مداد نوک شکسته


 






 
رضا داشت مدادش را می‌تراشید. مامان گفت: «رضا! مگر تو امروز صبح مدادت را نتراشیدی؟ اگر این‌جور تند تند بتراشی، مدادت زود تمام می‌شود.»
رضا گفت: «آخه امروز توی مهد، دوستم مجید مدادم را گرفت که نقّاشی بکشد. بعد یک دفعه مداد از دستش افتاد و نوکش شکست. من هم یواشکی نقّاشی‌اش را پاره کردم و دفترش را گذاشتم توی کیفش.»
رضا این را گفت و زد زیر خنده. مامان با تعجّب رضا را نگاه کرد و گفت: «خیلی کار بدی کردی! او که از قصد نوک مدادت را نشکست. تازه اگر از قصد هم شکسته بود، تو نباید تلافی می‌کردی.»
بابا که داشت چرخ خیّاطی را درست می‌کرد گفت: «شاید رضا دوست ندارد عمرش طولانی شود.»
 

رضا گفت: «یعنی چی؟ یعنی اگر کسی نقّاشی دیگران را پاره کند، عمرش کوتاه می‌شود؟»
- نخیر! پیامبر فرموده: «هر کس پُر گذشت باشد عمرش طولانی می‌شود.» امّا تو گذشت نداشتی.
رضا ساکت مانده بود و داشت به نوک مدادش نگاه می‌کرد.
منبع:ماهنامه سنجاقک شماره 63