ماجراي گلوبندک و کلاهبرداري


 






 
در حدود 100سال قبل شهر تهران بسيار کوچک بود. و اگر محله اي هم تشکيل مي شد يک جاي جالب با اسمي عجيب بود. مثلاً حکايت نام گلوبندک در بازار کنوني براي خودش جالب است. گلوبندک يا گلوگير، عبارت بود از چهار راهي که يک راه از جنوب به طرف چاله حصار و خانه مستوفي الممالک که الان آن راه برقرار است منتهي تا دکانهاي بازار سقفش برداشته شده است، از طرف مغرب وارد کوچه اي مي شد که مي رسيد به جلوي خان عضدالملک و به خانه حاج شيخ فضل ا...نوري که الان آن کوچه خيابان و ساختمان بانک ايران و انگليس است، از طرف شرق بعد از تقريباً پنجاه قدم منزل حجت الاسلام حاج ميرزا حسن آشتياني بود و شمال آن اول بازار گلوبندک که منتهي مي شد به تيمچه وزير نظام و مقابل دروازه ارک که الان تمام اين مساحت خيابان شده و تيمچه وزير نظام در جنوب خيابان مقابل مجسمه مي باشد. در طرف جنوب که خانه مرحوم مستوفي الممالک بود به يک دو راهي مي رسيد که يک راه به طرف چاله حصار و دباغ خانه مي رفت، که حالا هم اين راه باقي است با اين تفاوت که آن وقت کوچه باريکي بود، و الان بزرگ شده است. در وسط کوچه مسجدي بود به نام مسجد چاله حصار که تقريباً با ده پله از سطح کوچه به مسجد وارد مي شد ولي سمت غربي اين مسجد مقابل کوچه در خونگاه زياد گود نبود. پس از خرابي مسجد، آنجا مرکز کثافات آن محله بود و تجار اردبيلي مقيم تهران اقدام شايسته اي کردند و آن کثافات را بيرون بردند و محله گودي را هم پر کردند و روي آن را صحن بسيار خوب و مسجد عالي ساخته اند که اينک به نام مسجد اردبيلي ها ناميده مي شود، که مخصوصاً در ايام محرم و ماه صفر روضه خواني هاي مفصلي در آنجا مي شود. پايين خانه مستوفي –يا تکيه کورها- به چهار راه گلوبندک، بيمارستان عمومي تشکيل شده و از مراجعين که عموماً بانوان بودند پذيرايي مي شد. نوع معالجه بچه هاي شيرخوار و اسهالي، به اين صورت بود که مادر بچه نزد يکي از اين بانوان شرح بيماري بچه اش را بيان مي نمود. برحسب دستور بانوي معالج يک سر چادري را بانو مي گرفت و يک سر را بانوي طبيب، بعد دهان طبيب به طرف دو سوراخ دماغ بچه مي رفت با يک فوت بزرگ يک لپه نخود کوچک از دهان بچه مي افتاد توي چادر بعد بانوي معالج يا طبيب به مادر بچه مي گفت از الان ديگر به بچه غذا ندهيد. فقط قدري بارهنگ و ريشه خطمي را بجوشانيد که قوام آمده بعد با دو قاشق چايخوري روغن بادام مخلوط کرده به بچه بدهيد و خودت هم غذا آش ماست بخور. آنقدر بانوان بچه به بغل مي آمدند که غالباً اسباب زحمت عابرين مي شدند، خود من خوب به خاطر دارم که يک روز با مادرم همراه بودم براي اينکه خواهرم شيرخواره بود و من هم مکتب خانه ملا باجي مي رفتم، با مادرم رفتم گلوبندک جلوي يکي از همان بانوان و او به طريقي که ذکر شده به دماغ خواهرم فوت کرد يک لپه افتاد توي چادر مادرم و من خواستم بردارم.
بانوي معالج مانع شد و به مادرم داد. اين نوع معالجه غالباً مفيد واقع مي شد لذا صبح و عصر عده زيادي از مادران بچه به بغل در اطراف آن بانوان نشسته و يا ايستاده بودند تا نوبت به آنها برسد. در اين دوران که مردم در گوشه خيابان درمان مي شدند ناصرالدين شاه به جاي آنکه به فکر مردم باشد در گوشه کنارمشغول اضافه کردن ثروتش با روش هاي متعدد بود. يک نمونه از زرنگي هايش چنين است. ناصرالدين شاه در سفري که به خراسان مي رفت شنيده بود در شهر نيشابور مردي هست که املاک بسيار و ثروت فراوان دارد و از قرار معلوم از خست و قناعت شديد نه خود زندگي درستي داشته و نه به مساکين و ضعفا کمک مي کرده و تمام فکر و علاقه او براي جمع کردن پول و طلا بوده و از اين راه مقدار زيادي طلا و نقره خاک کرده است، ولي براي مصلحت روزگار و براي اينکه از شر و تعرض مأمورين در امان و آسوده باشد، بيشتر اوقات خود را در دهات خارج از شهر به سر مي برد که هم از شر مأموران راحت باشد و هم از کساني که به منزل او مي روند و به قدري مراقب بود که مبادا بهانه اي به دست مأمورين دولت بدهد و تا آن زمان احدي نتوانسته بود ناخنکي به طلاهايش بزند. ناصرالدين شاه پس از اطلاع از اين جريان به طمع افتاد که پول زيادي از اين مرد ثروتمند به دست آورد. هر چه فکر کرد راهي به نظرش نرسيد که صورتاً زننده نباشد، تا شب شد و قبل از خواب مطابق رسمي که داشت يک نفر بايد در کنار بستر خوابش کتاب مي خواند تا او خوابش مي برد. کتاب خوان مشغول شد، اتفاقاً داستاني که آن شب خوانده شد، مربوط به وقايع نادر شاه بود. ناصرالدين شاه ناگهان با وجد و سرو از جا برخاست و گفت:«پيدا کردم، پيدا کردم» بعد کتاب خوان را گفت:« فردا صبح به خاطرم بياور راجع به نواده نادرشاه اقدام کنم» بيچاره کتاب خوان که از مطلب چيزي به نظرش نمي رسيد، هاج وواج مانده بود، ولي دو سه روز بعد فهميد که آن «پيدا کردم ها» چه بوده است و نوه نادر کيست و در نيشابور چه مي کند! ناصرالدين شاه نقشه اي کشيده بود که خيلي جالب و کاملاً بي سابقه بود. او يکي از درباريان محرم خود را احضار کرد و نقشه خود را براي او شرح داد و او را مأمور اجراي آن نمود. آن درباري که به نام اکرم الملک ناميده مي شد، فوراً به محل سکونت آن حاج ملک زاده بدبخت رفت و به او گفت:«طبق اطلاعي که به شخص ناصر الدين شاه رسيده است، مادر شما نوه نادر شاه است که تاکنون نخواسته خود را معرفي کند. براي اين که مقدار زيادي جواهرات نادر شاه پيش او بوده که پنهان کرده است، و به اين خاطر نام و نشان خود را نخواسته افشا نمايد و خواسته که از نسبت خود مخفي بماند، ارزش اين جواهرات طبق اطلاع مسلم، از چهار کرور تومان کمتر نيست و البته مي دانيد که جواهرات متعلق به شاه و بايد در خزانه سلطنتي ذخيره و نگهداري شود.»حاجي آقاي بيچاره مات و مبهوت مانده بود و هرچه قسم مي خورد و آه و ناله مي کرد فايده نداشت، و اکرم الملک جدا مطالبه جواهرات را مي نمود و در ضمن به حاجي آقا حالي کرد که اگر به انکار خود باقي بماند جان خود و مادرش و افراد خانواده اش در خطر است و شاه کليه اموال او را ضبط و مصادره خواهد نمود.اکرم الملک پس از صرف شام گفت:«حالا که نان و نمک تو را خورده ام، از روي جوانمردي حاضرم به شما کمک بزرگي بنمايم که تا اندازه اي محفوظ بماني، لذا بايد 50هزار تومان پول نقد برداري و البته اگر طلا باشد بهتر است. تا به اتفاق من به حضور شاه برويم. من به زباني که مي دانم، شاه را قانع خواهم کرد که از تعقيب کردن تو صرف نظر کند، ضمناً هميشه مورد عنايت و لطف شاه قرار خواهي گرفت !»بالاخره قضيه به همين ترتيب حل شد، ولي شاه به طوري ظاهر سازي کرد و نقش خود را خوب بازي کرد که غير از اکرم الملک، احدي پي نبرد که قضيه چه بوده و از کجا آب مي خورده است.
شاه در حضور ملتزمين رکاب قياقه مخصوص به خود گفت:«راستي يک مژده بزرگي به شما مي دهم. اطلاع يافته ايم که يکي از نواده هاي نادر شاه در اين حدود اقامت دارد و خيلي مژده بزرگي است قرار شده برويم او را به زيارت خودمان مفتخر و سرافراز نماييم.» روز بعد شاه و ملتزمين رکاب به منزل حاجي آقا رفتند. شاه به طور جدي نواده نادر شاه را مورد تفقد قرار داد و کليه مذاکرات در اطراف تاريخ نادر شاه دور مي زد، آن هم به عنوان «جدشما»و «پدر بزرگ شما» که مرتباً به حاجي آقا خطاب مي شد، طوري شده بود که حاجي آقا خودش باورش شده بود، براي اينکه فکر مي کرد مطلبي را که ناصرالدين شاه با آن بيان و اطلاعات خود اظهار مي کند دروغ نبايد باشد. در همين حال مقرر شد فرمان يک لقب هم به حاجي آقا داده شود. فرمان حاضر شد و 50 هزار تومان ديگر هم به عنوان شيريني فرمان تقديم گرديد. ناصرالدين شاه به قدري نقش خود را خوب بازي کرد و نتيجه گرفت که عموم مردم و ملتزمين رکاب يقين داشتند که آن روز مهمان نواده نادر شاه بوده اند.
منبع: نشريه راه زندگي-ش288