بادکنک


 

نويسنده: علي مهر




 
عليرضا از روي صندلي پايين پريد و گفت: «همين جاست بابا، به خدا همين جاست، بيا ببين!»
خودم را به بي اعتنايي زدم. بلند شدم شبکه تلويزيون را عوض کردم و دوباره سر جايم برگشتم. اما عليرضا دست بردار نبود «بيا ديگه بابا، همين جاست، جلوي در»
در اتاق باز شد و نرگس با سيني چاي آمد تو: « واي سرم رفت. چي مي خواد حسن آقا؟
سيني را جلويم گذاشت. يک استکان چاي برداشتم. حبه اي قند توي دهانم گذاشتم و زير چشمي نگاهي به عليرضا انداختم و جواب دادم: « بگو چي نمي خواد! هر چي ببينه مي خواد.»
عليرضا دويد جلوي مادرش و خودش را بالا و پايين انداخت: « مامان تو رو خدا. فقط يکي. همين جا ايستاده، جلوي در خانه»، بيا، بيا ببين.
دست نرگس را کشيد و به طرف پنجره برد.
- همون يکي. همون زرده که فقط يکي مونده.
نرگس برگشت و همان طور که به طرف در اتاق مي رفت گفت: «بيخود، پنجاه تومان بديم براي ده دقيقه؟! مي ترکونيش.»
عليرضا گفت: «نه مامان؛ به خدا نمي ترکونمش... اصلا بازي نمي کنم تا محمد خاله سيما بياد.»
اما وقتي ديد مادرش از در خارج شد خودش را کوبيد زمين و زد زير گريه...
- تو رو خدا... بخريد ديگه
- بادکنکيه... بادکنک
با صداي بادکنکي صداي گريه عليرضا هم بلندتر شد.
گريه کنان به طرفم آمد.
دستم را گرفت و کشيد: « بابا قول مي دم نترکونمش...
بخر ديگه»
گفتم: عليرضا جان بادکنک بدرد نمي خوره. بخاطر اين که بايد هي فوت کني تويش تا باد بشه. گلويت را درد مي آره.
عليرضا نق زد: نه، درد نمي آره. تو بيا ببين...
- اگه بچه...
- بيا نيگا کن... بادکنکاش چه قشنگه.
- بادکنکيه... بادکنک
من را دنبال خودش تا کنار پنجره کشاند. پسره تازه پشت لبش خط افتاده بود. روي زانوي راست شلوار رنگ و رو رفته اش وصله درشتي زده بود. پيراهن سفيد
- نه چندان تميزي - تنش بود. شش بادکنک گرد به سر چوب دستي اش آويزان بود. همان طور که سر به اطراف مي چرخاند و داد مي زد، ناگهان نگاه هايمان به هم گره خورد. چند لحظه اي چشم در چشم هم - مثل جادو شده ها - ايستاديم. بالاخره گفت: «آقا بادکنک بدم؟»
- نخير
اين را با غيظ گفتم و سرم را عقب کشيدم. اما يکدفعه صداي عليرضا بلند شد: « آره، آره يکي بديد. بابا تو رو خدا..» دستش را محکم کشيدم و پرتش کردم وسط اتاق: « بيا پايين ببينم».
صداي گريه اش به نعره تبديل شد. مغزم تير کشيد. به طرفش رفتم تا با دو تا پس گردني صدايش را خاموش کنم. در اتاق باز شد و نرگس سراسيمه تو آمد: چي شده؟
- مي توني اين بچه ات رو بگيري يا نه؟
- مگه چي شده؟
- من بادکنک مي خوام.
- بادکنکيه، بادکنک
- براي يک بادکنک بچه رو کشتي؟
انگار بادکنکي توي سرم بترکانند؛ اعصابم بهم ريخت. ديگر طاقت نياوردم و به طرف در خانه رفتم. يک بادکنک مارپيچ به بادکنک هايش اضافه کرده بود.
- بادکنکيه بادکنک
آهاي بادکنکي! ما بادکنک نمي خوايم. راهت رو بکش و برو، يالا...
پسر بادکنک فروش يه قدم عقب گذاشت و گفت: « من چکار به شما دارم؟! بادکنک مي فروشم.»
- نمي خوام کنار خونه من بفروشي. برو يه جاي ديگه بادکنک بفروش... اصلا ما مريض داريم.
- بابا تو رو خدا...
سر را برگرداندم. عليرضا سرش را از پنجره بيرون آورده بود.
- سرت رو ببر تو وگرنه..
مثل اين که نرگس بود که او را از کنار پنجره کشيد. برگشتم و اين بار با چنان خشمي به بادکنکي نگاه کردم که سرش را زير انداخت و راه افتاد. ولي چند قدم بيش تر نرفته بود که دوباره گفت: « بادکنکيه... بادکنک» مثل اين که براي آخرين بار مي خواست اين طور ناراحتي اش را خالي کند.
به خودم گفتم: « بگذار اين طور دلش خنک شود.» و به طرف خانه آمدم. در را که بستم به در تکيه دادم و نفسي عميق کشيدم. ناخودآگاه لبخندي بر لبم نشست مثل لبخند يک فاتح. در اتاق را که باز کردم صداي گريه عليرضا ريخت بيرون. خواستم سرش داد بزنم ولي به خودم گفت: « بگذار نق بزند، بادکنکي که رفته.
او هم بالاخره ساکت مي شود.»
با همين استدلال پا درون اتاق گذاشتم. نرگس هم گوشه اتاق نشسته بود.
- چرا گفتي... بره.
اعتنا نکردم. آمدم و کنار نرگس نشستم. اما هنوز ننشسته بودم که اين بار نرگس گفت: « حالا يه بادکنک براي بچه مي خريدي چه مي شد؟ بهتر از وق زدنش نيست؟! ببين چطور خونه رو...
حرفش را قطع کردم: « هيس س س... جلوش اين طور نگو. نبايد هر چه بچه خواست بهش بدي. تو اگر بگذاري به عهده من...
- بادکنکيه... بادکنک
يک بادکنک ديگر توي سرم ترکيد گريه عليرضا قطع شد. سر برگرداند. ابتدا با تعجب به پنجره نگاه کرد بعد نرم نرمک لبخند روي لب هايش نشست و يک دفعه پريد هوا: « آخ جون! برگشت.»
نرگس پقي زد زير خنده: « بفرما! به عهده تو!»
بلند شدم و به طرف پنجره رفتم، عليرضا را کنار زدم. و سر بيرون بردم. حقه باز! آن طرف خيابان ايستاده بود. يک بادکنک ديگر به بادکنک هايش اضافه کرده بود. بادکنکي به شکل سر موش. عليرضا پايم را کشيد.
- بابا تو رو خدا ديگه دعواش نکن. او بادکنک زرده رو نمي خواهم. اون بادکنک موشيه.
از جلوي پنجره کنار آمدم. تکيه دادم به ديوار و چشم هايم را بستم. مي خواستم کمي فکر کنم ولي فکرم کار نمي کرد. دوباره به طرف پنجره برگشتم. نيشخندي بر لب داشت. نيشخند يک فاتح.
- بخر ديگه بابا. تو که مي خواي بخري چقدر معطل مي کني!
جلوي عليرضا زانو زدم. بازوهايش را گرفتم و گفتم: «ببين پسرم. بادکنک به درد نمي خوره. براي ده دقيقه است فقط تا به يه چيزي بخوره مي ترکه. در واقع يعني پولمون رو پاره کرديم و ريختيم دور. اما در عوض اگر قول بدي بچه خوبي باشي. من هم قول مي دم عصري با مامان ببرمتون گردش و برات بستني هم بخرم. باشه؟»
عليرضا شانه هايش را بالا انداخت و جواب داد: « بستني به چه درد مي خوره. خودت گفتي بستني ها به درد نمي خورند شايد مسموم باشند.»
گفتم: « آره، آدم نبايد از هر جايي بستني بخرد. ولي من از يک جاي خوب و قابل اطمينان برات بستني مي خرم» باز شانه هايش را بالا انداخت: «نچ. نمي خوام. من اصلا بستني دوست ندارم. زود مي خوريم تموم مي شه. ولي اگر مواظب باشيم بادکنک نمي ترکه و کلي باهاش بازي مي کنيم».
بادکنکيه... بادکنک
نرگس گفت: « يک بادکنک برايش بخر و خودت و بچه را راحت کن. اين ديگه اين همه نقشه کشيدن و بالا و پايين کردن نداره.
از دست پسر و مادر کلافه شده بودم. داد زدم: « همين مادرها هستند که بچه شون رو بد عادت مي کنند هر چه مي خواهند براشون تهيه مي کنند اونا هم لوس و ننر بار مي آيند.
- دست شما درد نکند حسن آقا. براي يه بادکنک... سرم داد مي کشي!»
و زد زير گريه. دست هايش را جلوي صورتش گرفت و از اتاق بيرون رفت. عليرضا نگاهي به در و نگاهي به من انداخت. چند بار لبهايش را گزيد و سعي کرد جلوي گريه اش را بگيرد اما طاقت نياورد و او هم زد زير گريه. پاهايم شل شد. عرق سردي روي پيشانيم نشست. براي چند لحظه به عليرضا بدون اين که بتوانم فکرم را متمرکز کنم مثل ماتم زده ها چشم دوختم بعد به زحمت خودم را از ديوار زير پنجره بالا کشيدم.
پسره داشت بادکنکي ديگر باد مي کرد.
از همون بادکنک هاي پيچ پيچي که به سرشون يک بادکنک حلقه اي چسبيده.
دلم مي خواستم يک تير کمان داشتم و از همين جا يکي يکي بادکنک هايش را مي ترکاندم و قاه قاه مي خنديدم!
سر بادکنک را با تکه نخي بست و بادکنک را به سر چوبدستي اش آويزان کرد. چوبدستي را بالا گرفت. نگاهي به پنجره ما انداخت، نيشخندي به لب آورد و دوباره داد زد: « بادکنکيه...بادکنک.»
عليرضا به سکسکه افتاده بود. نگاهش کردم. صورتش خيس و سرخ بود. به طرفش رفتم. دستي روي سرش کشيدم. دستش را گرفتم و راه افتاديم. کنار در حوله را از جالباسي برداشتم و صورتش را خشک کردم.
از خيابان گذشتيم. روبروي بادکنکي ايستاديم. ديگر از آن نيشخندها خبري نبود. قيافه اي جدي به خود گرفته بود. سرم را پايين آوردم و از عليرضا پرسيدم: « کدومش رو مي خواي عزيزم؟»
عليرضا آهسته گفت: « موشيه»
سر بالا آوردم و گفتم: « اون موشيه رو بده»
پسره چوبدستي را پايين آورد و همان طور که بادکنک موشيه را درمي آورد پرسيد: « فقط همين يکي آقا؟...»
براي اين که هر چه بيش تر تنفرم را نشان بدهم و دلم خنک شود محکم جواب دادم: « آره فقط همين يکي»
بادکنک را به دست عليرضا داد. پولش را دادم. پولش را دادم. خواستيم برگرديم که فکري به ذهنم رسيد. به طرفش برگشتم و گفتم: « يکي ديگه بده»
لبخندي زد و گفت: « از کدوما آقا؟»
گفتم: «فرقي نمي کنه از اون گردا»
عليرضا شلوارم را تکان داد و پرسيد: « براي کي بابا؟»
دستي روي سرش کشيدم و گفتم: « همين طوري. اگر مهمون اومد توي خونه داشته باشيم.»
آن يکي بادکنک را خودم دست گرفتم. از خيابان گذشتيم. عليرضا دستش را از توي دستم درآورد و دويد به طرف خانه. از توي جيبم کليد در خانه را درآوردم. به طرف بادکنکي برگشتم. حواسش به من نبود با حرص کليد را توي بادکنک فرو کردم و... خوش آهنگ ترين صداي توي عمرم را شنيدم. بادکنکي به طرفم سر برگرداند. عليرضا هم در چارچوب در ايستاد و با تعجب نگاهم کرد.
گفتم: « اِ ترکيد!»
منبع: ماهنامه ديدار آشنا شماره 131