دعا براي همسايه


 

نويسنده: مجيد ملا محمدي




 
مادر هنوز بيدار بود و داشت بر روي سجاده اش دعا مي خواند. حسن در رختخواب خود از اين پهلو به آن پهلو غلتيد، اما خوابش نبرد. ماه از پشت پنجره کوچک اتاق، صورتش را نوازش کرد.
خيره شد. او صداي آرام و دوست داشتني مادر را به خوبي مي شنيد. اما با هر بار شنيدن، تعجبش بيشتر مي شد. يک دعا بيشتر از دعاهاي ديگر بر زبان مادر مي آمد. او دائم براي همسايه ها و مردم دعا مي کرد. گاهي اسم تک تک آن ها را مي برد و برايشان آرزوي سلامتي مي کرد. گاهي هم از خداوند براي آن ها چيزهايي مي خواست.
حسن آن قدر بيدار ماند تا اين که نزديکي هاي اذان صبح شد. دوباره پلک باز کرد و از زير روانداز به مادر چشم دوخت. مادر هنوز بر روي سجاده اش بود. حسن با خودش فکر کرد: مادر يک بار هم نشد که براي خودش دعا کند يا از خداوند چيزي بخواهد، بلکه همه دعاهايش براي همسايه ها و ديگران بود! حسن کودک بود، به خواندن نماز علاقه زيادي داشت. او همراه مادر نماز خواند. بعد از مادر پرسيد: مادر جان، چرا وقتي که داشتي ديشب دعا مي خواندي، حتي يک بار هم از خدا براي خودت چيزي نخواستي، بلکه براي ديگران دعا کردي! نگاه مهربان حضرت زهرا سلام الله عليها به گل روي حسن افتاد. مادر گفت: «حسن جان، مگر نشنيده اي که اول همسايه سپس خانه، پس بايد اول به فکر ديگران بود و برايشان دعا کرد، بعد به فکر خود!». باز هم حسن از حرف هاي زيباي مادر، درس تازه اي ياد گرفته بود.
منبع: نشريه نسيم وحي شماره 28