قصّهی امام مهربان
قصّهی امام مهربان
قصّهی امام مهربان
نویسنده: اکرم باریکلو
ناهار را که خوردند، امام خمینی خدا را شکر کرد و کنار کشید. خانم امام، ظرفها را جمع کرد و آن را به حیاط برد. امام از جا بلند شد. کنار پنجره رفت. دید که خانمش تنها لب حوض حیاط نشسته است و دارد ظرف میشوید.
دخترش را صدا زد: «فریده! فریدهجان کجایی؟»
فریده فوری خودش را به پدر رساند و گفت: «بله آقاجون.»
فریده از پنجره نگاه کرد که مادرش با چه زحمتی دارد ظرف میشوید. امام گفت: «بدو خانم دارد ظرف میشوید.»
فریده فوری از اتاق بیرون رفت و به مادرش گفت: «مادر جان، بلند شو. خودم ظرفها را میشویم.»
مادر دست به کمرش گذاشت و از جا بلند شد. همانطور که ایستاده بود، به پنجره نگاه کرد. فهمید که امام به دخترش گفته بیاید به مادر کمک کند. در دلش همسرش را دعا کرد و گفت: «الهی خیر ببینی دخترم!» و به اتاق رفت.
منبع:ماهنامه سنجاقک شماره 63
دخترش را صدا زد: «فریده! فریدهجان کجایی؟»
فریده فوری خودش را به پدر رساند و گفت: «بله آقاجون.»
فریده از پنجره نگاه کرد که مادرش با چه زحمتی دارد ظرف میشوید. امام گفت: «بدو خانم دارد ظرف میشوید.»
فریده فوری از اتاق بیرون رفت و به مادرش گفت: «مادر جان، بلند شو. خودم ظرفها را میشویم.»
مادر دست به کمرش گذاشت و از جا بلند شد. همانطور که ایستاده بود، به پنجره نگاه کرد. فهمید که امام به دخترش گفته بیاید به مادر کمک کند. در دلش همسرش را دعا کرد و گفت: «الهی خیر ببینی دخترم!» و به اتاق رفت.
منبع:ماهنامه سنجاقک شماره 63
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}