گردو


 

نويسنده: مسلم ناصري




 
بچه ها پيامبر(ص) را توي کوچه ديدند. بچه ها از او خواستند که با آن ها بازي کند. پيامبر بچه اي را روي دوش خود سوار کرد.
پيامبر (ص) بچه ها را خيلي دوست داشت. آن ها هم پيامبر(ص) را دوست داشتند.
پيامبر (ص) مي خواستند به مسجد بروند؛ ولي بچه ها دوست داشتند بيش تر با پيامبر بازي کنند.
سلمان يکي از دوستان پيامبر(ص) بود. او از بچه ها خواست که بروند تنهايي بازي کنند؛ ولي بچه ها نرفتند.
پيامبر (ص) به سلمان گفت که به خانه برود و چند تا گردو بياورد.
پيامبر(ص) گردوها را به بچه ها داد. بچه ها که گردوهاي خوش مزه را مي خوردند خوش حال شدند و با پيامبر خداحافظي کردند.
منبع: ماهک 27