با من حرف بزن...
با من حرف بزن...
با من حرف بزن...
معلم کلاس اول راهنمايي بودم. عاشق درس دادن و بودن در کنار بچه ها، اما در تمام سال هايي که تدريس مي کردم دانش آموزي داشتم به اسم مايک که هيچ وقت فراموشش نمي کنم.
او پسربچه زيبا و شادي بود و در عين حال خيلي هم مؤدب، اما در کنار تمام اين خوبي ها مايک يک ايراد بزرگ داشت و آن هم اين بود که دائم سر کلاس بدون اجازه من وسط حرفم مي پريد و سؤال مي کرد.
جالب اينکه هر دفعه که به او تذکر مي دادم تا بدون اجازه و بي موقع حرف نزند، فقط يک جمله را تکرار مي کرد: «خانم، متشکرم از اينکه به من تذکر داديد.» اين حرف اوايل باعث خنده من و بچه ها مي شد، اما کم کم که روزي 20 بار اين جمله را پس از تذکر دادنم مي شنيدم، عصباني مي شدم.
يک روز که طبق معمول مايک براي چندمين بار وسط حرفم پريد، ديگر صبرم تمام شد و به او گفتم که اگر فقط يک دفعه ديگر اين کارش را تکرار کند، روي دهانش چسب مي زنم.
آن روز مايک براي مدتي خودش را کنترل کرد تا حرف نزند، اما خيلي زود فراموش و باز هم کار هميشگي اش را تکرار کرد.
من که حسابي عصباني شده بودم، از داخل کشوي ميزم يک چسب نواري کاغذي برداشتم و به علامت ضربدر روي دهان مايک چسباندم. اين کار من باعث شد تا همه بچه ها به او بخندند و مسخره اش کنند.
بعد از چسب زدن دهان مايک دلم برايش سوخت، مخصوصاً که هر بار نگاهش مي کردم با چشمانش به من لبخند مي زد؛ اما مجبور بودم تا مدتي سر حرفم باشم.
بعد از يک ساعت چسب را از روي دهان او برداشتم و طبق معمول اولين حرفي که از دهانش درآمد، جمله هميشگي و آزار دهنده اش بود: «خانم، متشکرم که به من تذکر داديد.» و بعد از اين حرف باز همه کلاس به مايک خنديد.
سال تحصيلي تمام شد. مايک با نمرات عالي از کلاس من به کلاس بالاتر رفت، تا اينکه بعد از چند سال که من از مقطع تحصيلي راهنمايي به دبيرستان ارتقا پيدا کردم، با کمال تعجب ديدم که مايک باز هم دانش آموز کلاس من است. از ديدنش خوشحال شدم.
5 سال از آن دوران گذشته بود و مايک به جواني خوش قامت، زيبا و البته مؤدب تبديل شده بود. در طي درس او با دقت به حرف هاي من گوش مي داد و به ندرت مثل آن سال وسط حرف هاي من مي پريد.
يکي از روزها که درس رياضي داشتيم و روي مبحث سخت و کسل کننده اي کار مي کرديم، من تصميم گرفتم تا با يک ابتکار به بچه ها استراحتي بدهم و جو کلاس را عوض کنم.
به همين خاطر از دانش آموزان خواستم تا قلم و کاغذي بردارند و راجع به همه همکلاسي هايشان يک سطر بنويسند.
آن روز به بچه ها خيلي خوش گذشت، آنها ورقه ها را به من دادند و فرداي آن روز من جملات جداگانه اي نوشتم و به او دادم. با ديدن آن نظرها، بچه ها شور و هيجان خاصي پيدا کرده بودند و در کلاس همهمه اي برپا شده بود.
به هر حال آن سال هم گذشت و مايک به همراه بقيه بچه ها با من خداحافظي کردند.
2 سال بعد يک روز که براي ملاقات پدر و مادرم به خانه آنها رفته بودم، با کمال تعجب ديدم که تلفن خانه آنها به صدا درآمد و پدر گفت که کسي با من کار دارد. دلم شور افتاد، با نگراني تلفن را جواب دادم.
از پشت خط صداي بغض آلود و لرزان خانمي شنيده مي شد که خودش را مادر مايک معرفي مي کرد. او گفت که پسرش مرا خيلي دوست داشته و حالا که در خدمت سربازي در يک عمليات جنگي کشته شده، از من مي خواهد که در مراسم تدفينش شرکت کنم.
آن روز غم انگيز که آسمان هم به ياد مايک گريه مي کرد، من و همه بچه هاي کلاس در کليسا حاضر بوديم. بچه ها يکي يکي از کنار تابوت مايک که با لباس نظامي در آن خوابيده بود، مي گذشتند و برايش طلب آمرزش مي کردند.
آن روز زماني که از کنار تابوت مايک رد شدم، با تمام وجودم آرزو کردم که اي کاش مايک بيدار شود و بدون اجازه وسط حرف من بپرد و از من سؤال کند.
پس از مراسم براي صرف ناهار به رستوراني در همان نزديکي رفتيم. در آنجا با همه بچه ها سر يک ميز بزرگ نشسته بوديم. قبل از آوردن غذا، مادر مايک پيش من آمد.
او در کيف پول چرمي مايک را باز کرد و کاغذ تا شده اي را از کيف پسرش درآورد، کاغذي که روي آن دست خط من بود. آن همان برگه اي بود که جملات بچه هاي ديگر در مورد مايک روي آن نوشته شده بود.
مادر مايک گفت که پسرش عاشق اين نوشته بود. در همين لحظه همه بچه ها نوشته هايشان را از کيف ها و جيب هايشان درآوردند.
آنها گفتند که هميشه اين برگه ها را پيش خودشان دارند و اين باارزش ترين چيز زندگي آنها است. آن روز من از ته دل گريه کردم، براي مايک و براي بقيه همکلاسي هايش که ديگر او را نمي ديدند.
منبع: کانون خانواده شماره 227
او پسربچه زيبا و شادي بود و در عين حال خيلي هم مؤدب، اما در کنار تمام اين خوبي ها مايک يک ايراد بزرگ داشت و آن هم اين بود که دائم سر کلاس بدون اجازه من وسط حرفم مي پريد و سؤال مي کرد.
جالب اينکه هر دفعه که به او تذکر مي دادم تا بدون اجازه و بي موقع حرف نزند، فقط يک جمله را تکرار مي کرد: «خانم، متشکرم از اينکه به من تذکر داديد.» اين حرف اوايل باعث خنده من و بچه ها مي شد، اما کم کم که روزي 20 بار اين جمله را پس از تذکر دادنم مي شنيدم، عصباني مي شدم.
يک روز که طبق معمول مايک براي چندمين بار وسط حرفم پريد، ديگر صبرم تمام شد و به او گفتم که اگر فقط يک دفعه ديگر اين کارش را تکرار کند، روي دهانش چسب مي زنم.
آن روز مايک براي مدتي خودش را کنترل کرد تا حرف نزند، اما خيلي زود فراموش و باز هم کار هميشگي اش را تکرار کرد.
من که حسابي عصباني شده بودم، از داخل کشوي ميزم يک چسب نواري کاغذي برداشتم و به علامت ضربدر روي دهان مايک چسباندم. اين کار من باعث شد تا همه بچه ها به او بخندند و مسخره اش کنند.
بعد از چسب زدن دهان مايک دلم برايش سوخت، مخصوصاً که هر بار نگاهش مي کردم با چشمانش به من لبخند مي زد؛ اما مجبور بودم تا مدتي سر حرفم باشم.
بعد از يک ساعت چسب را از روي دهان او برداشتم و طبق معمول اولين حرفي که از دهانش درآمد، جمله هميشگي و آزار دهنده اش بود: «خانم، متشکرم که به من تذکر داديد.» و بعد از اين حرف باز همه کلاس به مايک خنديد.
سال تحصيلي تمام شد. مايک با نمرات عالي از کلاس من به کلاس بالاتر رفت، تا اينکه بعد از چند سال که من از مقطع تحصيلي راهنمايي به دبيرستان ارتقا پيدا کردم، با کمال تعجب ديدم که مايک باز هم دانش آموز کلاس من است. از ديدنش خوشحال شدم.
5 سال از آن دوران گذشته بود و مايک به جواني خوش قامت، زيبا و البته مؤدب تبديل شده بود. در طي درس او با دقت به حرف هاي من گوش مي داد و به ندرت مثل آن سال وسط حرف هاي من مي پريد.
يکي از روزها که درس رياضي داشتيم و روي مبحث سخت و کسل کننده اي کار مي کرديم، من تصميم گرفتم تا با يک ابتکار به بچه ها استراحتي بدهم و جو کلاس را عوض کنم.
به همين خاطر از دانش آموزان خواستم تا قلم و کاغذي بردارند و راجع به همه همکلاسي هايشان يک سطر بنويسند.
آن روز به بچه ها خيلي خوش گذشت، آنها ورقه ها را به من دادند و فرداي آن روز من جملات جداگانه اي نوشتم و به او دادم. با ديدن آن نظرها، بچه ها شور و هيجان خاصي پيدا کرده بودند و در کلاس همهمه اي برپا شده بود.
به هر حال آن سال هم گذشت و مايک به همراه بقيه بچه ها با من خداحافظي کردند.
2 سال بعد يک روز که براي ملاقات پدر و مادرم به خانه آنها رفته بودم، با کمال تعجب ديدم که تلفن خانه آنها به صدا درآمد و پدر گفت که کسي با من کار دارد. دلم شور افتاد، با نگراني تلفن را جواب دادم.
از پشت خط صداي بغض آلود و لرزان خانمي شنيده مي شد که خودش را مادر مايک معرفي مي کرد. او گفت که پسرش مرا خيلي دوست داشته و حالا که در خدمت سربازي در يک عمليات جنگي کشته شده، از من مي خواهد که در مراسم تدفينش شرکت کنم.
آن روز غم انگيز که آسمان هم به ياد مايک گريه مي کرد، من و همه بچه هاي کلاس در کليسا حاضر بوديم. بچه ها يکي يکي از کنار تابوت مايک که با لباس نظامي در آن خوابيده بود، مي گذشتند و برايش طلب آمرزش مي کردند.
آن روز زماني که از کنار تابوت مايک رد شدم، با تمام وجودم آرزو کردم که اي کاش مايک بيدار شود و بدون اجازه وسط حرف من بپرد و از من سؤال کند.
پس از مراسم براي صرف ناهار به رستوراني در همان نزديکي رفتيم. در آنجا با همه بچه ها سر يک ميز بزرگ نشسته بوديم. قبل از آوردن غذا، مادر مايک پيش من آمد.
او در کيف پول چرمي مايک را باز کرد و کاغذ تا شده اي را از کيف پسرش درآورد، کاغذي که روي آن دست خط من بود. آن همان برگه اي بود که جملات بچه هاي ديگر در مورد مايک روي آن نوشته شده بود.
مادر مايک گفت که پسرش عاشق اين نوشته بود. در همين لحظه همه بچه ها نوشته هايشان را از کيف ها و جيب هايشان درآوردند.
آنها گفتند که هميشه اين برگه ها را پيش خودشان دارند و اين باارزش ترين چيز زندگي آنها است. آن روز من از ته دل گريه کردم، براي مايک و براي بقيه همکلاسي هايش که ديگر او را نمي ديدند.
منبع: کانون خانواده شماره 227
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}