من کيستم؟ (1)


 

نويسنده: ناهيد صادقي




 
يک سوال بزرگ و جدي، هميشه پيش روي صاحبدلان بوده است:
من کيستم، کجايم و به کجا مي روم؟
و تو اگر صاحبدلي، اگر به ژرفاي حيات و هستي انديشيده اي و اگر از «سطح» به «عمق» راه برده اي، حتما به اين سوال بزرگ هم فکر کرده اي. زندگي يک «راه» است و هر راه، مقصدي دارد که بايد به آن رسيد.
هيچ انديشيده اي که در پرواز به سوي هدف خلقت، چه عاملي به تو نيرو مي بخشد و با کدام بال مي تواني به سوي آن افق روشن پرواز کني و چه چيزي بال پروازت را مي شکند؟ اگر موانع را نشناسي، چگونه مي تواني از آنها عبور کني؟ اگر استعداد و توان خويش را محاسبه نکني، با کدام طرح و برنامه در راه معني گام خواهي نهاد؟
برخي چيزها حرکت تو را شتاب مي بخشد و برخي خصلت ها مانع حرکت مي شود.
از عطر خداجويي تا تعفن خودخواهي فاصله زيادي است. انسان نيز در اين ميانه در گرو يک «انتخاب» به اين يا آن مي رسد و از لذت آن يا رنج اين برخورد مي شود. در يکي طراوت روح است و در ديگري افسردگي جان!
اصلا بيا قدمي در دنياي تو، در توي دل و جهان شگفت روح و روان بزنيم. «نفس» هزار چهره چه دام هايي که پيش پاي ما نگسترده است و ابليس وسوسه گر چه نقشه ها که براي مان نکشيده است.
مي داني «نفس اماره» چيست؟
همان که سر دو راهي «دل» و «دين» وسوسه مي کند تا خواسته دلت را بر فرموده دين ترجيح دهي. همان که به خوشي امروز فرا مي خواند و فرداي نيامده را از ذهنت بيرون مي کند و اگر بتواند، تو را پاي ديوار حاشا مي نشاند و به کامت زهرابه ترديد مي ريزد.
آيا نمي خواهي هجرتي در درون داشته باشي؟ براي سير آفاق و انفس، گامي ديگر و عصايي ديگر و تن پوشي ديگر لازم است.
... آيا مهيايي؟
زيستن در دامن رنج ها و پذيرفتن محروميت ها، براي رسيدن به آسايش و برخورداري است. رنج دنيا، راحت آخرت را در پي دارد و ... محروميت دنيوي، نعمت و رفاه آخرت را. ولي براي آنان که آن مرحله را باور داشته باشند و آگاهانه و انتخابگرانه، نقد دنيا را فداي آخرت کنند.
وگرنه کم نيستند کساني که رنج دو جهان و عذاب دو سرا را خواهند داشت و محروميت هر دو مرحله را خواهند چشيد: «خسر الدنيا و الآخره».
براي زيستن در دامن رنج ها و تحمل بلاها بايد منطق داشت. قيچي کردن باور از آخرت، مشکلي را حل نمي کند و بحران انديشه را افزون تر مي سازد.
اين زندگي به جايي بند نيست، گاهي مثل شکستن ساقه اي در توفان، غرق شدن قايقي در درياي مواج، مرگ راه گم کرده اي در کوير خشک، پژمردن گلي در دست هاي يک کودک، سوختن و دود شدن مشتي زباله و ترکيدن يک حباب روي آب است. گاهي ورق کتاب زندگي، به تعبير صائب تبريزي:« به نسيم مژه برهم زدني» نابود است.
آن که زندگي را نوعي جان کندن تدريجي مي داند، اگر خدا را در زندگي و عقيده به معاد را براي پس از زندگي نداشته باشد، راست مي گويد.
زندگي بدون اعتقاد به خدا و معاد، جهنمي است که انسان در آن مي سوزد و زنداني است که انسان، گرفتار عذاب پيوسته است و مرگي است به نام زندگي. ولي همه اين گونه نمي بينند و نمي شناسند.
اقبال لاهوري مي گويد:

مذهب زنده دلان، خواب پريشاني نيست
از همين خاک، جهان دگري ساختن است

تنها آخرت گرايي است که به حس خلود که در نهاد و عمق فطرت ماست، پاسخ مي دهد و معماي حيات و راز بقا را براي ما کشف مي کند.
نقدانديشان ماده گرا و دنيا باور از حل اين معما عاجزند و از وسعت وجود و عمق هستي بي خبرند.
وقتي آب برکه اي، غير از چهره آشکارش، عمقي هم دارد، وقتي سطح زمين، غير از اين پوسته، ژرفاي ناپيدايي هم دارد و... وقتي گستره خاک و پهنه محيط، تنها همين پيرامون ما نيست، بلکه افق هاي دور دست تري هم دارد که با اين چشم، ديدني نيست، چرا در مجموعه هستي و کل آفرينش چنين نباشد؟
ما هم جهان غيب داريم، هم غيب جهان. هستي، تنها همين نيست که به چشم مي بينيم و با حس، ادراک مي کنيم. آنچه را هم که مي بينيم و حس مي کنيم، باز همه حقيقت اشيا نيست. در وراي اين عالم محسوس، عوالمي وجود دارد نامريي و نامحسوس که همان غيب جهان است. در عمق اين جهان فيزيکي هم حقيقت نابي هست فراتر از ماده که «متافيزيک» نام دارد و«جهان غيب».
آن ناديدني ها را با چشم و نگاهي ديگر بايد ديد، با «چشم دل».
و آن «ناشنيدني»ها را نيز بايد با «گوش جان» شنيد.
رسولان الهي که پيام آوراني از آن جهانند، آمده اند تا چشم و گوش بشر را به همين حقايق بگشايند. آمده اند تا به ديد انسان، هم وسعت ببخشند، هم دقت، هم عمق.
فقط پيش پاي خود را نبينيم، که آفاق و ژرفايي هم هست.
در معبد هستي
خستگي تن به چيزي زايل مي شود
و خستگي روح به چيز ديگر!
آب تشنگي جسم را از بين مي برد و اشک تشنگي روح و جان را.
نيايش، ضروري ترين نياز زندگي است.
بندگي خدا، انسان را از بند بندگي بندگان مي رهاند و به عزت و بي نيازي مي رساند.
خواجه عبدالله انصاري گويد:
الهي چون در تو نگرم، از جمله خاکسارانم و خاک بر سر وقتي که در پيشگاه خدا مي ايستي و چهره بر خاک نياز مي گذاري و قامت غرور را در محراب خضوع درهم مي شکني و تازيانه کرنش بر اندام خودنمايي فرود مي آوري، شايستگي عبادت مي يابي.
تا بنده نشوي، آزاد نخواهي شد!
شگفتا که در آستان خدا هرکه خاضع تر و بنده تر است، مقرب و کامل تر است.
تو سراپا نيازي و «او» قدرت مطلق است و هستي آفرين.
رابطه «تو» و «او» چه مي تواند باشد جز بندگي؟
جهان، محراب وسيع نياز است و همه کائنات، حتي درختان و صنوبرها و گل ها، نيايشگران معبد هستي.
تو در کجاي اين مجموعه ستايشگران و نيايشگراني؟
وقتي همه ذرات عالم بر مدار «حق» مي چرخند، وقتي به عبادت مي ايستي، هماهنگ همه جهان شده اي.
فطرت، ما را به سوي خدا مي خواند.
زبان فطرت ما اگر تجلي يابد، همان «عبادت» مي شود.
روزي چندبار در چشمه بندگي، روح را شستشو مي دهي و نهال فطرت را آبياري مي کني. پس بايد بهتر از اين شوي.
هرکس به زبان و لهجه اي سخن مي گويد.
يک «زبان مشترک» و فراگير و همه فهم هم وجود دارد که نيازمند مترجم هم نيست و اگر با آن زبان با مردم صحبت شود همه مي فهمند و همه آن پيام را روشن و آشنا مي يابند.
اهل هر کجا و از هر نژاد که باشند.
آن زبان مشترک «زبان فطرت» است،
همان که در عمق وجود هرکس وجود دارد.
همان که مي گويد: خوبي بهتر از بدي و وفا بهتر از نيرنگ و صدافت برتر از دروغ است.
همان ميل به پرستش و نيايش، همان نوع دوستي و لذت بردن از خدمت به مردم و ياري کردن مظلوم و نجات درماندگان.
همان که در بحران ها تو را به يک تکيه گاه، متوجه مي سازد و در يأس ها و ناکامي ها، چراغ اميد را در دلت زنده و روشن نگاه مي دارد.
همان که وقتي يک روح بلند را مي بيني، به تعظيمت وامي دارد و چون خطا و خلافي از تو سر زد، احساس شرمندگي را بر شاخه وجودت مي روياند.
اين همان «فطرت» است و زبانش زبان يکدلي، يکرويي، زلالي و بي رنگي است.
منبع: نشريه راه موفقيت شماره 19