سنگر به سنگر


 

نویسنده: اکرم باریکلو




 

مناجات
 

پروردگارا! ای دوای دردمندان، از کارهایی که کردم به تو پناه می‌برم؛ از این‌که مرگ را فراموش کردم، از این‌که در راهت سستی کردم، از این‌که حقّ والدین را ادا نکرده‌ام.
بارالها! تو می‌دانی که این‌بار، خالص‌تر از گذشته آمده‌ام. خدایا! درونم جنب‌و‌جوش تو برپاست. نمی‌دانم چه می‌گذرد، احساس نیکی می‌کنم.
بارالها! تو خوب می‌دانی که عاشقان تو به عشق حسین(ع) به جبهه‌های پاک و مقدس آمده‌اند، تا به یاری تو کربلا و بعد از آن قدس شریف را از لوث کفاران آزادسازند و اینک می‌رویم تا مردانگی را در حد کمال تجدید کنیم.
( شهید علی شاهواروقی فراهانی)
نان بربری یا لواش
از نهضت سوادآموزی معلمی به منطقه آمده بود. بعد از تقسیم نیرو به واحد ما ملحق شد. این‌جا و آن‌جا به دنبال برادران بی‌سواد می‌گشت. برای دایر کردن کلاس نهضت چند نفر جمع شدیم.
روز اول پرسید:«در میان دوستان کسی هست که خواندن و نوشتن بداند؟»یک‌نفر دست بلند کرد.
از او خواست بیاید پای تخته سیاه. آمد. گفت: «بنویس نان.»کمی گچ را در دستش پایین بالا کرد.
معلوم بود نمی‌داند. مکثی کرد و پرسید: «آقا، نان بربری یا لواش؟» همه خندیدند. گفت: «برو بشین تا بگویم بربری یا لواش؟»

آداب جبهه
 

از جمله آداب و رسوم در بعضی از گردان‌ها، موقعی که اوضاع عمومی منطقه خوب و پای عجله و اضطرار در کار نبود، زنده‌داشتن یاد واقعه‌ی کربلا بود. به این ترتیب که حتی‌الامکان سعی می‌کردند تا در مسیر رفت‌و‌برگشت در چهل منزل توقف کنند و بایستند.
آدم‌های این‌جوری
صدای خوبی داشت. به همین خاطر شد مسؤول اذان و مناجات مسجد روستای‌شان.
با همه مهربان بود. به دیگران بیش‌تر از خودش فکر می‌کرد. احترام زیادی برای پدر و مادرش قائل بود.
هم‌راه با انقلابیون، ککتل ملتف درست می‌کرد و شب‌ها تا دیروقت سنگ قلاب می‌بافت تا وسایلی برای مبارزه با نیرو‌های رژیم شاه داشته باشد.
عضو بسیج پایگاه که شد، فعالیت‌های شبانه‌اش را بیش‌تر کرد و با دوستانش، شب‌ها به گشت‌زنی می‌پرداخت. برای ورود امام(ره) به ایران سه روز روزه گرفت.
به جبهه رفت و چون آشنا به زبان ترکی، عربی و کردی بود، شد بی‌سیم‌چی و در کنار شهیدزین‌الدین مشغول خدمت شد.تا کلاس پنجم بیش‌تر درس نخواند. با این‌حال مطالعه را در کنار کارهای فراوانش داشت.
بنّا بود. بارها شده بود که برای فقرا خانه ساخته بود و پولی نمی‌گرفت.
شب‌ها مقداری غذا از خانه می‌برد برای بچه‌ها‌ی پایگاه. میوه هم که می‌خرید مقداری از آن سهم بچه‌های پایگاه بود. وقتی شهید شد، روزه بود.
این‌ها خلاصه‌ای از خوبی‌ها‌ی شهید «مروت روند» است که در سال 1338 در شریف‌آباد همدان به دنیا آمد و بیست‌و‌پنج سال بعد یعنی سال 1363 در جزیره‌ی مجنون، آسمانی شد.
ای نامه که می‌روی به سویش
پس از عرض سلام، طول سلام را با ضخامت سلام جمع می‌کنیم و تقسیم بر دو می‌کنیم. حالت چه‌طور است؟ امیدوارم الآن که این نامه را می‌خوانی کمِ کمش دست، پا یا سرت شکسته باشد؛ و اگر از احوالات این دوست عزیز، با کرامت و بلندمرتبه، سرور شما، آقا مهران خواسته باشی، سُر و مُر و گنده هستم و به نفرین کردن جان کم‌ارزش‌تان مشغولم! باری، از آن نامه‌ی پرمهری که برایم می‌خواستی بفرستی، ممنون هستم. می‌دانم نامه‌ی پرمهری بود؛ ولی چه کنیم که سعادت خواندنش را نداشتم. اگر هم من دیر نامه برایت نوشتم به‌خاطر این بود که کریم‌نژاد چند روز پیش تازه به من گفت که مجتبی در نامه‌اش گفته برایم نامه بفرست. خوب آن‌جاها چه خبر؟ به شما آش زیادی می‌دهند، آره؟ عیبی نداره. خوب دیگر بیش از این مزاحمت نمی‌شوم. الهی ته‌دیگ ننه‌ات بسوزه.
خدا نگهدار
10/1/67
مهران
فرستنده:مهران
گیرنده: مجتبی نیایی
سرداران
شهید علی اسکندری
تاریخ تولد:1344- تهران
تاریخ شهادت: 1365- شلمچه/کربلای 5
آخرین مسؤولیت: فرمانده‌ی گردان موسی‌بن‌جعفر(ع)
روزهای قبل از عملیات کربلای پنج وقتی علی را دیدم احساس می‌کردم او در عالم دیگری سیر می‌کند.
متحیر مانده بودم. انگار او اصلاً در این دنیا نیست و در وادی دیگری سیر می‌کند! تا این‌که چند‌روزی از عملیات گذشت. شبی در عالم رؤیا حضرت امام (ره) را در کنار گردان امام موسی‌بن‌جعفر(ع) دیدم که در حلقه‌ی بچه‌ها با علی اسکندری صحبت می‌کردند. تلاش کردم تا خود را کنار حضرت امام(ره) و علی برسانم؛ اما موفق نشدم. از خوب بیدار شدم. هوش و حواسم پیش علی بود. دلم می‌خواست بدانم تعبیر خوابی که دیدم چیست؟ امّا دیری نپایید برادر عزیزم علی اسکندری به شهادت رسید و به مقام و عظمت او غبطه خوردم.

وصیت‌نامه
 

من به امید خداوند بزرگ به نبرد با دشمن دین خدا می‌روم و این اولین و بهترین مأموریت است که با شادمانی به سمت مأموریتم می‌روم؛ می‌روم در قلب دشمن تا حق را از باطل بگیرم. امیدوارم که ان‌شا‌ءا... پیروز می‌شوم. اگر هم شهید شدم این آرزوی من است که برای مملکت و دین و برای امام جان‌فشانی کنم. جان من در برابر این‌ها ارزشی ندارد و خداوند بزرگ را سپاس می‌گویم که من در راه دین خودش شهید می‌شوم.
(شهیدداوود نبی‌گل)
منبع: ماهنامه سلام بچه ها شماره 241