مداد رنگي
مداد رنگي
مداد رنگي
نويسنده: هنده برزگر
فاطمه مي خواست ماه نقاشي اش را رنگ کند؛ اما مداد رنگي اش نبود. او همه جا را گشت؛ توي کيفش نبود. داخل اسباب بازي هايش هم نبود. از مادرش پرسيد: مادرش آن را نديده بود.
او خيلي ناراحت بود.
شب شد، فاطمه به رخت خواب رفت، خوابش نمي برد.
از پنجره به ماه نگاه کرد.
فکر کرد ماه بي رنگ و سياه است؛
چون نقاشي اش رنگ نداشت؛ اما ماه به او لبخند زد.
فاطمه خيلي فکر کرد. کم کم پلک هايش سنگين شد و خوابيد.
خواب ديد با عروسکش نقاشي مي کشد.
يادش آمد که مدادش را به او داده بود تا خورشيدش را رنگ کند.
فاطمه صبح زود بيدار شد، پيش سارا رفت. سارا با لبخند به او نگاه مي کرد. داخل کيف او را گشت. مداد رنگي آن جا بود. فاطمه خوش حال شد.
منبع: ماهک 27
او خيلي ناراحت بود.
شب شد، فاطمه به رخت خواب رفت، خوابش نمي برد.
از پنجره به ماه نگاه کرد.
فکر کرد ماه بي رنگ و سياه است؛
چون نقاشي اش رنگ نداشت؛ اما ماه به او لبخند زد.
فاطمه خيلي فکر کرد. کم کم پلک هايش سنگين شد و خوابيد.
خواب ديد با عروسکش نقاشي مي کشد.
يادش آمد که مدادش را به او داده بود تا خورشيدش را رنگ کند.
فاطمه صبح زود بيدار شد، پيش سارا رفت. سارا با لبخند به او نگاه مي کرد. داخل کيف او را گشت. مداد رنگي آن جا بود. فاطمه خوش حال شد.
منبع: ماهک 27
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}