز فر را نمي شناختم.، اما وقتي به ايران آمدم و آگاه شدم که او بازيگر کلاني است ، خيلي نگران شدم. وقتي چند فيلم از او ديدم، بيشتر ترسيدم. اما آقاي پارسا پيروز فر انسان بسيار خوبي هستند. ايشان مرا در رسيدن به نقش ليلي بسيار کمک رساند. من هميشه به شخصيت بزرگ و با سواد و هنرمند او احترام بسيار مي گذارم. فکر نمي کردم يک بازيگر که در جواني ستاره سينما است، مي تواند صاحب فکر درخشان و مردم دوستانه باشد. او ديالوگ ها را با من تمرين مي کرد. هر وقت لازم بود، از راهنمايي دريغ نداشت. مي گفت:«وقتي بيژن مي تواند نقش خود را خوب بازي کند که ليلي درست بازي کرده باشد.»او برايم از دستان بيژن در چاه گفت و تعجب کرد که من شاهنامه را خوانده ام و آن قصه را مي دانم. اما دانش آقاي پيروز فر از من فراتر بود، چون معني آن قصه را هم مي دانست.
مردم تاجيکستان تا به امروز، از ديدن اين سريال محروم بوده اند. بعضي جوانان که در اينترنت و از طريق شبکه جام جم آن را ديده اند، خوشحالي خود را بسيار ابراز مي کنند. روزنامه ها و مجله ها بسيار درباره در چشم باد نوشته دارند.رئيس تلويزيون تاجيکستان و آقاي محمد غائب، رئيس سينما که خودش هم در اين سريال ايفاي نقش کرده، از آقاي ضرغامي درخواست نمايش اين سريال را در تلويزيون تاجيکستان کرده است.
متاسفانه ما سينماي وطني زيادي نداريم که بشود. شيوه کار و بازيگري در سينماي ايران با سينماي تاجيکستان را مقايسه کرد، اما هنرمندان تاجيکستان در زمان اتحاد جماهير شوروي، بسيار درخشان ايفاي نقش کرده اند. آقاي سرگئي باندارچوک که کارگردان طراز اول جهاني بود، مدت ها در تاجيستان درس رسم هنر مي داد. او فيلم هاي کلان و بسيار خوبي مثل سرنوشت يک انسان و جنگ صلح را ساخته است. آقاي بوريس کيميا گروف هم فيلم سينمايي رستم و سهراب را ساخت که هنوز هم زيبا و ديدني است. سريال در چشم باد يک کار جهاني است که در سينماي هاليوود هم کم تر از انگشتان يک دست، مي شود هم طراز آن پيدا کرد؛ مثل جنگ و صلح که هنوز هم مثل آن پيدا نمي شود. افتخار من و هنرمندان تاجيکستان که از حوزه فارسي زبان و مسلمان هستيم، ايفاي نقش در اين سريال تاريخي کلان است آرزو دارم اقاي ضرغامي رئيس تلويزيون ايران، زودتر اجازه نمايش آن را در تلويزيون تاجيکستان بدهد، چرا که اين اثر افتخار آميز تنها از آن ايران نيست، اين فيلم متعلق به همه کشورهاي فارسي زبان، مخصوصا تاجيکستان است.

فخر الدين صديق شريف
 

به طور کلي هر فيلم يا سريالي که ريشه هاي فرهنگي و سنتي جامعه ايران را کالبد شکافي و ارزيابي کند، يک اثر ملي است.در چشم باد با اين تعريف يک اثر ملي است. بايد ديد چقدر فرصت و امکانات داشته ايم. جعفري جوزاني تا جايي که فرصت داشت، اين کار را انجام مي داد، به اتفاقات ملي نگاهي دوباره کرد و شرايط تاريخي را از صد سال پيش تا کنون، مورد بررسي قرار داد. براي معرفي درست اين ريشه هاي تاريخي، فيلمنامه نويس، کارگردان و بازيگر، هر کدام بايد تلاش هايي را انجام دهند. درواقع بخش زيادي از کار بر دوش نويسنده و کارگردان است. نويسنده بايد ارزيابي لازم را داشته و مطالعات و تحقيقات کافي را انجام دهد. در سريال در چشم باد جعفري جوزاني هم نويسنده و هم کارگردان بود. يک بازيگر وقتي مي خواهد نقشي را بازي کند، بايد شخصيت را بشناسد. بداند اين آدم کيست؟در چه مقطعي زندگي مي کرده و با چه کساني ارتباط داشته؟و ...اين کالبد شکافي براي بازگير هم لازم است. من روي آن مقطع تاريخي مطالعه داشتم. وقتي قرار شد نقش حاج قاسم را بازي کنم، خوشحال شدم، چون آن فضا را مي شناختم. پدرم برايم از فضاي قديم تهران خيلي خاطره تعريف کرده بود. به همين سبب مي توانستم خودم را در آن شرايط قرار دهم.
براي ايفاي نقش حاج قاسم، هم از تجربه هاي خودم و هم از خاطراتي که در ذهن داشتم کمک گرفتم. مجموعه همه اين ها، تبديل به پيشزمينه ذهني بازيگر مي شود. در سريال در چشم باد، براي ما پايه و اساس فيلمنامه بود. راهنمايي ها و کليدهايي که کارگردان مي داد، مکمل همه اين ها بود. اما در نهايت نگاه کارگردان را مي بينيم.
وقتي فيلمنامه را خواندم، آن موقعيت خاص تاريخي را دوست داشتم. به همين دليل هم بازي در سريال در چشم باد را پذيرفتم . حاج قاسم يک بچه تهراني قديمي است که جانش را پاي قسم و رفاقتش مي دهد. اويک بچه تهراني اصيل است. ويژگي لوطي منشانه شخصيت حاج قاسم برايم جالب بود. چون خودم بزرگ شده تهران هستم. خيلي راحت توانستم اين گويش را در بياورم. من مقطع تاريخي جواني حاج قاسم را بازي کردم. يعني زماني که ميرزا حسن و خانواده اش بعد از جنگ هاي جنگل به او پناهنده مي شوند. ميرزا حسن ايراني که يک روزنامه نگار سياسي است پيش حاج قاسم مي آيد.حاج قاسم هم قبلا چاپخانه داشته و ريشه هاي دوستي اين دو نفر، فکري و اعتقادي بوده است. همين ريشه ها باعث مي شود حاج قاسم اولين نفري باشد که به ذهن ميرزا حسن مي رسد.
سريال هايي که درجه کيفي "الف ويژه"مي گيرند، حساسيت بسيار بالايي دارند. کيفيت برداشت ها بايد به حدي برسد که پلان ها براي کارگردان قابل قبول باشد. تکرار برداشت هميشه مربوط به بازيگر نيست. برخي جاها بازيگر دچار اشتباه مي شود که اين اجتناب ناپذير است.تهيه کننده وصاحب اثر، تصوير مطلوبي از هر پلان، در ذهنش ساخته است که تا بخواهد به آن مرحله برسد زمان مي برد. هزاران مساله پيش مي آيد که يک صحنه تکرار مي شود. بازيگر هميشه مقصر نيست. ممکن است در پسزمينه حرکت مردم را داشته باشيم. تکرار برداشت ممکن است به خاطر مسائل فني باشد. شايد هم اشتباهات بازيگر در رعايت ميزانسن و درست ادا کردن ديالوگ موجب تکرار برداشت شود. سعي گروه اين بود که کار در سريع ترين زمان انجام شود. و برداشت هاي کم تري داشته باشيم. سريال در چشم باد پروژه سنگيني بود. آقاي جوزاني هم با دقت وحساسيت زيادي کار کردند.
من مدت هشت ماه در شهرک سينمايي، بيمارستان و منزل حاج قاسم با اين پروژه همکاري کردم. در مدتي که من بازي مي کردم، دو ماه و نيم کار متوقف شد. بازي در کارهاي تاريخي را بسيار دوست دارم. با پرداختن به کارهاي تاريخي مي توان به گذشته رفت و آن بخشي از تاريخ را که رنگ باخته است، دوباره در ذهن مردم زنده کرد.
يکي از اهداف آقاي جوزاني اين بود که برخي سنت هاو فولکلورها را زنده کند. سنت هايي که به دست فراموشي سپرده شده اند.اين سنت هاي ديرينه بخشي از فرهنگ جامعه ما را تشکيل مي دهند. مردم بايد بدانند که در گذشته پرده خواني و خيمه شب بازي رونق زيادي داشته و با اين سبک و سياق اجرا مي شده است.
من بازيگري را با تئاتر آغاز کردم. به نظر من تئاتر، مادر هنر بازيگري است . يک بازيگر تئاتر، ريشه هاي محکم تري دارد. البته بازيگر تئاتر بايد بتواند خودش را با شرايط سينما تطبيق دهد، و گرنه اين مساله به وجود مي آيد که مي گويند فلان بازيگر سينما بازي تئاتري دارد. جنس بازي در تلويزيون و سينما با هم متفاوت است. البته الان که تلويزيون هايي با صفحه عريض آمده اند، شرايط فرق کرده است. بازيگر تلويزيوني بايد با دقت بيشتري کارش را اجرا کند. بايد به بازي سينمايي نزديک شود. چون وقتي پرده عريض مي شود ، حرکات بازيگر ريزتر ديده مي شوند. يک حرکت ابرو در نماي کلوز آپ چندين حالت مختلف پيدا مي کند.
تمام ملت ها عاشق افسانه اند و آن را دوست دارند. خيلي از فيلم هاي موفق، داستان هاي افسانه اي دارند. در دراماتيزه کردن داستان و کالبد شکافي کار، بايد داستان را در بستر افسانه قرار داد. قصه نبايد تاريخي صرف باشد، بايد به افسانه پهلو بزند و از ويژگي هاي افسانه هاي کهن تاثير بگيرد. با ساخت اين گونه سريال ها مي توانيم با سريال هاي خارجي رقابت کنيم. شايد باورتان نشود، اما خيلي از داستان هايي که در سريال هاي کره اي مي بينيم، از تاريخ کهن خودمان گرفته شده است. من حاضرم بيايم ودر جلسه اي اين موضوع را ثابت کنم. مي توانم منابع و مآخذ مربوط به اين افسانه ها را معرفي کنم.ما هم مي توانيم بات آن ها رقابت کنيم، به شرط اينکه سرمايه گذاري خوبي داشته باشيم. وجدي تر و لطيف تر نگاه کنيم.
امروزه شرايط با گذشته فرق کرده است. هر نسلي شرايط خاص خودش را دراد. الان همه چيز سرعت گرفته و ورود به عرصه بازيگري نيز به کندي گذشته نيست. البته ورود به اين عرصه مهم نيست. ماندگاري بازيگر مهم تر است بازيگري حرفه سختي است. سختي اش فقط محدود به شرايط صحنه و جلوي دوربين نيست. بازيگر بايد سعي کند موقعيت خودش را براي مدت طولاني حفظ کند. بازيگر به نوعي در برابر جامعه اش متعهد است. در حال حاضر شرايط خوبي براي چهره هاي جوان به وجود آمده است.

لاله اسکندري
 

زماني که من در سال(1384)براي اين سريال قرار داد بستم، بخش آمريکا در فيلمنامه بود و مثل همه فيلمنامه ها که مي خواندم. نوشته بود:«فخر السادات/لس آنجلس/خارجي». با خودم فکر کردم به لواسان مي آيند يا شمال مي روند!يا در نهايت اگر بخواهند خيلي به فيلمنامه وفادار باشند به کشوري در همسايگي و مرزمي روند. واقعيتش را بخواهيد فکر نمي کردم با اين شرايط کنوني به آمريکا برويم و توليد مشترک کشورها به نظرم امر عجيبي بود. به آقاي جوزاني گفتم«واقعا به آمريکا مي رويم؟»ايشان گفتند «اگر اين کار را نکنيم من سريال را تحويل نمي دهم.»در واقعيت اين کار بسيار سخت است، چون ما يازده نفر از ايران بوديم و بقيه آمريکايي بودند. از بازيگران اصلي من ، کامبيز ديرباز و پارس پيروز فر بوديم. اما اين که چرا اقامت ما در آمريکا طولاني شد هم امري طبيعي است، چون به هر حال هر کاري پيش توليد مي خواهد. پيش توليد ساخت يک تله فيلم نزديک به دو ماه وقت مي برد. يکي از مشکلات ما هم اين بود که رسيدن ما به آمريکا همزمان شد با مشکلات بعد از انتخابات و طبعا اين فاصله ها و شرايط ناآرام کشور سير توليد ما را کند کرد، اما چون به تاريخ پايان اعتبار و يزايمان نزديک شده بوديم بايد وارد خاک اين کشور مي شديم و نزديک به شصت روز هم آن جا پيش توليد طول کشيد. چون ما گريمورمان را نتوانستيم با خودمان ببريم، آن جا هم مجبور شديم از گريمور ديگري استفاده کنيم.چند نفر تست دادند تا بالاخره آقاي دين جونز نهايي شد، اما از لحاظ زمان فيلمبرداري همان زماني را که تخمين زده بودند(يک ماه)کار را به پايان رساندند.
طرح گريم پيري ما در ايران زده نشد. قرار بود که اين اتفاق بيفتد و ما سکانس هاي پيري را در ايران هم داشته باشيم، اما فقط پارسا پيروزفر با اين گريم جلوي دوربين رفت. پس دست طراح گريم در آمريکا براي پيري من و کامبيز ديرباز بازتر بود. به خاطر همين هم براي نزديک شدن به گريم پارسا پيروز فر، طراح چندين بار تست زد تا به آن شکل برسد.
توليد اين پروژه پنج شش ساله با(340،350)بازيگر ادامه پيدا کرد. و بالاخره انجام شد. بچه هاي اين جا همه با جان ودل کار مي کنند. بچه هاي ايران واقعا با هيچ چيز کار مي کنند.اين از طرفي خوب است و از طرفي هم اين کم خواهي آن ها باعث مي شود که شرايط توليد آن گونه که بايد، پيش نرود. مثلا ما در يک کار در کنار جوي آب مي ايستيم و آفتاب هم در چشم و سرت مي زند و رتوش مي شويم. اما در آمريکا براي هر کاري يک کاروان وجود داشت. يک کاروان مخصوص لباس، يک کاروان مخصوص گريم يا در حقيقت بهتر است بگوييم هر بازيگري براي خودش يک کاروان داشت!هر کدام از اين موارد هزينه اي داشت، اما مي ارزيد هر بلايي سربازيگر در ايران مي آيد، گروه توليد با خود مي گويند:«عيبي ندارد، بازيگران صبورند»و اين اتفاق خوبي نيست! اين که بايد با همه شرايط کنار بياييم. من بسياري از اوقات براي اين که صحنه خارجي داريم و سرما نخورم با ماشين خودم به سر کار مي روم تا حداقل وقتي کار ندارم بتوانم بخاري ماشين را روشن کنم، اما اگر ماشين نبرم، حتما مجبورم در يک ميني بوس بنشينم که با گاز نفتي گرم مي شود و کنارش اتاق گريم هم همان جا بنا شده است. و سرما مي خورم و فردا نمي توانم جلوي دوربين بروم. سينما صنعت گراني است . ايجاد شرايط رفاهي باعث بازدهي بالا مي شود. اين شرايط کاري در آمريکا براي(45)دقيقه از سريال برپا شد. يعني يک قسمت از سريال. يک ماه فيلمبرداري براي پنجاه دقيقه.
براي آقاي جوزاني هم هزينه کردن براي چنين مواردي سخت بود، چون هر کدام از آن کاروان ها روزي چند صد دلار اجاره داشت، اما بالاخره ما بايد فرهنگ سازي کنيم. چرا فقط درباره دستمزد بازيگران صحبت مي شود و چرا هر وقت موضوع کم مي آورند، به سراغ دستمزد بازگيرها مي روند؟دستمزدي که قابل مقايسه با دستمزد کلاني که بازيگران آمريکا يا حتي هندوستان مي گيرند، نيست. متاسفانه آدم ها فقط اين وجه را مي بينند.
وقتي در آمريکا بوديم در چشم باد را از طريق اينترنت دنبال مي کردم. چيزي که جالب است بگويم اين است که قصه از ابتدا به اين شکل نبود و از فلاش بک هاي آمريکا شروع مي شد. اما چون کار به تعويق افتاد، مجبور شديم پخش را شروع کنيم و بعد سکانس هاي آمريکا را بگيريم.
اين کار از اين لحاظ که توانستيم وارد عرصه جهاني شويم و حضور بين المللي را هم تجربه کنيم بسيار لذت بخش بود، ضمن اين که در رده هاي سني مختلفي نقش بازي کرديم. اين تجربه و همکاري بسيار خوب و لذت بخش بود. شايد در وهله اول حضوري کوچک در اين مجموعه بزرگ، بازيگران را بترساند، اما ديديد که همه آمدند و کار را هم قبول کردند. چون کار يک کار ملي است و همه مثل من به آن نگاه کردند. همه دست به دست هم دادند تا يک کار ملي و فاخر ساخته شود. کاري که برمبناي مستندات تاريخي باشد و ما حصل آن چيزي است که روي آنتن ديديد.
وقتي پيري خودم را ديدم، اولين چيزي که گفتم اين بود که چقدر شبيه مادرم شدم!خيلي ها هم اين را گفتند. شايد مي شد بهتر از اين باشد، ولي بهترين گزينه موجود بود. بسيار سخت است دوراني را که تجربه نکرده اي بخواهي تجربه کني. ضمن اين که فخر السادات در دوران پيري عالي نبود وبه لحاظ روحي شرايط سختي را مي گذراند. من بايد کنش هاي خاصي مي داشتم و دلم مي خواست جوري بازي کنم که براي تماشاگر اين پيري باورپذير باشد و با خودش فکر نکند که بازگير به زور گريم پير شده است.

محمد رضا هدايتي
 

کارهاي آقاي جوزاني را دوست داشتم و مترصد فرصتي بودم که با ايشان کار کنم. زماني سريالي در دفتر ايشان کار شد به اسم قهر و آشتي به کارگرداني آقاي رمضان زاده که در پروژه در چشم باد دستيار اول آقاي جوزاني بودند. از آن جا آشنايي ما صورت گرفت. در مقطعي سريال در چشم باد يک سالي به خاطر برخي مسائل تعطيل بود و زماني که دوباره شروع شد، آقاي جوزاني فيلم نامه را به من دادند وگفتند هر نقشي را که مايلم انتخاب کنم و من هم دژگير را انتخاب کردم. مي دانستم که اين سريال جزء کارهاي خوبي خواهد شد که در پرونده بازيگري من ثبت مي شود.
هميشه دنبال فرصتي بودم که در نقش غيرکمدي هم خودم را محک بزنم، نه به خاطر اين که ديگر کار کمدي نکنم، به خاطر اين که ببينم در نقش جدي هم مي توانم نزد مخاطب باورپذير باشم؟که خوشبختانه با توجه به چيزهايي که شنيده ام و نقدهايي که خوانده ام، نقشم باورپذير شده است. معمولاً چنين شانس هايي به بازيگرهاي کمدي داده نمي شود. و کارگردان ها ريسک نمي کنند از بازيگر کمدي در نقش هاي جدي استفاده کنند، وقتي هم اين افتاق مي افتد، متأسفانه به خاطر باور مخاطب نقش شکست مي خورد. اما هم من وهم آقاي جوزاني دوست داشتيم اين تابو شکسته شود که فکر مي کنم موفق شديم.
به تاريخ ايران و بخصوص تهران قديم و دهه بيست علاقه خاصي دارم. جريانات اجتماعي و سياسي آن دوره هميشه مورد توجه من بوده است. دژگير شخصيتي است که با وجود اينکه نظامي ست، مقالات سياسي مي نويسد و آدم وطن پرستي است. سعي کردم با راهنمايي هاي کارگردان و مطالعاتي که مربوط به آن دوره بود، به اين شخصيت نزديک شوم. در اين کار خيلي خوشحال بودم که پيري نقش دژگير را خودم بازي مي کنم. هميشه بيننده ها پيري اي که من بازي مي کردم را به صورت تيپ مي ديدند، اين دفعه پيري اي که دارم بازي مي کنم شخصيت است. من در زمان جنگ ايران و عراق در شهرستاني زندگي مي کردم که از نظر جغرافيايي از مناطق جنگي دور بود، اما چون در آن مقطع جنگ کل ايران را فرا گرفته بود و هر طرف که بودي فضاي جنگ را حس مي کردي، خيلي هم از اين فضا دور نبودم کاروان هاي کمک به جنگ را مدام مي ديديم و شهدا را که هر روزه وارد وطن مي شدند. آن دوره، دوره نوجواني من بود و امثال دژگير در اطرافم کم نبودند. سعي کردم با تجربيات خودم و راهنمايي کارگردان اين مقطع سني او را هم به خوبي ايفا کنم.

سحر جعفري جوزاني
 

پدرم پيشنهاد بازي در نقش ايران را به من داد واز آنجا که مي دانستم سريال در چشم باد کار بزرگي خواهد شد، از اين پيشنهاد استقبال کردم. ايشان از ابتدا دوست داشتند من اين نقش را بازي کنم و من هم پس از خواندن فيلمنامه توانستم بيشتر به اين نقش نزديک شوم. هر چه بيشتر درباره او مطالعه مي کردم، بيشتر اين شخصيت را دوست داشتم. ايران نخجوان يک شخصيت واقعي در تاريخ است. او دختر تيمسار نخجوان است و جزو تحصيلکرده هاي زمان خودش است و به کشورهاي زيادي هم سفر کرده و نقش مهمي را در تاريخ آن زمان ايفا مي کند. به نظرم داستان واقعي ايران از زماني شروع مي شود که عاشق بيژن مي شود و خيلي برايش گران تمام مي شود وقتي رفتار مخالف بيژن را در برابر خود مي بيند، چون ايران کسي بوده که هميشه براي خودش تصميم مي گرفته و حالا مجبور مي شود در برابر مخالفت هاي بيژن کوتاه بيايد.
کتاب هايي را که درباره شخصيت ايران نخجوان نوشته شده بود مطالعه کردم و بخصوص کتاب "خاطرات اين زن"براي رسيدن به او خيلي به من کمک کرد. گريم و لباس هم بسيار به من کمک کردند . البته همه عوال به نوبه خود سهمي دارند که نمي شود از آن ها گذشت. از طراحي صحنه گرفته تا فيلمبرداري . به نظرم در اين کار همه چيز خيلي خوب بود که تاثير زيادي روي بازي ها هم گذاشته است.
طي اين سه سال اتفاقات زيادي رخ داد، چون با يک کار بزرگ و سخت مواجه بوديم اساسا پدرم دوست دارد کارهاي عظيم انجام دهد و کاري بسازد که در شأن مردم ايران باشد . به نظرم در چشم باد يک فولکور ايراني محض است و تاريخ معاصر ايران به خوبي در آن نمايش داده شده است. به هر حال براي رسيدن به اين هدف سختي هاي زيادي را هم متحمل شديم. مثلا يادم است که براي گرفتن صحنه هايي در فيروزکوه اسب ها تا کمر توي برف بودند، ولي چون کار بايد گرفته مي شد مجبور بوديم آن سرما را تحمل کنيم. يا همين طور براي گرفتن صحنه هاي جنگ در گرماي طاقت فرساي خرمشهر ايستادگي کرديم.
نمي توانيم بخش خاصي از سريال را جدا کنم، چون براي تک تک صحنه ها زحمت بسياري کشيده شده است، اما چون اين سريال يک فولکور واقعي ايراني است، شعرهايي که خوانده مي شود يا گويش ها را بسيار دوست دارم. واقعا جاي چنين کارهايي با اين سبک و سياق در تلويزيون ما خالي بود.
خيلي از شخصيت هاي اين کار ما به ازاي بيروني داشتند. ما هنوز آدم هايي را داريم که از گذشته چيزهاي زيادي را به ياد دارند. کسي مثل حاج قاسم وجود داشته است و براي همين هم شخصيتش باورپذير شده است. پدرم تک تک شخصيت ها را ريشه يابي کرده اند و براي همين هم هيچ کدام از آن هامصنوعي و غيرقابل باور نيستند.
خيلي از آدم هاي اين قصه براي من آشنا هستند. آشنا از اين نظر که يا آن ها را از نزديک ديده ام يا درباره آن ها زياد شنيده ام. مثلا شخصيت آقا حسام را خيلي دوست داشتم، چون مرد محکمي بود و براي من گفته اند که مردهاي آن دوره به دليل سختي هاي زيادي که مي ديدند، شخصيت هاي محکمي داشتند.
به نظرم زن ها در اين کار يک ويژگي مهم دارند و آن، اين است که ديالوگ هايشان صادق و صميمي و متعلق به زمان خودشان است و هيچ گونه غلوي در آن ها نيست. از همه مهم تر اين که عشق بين زن و مردهاي آن زمان بي نظير بوده و احترامي که براي هم قائل بودند بسيار ستودني است.
درلحن ايران نخجوان يک قدرت کاذب وجود دارد چون هميشه همه چيز براي او آماده بوده است. ايران دختر با اعتماد به نفسي است، ولي جاهايي مي شکند و حتي گريه مي کند و مي بيند آن قدرها هم که فکر مي کرده قدرت نداشته و مجبور است که به خاطر موقعيت پدرش کاري را انجام دهد که دلش نمي خواهد، بنابراين در برخورد با آدم هاي معمولي از قدرت کاذبش استفاده مي کند.
منبع:صنعت سينما شماره 96.