شرق شناسي و شئونات عالم مدرن (1)


 

نويسنده:سعيد رضوي




 
نوشته هاي شرق شناسان درباره اسلام در واقع موضوع هايي است که خود آنها مدنظر داشته اند.در اين ميانه تحولات نوين غرب همچون روشنگري و رنسانس توانست کمي اين مطالعات را علمي تر کند.ولي نه در آن حد که بشود اين مطالعات را خالي از اغراض دانست.شرق ساخته غرب رفته رفته خود غريبان را نيز به عکس العمل واداشت و باعث شد کساني چون ادوارد سعيد به نقد آن دست زنند.در تحليل کلي رويدادهاي مربوط به شرق شناسي، پيروزي انقلاب اسلامي را نيز بايد عالمي مهم در شکستن اين شيوه انديشيدن غرب درباره شرق دانست.همه اين موضوع ها افزون بر چگونگي رو به رو شدن با آثار شرق شناسان و کاستي ها و ضعف هاي آنها مطالبي است که در اين گفت و گو درباره آنها صحبت شده است.
منظورشما اين است که بگوييم متون شرق شناسي هرچه که در دوره جديد به زمان ما نزديک شده،اصلاح،ترميم و واقع گرايانه ترگرديده اند. من چنين تقسيم بندي را نمي توانم بپذيرم و بگويم که گذشته شرق شناسي با اکنون شرق شناسي تفاوت فاحشي دارد.به طور دقيق تر، شرق شناسي با انسان مدرن وذهنيت معاصر نسبت مستقيم دارد؛ يعني مدرنيته است که مي تواند تاييد کننده و توجيه گر شرق شناسي باشد.بنابراين نگاهي هم که در مدرنيته نسبت به تاريخ و به ويژه شرق و احوالات آن وجود داشته است و دارد، به شرق شناسي هم سرايت کرده است.من منکر آن نيستم که ايجاد تفکيک و طبقه بندي ميان آثار گوبينو، ماسينيون، نولد که، برنارد لوئيس، ادوارد براون و مانند اينها ممکن است.به هر حال روش است که براي نمونه مطالب ادوارد براون درباره تاريخ شرق به ويژه ايران و پژوهش هاي وي در مورد ميراث شرق-به ويژه به دليل آنکه از نزديک با آنها آشنا شده است-با کوششي که امثال نيکلسون درباره ادب و فرهنگ ايران کردند و با آنچه گوبينو در مورد ايران تحقيق کرده و در کل همه اينها با آنچه امثال برنارد لوئيس درباره شرق و جهان اسلام گفته اند به طور طبيعي تفاوت هاي چشمگيري دارد.ما نمي توانيم از ويژگي هاي مثبت و نيز پژوهش هاي مفصل و حتي ريزو دقيقي که در بعضي از آثار آن ها هست چشم بپوشيم و اي بسا که همين شرق شناسان به شناخت شرقي ها از ميراث شان کمک بسياري کرده باشند، اما نکته مهم اين است که آيا امکان يافتن خطوط و مباني مشترک ميان نگاه هاي آنها به شرق وجود دارد يا نه؟ پاسخ من مثبت است.اين پاسخ مثبت را با توجه به کتاب بسيار مهم و در عين حال تکان دهنده ادوارد سعيد در اواخر قرن گذشته ميلادي مي توانم توجيه کنم که انصافاً انتشار آن تحولي در تاريخ شرق شناسي پديد آورد و گذشته از تفاوت داوري هاي نويسنده اين کتاب با شرق شناسان ديگر، وي لايه هايي از مبادي شرق شناسي را آشکار کرد که تاکنون از نظرها پوشيده مانده بود.وي براي شرق شناسي سه معنا را از يکديگر تفکيک کرده است:يکي معناي دانشگاهي آن است.در اين معنا شرق شناسي عبارت است از حکمت مشرق زمين در آسيا و افريقا، معناي دوم عبارت است از شرقي که در تقابل با غرب اداره مي شود و در واقع غرب با اين معنا برا ي خود احراز هويت مي کند (و به نظر وي اين معنا از آشيل تا مارکس امتداد داشته است)و بالاخره معناي سوم که عبارت است از نوعي ديدگاه و سبک غربي براي هموار ساختن راه تسلط، تفوق و استيلا بر شرق و به ويژه توجيه استعمار.البته مي توان در اين تفکيک و تقسيم ادوارد سعيد تشکيک و مناقشه کرد، ولي توجه کنيد که همه اين تلاش وي براي نشان دادن نسبت ميان شرق شناسي و قدرت است، گرچه وي متعرض اين مطلب نشده که قدرت عالم مدرن از ناحيه شرق شناسي تقويت شده يا اساساً شرق شناسي خود از شئونات و نتايج عالم مدرن و قدرت ناشي از آن است.من همه ديدگاه هاي ادوارد سعيد را تأييد نمي کنم و نمي گويم که با همه نظرياتش موافقم.اما با اين سخن او درباره شرق شناسي کاملا موافق هستم که شرق مطلوب غرب، آن شرقي است که خود غربي ها آن را آفريده اند نه شرق واقعي و حقيقي.به عبارت ديگر غربي ها شرقي را که خودشان مايل بودند و در چهارچوب نگاهشان مي گنجيد خلق کردند.آن ويژگي هايي هم که از شرق به تعريف و تمجيد غربي ها درآمد، فقط آن دسته از ويژگي هايي بود که به نوعي آن بردشات و تلقي از تاريخ را تقويت مي کرد.شايد شما در آثار امثال نيکلسون هيچ نکته منفي را پيدا نکنيد که مثلاً هدف از آن تحقير، استهزا و ريشخند شرقي ها باشد، ولي از سوي ديگر در نامه هاي ايراني مونتسکيو مطالبي وجود دارد که ممکن است احساس بدي در خواننده ايراني پديد آورد و ما را نسبت به نويسنده اين کتاب بدبين و حتي تا حدي منزجر کند.ما اگر اين اثر را با تصحيحي که نيکلسون از مثنوي انجام داده است مقايسه کنيم، مي گويم که اين دو از زمين تا آسمان متفاوت اند.ظاهراً فرد اخير آمده است يکي از متون بسيار ماندگار ما-يعني مثنوي مولوي-را تصحيح کرده و شرح داده است و اين خدمتي به عالم ايران و عرفان مشرق زمين به شمار مي رود، ولي در هر صورت نکته مهم اين است که وراي اين نگاه هاي مثبت و منفي يا سلبي و ايجابي نسبت به شرق، مفهوم و ديدگاهي مشترک بين همه اينها وجود دارد که ما نبايد از آن غفلت کنيم.به نظر من تقسيم شرق شناسان به بد و خوب يا خوب و خوب تر چندان موجه به نظر نمي رسد.اگر بخواهيم مدعي شويم که متون مؤخر شرق شناسان واقع بينانه تر است، مي توان پرسيد واقع بينانه تر به چه معناست؟ آيا منظور از واقع بيني اين است که غرب در اين اواخر سهم بيشتري براي شرق در تاريخ عالم قائل شده و از حق خود در علم و تکنيک و آزادي کاسته است؟ شرق شناسي نمي تواند از آن نگاه اصلي که در حکم مقوّم آن است عدول کند و انصراف از آن نگاه به معناي تولد مفهومي است که به طور کلي با شرق شناسي تفاوت دارد و به انکار شرق شناسي مي انجامد، انکار شرق شناسي هم به انکار علم جديد و حتي واقعيت غرب منجر مي شود.
بنابراين تا اينجا من با ادوارد سعيد موافق هستم که تقريباً همه محصولات و توليدات شرق شناسي، از يک حکم و اصل کلي پيروي مي کند و آن عبارت است از اينکه شرق آن شرقي است که به وسيله غرب آفريده و خلق شده است نه آن شرقي که در نفس الامر وجود دارد، البته نبايد ايراد گرفت که چون اساس علم مُدرن کشف نفس الامر نيست، در اين باره نيز نفس الامر شرق مفروض نبوده است.سخن اينجاست که صورت درون ذات(سوبژکتيو)غرب از شرق و ميراث آن بر جنبه برون ذات(ابژکتيو)آن سايه افکنده است.
اگر منظور شما از شرق شناسي در واقع نگاه علمي و آکادميک نسبت به شرق است، اين سابقه طولاني ندارد و به طور مشخص از قرن هيجدهم آغاز شده است، در قرن هجدهم تلقي جديدي از تاريخ مطرح شد که به ظهور شرق يا در واقع مفهوم متقابل شرق و غرب منجر گرديد.نکته اي که در اينجا از نظر تاريخي مي توانم خدمت شما عرض کنم اين است که از يک جهت و به يک معناي خاص مفهوم شرق پيش از دوره روشنگري براي غربي ها معنا داشته و آنها از زمان يونانيان، با شنيدن واژه «آسيا»، به ياد مردمي بي بهره از فرهنگ، بربر و نا آشناي با علم و مدنيت مي افتادند.در نمايشنامه ايرانيان آخيلوس يا آشيل دو شهر يا دو سرزمين فرضي آتن و آتلانتيس از يکديگر يا آشيل دو شهر يا دو سرزمين فرضي آتن و آتلانتيس از يکديگر متمايز شدند، که اين به طور دقيق تلقي تاريخي غربي ها نسبت به يک دشمن و يک «غير»را بيان مي کند؛ اين دشمن و غير بعدها در پژوهش ها و مفاهيم جديد به شرق تبديل شد.شما در اين نمايشنامه مي بينيد که در مقابل آتن، که مرکز فرهنگ، تمدن، علم، فلسفه، هنر، شهرنشيني، سياست و ...به شمار مي آيد، سرزمين يا سرزمين هايي وجود دارند که فاقد اين ويژگي هايند.خدايان يا نيروهاي مبعد الطبيعي و اساطير يوناني نيز به گونه اي مي کوشند اين رقيب آتن را، که همان آتلانتيس است، از بين ببرند.اين آتلانتيس در شرق عالم و در منطقه مقابل آتن قرار گرفته است.اين موضوع نشان مي دهد که غربي ها طي تاريخ دو هزار و چند ساله خود هميشه غير يا بيگانه اي را براي خودشان تصور کرده اند ودر فرهنگ آنها شکل گيري و تکوين نوعي بيگانه، غريبه يا غريبه ها و دشمن فرضي اين دشمن در دنياي باستان، آتلانتيس بود و در قرون وسطي مشرق زميني و عالم اسلام.در دوره جديد، به تدريج اين غير اسلام و سرزمين هاي اسلامي به ويژه در دو سه دهه اخير با فروپاشي بلوک شرق، اسلام خواهي شد.بنابراين در پاسخ به اين پرسش که آيا نگاه شرق شناسي طي اين دوره تحول يافته است،بايد عرض کنم که تحول آن کاملاً محرز است و هيچ ترديدي در آن نيست،ولي نقطه مشترک بين گذشته شرق شناسي و اکنون اين است که هر دو از نوعي نگرش دو گانه انگارانه پيروي مي کنند.اين ثنويت و دو گانه انگاري بر پايه فرض يک بيگانه يا غير شکل گرفته تا اثبات کند که فقط يک تاريخ و آن هم تاريخ غربي وجود دارد و تاريخ هاي ديگر يا اساساً تاريخ نيستند يا مقدمه و حاشيه تاريخ غربي به شمار مي آيند و سرانجام تا پايايان تاريخ نيز با تقدير غربي رقم مي خورد.
انتشار کتاب شرق شناسي ادوارد سعيد، تحول مهمي در قرن بيستم بود؛ وقتي اين کتاب منتشر شد، چهره ها و شخصيت هاي علمي، دانشگاهي و سياسي عکس العمل هاي متفاوتي نسبت به آن نشان دادند.لحن تند و تيز ادوارد سعيد و تحليل موشکافانه او، بسياري از شرق شناسان را بر آشفته کرد و سبب شد آنها مقاله هايي عليه او و در نقد کتابش بنويسند.البته کساني هم بودند که از نوشته او تمجيد کردند و در واقع کتابش را نوعي افشاگري ماهيت شرق شناسي تلقي نمودند.وي پيش از انتشار کتاب اصلي شرق شناسي، کتاب کوچکي را منتشر کرد به نام «شرق شناسي»داخل پرانتز«شرقي که آفريده غرب است»که اين کتاب مقدمه اي براي انتشار کتاب اصلي شد.در هر دوي اين اثر و در نوشته هاي پراکنده، مقاله ها و سخنراني هاي ادوارد سعيد بر اين مطلب تاکيد شده است که آن شرقي که شرق شناسان به آن توجه کرده اند شرقي بوده که به نوعي ويژگي هاي هويتي و تاريخي غرب را تأييد کرده است؛ يعني گويا غرب براي اثبات هويت تاريخي خودش به عاملي نياز داشته است که از نظر تاريخي توجيه گر وجود او باشد.حتي شرق مدّنظر غربي ها و معرفي شده در فلسفه تاريخ شان، شرقي است که به نوعي پايه و مقدمه ظهور تاريخ غربي است.من در اينجا براي نمونه به تلقي فيلسوفاني همچون هگل را مي توانم اشاره کنم.در نظر هگل شرق مقدمه تاريخ غرب است.بنابراين در تاريخ شرق اکنون کارايي، نوزايي، تحول و نوعي ديناميسم مشاهده نمي شود و به اصطلاح روح حاکم بر آن به خودآگاهي نرسيده است.شما تصور کنيد که مي توانيم آثار و ميراث شرقي را در موزه ها -همان گونه که الان هم هست-قرار بدهيم و از آن بازديد کنيم و در فضاي تخيلي و اسطوره اي آن قرار گيريم.ميليون ها و بلکه ميلياردها دلار در دنيا صرف مي شود براي اينکه ميراث شرقي را در کشورهاي گوناگون جستجو کنند و آنها را از زير خاک و دفينه ها در بياورند تا در معرض ديد عموم قرار دهند، اما چنين شرقي ويژگي تحول زايي ندارد؛ يعني در حاشيه تاريخ قرار دارد و حداکثر اين است که نمادهاي علم، هنر و ادبيات و عرفان آن به صورت اتفاقي و تصادفي در تاريخ ظهور کرده است.آنچه تحول زا، نشاط آور و توام با هماهنگي و انسجام است تاريخ غربي است؛ آنچه سبب تحول مي شود ميراث غربي است؛ بنابراين شرق مي تواند به نوعي زنگ تفريح غرب به شمار آيد.همان گونه که ذکر شد، کار بزرگ ادوارد سعيد نشاندادن نسبت ميان شرق شناسي و قدرت بوده است؛ البته وي نمي خواست ثابت کند که همه شرق شناسان عوامل استعمار و آلت دست قدرت هاي سلطه جو و دشمن اند، بلکه با ذکر شواهد و نمونه هاي بسياري بر آن بود که نشان دهد بر همه پژوهش هاي شرق شناسان اين روح مشترک حاکم است که شرق عاملي براي توجيه غرب و به اصطلاح نوعي «داده»تلقي شده است.بحث اين نيست که گروهي از شرق شناسان با انصاف و واقع بين و گروهي ديگر بي انصاف و غيرواقع بين اند.تجليل يا تقبيح شرق شناسان همه بر اساس يک پيش فرض است و آن پيش فرض شرقي است که توسط غرب آفريده شد نه شرقي که در متن تاريخ، هويت حقيقي دارد.اين شرق گرچه با اقبال و توجه رو به رو شده، اما به زبان هگلي نوعي وضع مقابل است.
به عبارت ديگر از نظر ادوارد سعيد شرق به طور اعم و دنياي غرب به طور اخص هميشه براي تاريخ غرب منفي تلقي شده است.با وجود اين جايگاه منفي، اين پرسش مطرح مي شود که پس چرا شرق شناسان غربي به آن توجه کرده اند.در پاسخ بايد گفت که هدف شرق شناسان از اين توجه القا کردن تاثير منفي و بازدارنده شرق به خود شرقي هاست.اين اتفاقي بود که در دوره جديد براي کشورهاي توسعه نيافته يا به اصطلاح در حال توسعه روي داد و آنها خود باور کردند که در واقع هيچ ميراث و سرمايه اي براي تحول ندارند و اصلاً قيد اين را بايد بزنند که با تاريخ و سنت خودشان، خودشان را متحول کنند.اگر تحولي دارند، با سبک، منش، تکنيک و علم غربي است؛ يعني بايد به غرب متمسک شوند.اگر بخواهند ميراث خودشان را بگيرند يا پرورش دهند يا روايت جديدي از آن بکنند، همچنان اندر خم يک کوچه خواهند بود، مگر اينکه به روش هاي غربي، ديد غربي، علم و تکنولوژي غربي روي بياورند.از ديدگاه او، مشکل بزرگ همانا جوهره و ماهيت شرق شناسي است که به نوعي با اراده سياسي و قدرت آميخته شده است، ولي مشکل بزرگ تر، پژوهشگران ملل شرقي هستند که عيناً در همان فضا، نگاه و مسلک شرق شناسي حرکت مي کنند، روش هاي شرق شناسان را در پيش مي گيرند و آنچه مي آفرينند در باطن تأييد کننده همان پيش فرض هاي شرق شناسي است.کتاب ادوارد سعيد انصافاً از اين نظر فوق العاده مهم است که توانست رويکرد شرق شناسان را از همان دوره روشنگري تا دوره معاصر با يک اصل يا يک وجه و فصل مشترک معين کند و آن همين نگاه متصرفانه است؛ نگاهي که توام با اين بوده است که اهداف و اغراض سياسي غرب را توجيه کند و بتواند راه را براي اين هموار کند که غرب سياست هاي خودش را عملي تر سازد.
در اينکه پژوهش ها و مطالعه هاي شرق شناسان در شناساندن ميراث شرق به خودشان بسيار مؤثر بوده است، هيچ ترديدي نيست و اين موضوع به ايران، هند، چين، مصر و ...اختصاص ندارد.به طور کلي بيشتر اطلاعات را که از گذشته شرق اعم از آفريقا و اسيا و به ويژه خاورميانه داريم.تا حد بسياري مديون پژوهش هاي شرق شناسان هستيم.اساساً تاريخ، فرهنگ، هنر، علم، سياست و ادب شرق را غربي ها نوشته اند و اي بسا اگر اين نوشته ها و پژوهش ها نبود، خود ملل شرقي حتي از ميراث خودشان هم باخبر نبودند.خوب ما با اين آثار بايد چه کنيم؟ يعني اين آثار بايد در جهت ديدگاه تاريخي شرق شناسان انگاشت و در نتيجه از آنها صرف نظر کرد يا اينکه اين پژوهش ها مي توانند در مسير آگاهي ما مؤثر باشند و ما را به مسير و ديدگاه جديدي رهنمون سازند.اگر ما مطمئن باشيم که با مطالعه هاي شرق شناسان درباره ميراث شرقي مي توانيم به ديدگاه جديدي که متناسب با سنت و تاريخ ما باشد دست يابيم.اين آثار بسيار خوب به شمار مي آيد، اما دانشجويان مشرق زميني وقتي با پژوهش هاي شرق شناسان آشنا مي شوند، آگاهانه يا ناآگاهانه در حال و هواي فضاي شرق شناسي قرار مي گيرند و آموزه ها و مباني شرق شناسي را دنبال مي کنند.پس چگونه مي توان از مدار باور و نگاه شرق شناسي روي گرداند؟ پاسخ اين است که ناديده انگاشتن پژوهش هاي شرق شناسان نه ممکن است و نه خردمندانه.وجود و ظهور واقعيتي را با نفي آن نمي توان منسوخ کرد، بلکه فقط با تأمل در آن و درک چيستي و ماهيتش مي توان به گذار از چنين واقعيتي اميد داشت.شرق شناسي برآمده از قدرت مدرنيته است و قدرت مدرنيته هم مسبوق به درک خاصي از تاريخ و عالم.اگر خواهان نقد و چند و چون در باورهاي شرق شناسي هستيم، بايد به گذار از تاريخيت غرب بينديشيم و تقدير عالم را با تقدير غرب پيوند نزنيم و اگرچه درزمان و عهد غرب و غربي ها زندگي مي کنيم، انتظار ظهور و برآمدن عهدي ديگر را در دل و جانمان پرورش دهيم و پايان عالم را با گسترش غرب يکسان ندانيم.برآمدن اين عهد در پرتو آگاهي و تمکين به مقتضيات و شرايط علم است؛ يعني همان عنصري که در آموزه هاي حکمي ما موج مي زند.در کلمات حضرت امير(ع)آمده است که «ثمره العلم للحيوه»؛يعني دانش در جان انسان ها بسان مهماني است که ميزبان لايق و قدرشناس مي طلبد وگرنه ازآن منزل خارج مي شود.علم و آگاهي با هيچ قوم و ملتي ميثاق ابدي نبسته است و اگر روزگاري در جايي سکني گزيد،با فقدان مراقبت از آنجا بيرون مي رود در منزلگاهي ديگر فرود مي ايد و اگر در معرض توجه و پرورش و نگاهباني قرار گرفت، منزل مي کند و ثمر مي دهد.
اين دقيقاً همان ويژگي تاريخي غرب ناشي مي شود که هميشه غير و بيگانه اي بايد مقابل او باشد تا غرب هويت خود را بر اساس تهديد آن تعريف کند.پس از فروپاشي شوروي نظريه پردازان غربي کوشيدند عالم اسلام را جانشين بلوک شرق کنند و در واقع آن را «ديگري»خود معرفي مي نمايند.آنها از عالم اسلام هم بر انديشه هاي به اصطلاح خودشان «بنيادگرايي»انگشت نهاده اند و منظورشان از بنيادگرايي نوعي انديشه و رفتار مبتني بر ايدئولوژي است.اين مفهوم سازي فکري فرهنگي با اهداف سياسي ارتباط مستقيمي دارد؛ يعني الان غرب براي اقدامات ديپلماتيک سياسي، اقتصادي و نظامي خود به توجيهي نيازمند است تا هدف خود از اين اقدامات را آزادي خواهي و دفع دشمنان نظم ليبرال دموکراسي و نظام سرمايه داري نشان دهد.اين همان سياستي است که آمريکا در چند سال اخير با عنوان مبارزه با بنيادگرايي و تروريسم و اخيرا گسترش سلاح هاي هسته اي در پيش گرفته است.اين اقدامات و تبليغ هايي که درباره آنها مي شود همه پرده هاي آن سنارويي اصلي است که ريشه هاي تاريخي دارد.در يکي دو دهه اخير-و به ويژه پس از وقوع انقلاب اسلامي ايران-جهت مطالعات شرق شناسي از مطالعات سنتي و پژوهشي، که به عنوان شرق شناسي را بر خود دارند، اينک مرکز توجه خود را عالم اسلام، خاورميانه و شيعيان قرار داده اند؛ گويي در اين عرصه ويژگي ها و اجزايي وجود دارد که شرق شناسان در چهارصد سال اخير و به ويژه در قرن نوزدهم به بعد از آن غفلت کرده اند.اکنون براي شرق شناس، پژوهش در آداب شهر نشيني و احياناً الگوهاي هنري، معماري و ادبي فلان کشور چندان جاذبه اي ندارد.بي ترديد شرق شناسي امروزه هم در اروپا و هم در آمريکا به پژوهش در دنياي اسلام و منطقه بحراني خاورميانه و انديشه ها و حرکت هاي آزادي بخش مسلمانان متمايل و حتي محتوم است.برنارد لوئيس به چهره بارز شرق شناسي شهرت دارد، ولي آثار فراوان اين شرق شناس متمايل به يهوديت، بيشتر درباره دنياي اسلام، خاورميانه و تشيع است.مواضع خشن و لحن خصمانه او نيز عليه اسلام و مسلمانان در لابه لاي نوشته هاي او عيان است.بنابراين شرق شناسي اخير، حداقل در صورت و ظاهر از موضوع هاي سنتي خود فاصله گرفته و به حوزه ياد شده روي آورده است.نکته ديگر اين است که بسياري از مراکز و مؤسسه هاي پژوهشي با عنوان شرق شناسي هم اکنون از صورت آکادميک صرف خارج شده و به نوعي در مدار اهداف سياسي و ايدئولوژيک مراکز قرار کرفته اند.
بنابراين سرلوحه مطالعات شرق شناسي و اخيراً اسلام شناسي، در نظر گرفتن بيگانه يا بيگانه هايي براي تقويت هويت غربي است.شما مي بينيد در آمريکا اساساً مؤسسه هايي وجود دارند که مفهوم سازي مي کنند، افزون بر اين مفهوم سازي، ادبياتش را هم مي سازند و اينها را به مدد ابزارهاي رسانه اي و تبليغاتي در ذهن مردم جاي مي اندازند.
شما به فيلم هايي که امروزه هاليوود و کمپاني هاي بزرگ فيلم سازي در دنيا توليد مي کنند چه آنهايي که به صورت تخيلي دارند و چه آنهايي که واقعي هستند دقت بفرماييد، همواره افراد متمدني هستند که با تهديد نيروهاي خارجي از کرات آسماني يا مناطق ديگر در روي زمين روبه رو مي شوند.هدف اين نيروهاي مخالف چيست؟ اين است که بيايند نظم امروز حاکم بر دنيا، نظام سرمايه داري و نظام ليبرال دموکراسي را بر هم بزنند.رسالت غرب اين است که با اينها بجنگد، بنابراين از آخرين تکنولوژي و فرآورده هاي صنعتي، نظامي و تکنيکي خود استفاده مي کند تا حريف و دشمنش را نابود کند و بالاخره هم در اين کار توفيق مي يابد.ممکن است تلفاتي هم بدهد و هزينه اي هم بپردازد، ولي سرانجام پيروزي از آن غرب است و آخرش دوباره همان نظم تصنعي يا نظم آرماني و خيالي ليبرال دموکراسي برقرار مي شود.در بعضي از اين فيلم ها، نيروهاي تهديد کننده همان افراد و انديشه هاي انقلابي-پايه اصطلاح خودشان بنيادگرا-هستند که در خشن ترين شکل ممکن به تصوير کشيده مي شوند و در آن طرف ساکنان مدينه غربي فقط خواهان صلح و صفا و همزيستي اند.!!
منبع:زمانه شماره94