تاریخ زیرزمینیِ عقلانیت
تاریخ زیرزمینیِ عقلانیت
تاریخ زیرزمینیِ عقلانیت
نويسنده:علی عباس بیگی / آرش ویسی
فوکو در آثارش نشان داد که شرایط امکان بسط سازوکار عقلانیت، هنگامی مهیا گشت که ساختارهای نظارتی و انضباطیِ کلان زوال یافت و لاجرم شبکه قدرت و سلطه برای تثبیت خویش محتاج اشکال ظریفتر نظارت شد. عیان کردن این روند، محتاج برپا کردن گونهای خاص از روششناسی بود؛ روششناسیای که اجزای آن گاه در یک اثر در کنار همدیگر عمل میکنند و گاه یکی بر بقیه غالب میگردد. فوکو در نظم گفتار رئوس این رویکرد را بررسی میکند؛ او از دل چنین رویکرد انتقادیای است که موفق میگردد ابعاد تاریک و خاموش رویدادها را مرئی کند. او روایت واقعی را از دل روایت رسمیِ تاریخ اخذ نمیکند، بلکه پیِ آن را در مکثها و سکوتها میجوید. او این مسئله را بدون دربند شدن در وسوسه برنهادنِ نظامی متافیزیکی از تاریخ پیش میبرد، آنسان که خود میگوید، «گفتارها را باید چونان پراتیکهای ناپیوستهای تلقی کرد که به هم بر میخورند و گاه با هم جفت میشوند، ولی، در ضمن، از کنار هم رد میشوند بیآنکه از هم خبر داشته باشند، یا یکدیگر را طرد میکنند.» (نظم گفتار، ص ۴۶). بدینترتیب، او نشان میدهد، در جایی که گفتار رسمی از انقطاع سخن میگوید ما با نوعی بازگشت سروکار داریم. فوکو در برخی از آثارش، بدین نحو رد پایِ اصل تقسیمبندی و طرد را در تاریخ اروپا دنبال میکند؛ اصلی که هماره از طریق جابهجایی و تعویض پوسته مادی خویش، تداوم داشته است. یکی از مهمترین آثاری که این ترفند در آن عینیت یافته است، تاریخ جنون است. فوکو در این نوشته حکایت پیوند عقل با قدرت را بیان میکند، پیوندی که لازمه آن، کنار گذاشتن هر روایت دیگری است از امور. در این اثنا، جنون از آن مقولاتی بوده است که عقل از مجرای شناخت و طردش، با نهادهای معرفتی و انضباطیِ نوظهور، گره خورده است. به باور فوکو، تکوین هر گفتار نظری هنگامی میسر گردیده که با کردارهای فلسفی، پزشکی، اداری و قضایی تلاقی یافته است. از این طریق است که فوکو موفق میگردد، همدستی پزشکی و روانپزشکی و دگر نهادهای به ظاهر بیطرف را، در انقیاد جنون برملا کند. بنابراین حکایت تاریخ زیرزمینیِ روشنگری، به حکایت تاریخِ چنین نهادهایی تبدیل میگردد.
گام نخست این کنکاش، رجوع به واقعه «حبس بزرگ» در نیمه دوم سده هفدهم است. اوج این قضیه افتتاح نخستین بیمارستانِ عمومیِ پاریس به فرمان پادشاه در سال ۱۶۵۶ بود. بیمارستان بهعنوان نهادی مدرن که زایشگاه معرفت پزشکی بود فیالواقع ابزاری بود که اخلاق و نظام کیفری را با هم در آمیخت تا بتواند در هیات دستگاهی نظارتی، جمعیت را اداره کند و از امنیت و نظم بورژواییْ پاسداری کند. بدین ترتیب، بیمارستان عمومی با معیار قرار دادنِ عقل بورژوایی به مکانیزمِ حبسی مبدل گشت که وظیفهاش طرد و بازسازماندهیِ ناهنجاریهای اجتماعی بود. بیمارستان عمومی مرجعی قضایی بود که صرفا در انحصار قدرت سلطنت قرار داشت به نحوی که حتی روحانیون و اشراف فاقد نظارت و ارشدیت بر آن بودند. قدرت مسوولان این مکان و نیز مکانهای مشابه، تنها به محل کارشان محدود نبود بلکه در کل شهر دارای اجازه اعمال قدرت بودند و قادر بودند هر حکمی در باب افراد محبس و حتی افراد بیرون نیز صادر کنند. فوکو درباره حاکمیت نهاد مزبور مینویسد: «پس بیمارستان عمومی دارای حاکمیتی تقریبا مطلق بود، دادرسی آن قابل اعتراض نبود و حق قطعی اجرای حکم داشت بیآنکه قدرتی دیگر بتواند آن را باطل کند. قدرتی حیرتآور در محدوده قانون، که شاه بین نیروی انتظامی و دادگستری ایجاد کرد: بیمارستان نیروی سوم سرکوب بود.» (تاریخ جنون، ص ۵۱)
بنا به فرمان سلطنتی، تمامیِ درخواستهای رؤسای مکان مذکور فیالفور باید اجرا میشد، از جمله درخواستِ چوبه دار، سیاهچال و غل و زنجیر. کارکرد این ماشینِ طرد و حبس آنچنان مثمر ثمر واقع شد که بعد از آن میان بورژوازی، اشراف و روحانیت برای برپایی مکانهای مشابه، رقابت در گرفت. این دستگاهِ طرد و حبس و نیز دارالتأدیبهایی که بعدا به سرعت در تمامی اروپا ایجاد شدند، ساکنینِ خود را بر اساس ضابطههایی تعیین میکردند که مهمترین آنها اتهامِ «بیعقلی» بود که جانشین کفرگویی و الحاد در سدههای میانه شده بود. بیعقلی مقولهای قضایی بود که بر جملگیِ افراد مطرود، یعنی کسانی که مخلِ نظمِ عمومی تشخیص داده میشدند، به طور یکسان قابل تعمیم بود. گروهها و قشرهای متنوعی روانه بیمارستان عمومی شدند، امثالِ بیخانمانها، دانشآموزانِ فقیر و بیمار، دهقانانِ رانده شده از زمین خود، عیاشان، پدرانی که خانواده را ترک کردهاند، پسرانی که ارثی را بر باد دادهاند، کسانی که انتحار کردهاند، همجنسگرایان، روسپیان، بیکاران و دیوانگان.
بیمارستانها و دارالتأدیبها به منزله بخش اصلیِ نیروهای انتظامیکه فیالواقع ترکیب ظریفی از دستگاه سرکوب و دستگاه ایدئولوژیک بودند، توأم با به بند کشیدنِ فقرا، وظیفه پاسداری از اخلاق عمومی را نیز بر عهده داشتند. بهزعم بورژوازی، کار علاوه بر تولید ثروت وسیلهای مناسب برای به هنجار کردنِ سرکشان بود. کار حامل سویهای معنوی بود که از مجرای آن امکان مشقی درونی برای زهد و «پالایش نفس» مهیا میگشت. کار، فرد گناهکار (یعنی آدم فقیر) را وامیداشت دگر بار با هنجارهای اخلاقیِ جامعه بیعت کند. بورژوازی خود را دولت فضیلت و تقوا میپنداشت و سرانجام با بهکار بستن رویهای توتالیتر، موفق گردید «قوانین دولت و قوانین حاکم بر قلب و روح» را یکی کند. بر اساس اعلامیه وزارت بازرگانیِ انگلستان بانیِ فقر و فلاکت نه بیکاری است و نه قحطی بلکه سرچشمه اصلی «تضعیف انضباط و بیقیدی در رفتار و عادات اخلاقی» است. برای نخستین بار اخلاق و تقوا بسان تجارت به زیر سیطره دولت رفت و برای کنترلشان برنامهریزی دقیق و اداری تنظیم شد. این واقعیت داعیه لیبرالیسم را مبنی بر اینکه با ظهور عصر حکمرانی بورژوازی ما شاهد گسترش قلمرو حوزه خصوصی و نتیجتا لاغر شدنِ دولت بودیم، به پرسش میکشد.
از میان ساکنین اماکن اقامت اجباری آنسان که فوکو خاطرنشان میکند، جنون موقعیتی سراپا منحصر به فرد داشت، زیرا حتی پس از پایان حبس بزرگ از زیر سیطره قدرت طردکننده رها نشد. در اواخر عصر کلاسیک و اوایل سده نوزدهم معرفتی جدید از دیوانگی ظهور کرد، که پیآمد طبقهبندیِ نوینی از محبوسان بود. زندانیان عادی نسبت به مجاورتشان با دیوانگان بانگ اعتراض سر دادند، چونکه جنون را مایه عذاب روحی و تجسم تحقیرشدگی قلمداد میکردند. این مسئله خود دستمایه حکومت برای شکنجه زندانیان سیاسی شده بود. کمرنگ شدن نفوذ اقتصاد مرکانتیلیستی و ظهور اقتصاد صنعتیای که به تأسی از فیزیوکراتها جمعیت را منبع ثروت فرض میکرد، علتی شد تا ذهنیت نسبت به توده مطرودان و در مجموع، فقر و بیکاری تغییر کند. از این رو، فقر از قلمرو اخلاق خارج شد و بر اساس دادههای اجتماعی و اقتصادی مورد واکاوی قرار گرفت. از آن پس یگانه ساکنین دارالتأدیبها دیوانگان بودند؛ جنون از سرحدات قواعد بورژوایی تخطی کرده بود، زیرا نه قادر به تولید بود و نه در نظم عمومی ادغام میشد. وضعیت دیوانگان آنچنان اسفناک بود که دولت وادار به چارهجویی شد. بدین ترتیب، شرایط ظهور نخستین آسایشگاهها فراهم گشت.
در نزد بانیانِ این اماکن، دیوانگی بهمثابه بیماری شناخته شد. این اصلاح نگرش بر خلاف باور تاریخنگاران بورژوا، به هیچ وجه به منظورِ تعدیل تأدیب و حبس صورت نگرفت بلکه هدف مبدل کردن جنون به ابژه پزشکی و قضایی بود. ویلیام توک و فیلیپ پینل که تبدیل به چهرههایی اسطورهای در روانپزشکی شدند، در آسایشگاههای خویش میکوشیدند که تنبیه و انضباط را در فردِ بیمار درونی کنند تا سازوکار وجدان و عذاب همراه آن برساخته شود. دیوانه به صورت مدام بایستی در یک وضعیت اضطراب و دلهره شدید ناشی از ترس از قانون درون و بیرون قرار داشته باشد؛ بدینسان، تیمارستان با محوریت ترس، غل و زنجیر سده هفدهم را بهگونهای ظریفتر و بیواسطهتر به کار بست. فوکو در این باب چنین مینویسد: «آزاد کردن دیوانگان، لغو بند و زنجیر، ایجاد محیطی انسانی، اینها توجیهاتی بیش نیست. آنچه در واقع انجام شده، جز آن بوده است. توک آسایشگاهی بنا کرد که در آن وحشت آزاد و فارغبال دیوانه جای خود را به اضطراب خفقانآور حاصل از احساس مسوولیت میداد. ترس دیگر از آن سوی میلههای زندان حکومت نمیکرد، بلکه با واسطه وجدان تنبیه و سرکوب میکرد.»
توک ترسی را که قرنها دیوانه اسیر آن بود، در قلب جنون جای داد. درست است، آسایشگاه دیگر دیوانه را بهمثابه موجودی خطاکار مجازات نمیکرد؛ اما فراتر از آن رفت، این خطاکاری را شکل و سامان داد: خطاکاری دیوانه برای او آگاهی از خود و رابطهای یکجانبه با نگهبان بود و برای انسان عاقل، آگاهی از غیر و مداخله در هستی دیوانه به منظور درمان او؛ یعنی این خطاکاری، دیوانه را برای خود و دیگری موضوع و مفعولِ (ابژه) همیشگی مجازات میکرد؛ دیوانه با پذیرش موقعیت خود بهمثابه مفعول (ابژه) و با آگاهی از تقصیر و خطاکاری خود، باید به آگاهی از موقعیت خود بهمثابه فاعلِ (سوژه) آزاد و مسوول و نتیجتا به خرد، میرسید. (همان، ص ۲۴۳) توک که پیرو فرقه کویکرها بود سعی میکرد که اصول سختگیر پروتستانیسم را بر بیماران اعمال کند، او معتقد بود که اگر فرد درگیر سازوکار وجدان گردد و در نتیجه آن دچار اضطراب و عذاب گردد، هنجارپذیرتر میشود. از این حیث، او بسان یک پروتستان مومن، کار را مرجع قرار داد، زیرا سرسپردگی به کار اطاعت از دستورات الهی است و پیروی از دستورات الهی بهمنزله سرسپردگی از جامعه است.
خانواده و سلسله مراتبش بهمثابه یکی از مهمترین ساز و برگ ایدئولوژیک بورژوازی، در آسایشگاه به عینه بازسازی شد: پزشک بهمنزله پدر مقتدر. طبق این الگو، تیمارستان محلی شد برای آموزش دادن اصول و دستورالعملهای بورژوازی؛ و نیز مجرایی برای برنهادنِ روح و روان. بدین ترتیب، اگر جذامخانهها و شبکه قدرت سده هفدهم میکوشیدند میان مطرودان و جامعه دیواری عبورناپذیر ایجاد کنند، در عوض تمام همت آسایشگاه بر این بود که دوگانگیِ اجتماع/آسایشگاه را پشت سر بگذارد؛ آسایشگاه چیزی نبود جز ادامه تعلیم و تربیتِ تنیده در تاروپود جامعه؛ فیالواقع همچون سازوکار قانون جماعتی باید طرد شوند اما نباید این مطرودان رابطهاشان را با قانون از دست بدهند، در واقع ما شاهد حذفِ ادغامی هستیم. از این لحاظ بود که پینل منشاء اجتماعیِ اختلالات روانی را نافرمانیِ ذاتیِ اقشار فرودست میدانست. با وجود اتخاذ ظاهری انسانی، دیوانگانی که تن به کار نمیدادند یا به مالکیت (بهمثابه اصل مقدس بورژوازی) تعرض میکردند، بسان ادوار ماضی، طرد و لعن میشدند.
عقل بورژوایی هماره در حال تکگویی بوده است، شیءوارگیِ حاکم بر آن گویای این واقعیت است. آسایشگاه این ساختار را بازتولید کرد، از ژان مارتن شاکر تا زیگموند فروید، بیمار مبدل به شیء شد. در آنجا ما با «فقدان زبان» روبهرواییم: تکگویی خرد از مجرای نگاه و کلام، و سکوت محض دیگری. این سازوبرگ دهشتناکتر از شکنجههای سیاهچالهای عصر کلاسیک بود، زیرا آنسان که فوکو میگوید گونهای از گفتوگوی بیصدا به واسطه اشیاء، در حبس موجود بود. از آن پس، شخصیت پزشک محل تجمیع اقتدار پدر، خانواده، قاضی و قانون شد که به او جایگاهی خداگونه داد. احترام و شأن او ناشی از علمش نبود بلکه ناشی از اراده آهنین و خللناپذیرش و نیز ضمانت حقوقی و اخلاقیاش بود. نهاد پزشکی برای برساختن اقتدارش، از دیوانه شأنزدایی کرد. تمامی این دستاوردها هنگامی قابل حصول بود که او قاضی باشد و آسایشگاهش دادگاه. فوکو تقریبا در جملگی آثارش قدرت را از منظر پیوندش با قانون و نظام کیفری بررسی میکند. پیش از او لویی آلتوسر بر پیوند میان ایدئولوژی، وجدان، سوژه و نظام قضایی انگشت نهاده بود. بهزعم او ایدئولوژی که در هیئت نهادهای مادی برنهاده میشود، سازوکار وجدان را میسازد تا از آن طریق، فرد با احساس گناهی که دارد، همواره توسط ایدئولوژی و خودش محاکمه گردد، روندی که هیچگاه متوقف نمیگردد. بدین ترتیب، فرد از مجرایی حقوقی سوژه (که در زبانهای اروپایی که به دو معنای فاعل و تابع ساختن کاربرد دارد) میشود و منقاد دم و دستگاههای دولت میگردد. از این روست که آسایشگاه در اقدامی به ظاهر انساندوستانه نخست جنون را از سویه حیوانیای که در سده هفدهم بدان نسبت داده میشد مبرا کرد و او را واجد حقوق قضایی- انسانی کرد.
اگر در مراکز اقامت اجباری شیوه مجازات همان شیوههای جاری اجتماع بود، روانپزشک خود در این باب واضع قانون شد. بدینسان، پزشک شخصیتی کاریزماتیک و شبهجادویی یافت. در این قضیه ما شاهد رجعت عقل روشنگری به اسطوره هستیم؛ قدرتِ دانشِ پوزیتیویستیِ پزشک، نه ناشی از خود دانش بلکه از آن چیزی سرچشمه میگیرد که او منکرش است. فوکو به درستی بر این مسئله انگشت میگذارد: «به نسبتی که اثباتگرایی بیشتر بر پزشکی و بهخصوص بر روانپزشکی حاکم میشود، کار روانپزشک مبهمتر و اسرارآمیزتر و قدرت او معجزهآساتر میشد و جفت پزشک-بیمار بیشتر به قعر دنیای شگفتآور فرو میرفت. پزشک در نظر بیمار ساحر شده بود و اقتدار او که منشأ آن نظم، اخلاق و خانواده بود، در آن حال نشأت یافته از وجود خودش به نظر میرسید.» (همان، ص ۲۷۲)
آسایشگاه از دل بیمارستان عمومیِ سدههفدهم پدید آمد و از دل آسایشگاه روانپزشکی و روانکاوی زایش یافت. فروید ساختار آسایشگاه را واسازی کرد؛ در این راه او کوشید جمیع قدرت آسایشگاه را به روانکاو منتقل کند، جایگاه جادویی پزشک را تعالی بخشد و جفت پزشک-بیمار را سراپا شیءواره سازد. این رابطه بازسازیِ همان رابطه نگهبان با زندانی بود. فرم معالجه گویای این واقعیت است: روانکاو نشسته بر صندلی مخصوصش در پشت سر بیمار و مسلط بر او بسان قدرتی «سراسربین»، همه چیز تحت نظارت اوست بدون اینکه خود رؤیت شود. روانکاوی با وجود سازوکار سخن گفتن بیمار، به گونهای دیگر سکوت ازلیِ او را حفظ کرد. جنونی که سخن میگفت، اکنون دارای زبانی مغشوش و ویران است؛ فیالواقع آنچه مطرح بود نه سخن یک فاعل بلکه اعتراف یعنی همتای جداییناپذیر سکوت، در محضر کشیشی سکولار بود. در روانکاوی، جنون زبان میگشاید لیکن هماره در جایگاه گناهکار و خاطی بدون اینکه ذرهای حقانیت نصیبش گردد، او مجبور به بیان کردن است زیرا از سوی روانکاو و وجدانش استیضاح شده است با همان سازوبرگی که آلتوسر عیان کرد.
او تنها زمانی آزاد میگردد که در پیشگاه قانون درون و برون توبه کند و وفاداریاش را به نظم ابراز کند. روانکاوی و دگر اشکال روان درمانی بیمار را مثله میکنند بدانگونه که عقل بورژوایی طبیعت را مثله کرد. بیمار باید دچار از خودبیگانگی گردد تا در وجود روانکاو به سوژه تبدیل شود؛ برای تحقق این امر جنون باید افسونزدایی میشد، آن افسون و هالهای که در اعصار اراسموس، بروگل، دورر و بوش آن را واجد نوعی جذابیت میکرد. از این لحاظ است که عقل بورژوا قادر نیست که آن سویهای از خود را که در ذیل بیخردی لعن و نفرین کرده است درک کند و روایتش از هستی را که از زبان کسانی چون هولدرلین، ونگوگ، نیچه و آلتوسر بیان میشد بشنود. عقلی که خود سراپا بیمار است تمامی درون علیلاش را به بیرون سرریز میکند و بر هر آنچه غریب است داغ دشمن میزند. آن فرآیندی که فوکو «سیاست-زیستی» (bio-politics) مینامد و ثمرهاش آسایشگاه روانی و علوم مربوطه بود، سرانجام به مخوفترین اماکن تاکنون احداث شده ختم شد، داخائو و آشوویتس اسناد این حقیقتاند- یعنی تقلیل انسان به «حیات برهنه». عقل بورژوایی سراپا غرقه در پارانویاست.
منابع:
۱ – میشل فوکو. «تاریخ جنون»، ترجمه فاطمه ولیانی، انتشارات هرمس، ۱۳۸۱
۲- میشل فوکو. «نظمِ گفتار»، ترجمه باقر پرهام، انتشارات آگه، ۱۳۷۸
/ع
گام نخست این کنکاش، رجوع به واقعه «حبس بزرگ» در نیمه دوم سده هفدهم است. اوج این قضیه افتتاح نخستین بیمارستانِ عمومیِ پاریس به فرمان پادشاه در سال ۱۶۵۶ بود. بیمارستان بهعنوان نهادی مدرن که زایشگاه معرفت پزشکی بود فیالواقع ابزاری بود که اخلاق و نظام کیفری را با هم در آمیخت تا بتواند در هیات دستگاهی نظارتی، جمعیت را اداره کند و از امنیت و نظم بورژواییْ پاسداری کند. بدین ترتیب، بیمارستان عمومی با معیار قرار دادنِ عقل بورژوایی به مکانیزمِ حبسی مبدل گشت که وظیفهاش طرد و بازسازماندهیِ ناهنجاریهای اجتماعی بود. بیمارستان عمومی مرجعی قضایی بود که صرفا در انحصار قدرت سلطنت قرار داشت به نحوی که حتی روحانیون و اشراف فاقد نظارت و ارشدیت بر آن بودند. قدرت مسوولان این مکان و نیز مکانهای مشابه، تنها به محل کارشان محدود نبود بلکه در کل شهر دارای اجازه اعمال قدرت بودند و قادر بودند هر حکمی در باب افراد محبس و حتی افراد بیرون نیز صادر کنند. فوکو درباره حاکمیت نهاد مزبور مینویسد: «پس بیمارستان عمومی دارای حاکمیتی تقریبا مطلق بود، دادرسی آن قابل اعتراض نبود و حق قطعی اجرای حکم داشت بیآنکه قدرتی دیگر بتواند آن را باطل کند. قدرتی حیرتآور در محدوده قانون، که شاه بین نیروی انتظامی و دادگستری ایجاد کرد: بیمارستان نیروی سوم سرکوب بود.» (تاریخ جنون، ص ۵۱)
بنا به فرمان سلطنتی، تمامیِ درخواستهای رؤسای مکان مذکور فیالفور باید اجرا میشد، از جمله درخواستِ چوبه دار، سیاهچال و غل و زنجیر. کارکرد این ماشینِ طرد و حبس آنچنان مثمر ثمر واقع شد که بعد از آن میان بورژوازی، اشراف و روحانیت برای برپایی مکانهای مشابه، رقابت در گرفت. این دستگاهِ طرد و حبس و نیز دارالتأدیبهایی که بعدا به سرعت در تمامی اروپا ایجاد شدند، ساکنینِ خود را بر اساس ضابطههایی تعیین میکردند که مهمترین آنها اتهامِ «بیعقلی» بود که جانشین کفرگویی و الحاد در سدههای میانه شده بود. بیعقلی مقولهای قضایی بود که بر جملگیِ افراد مطرود، یعنی کسانی که مخلِ نظمِ عمومی تشخیص داده میشدند، به طور یکسان قابل تعمیم بود. گروهها و قشرهای متنوعی روانه بیمارستان عمومی شدند، امثالِ بیخانمانها، دانشآموزانِ فقیر و بیمار، دهقانانِ رانده شده از زمین خود، عیاشان، پدرانی که خانواده را ترک کردهاند، پسرانی که ارثی را بر باد دادهاند، کسانی که انتحار کردهاند، همجنسگرایان، روسپیان، بیکاران و دیوانگان.
بیمارستانها و دارالتأدیبها به منزله بخش اصلیِ نیروهای انتظامیکه فیالواقع ترکیب ظریفی از دستگاه سرکوب و دستگاه ایدئولوژیک بودند، توأم با به بند کشیدنِ فقرا، وظیفه پاسداری از اخلاق عمومی را نیز بر عهده داشتند. بهزعم بورژوازی، کار علاوه بر تولید ثروت وسیلهای مناسب برای به هنجار کردنِ سرکشان بود. کار حامل سویهای معنوی بود که از مجرای آن امکان مشقی درونی برای زهد و «پالایش نفس» مهیا میگشت. کار، فرد گناهکار (یعنی آدم فقیر) را وامیداشت دگر بار با هنجارهای اخلاقیِ جامعه بیعت کند. بورژوازی خود را دولت فضیلت و تقوا میپنداشت و سرانجام با بهکار بستن رویهای توتالیتر، موفق گردید «قوانین دولت و قوانین حاکم بر قلب و روح» را یکی کند. بر اساس اعلامیه وزارت بازرگانیِ انگلستان بانیِ فقر و فلاکت نه بیکاری است و نه قحطی بلکه سرچشمه اصلی «تضعیف انضباط و بیقیدی در رفتار و عادات اخلاقی» است. برای نخستین بار اخلاق و تقوا بسان تجارت به زیر سیطره دولت رفت و برای کنترلشان برنامهریزی دقیق و اداری تنظیم شد. این واقعیت داعیه لیبرالیسم را مبنی بر اینکه با ظهور عصر حکمرانی بورژوازی ما شاهد گسترش قلمرو حوزه خصوصی و نتیجتا لاغر شدنِ دولت بودیم، به پرسش میکشد.
از میان ساکنین اماکن اقامت اجباری آنسان که فوکو خاطرنشان میکند، جنون موقعیتی سراپا منحصر به فرد داشت، زیرا حتی پس از پایان حبس بزرگ از زیر سیطره قدرت طردکننده رها نشد. در اواخر عصر کلاسیک و اوایل سده نوزدهم معرفتی جدید از دیوانگی ظهور کرد، که پیآمد طبقهبندیِ نوینی از محبوسان بود. زندانیان عادی نسبت به مجاورتشان با دیوانگان بانگ اعتراض سر دادند، چونکه جنون را مایه عذاب روحی و تجسم تحقیرشدگی قلمداد میکردند. این مسئله خود دستمایه حکومت برای شکنجه زندانیان سیاسی شده بود. کمرنگ شدن نفوذ اقتصاد مرکانتیلیستی و ظهور اقتصاد صنعتیای که به تأسی از فیزیوکراتها جمعیت را منبع ثروت فرض میکرد، علتی شد تا ذهنیت نسبت به توده مطرودان و در مجموع، فقر و بیکاری تغییر کند. از این رو، فقر از قلمرو اخلاق خارج شد و بر اساس دادههای اجتماعی و اقتصادی مورد واکاوی قرار گرفت. از آن پس یگانه ساکنین دارالتأدیبها دیوانگان بودند؛ جنون از سرحدات قواعد بورژوایی تخطی کرده بود، زیرا نه قادر به تولید بود و نه در نظم عمومی ادغام میشد. وضعیت دیوانگان آنچنان اسفناک بود که دولت وادار به چارهجویی شد. بدین ترتیب، شرایط ظهور نخستین آسایشگاهها فراهم گشت.
در نزد بانیانِ این اماکن، دیوانگی بهمثابه بیماری شناخته شد. این اصلاح نگرش بر خلاف باور تاریخنگاران بورژوا، به هیچ وجه به منظورِ تعدیل تأدیب و حبس صورت نگرفت بلکه هدف مبدل کردن جنون به ابژه پزشکی و قضایی بود. ویلیام توک و فیلیپ پینل که تبدیل به چهرههایی اسطورهای در روانپزشکی شدند، در آسایشگاههای خویش میکوشیدند که تنبیه و انضباط را در فردِ بیمار درونی کنند تا سازوکار وجدان و عذاب همراه آن برساخته شود. دیوانه به صورت مدام بایستی در یک وضعیت اضطراب و دلهره شدید ناشی از ترس از قانون درون و بیرون قرار داشته باشد؛ بدینسان، تیمارستان با محوریت ترس، غل و زنجیر سده هفدهم را بهگونهای ظریفتر و بیواسطهتر به کار بست. فوکو در این باب چنین مینویسد: «آزاد کردن دیوانگان، لغو بند و زنجیر، ایجاد محیطی انسانی، اینها توجیهاتی بیش نیست. آنچه در واقع انجام شده، جز آن بوده است. توک آسایشگاهی بنا کرد که در آن وحشت آزاد و فارغبال دیوانه جای خود را به اضطراب خفقانآور حاصل از احساس مسوولیت میداد. ترس دیگر از آن سوی میلههای زندان حکومت نمیکرد، بلکه با واسطه وجدان تنبیه و سرکوب میکرد.»
توک ترسی را که قرنها دیوانه اسیر آن بود، در قلب جنون جای داد. درست است، آسایشگاه دیگر دیوانه را بهمثابه موجودی خطاکار مجازات نمیکرد؛ اما فراتر از آن رفت، این خطاکاری را شکل و سامان داد: خطاکاری دیوانه برای او آگاهی از خود و رابطهای یکجانبه با نگهبان بود و برای انسان عاقل، آگاهی از غیر و مداخله در هستی دیوانه به منظور درمان او؛ یعنی این خطاکاری، دیوانه را برای خود و دیگری موضوع و مفعولِ (ابژه) همیشگی مجازات میکرد؛ دیوانه با پذیرش موقعیت خود بهمثابه مفعول (ابژه) و با آگاهی از تقصیر و خطاکاری خود، باید به آگاهی از موقعیت خود بهمثابه فاعلِ (سوژه) آزاد و مسوول و نتیجتا به خرد، میرسید. (همان، ص ۲۴۳) توک که پیرو فرقه کویکرها بود سعی میکرد که اصول سختگیر پروتستانیسم را بر بیماران اعمال کند، او معتقد بود که اگر فرد درگیر سازوکار وجدان گردد و در نتیجه آن دچار اضطراب و عذاب گردد، هنجارپذیرتر میشود. از این حیث، او بسان یک پروتستان مومن، کار را مرجع قرار داد، زیرا سرسپردگی به کار اطاعت از دستورات الهی است و پیروی از دستورات الهی بهمنزله سرسپردگی از جامعه است.
خانواده و سلسله مراتبش بهمثابه یکی از مهمترین ساز و برگ ایدئولوژیک بورژوازی، در آسایشگاه به عینه بازسازی شد: پزشک بهمنزله پدر مقتدر. طبق این الگو، تیمارستان محلی شد برای آموزش دادن اصول و دستورالعملهای بورژوازی؛ و نیز مجرایی برای برنهادنِ روح و روان. بدین ترتیب، اگر جذامخانهها و شبکه قدرت سده هفدهم میکوشیدند میان مطرودان و جامعه دیواری عبورناپذیر ایجاد کنند، در عوض تمام همت آسایشگاه بر این بود که دوگانگیِ اجتماع/آسایشگاه را پشت سر بگذارد؛ آسایشگاه چیزی نبود جز ادامه تعلیم و تربیتِ تنیده در تاروپود جامعه؛ فیالواقع همچون سازوکار قانون جماعتی باید طرد شوند اما نباید این مطرودان رابطهاشان را با قانون از دست بدهند، در واقع ما شاهد حذفِ ادغامی هستیم. از این لحاظ بود که پینل منشاء اجتماعیِ اختلالات روانی را نافرمانیِ ذاتیِ اقشار فرودست میدانست. با وجود اتخاذ ظاهری انسانی، دیوانگانی که تن به کار نمیدادند یا به مالکیت (بهمثابه اصل مقدس بورژوازی) تعرض میکردند، بسان ادوار ماضی، طرد و لعن میشدند.
عقل بورژوایی هماره در حال تکگویی بوده است، شیءوارگیِ حاکم بر آن گویای این واقعیت است. آسایشگاه این ساختار را بازتولید کرد، از ژان مارتن شاکر تا زیگموند فروید، بیمار مبدل به شیء شد. در آنجا ما با «فقدان زبان» روبهرواییم: تکگویی خرد از مجرای نگاه و کلام، و سکوت محض دیگری. این سازوبرگ دهشتناکتر از شکنجههای سیاهچالهای عصر کلاسیک بود، زیرا آنسان که فوکو میگوید گونهای از گفتوگوی بیصدا به واسطه اشیاء، در حبس موجود بود. از آن پس، شخصیت پزشک محل تجمیع اقتدار پدر، خانواده، قاضی و قانون شد که به او جایگاهی خداگونه داد. احترام و شأن او ناشی از علمش نبود بلکه ناشی از اراده آهنین و خللناپذیرش و نیز ضمانت حقوقی و اخلاقیاش بود. نهاد پزشکی برای برساختن اقتدارش، از دیوانه شأنزدایی کرد. تمامی این دستاوردها هنگامی قابل حصول بود که او قاضی باشد و آسایشگاهش دادگاه. فوکو تقریبا در جملگی آثارش قدرت را از منظر پیوندش با قانون و نظام کیفری بررسی میکند. پیش از او لویی آلتوسر بر پیوند میان ایدئولوژی، وجدان، سوژه و نظام قضایی انگشت نهاده بود. بهزعم او ایدئولوژی که در هیئت نهادهای مادی برنهاده میشود، سازوکار وجدان را میسازد تا از آن طریق، فرد با احساس گناهی که دارد، همواره توسط ایدئولوژی و خودش محاکمه گردد، روندی که هیچگاه متوقف نمیگردد. بدین ترتیب، فرد از مجرایی حقوقی سوژه (که در زبانهای اروپایی که به دو معنای فاعل و تابع ساختن کاربرد دارد) میشود و منقاد دم و دستگاههای دولت میگردد. از این روست که آسایشگاه در اقدامی به ظاهر انساندوستانه نخست جنون را از سویه حیوانیای که در سده هفدهم بدان نسبت داده میشد مبرا کرد و او را واجد حقوق قضایی- انسانی کرد.
اگر در مراکز اقامت اجباری شیوه مجازات همان شیوههای جاری اجتماع بود، روانپزشک خود در این باب واضع قانون شد. بدینسان، پزشک شخصیتی کاریزماتیک و شبهجادویی یافت. در این قضیه ما شاهد رجعت عقل روشنگری به اسطوره هستیم؛ قدرتِ دانشِ پوزیتیویستیِ پزشک، نه ناشی از خود دانش بلکه از آن چیزی سرچشمه میگیرد که او منکرش است. فوکو به درستی بر این مسئله انگشت میگذارد: «به نسبتی که اثباتگرایی بیشتر بر پزشکی و بهخصوص بر روانپزشکی حاکم میشود، کار روانپزشک مبهمتر و اسرارآمیزتر و قدرت او معجزهآساتر میشد و جفت پزشک-بیمار بیشتر به قعر دنیای شگفتآور فرو میرفت. پزشک در نظر بیمار ساحر شده بود و اقتدار او که منشأ آن نظم، اخلاق و خانواده بود، در آن حال نشأت یافته از وجود خودش به نظر میرسید.» (همان، ص ۲۷۲)
آسایشگاه از دل بیمارستان عمومیِ سدههفدهم پدید آمد و از دل آسایشگاه روانپزشکی و روانکاوی زایش یافت. فروید ساختار آسایشگاه را واسازی کرد؛ در این راه او کوشید جمیع قدرت آسایشگاه را به روانکاو منتقل کند، جایگاه جادویی پزشک را تعالی بخشد و جفت پزشک-بیمار را سراپا شیءواره سازد. این رابطه بازسازیِ همان رابطه نگهبان با زندانی بود. فرم معالجه گویای این واقعیت است: روانکاو نشسته بر صندلی مخصوصش در پشت سر بیمار و مسلط بر او بسان قدرتی «سراسربین»، همه چیز تحت نظارت اوست بدون اینکه خود رؤیت شود. روانکاوی با وجود سازوکار سخن گفتن بیمار، به گونهای دیگر سکوت ازلیِ او را حفظ کرد. جنونی که سخن میگفت، اکنون دارای زبانی مغشوش و ویران است؛ فیالواقع آنچه مطرح بود نه سخن یک فاعل بلکه اعتراف یعنی همتای جداییناپذیر سکوت، در محضر کشیشی سکولار بود. در روانکاوی، جنون زبان میگشاید لیکن هماره در جایگاه گناهکار و خاطی بدون اینکه ذرهای حقانیت نصیبش گردد، او مجبور به بیان کردن است زیرا از سوی روانکاو و وجدانش استیضاح شده است با همان سازوبرگی که آلتوسر عیان کرد.
او تنها زمانی آزاد میگردد که در پیشگاه قانون درون و برون توبه کند و وفاداریاش را به نظم ابراز کند. روانکاوی و دگر اشکال روان درمانی بیمار را مثله میکنند بدانگونه که عقل بورژوایی طبیعت را مثله کرد. بیمار باید دچار از خودبیگانگی گردد تا در وجود روانکاو به سوژه تبدیل شود؛ برای تحقق این امر جنون باید افسونزدایی میشد، آن افسون و هالهای که در اعصار اراسموس، بروگل، دورر و بوش آن را واجد نوعی جذابیت میکرد. از این لحاظ است که عقل بورژوا قادر نیست که آن سویهای از خود را که در ذیل بیخردی لعن و نفرین کرده است درک کند و روایتش از هستی را که از زبان کسانی چون هولدرلین، ونگوگ، نیچه و آلتوسر بیان میشد بشنود. عقلی که خود سراپا بیمار است تمامی درون علیلاش را به بیرون سرریز میکند و بر هر آنچه غریب است داغ دشمن میزند. آن فرآیندی که فوکو «سیاست-زیستی» (bio-politics) مینامد و ثمرهاش آسایشگاه روانی و علوم مربوطه بود، سرانجام به مخوفترین اماکن تاکنون احداث شده ختم شد، داخائو و آشوویتس اسناد این حقیقتاند- یعنی تقلیل انسان به «حیات برهنه». عقل بورژوایی سراپا غرقه در پارانویاست.
منابع:
۱ – میشل فوکو. «تاریخ جنون»، ترجمه فاطمه ولیانی، انتشارات هرمس، ۱۳۸۱
۲- میشل فوکو. «نظمِ گفتار»، ترجمه باقر پرهام، انتشارات آگه، ۱۳۷۸
/ع
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}