حس و حساسيت «قسمت دوم»


 






 

43-داخلي - خانه ييلاقي بارتون و اتاق خواب ماريان - شب
 

ماريان و الينور لباس خواب پوشيده اند. هوا بسيار سرد است. آنها دست هايشان را در بغل گرفته و لباس هايشان را چسبيده اند و از سرما مي لرزند.

44-خارجي - خانه ييلاقي بارتون - باغچه - روز
 

بتسي لباس هاي شسته شده را برمي دارد.

45-خارجي - خانه ييلاقي بارتون - باغ - روز
 

مارگارت سعي دارد از درختي كه به سختي مي شود از آن بالا رفت بالا برود.
زير دامني هايش گير مي كنند و پاره مي شوند.

46-داخلي - خانه ييلاقي بارتون - اتاق خواب الينور و ماريان - روز
 

ماريان از پنجره طبيعت وحشي بيرون را نگاه مي كند. ناخودآگاه يك دستش روي لبه پنجره بالا و پايين مي رود، گويي كه شستي پيانو است.

47-داخلي - خانه ييلاقي بارتون - سالن - روز
 

الينور پشت ميزي كوچكي نشسته و دارد پول مي شمارد و يادداشت برمي دارد. بتسي وارد مي شود تا شومينه را تميز كند. او متوجه پول ها مي شود.
بتسي: دوشيزه دش وود اين طرف ها يه پوند شكر پنج شيلينگه.
الينور(با بي خيالي): پس زياد شكر لازم نداريم.

48-داخلي - خانه ييلاقي بارتون - سالن - شب
 

نماي نزديك از خانم دش وود كه از پنجره بيرون را نگاه مي كند و به فكر فرو رفته است. او به ياد حرف هاي خانم جنينگز افتاده.
خانم جنينگز(خارج از قاب): تا كيلومترها اون طرف تر يك عاشق سينه چاك هم پيدا نمي شه.
خانم دش وود برمي گردد رو به اتاق تا بچه هايش را نگاه كند. الينور و ماريان مشغول رفو كردن زيرپيراهني هاي مارگارت هستند.
نماي نزديك از واكنش عصبي گونه مادر ... كه چه بر سر اين دخترها خواهد آمد.

49-خارجي - بارتون پارك - شب
 

نماي عمومي از خانه سرجان. خانه ييلاقي بسيار راحت همراه با زميني بسيار خوب.
سرجان (خارج از قاب): اين براندون بيچاره ما چه زماني مياد؟ اميدوارم اسبش رو چلاق نكرده باشه.

50-داخلي - بارتون پارك - اتاق غذاخوري - شب
 

نماي نزديكي از يك صندلي خالي و جاي نشستن بقيه؛ دوربين عقب مي كشد. خانواده دش وود را نشان مي دهد كه آمده اند اولين شام را اينجا با سرجان و خان جنينگز ميل كنند.
خانم جنينگز: سرهنگ براندون قابل قبول ترين آدم مجرد در اين اطرافه ... اون جون مي ده واسه يكي از شماها. البته اون به درد دوشيزه دش وود مي خوره ... اما به جرئت بگم كه قلب دوشيزه خانم توي تيو ساسكس جامونده، مگه نه؟
ماريان نگاهي هشداردهنده به خواهرش مي اندازد كه خانم جنينگز متوجه مي شود.
خانم جنينگز: آها! كه اين طور دوشيزه ماريان! گمون كنم يه رازي رو برملا كردم!
سرجان: اوهو! مادر،‌ تو قبلاً بو برده بودي، تو از بهترين سگ شكاري من فلوسي،‌ چيزي كم نداري!
همگي بيش از اندازه خنده شان مي گيرد. الينور سعي دارد آروم باشد.
خانم جنينگز: اون چه جور مرديه دوشيزه دش وود؟ قصابه، نانوا يا شمعدان مي سازه؟ مي دوني، من يه جوري ازت مي كشم بيرون!
سرجان: اون استاد ته و توي چيزها رو درآوردنه.
خانم جنينگز: دوشيزه دش وود شما ديگه تك و تنها موندين، اينجا هيچ كدام از ما رازي نداريم ...
سرجان: ... اگه هم داشته باشيم، مدت زيادي حفظش نمي كنيم!
الينور سعي دارد لبخند بزند. ماريان عصبي به نظر مي رسد. مارگارت به خان جنينگز زل زده، گويي دارد به گونه خاصي از جهان وحش نگاه مي كند.
خانم جنينگز: اون معاون كشيش اين بخشه، اينم گفته باشم!
سرجان: يا يك افسر خوش تيپ!
خانم جنينگز: يه سرنخي بهمون بده دوشيزه دش وود ... اون نظاميه؟
الينور مي خواد موضوع را عوض كند،‌ اما مارگارت حرفش را قطع مي كند.
مارگارت: اون هيچ شغلي نداره!
سرجان و خانم جنينگز فريادي از سر شعف مي كشند و به الينور نگاه مي كنند. الينور، ماريان و خان دش وود با درماندگي به هم نگاه مي كنند.
سرجان: شغلي نداره! پس بايد يه جنتلمن باشه!
ماريان (غضب آلود): مارگارت تو خوب مي دوني كه همچي كسي وجود نداره.
مارگارت: داره! وجود داره! اسمش هم با ف شروع مي شه!
الينور نگاه تندي به بشقاب او مي اندازد.
خانم دش وود: مارگارت!
خانم دش وود از اين بازي بي ادبانه كه جوان ترين دخترش دارد از آن لذت مي برد؛ دچار انزجار شده. سرجان و خانم جنينگز سرمست هستند.
سرجان: پس ف هست! كلمه بسيار خوش آتيه ايه. بذار ببينم ف. فو. فا ... اما من نمي تونم به اسمي كه با ف شروع مي شه فكر كنم.
خانم جنينگز: فورست؟ فوستر؟ فوگارتي؟
ماريان ناگهان مي ايستد. سرجان و خانم جنينگز آن قدر تعجب مي كنند كه حرفشان را قطع مي كنند. همه به ماريان زل زده اند.
ماريان (با خشمي كنترل شده): سرجان، مي تونم از پيانوي شما استفاده كنم؟
سرجان: البته، بله ... خوب من. ما اينجا تشريفاتي نيستيم عزيزم.
يكباره الينور از اين جسارت خواهرش خوشش مي آيد، چون همه بلند مي شوند و به دنبال ماريان مي روند.

51-خارجي - بارتون پارك - پله هاي جلوي خانه - شب
 

مردي حدوداً چهل سال (سرهنگ براندون) دارد از اسبش پياده مي شود. از درون صداي آوازي را كه ماريان شروع كرده مي شنويم. مرد سرش را فوراً به سوي پنجره مي گيرد. به چشمان غمگين و افسرده او تعجبي آميخته با ناراحتي مي رود.

52-داخلي - بارتون پارك - اتاق موسيقي - شب
 

همه مشغول نگاه كردن به ماريان هستند كه مي نوازد و مي خواند. پشت سر آنها براندون را مي بينيم كه وارد مي شود. اما در سايه در مي ايستد و كسي متوجه ورود او نمي شود.
نماي نزديك صورت او. او با نگاهي مبهم كه اشتياق و اندوه را مي توان در آن ديد به ماريان خيره مي شود. او نفس عميقي مي كشد. ناگهان الينور حضور او را حس مي كند و به او نگاهي مي كند. پس از چند لحظه، او رويش را برمي گرداند، اندكي شگفت زده است. آواز به تمام مي رسد. همه دست مي زنند. مرد به خود جرئت داده و پيش مي آيد و سرجان از پشت صندلي اش مي پرد.
سرجان: براندون! كي اومدي؟ بيا، بيا و همسايه هاي تازه و زيباي ما را ببين!
خانم جنينگز: حيف شد كه كمي دير اومدي،‌ سرهنگ! يك موسيقي بسيار نشاط بخش رو از دست دادين!
براندون تعظيم كرده و به جمع آنها ملحق مي شود. او مختصر تبسمي مي كند.
سرهنگ براندون: در واقع خيلي دير آمدم.
الينور با شگفتي بيشتري به او نگاه مي كند.
سرجان: خانم دش وود مي شه دوست عزيزم سرهنگ بران ... دون رو معرفي كنم؟
در هند شرقي با هم خدمت مي كرديم و خاطر جمع باشين كه روي زمين هم قطاري بهتر از اون پيدا نمي شه ...
مارگارت: سرهنگ، شما واقعاً هند شرقي بودين؟
سرهنگ براندون: بوده م.
مارگارت: اونجا چطوريه؟
مارگارت حسابي مجذوب شده.
سرجان: چطوره؟ گرمه.
اما سرهنگ مي داند كه مارگارت چه مي خواهد بشنود.
سرهنگ براندون (اسرار آميز): اونجا رنگ و بوي زيادي داره.
مارگارت با رضايت تبسم مي كند.
سرجان: بيا دوشيزه دش وود ... حالا نوبت توئه كه ما رو سرگرم كني!
الينور: اوه، نه. سرجان. من نمي تونم ... من فكر مي كنم همه مي تونيم حدس بزنيم كه شما به چه لحني مي تونين بخونين.
سرجان و خانم جنينگز دوباره شوخيشان باز مي شود.
سرجان و خانم جنينگز: در مايه ف ماژور!
آنها از خنده روده بر مي شوند.

53-داخلي - چهارچرخه سرجان - شب
 

خانواده دش وود دارند برمي گردند خانه. جر و بحثي درگرفته.
ماريان(به مارگارت): اما تو، تو هيچ حقي نداري، هيچ حقي كه فرضيات جاهلانه خودت رو به نمايش بگذاري ...
مارگارت: اون فرضيات نيستن، خودت بهم گفتي.
الينور با ماريان زل زده. ماريان، مارگارت را تحت تأثير قرار داده و بار ديگر به او پرخاش مي كند.
ماريان: من هيچي به تو نگفتم ...
مارگارت: به هر حال وقتي كه اون بياد، ديگران مي بيننش.
ماريان: مسئله اين نيست. تو نبايد جلوي غريبه ها از اين حرف ها بزني.
مارگارت: ولي هر كس ديگه اي هم بود ...
ماريان: خانم جنينگز هر كسي نيست.
مارگارت: من ازش خوشم مياد! اون در مورد هرچي حرف مي زنه، ما هيچ وقت در مورد چيزي حرف نمي زنيم.
خانم دش وود: هيس. لطفاً كافيه، مارگارت. اگه تو نمي توني در مورد چيزي به شكل صحيح فكر كني، لطفاً سنجيده حرف بزن.
مكثي پرهيجان.
مارگارت: من از سرهنگ براندون خوشم مياد. سرش به تنش مي ارزه.

54-خارجي - بركه اي نزديك بارتون پارك - روز
 

در پس زمينه سرجان، الينور و خانم جنينگز بقاياي خوردني هاي پيك نيكي را درون سبد مي گذارند. خانم دش وود و مارگارت دارند يك سنگر را وارسي مي كنند. در پيش زمينه ماريان مشغول بريدن ني هاست تا سبد درست كند. چاقوي او كند است و طاقتش را از دست داده. سرهنگ براندون پيش مي آيد و بي آن كه حرفي بزند چاقوي شكاري اش را به او مي دهد. او به شكل غريبي عصبي است. ماريان چاقو را مي گيرد، سپس رو مي كند به ني ها و به راحتي آنها را مي برد. چشمان سرهنگ همچنان محو تماشاي اوست.

55-الف. داخلي- اتاقك نگهبان - بارتون پارك - روز
 

سرجان و براندون تفنگ هايشان را در سكوتي دوستانه تميز مي كنند ... عادتي كه از دوران ارتش به جا مانده. سرجان به شكل مؤدبانه اي به براندون نگاه مي كند.
سرجان: البته تو مي دوني كه منظور اونها چيه ...
پاسخي شنيده نمي شود.
سرجان: منظور اينه كه توداري دنبال يك همراه بخصوص مي گردي.
براندون همچنان به سرسختي سكوت كرده. سرجان جرئت حرف زدن پيدا كرده.
سرجان: من مي گم چرا كه نه، مردي مثل تو ... در اوج شكوفايي ... اون بانوي بسيار خوشبختي خواهد بود. براندون حرفش را قطع مي كند.
براندون: جان، ماريان دش وود اون طوري كه تو خيال مي كني، هيچ فكري در مورد من نمي كنه.
سرجان: براندون، پسرم، اين قدر نسبت به خودت تنگ نظر نباش.
براندون: اين جوري براي اون بهتره.
سرجان ساكت مي شود. براندون همان طور كه از دست سرجان عصباني شده، از دست خودش هم همين طور است.

56 ب- خارجي - بركه اي نزديك بارتون پارك - روزي ديگر
 

براندون به گام هاي به سوي تله شكاري مي رود، تفنگي زير يكي از بازوهايش دارد، سگش با اردكي در دهان پشت سر او تند تند مي آيد. ني ها توجه او را جلب مي كند و او از سرعتش كم مي كند سپس متوقف مي شود. براي لحظه اي مي ايستد و عميقاً به فكر فرو مي رود. سپس چاقوي شكارش را برداشته و يكي را مي برد و متفكرانه پشت كرده و مي رود.

57-خارجي - بارتون پارك - باغ ها - روز
 

يك ضيافت ناهار بيرون از خانه در جريان است. سرهنگ براندون با خانم دش وود مشغول حرف زدن است. هرازگاهي به ماريان نگاهي مي اندازد كه دارد با سرجان و مارگارت بازي اي شبيه بولينگ مي كند. خانم جنينگز با آرنج به الينور مي زند و براندون را نشان مي دهد.
خانم جنينگز (با نجواي بلند) مجنون شده! خيلي به هم مي خورن، چون اون آدم تر و تميزيه و خواهرت هم دختر جذابيه.
الينور: چند وقته كه شما سرهنگ رو مي شناسين؟
خانم جنينگز: اوه، خدا مي دونه، از همون وقتي كه اينجام، از پونزده سال پيش. املاك او در دلافورد تا چهل مايل فاصله داره، اون و جان خيلي با هم خودموني ان. اون زن و بچه نداره، چون ...
خانم جنينگز صدايش را تا حد نجوايي رسا بالا مي برد.
خانم جنينگز: قصه ش غم انگيزه. اون عاشق يه دختري بود ... حدود بيست سال پيش ... اون موقع تحت تكفل خونواده ش بود؛ اونها بهش اجازه ازدواج ندادن ...
الينور كنجكاو شده.
الينور: به چه دليل؟
خانم جنينگز: پول. اليا فقط فقير بود. وقتي پدر از عشق اونها باخبر شد،‌ دختر رو از خونه انداخت بيرون و براندون رو هم فرستاد به ارتش. من فكر مي كنم اون خيلي صدمه ديد، ولي جان قبول نداره ...
الينور: اون خانم چي شد؟
خانم جنينگز: از اينجا به اونجا مي رفت و مردم هم اونو طرد كردن. وقتي براندون از هند برگشت. خدا مي دونه كه چقدر دنبال اون دختر گشت، اما موقع مرگش توي يك خونه فقيرانه پيداش كرد. حالا مي بيني كه اون چقدر تحت تأثير اون مسئله اس. دخترم شارلوت هم نتونست خنده به لب اون بياره.
الينور ساكت است و از اين ماجراي غيرمنتظره قديمي شگفت زده شده.
خانم جنينگز: نگاش كن. خيلي نگرانه. من سعي مي كنم يه كاري براش بكنم.
الينور: اوه، نه خانم جنينگز عزيز، اون سرهنگ بيچاره رو به حال خودش بگذارين.
خانم جنينگز: نه، نه عزيزم بايد يه كاري كرد، بايد به همه خواستگارهاي بيچاره كمك كرد.
خانم جنينگز چشمكي به الينور مي زند و جوري دست هايش را به هم مي مالد كه گويي مي خواهد چشم بندي انجام دهد.
خانم جنينگز(شادمانه): سرهنگ براندون!
براندون نگاهش مي كند.
خانم جنينگز:: خيلي وقته براي ما چيزي نمي نوازين.
سرهنگ براندون: به يه دليل ساده، شما اينجا يه موسيقي دان بسيار عالي دارين.
او ماريان را كه با گيجي تبسمي مي كند، نشان مي دهد.
خانم جنينگز: دوشيزه ماريان شايد ندوني كه اين براندون عزيز ما پيانو را خيلي عالي مي نوازه.
ماريان با اندكي تعجب به براندون نگاه مي كند.
خانم جنينگز: براي ما دونوازي مي كنين؟!
براندون نگاهي به خانم جنينگز مي اندازد، تا او را منصرف كند اما وي توجهي نمي كند.
خانم جنينگز: من تو رو خوب مي شناسم، همان طور كه آدم هاي غمگيني مثل دوشيزه ماريان رو مي شناسم.
لحن او آن قدر مطمئن است كه ماريان به گونه اي خجالت زده ابرو در هم مي كشد.
خانم جنينگز: بيا ديگه! بذار ما شما دو تا رو پهلو به پهلوي هم ببينيم!
ماريان با بي قراري مي ايستد.
ماريان: من هيچ نوع دونوازي بلد نيستم. ببخشين سرهنگ.
او دور مي شود. خانم جنينگز نخودي مي خندد.

58-داخلي - خانه ييلاقي بارتون - سالن - اواخر بعد از ظهر
 

خانواده دش وود بازگشته اند. ماريان مي خواهد كلاهش را بردارد، اما آن قدر عصبي است كه گره آن را سفت و سفت تر مي كند. الينور و خانم دش وود به اين كار او مي خندند.
ماريان: اوه! يه لحظه هم ما نبايد آرامش داشته باشيم؟ ممكنه اجاره اينجا كم باشه اما به نظر من اينجا خيلي به ما سخت مي گذره.
الينور: خانم جنينگز زن پولداريه كه دخترش هم ازدواج كرده ... اون كار ديگه اي نداره جز اين كه دختر ديگران رو بفرسته خونه بخت.
بتسي سرش را از لاي در اتاق غذاخوري بيرون مي آورد.
بتسي: دوشيزه دش وود يك بسته براي شما رسيده.
مارگارت: يك بسته!
همگي به غذاخوري مي روند و بسته بزرگي را روي زمين مي بينند و مارگارت اجازه پيدا مي كند آن را باز كند. در همين مدت الينور مي آيد به ماريان كمك كند تا گره كلاهش را باز كند. او بي حركت مي ايستد تا الينور اين كار را انجام دهد.
ماريان: خيلي مسخره اس! پس چه موقع قراره سر به سر يه مرد نذارن؟ حتي سن و سال و ضعف هم به دادش نمي رسه؟
الينور:‌ ضعف!
خانم دش وود: اگه سرهنگ براندون ضعيف باشه، پس من بايد دم مرگ باشم.
الينور: اين معجزه اس كه شما اين قدر عمرتون دراز شده ...
ماريان: شنيدي اون داشت از رماتيسم شانه اش مي ناليد؟
الينور: گمون كنم اون گفت يه درد مختصر ...
ماريان تبسمي مي كند و الينور هم به او مي خندد. سپس مارگارت بسته را باز مي كند و اطلس او ديده مي شود. همين كه خانم دش وود و ماريان با حيرت به الينور نگاه مي كنند،‌ حال و هواي آنجا تغيير مي كند.
مارگارت: ولي ادوارد گفت كه خودش اينو مياره.
نامه اي روي اطلس ديده مي شود.
نماي نزديكي از آدرس آن كه نوشته شده براي خانواده دش وود. خانم دش وود آن را برمي دارد. به الينور نگاهي كرده و آن را باز مي كند.
خانم دش وود: «خانم دش وود عزيز، دوشيزه دش وود،‌ دوشيزه ماريان و كاپيتان مارگارت. بسيار خوشحالم كه اين اطلس را به صاحب اصلي اش برگردانم. افسوس كه كار در لندن به من اجازه نمي دهد كه همراه آن بيايم. اگرچه اين مسئله بيش از آن كه براي شما بد باشد،‌ براي من بدتر است. آن چه كه از مهرباني شما در خاطر دارم در دلم باقي مانده است. مخلص شما اي. سي. فرارس.»
اين نوشته مختصر با سكوت مواجه مي شود.
مارگارت: ولي چرا خودش نيومد؟
خانم دش وود: عزيزم،‌ اون گفت كه سرش شلوغه.
مارگارت:‌ اون گفت كه مياد.
مارگارت واقعاً غمگين است. الينور به آرامي كلاه ماريان را برمي دارد.
مارگارت: چرا نيومد؟
خانم دش وود ملتمسانه به ماريان نگاه مي كند. ماريان سري تكان مي دهد و دست مارگارت را مي گيرد.
ماريان: مي برمت يه كمي قدم بزنيم.
مارگارت: نه! قدم زده م.
ماريان: يه كم ديگه لازم داري.
مارگارت:‌داره بارون مياد.
ماريان بار ديگه كلاهش را بر سر مي گذارد و مارگارت را بيرون مي برد.
ماريان: بارون نمياد.
مارگارت: تو هميشه همينو مي گي و هميشه هم بارون مياد.
صداي بسته شدن در ورودي را پشت سر آنها مي شنويم. سكوت كوتاهي برقرار مي شود.
خانم دش وود: مي ترسم خانم جنينگز حرف بدي بزنه.
او به سوي الينور مي آيد.
خانم دش وود: الينور حتماً دلت براي ادوارد تنگ شده.
الينور نگاه تندي به مادرش مي اندازد.
الينور: من و اون كه تعهدي به هم نداريم.
خانم دش وود: اما عزيز دلم اون عاشق توئه، اينو من حتم دارم.
الينور سرش را پايين مي اندازد و به آرامي صحبت مي كند. سعي دارد كلماتش را با دقت انتخاب كند.
الينور: من به هيچ وجه اطمينان ندارم كه اون به من توجه داشته باشه.
خانم دش وود: اوه،‌ الينور!
الينور: خوب چرا اون بياد چنين ... انتخابي بكنه، من فكر مي كنم خيلي احمقانه اس كه فكر كنيم به راحتي دختري رو انتخاب مي كنه كه حتي خريدن توانايي خريد شكر رو هم نداره ...
خانم دش وود: ولي الينور ... دل تو بايد بهت بگه ...
الينور: در چنين موقعيتي مامان،‌ شايد بهتر باشه آدم از مغزش استفاده كنه.
گلويش را صاف مي كند، قاطعانه برمي خيزد، دفتر حساب و كتاب ها را برداشته و باز مي كند.
خانم دش وود مجبور است چيزي نگويد.

58 (الف)- خارجي -نواحي نزديك به خانه ييلاقي بارتون - روز
 

ماريان دارد با شتاب راه مي رود و مارگارت را كه ميل قدم زدن ندارد به زور با خودش مي برد.

59-خارجي - تپه هاي سبزه پوش نزديكي خانه ييلاقي بارتون - روز
 

باران شروع به باريدن كرده. مه دو نفري را كه خلاف جهت باد مي آيند پوشانده است.
ماريان: هيچ لذتي بالاتر از اين توي دنيا پيدا نمي شه؟
مارگارت: بهت گفتم كه ممكنه بارون بياد.
ماريان: نگاه كن!‌ آسمون آبي! بيا بريم تعقيبش كنيم!
مارگارت:‌ فكر نكنم بتونم بدوم.
ماريان از تپه پايين مي دود و وارد مه مي شود. مارگارت تلوتلو خوران پشت سر او مي رود و غرغر مي كند. ماريان را دنبال مي كنيم كه ناگهان سكندري خورده و روي زمين ولو مي شود و فريادي از درد مي كشد.
مارگارت: ماريان!
ماريان: كمكم كن!
او سعي مي كند بلند شود، ولي دردي كه در قوزك پايش حس مي كند،‌ خيلي شديد است. او دوباره روي زمين مي افتد. مارگارت بسيار ترسيده.
ماريان: مارگارت برو خونه و كمك بيار.
مه غليظ تر شده. ديگر نمي شود جايي را ديد. مارگارت برخلاف ترسش كه دائماً زيادتر مي شود، شانه هايش را راست مي گيرد و سعي مي كند مسير خانه را با حس خود پيدا كند.
مارگارت: فكر كنم راه از اين طرف باشه، ماريان تا اونجايي كه بتونم سريع مي دوم. او جست مي زند و مي رود. همين كه وارد مه مي شود، ما صداي كوبش رعد و برق مي شنويم.
نماي درشت از واكنش وحشت زده مارگارت. مثل اين است كه اين صدا از همه طرف مي آيد. او برمي گردد و مي چرخد و سپس صداي غرش! از ميان مه اسب سفيد بزرگي پيدا مي شود. مارگارت جيغي مي كشد. اسب روي دو پا بلند مي شود. سواركارش آن را كنترل كرده و به طرف ماريان تاخت مي زند.
غريبه: صدمه ديدين؟
ماريان (مبهوت):‌ فقط قوزك پام.
غريبه: اجازه دادم ...
ماريان قوزك پايش را نشان مي دهد، مؤدبانه، شايد اندكي هم شيطنت آميز.
غريبه: بايد معلوم بشه كه آيا شكسته يا نه.
ماريان بي آن كه حرفي بزند سرش را تكان مي دهد. غريبه با دقت قوزك پا را بررسي مي كند. چشمان مارگارت به جاي ديگري مي نگرد. ماريان تقريباً از فرط هيجان و سراسيمگي دارد از هوش مي رود.
غريبه: نشكسته، مي شه بازوتون را دور گردن من بگذارين؟
ماريان نيازي ندارد كه كسي از او بخواهد اين كار را بكند. آن مرد به راحتي او را برداشته و اسبش را صدا مي زند. غريبه تبسمي به ماريان مي كند.
غريبه: اجازه بدين شما رو تا منزل همراهي كنم.

60- داخلي - خانه ييلاقي بارتون - اتاق غذاخوري - روز
 

باران به پنجره مي خورد و خانم دش وود رويش را از پنجره برمي گرداند، به نظر مي رسد بسيار نگران است.
خانم دش وود: ماريان اطمينان داشت كه بارون نمي باره.
الينور: كه معنيش اينه كه بدون استثنا بارون مي باره.
ما مي تونيم ببينيم كه سعي دارد اضطراب را از مادرش دور كند، سر و صدايي از راهرو مي آيد.
خانم دش وود: بالاخره اومدن!
مارگارت كه خيس است و آب از او مي چكد با شتاب وارد اتاق مي شود.
مارگارت: اون افتاد!‌ سقوط كرد و ... اون آقاهه داره مياردش!

61-داخلي - خانه ييلاقي بارتون - در جلويي خانه - روز
 

خانم دش وود و الينور به طرف در جلويي مي روند. آنها غريبه را مي بينند كه ماريان را از راه باغ مي آورد. كت قرمز رنگ او خيس خيس شده است.
خانم دش وود: ماريان!
غريبه به در مي رسد. الان وقت معرفي كردن نيست.
الينور: اينجا ... آقا ... از اين طرف. مارگارت در رو بيشتر باز كن. لطفاً، آقا بذاريدش اينجا. ماريان، درد داري؟
آنها وارد سالن مي شوند.

62- داخلي - خانه ييلاقي بارتون - سالن - روز
 

ماريان به داخل آورده مي شود. الينور، خانم دش وود و مارگارت دور او را گرفته اند.
غريبه: پاش پيچ خورده.
ماريان: ماما، وحشت نكن.
غريبه ماريان را روي مبل مي گذارد. آنها به گونه پر هيجان مستقيماً به هم چشم مي دوزند.
غريبه: بهتون اطمينان مي دم كه چيز مهمي اتفاق نيفتاده. استخوان پاش رو امتحان كردم. نشكسته.
الينور ابروهايش را رو به ماريان بالا مي برد، كه تا بناگوش سرخ شده.
خانم دش وود: آقا، نمي دونم چطور از شما تشكر كنم.
غريبه: لطفاً فكرش رو هم نكنين. باعث افتخاره كه در خدمت شما باشم.
خانم دش وود: مي فرمايين بنشينين؟
غريبه: استدعا مي كنم منو ببخشين ... دلم نمي خواد كه بارون رو بهانه كنم! اما به من اجازه بدين كه فردا بعد از ظهر يه سر بيام اينجا و حال بيمارمون رو بپرسم، مي شه؟
خانم دش وود: چشم انتظار خواهيم بود!
ماريان(زير لب مي غرد): اسمش! اسمش!
خانم دش وود با اشاره اي او را ساكت كرده و با شيفتگي هرچه تمام تر به دنبال مرد مي رود. مارگارت سرش را بيرون مي كند تا ببيند چه خبر است. الينور كفش ماريان را درمي آورد و سعي دارد به او نخندد.

63-خارجي - خانه ييلاقي بارتون - در ورودي - روز
 

خانم دش وود مرد را صدا مي زند
خانم دش وود: لطفاً بفرمايين چه كسي اين لطف رو در حق ما كرده؟
غريبه سوار اسب است و به سوي او برمي گردد.
غريبه: جان ويلوبي از آلنهام ... در خدمت شماست خانم!
و چهار نعل به سوي مه مي تازد. اسبش گويي بال درآورده است.
نماي نزديكي از خانم دش وود كه هيجان زده است.

64-داخلي - خانه ييلاقي بارتون - سالن - روز
 

خانم دش وود به سالن باز مي گردد،‌ عصبي و هيجان زده است.
ماريان: آقاي جان ويلوبي از آلنهام!
خانم دش وود: عجب جنتلمن باابهتي بود!
ماريان: مثل پر كاه منو از روي زمين بلند كرد!
الينور: آدم مهربونيه؟
ماريان ضربه اي به الينور مي زند. خانم دش وود دارد به قوزك پاي او مي زند.
خانم دش وود: اگه درد داري بهم بگو.
الينور(حواسش به حالت پرشور ماريان است): ماما، اون اصلاً احساس درد نمي كنه،‌ مارگارت لطفاً به بتسي بگو يه كمپرس آب سرد درست كنه.
خانم دش وود: آدم با افتخار و بسيار شايسته ايه.
ماريان: پر احساس، با روح و با شعور هم هست.
الينور: و پولدار. كه خيلي مهمه.
از پايين پله ها صداي مارگارت مي آيد كه داد مي كشد.
ماگارت:‌ صبر كنين منم بيام!
ماريان: فردا هم مياد اينجا!
الينور: ماريان تو بايد لباس هات رو عوض كني ... سرما مي خوري.
ماريان: وقتي يه همچين مردي وجود داره، ديگه كي به سرماخوردگي اهميت مي ده.
الينور: وقتي مجبور شدي دماغت رو بالا بكشي اهميت مي دي.
ماريان: حق با توئه الينور. كمكم كن.
مارگارت با بانداژها برمي گردد.
مارگارت:‌ چي شده؟
الينور: ما تصميم گرفتيم كه تو رو بديم به كولي ها.
الينور و ماريان به طبقه بالا مي روند. مارگارت با خانم دش وود در گوشي حرف مي زند.
مارگارت: آيا فكر نمي كنين اونها قبل از الينور و ادوارد با هم عروسي مي كنن ماما؟
خانم دش وود: مارگارت، تو از خانم جنينگز بدتري.

65- خارجي - خانه ييلاقي بارتون - صبح گاه
 

باران بند آمده. اسب سرجان كنار جاده آسوده خاطر مشغول چريدن است.
سرجان (خارج از قاب): خانم دش وود آقاي ويلوبي آدم جذاب و خويبه ... دوشيزه ماريان نبايد انتظار داشته باشن كه همه مردها مطابق ميل اون باشن!

66-داخلي - خانه ييلاقي بارتون - سالن - صبح گاه
 

خانواده دش وود نااميدانه دارند اطلاعاتي در مورد ويلوبي از سرجان درمي آورند. در حالي كه او فقط نگران اين است كه بتواند از براندون دفاع كند. ماريان با پاي باندپيچي شده روي مبل نشسته و خيلي زود صبر و طاقتش را از دست مي دهد.
ماريان: ولي سرجان شما چه شناختي از آقاي ويلوبي دارين؟
سرجان: اون آدم معقوليه و در تمام انگلستان سواركاري به بي باكي اون نمي شه پيدا كرد.
ماريان: اون از چي خوشش مياد؟
سرجان: خوشش مياد؟
ماريان: به چي علاقه داره؟ چي رو خيلي مي خواد؟‌ دل مشغولي هاش چي هستن؟
سرجان (گيج و سردرگم): خب، اون قشنگ ترين سگ شكاري رو داري ... ديروز با اون بود؟
ماريان از اين چيزي دستگيرش شود نااميد شده. خانم دش وود بحث را در دست مي گيرد.
خانم دش وود: آلنهام كجاست سرجان؟
سرجان: يه جاي كوچولوي نازنين در سه مايلي شرق اينجا. او اينجا رو از يكي از بستگان دورش به ارث برده ... اسمش ليدي آلنه.
حالا آنها به جايي رسيده اند. ماريان خود را آماده مي كند كه سؤال ديگري بپرسد كه صداي تاخت اسب به گوش مي رسد. همگي از جا مي پرند. مارگارت به سوي پنجره مي دود و با دلخوري برمي گردد.
مارگارت: سرهنگ براندونه. من مي رم بيرون مراقب باشم.
سرجان: همه تون انتظار داشتين ويلوبي باشه، مگه نه؟ براندون عزيز و بيچاره من. شما هيچ كدومتون ديگه به اون فكر نمي كنين.
بتسي براندون را راهنمايي مي كند. او دسته بزرگي از گل هاي گلخانه اي در دست دارد.
سرهنگ براندون: حال بيمارمون چطوره؟
او با تبسمي گل ها را به ماريان مي دهد.
ماريان: خيلي ممنون سرهنگ.
او تقريباً با حواس پرتي گل ها را به الينور مي دهد و او هم مي رود گلدان بياورد. سرجان صريحاً و بي پرده پوشي به براندون اشاره مي كند.
سرجان: دوشيزه ماريان، نمي فهمم چرا شما همه ش از آقاي ويلوبي حرف مي زنين اون هم وقتي كه يه همچين پيروزي چشمگيري به دست آوردين!
ماريان: من اصلاً‌ قصد ندارم كه از كسي حرف بزنم، سرجان!
سرهنگ براندون: آقاي ويلوبي ... برادر زاده شوهر ليدي آلن؟
لحن صريح براندون فاقد هر نوع حسي است. الينور همراه با گل ها باز مي گردد و آن را روي ميز و كنار ماريان مي گذارد.
سرجان: بله، دوشيزه دش وود، اون هر سال مياد از ارثيه ش در آلنهام ديدن مي كنه. اونجا خيلي قشنگه. اگه من به جاي شما بودم، اجازه نمي دادم با وجود اين همه مسئله اون دست از خواهر كوچك ترم بكشه.
ناگهان مارگارت جيغ زنان وارد مي شود. همهمه اي درمي گيرد. مارگارت ساكت مي شود. براندون با ماريان نگاه مي كند كه التهابش كاملاً‌ از احساساتش خبر مي دهد.
سرجان: اينم خودش. بيا براندون ... وقتي ما رو نخوان خودمون مي فهميم ... بيا بريم و اونو با خانم ها تنها بذاريم!
الينور: ماريان! سرجان و سرهنگ براندون دارن مي رن.
ماريان نگاهي مي كند، ناگهان ناخودآگاه مي گويد:
ماريان: خداحافظ سرهنگ. ممنون براي گل هايي كه آوردين.
الينور رفتن آنها را نگاه مي كند. صداي ويلوبي را از بيرون مي شنويم.
نماي نزديك از انتظار پرطراوت ماريان.

67-خارجي - خانه ييلاقي بارتون - در ورودي - روز
 

ويلوبي با سرهنگ براندون و سرجان دست مي دهد.
ويلوبي: حالتون چطوره سرهنگ؟
سرجان: حالش چطوره؟ بيشتر بايد گفت حال شما چطوره. برين داخل. اونها منتظر شما هستن!
براندون براي لحظه اي به ويلوبي نگاه مي كند. تعظيمي مي كند. ويلوبي هم تعظيم مي كند.

68-داخلي - خانه ييلاقي بارتون - سالن - روز
 

الينور ويلوبي را راهنمايي مي كند. خانم دش وود با آغوش باز خوشامد مي گويد.
خانم دش وود: آقاي ويلوبي! چه سعادتي كه دوباره شما رو مي بينم!
ويلوبي: باعث سعادت منه. مطمئنم كه دوشيزه ماريان سرما نخوردن.
ماريان: شما اسم منو مي دونين؟
ويلوبي: البته. آدم بايد حواسش به همسايه ها باشد.
ناگهان يك دسته گل وحشي از پشتش بيرون مي آورد و آنها را تعظيمي بامزه و آراسته به ماريان مي دهد.
ويلوبي: چون شما نمي تونين خطر كنين و برين طبيعت، طبيعت رو بايد آورد براي شما!
ماريان: چه زيبا! اينها گلخانه اي نيستن.
ويلوبي گل هاي براندون را مي بيند.
ويلوبي: آه! مي بينم كه گل هاي من اولين گل هايي نيستن كه اينجاست و قشنگ ترين گل هم نيستن. نكنه از گل هاي من خوشتون نياد.
ماريان: ولي من گل هاي وحشي رو ترجيح مي دم!
ويلوبي: حدس مي زدم.
الينور گل هاي نرم و لطيف را از ويلوبي مي گيرد.
الينور: من مي ذارمشون توي آب.
خانم دش وود: آقاي ويلوبي نمي دونيم چطور از شما تشكر كنيم ...
ويلوبي: اما اين منم كه بايد سپاسگزار باشم. من اغلب از جلوي اين خانه ييلاقي عبور مي كردم و به خاطر سكوني كه اينجا داشت متأثر مي شدم ... و بعد اولين چيزي كه در بدور ورودم از ليدي آلن شنيدم، اين بود كه كساني ساكن اينجا شدن، علاقه عجيبي داشتم كه بيام و شما رو ببينم.
او شاد و شنگول و سرزنده است و زبان چرب و نرمي دارد. الينور گل هاي ويلوبي را مي آورد و كنار گل هاي براندون مي گذارد.
خانم دش وود: آقاي ويلوبي لطفاً بنشينين.
او صندلي را نشان مي دهد، ولي ويلوبي كتابي را مي بيند كه روي چهارپايه ماريان است، آن را برمي دارد و پايين پاي او مي نشيند كه ماريان را به وجد مي آورد.
ويلوبي: چه كسي غزل هاي شكسپير رو مي خونه؟
ماريان/ الينور/ خانم دش وود: من/ همه مون/ ماريان.
خانم دش وود: ماريان براي ما مي خونه.
ويلوبي: از كدومشون خوشتون مياد؟
اين كه سؤال معمولي است،‌ ولي ماريان با گشاده رويي سؤال را به خودش مي گيرد.
ماريان: بدون شك غزل شماره صد و شونزده.
ويلوبي: نگذار ميان ذهن هاي واقعي امتزاجي صورت پذيرد/ موانع را ارج بگذار/ عشق، عشق نيست/ زماني كه عشق دگرگون مي شود،‌ كيست كه ديگرگون شود/ يا تسليم كسي شود كه از ميان برنده آن چه است كه از يمان برده مي شود .../ آن گاه چه مي شود؟
ماريان: «اوه،‌ نه! اين نشاني است همواره معين»
ويلوبي غزل را ادامه مي دهد. الينور و خانم دش وود نگاهي رد و بدل مي كنند. پيداست كه آنها كمترين توجهي به اين گفته ها ندارند.
ويلوبي: «نظر دوخته به كولاك ... شايد هم توفان باشد؟ بگذاريد ببينم.»
ويلوبي يك كتاب جلد چرمي بيرون مي آورد.
ويلوبي: عجيبه كه شما اينها رو مي خونين ... چون،‌مي بينيد،‌ من اينو هميشه با خودم دارم.
اين نسخه اي كوچك از كتاب غزل هاست. ماريان مشعوف شده و اوهم از اين اتفاق هم زمان به شگفت آمده است، آنها به خواندن بخش هاي مورد علاقه شان ادامه مي دهند و مثل اين است كه از پيش همديگر را مي شناسند و با هم صميمي هستند. خانم دش وود با رضايت به الينور تبسمي مي كند. الينور، با رضايت خاطر كار دوختن را از سر مي گيرد. مارگارت زل زده است. ويلوبي و ماريان نسبت به هيچ چيز توجهي ندارند جز خوشان.

69-خارجي - خانه ييلاقي بارتون - مسير باغ - روز
 

ويلوبي دارد مي رود. او سوار بر اسب است و گلي از ماريان گرفته و به جا دگمه اش زده است. مانند اسبش قوي و خوش بنيه به نظر مي رسد. همه آمده اند بيرون تا با او خداحافظي كنند،‌ الينور و خانم دش وود آمده اند ماريان را همراهي كنند.
ويلوبي: تا فردا! دوشيزه ماريان غزل هاي جيبي من از آن شما! طلسمي كه مانع آسيب بيشتر مي شود!
ماريان: خداحافظ! ممنون!
ويلوبي چهارنعل مي تازد. همه براي او دست تكان مي دهند. مارگارت براي لحظه اي تا پايين جاده دنبال او مي رود.
الينور: آفرين ماريان،‌ تو در مورد همه انواع شعر حرف زدي؛‌ دفعه بعد بايد نظرش رو در مورد طبيعت و دلبستگي هاي رمانتيك بپرسي. بعدش هم ديگه هيچي نداري در موردش حرف بزني و اين سلام و عليك هم ته مي كشه.
ماريان: من فكر مي كنم آداب معاشرت رو رعايت كردم. حوصله م سر مي ره اگه فقط در مورد هوا يا اوضاع جاده ها حرف بزنم.
الينور: گمون نكنم، اما آقاي ويلوبي بدون شك تو رو سر شوق آورده.
ماريان: چرا اون بايد در اين مورد شك داشته باشه؟‌ چرا من بايد توجه و اعتنايي رو كه دارم پنهان كنم؟
الينور: دليل بخصوصي وجود نداره، جز اين كه ما اونو چندان نمي شناسيم ...
ماريان: اما فقط به زمان مربوط نمي شه كه صميميت بين دو نفر ايجاد بشه. شايد هفت سال دو نفر يكديگر رو بشناسن ولي براي دو نفر ديگه هفت روز هم كافي باشه.
الينور: يا در اين مورد هفت ساعت.
ماريان: حس مي كنم آقاي ويلوبي رو خيلي خوب مي شناسم. اگه من آدم ضعيف تري بودم، شايد مثل تو مي تونستم احساساتم رو كتمان كنم.
او مي فهمد كه چه حرفي زده است.
خانم دش وود: ماريان، اين حرف قابل قبولي نيست ...
ماريان:‌متأسفم الينور. منظوري نداشتم.
الينور: مي دونم. خودت رو ناراحت نكن، ماريان.
الينور به سوي خانه برمي گردد.
ماريان: ماما، من از رفتار اون سر درنميارم. چرا اون هيچ وقت حرفي از ادوارد نمي زنه؟ هيچ وقت نديدم كه به خاطر اون گريه كنه، يا دلش براي نورلند تنگ بشه.
خانم دش وود: من هم نديدم ... ولي الينور مثل تو يا من نيست، عزيزم. اون دوست نداره كه تحت تأثير احساساتش قرار بگيره.

70-داخلي - خانه ييلاقي بارتون - اتاق خواب الينور و ماريان - روز
 

نماي نزديكي از دستمال ادوارد، ما به وضوح مي توانيم علامت اختصاري E.‍C.F. را ببينيم.
نماي نزديك الينور كه به پنجره زل زده. اشك در چشمش حلقه زده، ولي پيش از آن كه سرازير شود، با دستمال چشمانش را پاك مي كند.

71 و 72- داخلي - بارتون پارك - اتاق پذيرايي - شب
 

شام صرف شده. چاي آورده اند. الينور،‌ سرهنگ براندون،‌ خانم دش وود و خانم جنينگز ورق بازي مي كنند. در گوشه اي دورتر از اتاق، ماريان حواسش به طراحي ضد نور است. نيم روخ ويلوبي را از پشت پرده اي مي بينيم. ماريان به نيم رخ سايه گون او زل زده است و مسحور زيبايي اوست. لب ها تكاني مي خورد و زمزمه اي به گوش مي رسد: «ماريان»، سپس بلندتر: «كارت تموم نشد؟» او از پشت پرده سرك مي كشد؛‌ چشمانش پر از خنده است. آن دو به هم نگاه مي كنند.

73-داخلي - خانه ييلاقي بارتون - سالن - روز
 

الينور و خانم دش وود مشغول حرف زدن هستند. ويلوبي و ماريان آن سوي اتاق نشسته اند و نجوا مي كنند. پيداست كه او ديگر جزئي از اين خانواده شده است.
خانم دش وود: مسلماً تو نمي خواي مثل شكر، گوشت گاو رو از ما دريغ كني؟
الينور: پول زيادي برامون نمونده. بايد صرفه جويي كنيم.
خانم دش وود: تو مي خواي به ما گرسنگي بدي؟
الينور: نه، فقط گوشت گاو نبايد خورد.
خانم دش وود ساكت مي شود اما با بدخلقي آه مي كشد. الينور نگاهي به عشاق مي اندازد و مي بيند كه ويلوبي طره اي از موي ماريان را مي برد و لاي كتاب جيبي اش مي گذارد. الينور از اين حركت عاشقانه مبهوت مي شود. ويلوبي نگاه او را درمي يابد و جايي ديگر را مي نگرد. او به سرعت به سر كار خودش برمي گردد و با حيرت پي مي برد كه بالاي كاغذ ناخودآگاه نوشته است «ادوارد». شتاب زده آن را پاك مي كند و مي نويسد «هزينه ها».

73-الف. خارجي - كليساي بارتون - روز
 

خانم جنينگز دارد با سرپرست سالخورده آنجا حرف مي زند. بقيه اهالي بخش، از كليسا خارج مي شوند و وسيله نقليه تفريحي ويلوبي رد مي شود. ماريان كنار او نشسته، تصويري از يك خوشبختي. خانم جنينگز با آرنج به پهلوي سرپرست كليسا مي زند و چيزي زمزمه مي كند. اهالي به آنها زل زده و به هم چيزي مي گويند.

74-خارجي - خانه ييلاقي بارتون - مسير باغ - روز
 

ماريان و الينور دارند كنار هم مي آيند. ماريان لباس پوشيده تا برود بيرون. پيداست كه بحث آنها از داخل شروع شده و تا اينجا ادامه پيدا كرده است.
ماريان: الينور، اگه واقعاً خطايي در رفتارم وجود داشت، حتماً مي فهميدم ...
الينور: اما قبلاً حرف هاي بسيار گستاخانه اي به زبان آوردي، خودت تشخيص ندادي.
ماريان: اگه منظورت از رفتارهاي گستاخانه چيزهايه كه خانم جنينگز مي گه، پس لحظه لحظه زندگي ما مايه دردسر بوده.
با ورود سرهنگ براندون كه سوار بر اسب است اين گفت و گو متوقف مي شود.
سرهنگ براندون (در حال پياده شدن از اسب): دوشيزه دش وود! دوشيزه ماريان!
الينور: صبح بخير سرهنگ!
سرهنگ براندون: من اومدم كه شما رو دعوت كنم. توي دلافورد يه پيك نيك داريم. اگه بعد از ظهر پنج شنبه با ما ملحق بشين باعث افتخاره. دختر خانم جنينگز و شوهرش هم به همين خاطر قراره بيان.
الينور: ممنون،‌ سرهنگ، باعث خوشحال ماست.
در اين لحظه چهارچرخه ويلوبي وارد مي شود و گل از گل ماريان مي شكفد.
سرهنگ براندون (به ماريان): البته آقاي ويلوبي هم حضور دارن.
حتي ماريان هم اندكي شرم زده مي شود و رفتارش را اصلاح مي كند. با مهرباني به براندون تبسم مي كند.
ماريان: باعث خوشحالي ماست سرهنگ كه به شما ملحق بشيم.
سرهنگ به او كمك مي كند كه سوار چهارچرخه شود و رو به ويلوبي سري تكان مي دهد و او هم همين كار را مي كند، اما به نوعي سوء ظن در نگاه او ديده مي شود.
ويلوبي: صبح بخير دوشيزه دش وود، صبح بخير سرهنگ!
ماريان: ويلوبي،‌ سرهنگ ما رو به دلافورد دعوت كرده.
ويلوبي: عاليه، سرهنگ شنيدم كه شما يك پيانوي خيلي خوب دارين.
احساسات نهفته در زير اين گفت و گو عامدانه ايجاد تنش مي كند.
سرهنگ براندون: كار برادووده.
ماريان: برادوود! پس حتماً مي تونم براتون پيانو بزنم!
ويلوبي:‌ بي صبرانه منتظريم!
ماريان با حس شادماني فراواني به او تبسم مي كند و ويلوبي اسب را هي مي كند. آنها دور مي شوند و دست تكان مي دهند.
براندون براي لحظه اي در سكوت، رفتن آنها را نگاه مي كند،‌ سپس خودش را جمع و جور كرده و به سوي الينور برمي گردد. الينور از رفتار ويلوبي و خواهرش چندان راضي نيست.
سرهنگ براندون: مثل اين كه خواهرتون خيلي سرحاله.
الينور: آره،‌ ماريان نمي تونه احساساتش رو مخفي كنه. در واقع اون خيلي دلش مي خواد كه همه بدونن اون توي رفتار رماتيكش، يك جانبه برخورد مي كنه.
سرهنگ براندون: اون اصلاً عوض نمي شه.
الينور: به نظر من هيچ وقت نمي شه. دير يا زود اون با زير و بم دنيا آشنا مي شه. بهتره كه اين كارو بكنه.
سرهنگ براندون به تندي نگاهي به او مي اندازد و بسيار حساب شده شروع به صحبت مي كند،‌ گويي دارد احساسات شديد خود را كنترل مي كند.
سرهنگ براندون: من دختري رو مي شناختم كه مثل خواهر شما بود ... اون هم به طور غريزي يه همچي شيريني اي داشت. اما همون طور كه شما اشاره كردين، اون هم مجبور شد كه با زير و بم اين دنيا آشنا بشه. اما اونچه كه نصيب اون دختر شد نوميدي و ويراني بود.
او سكوت مي كند و فوراً سوار اسبش مي شود.
سرهنگ براندون: دوشيزه دش وود،‌ نخواين كه اين اتفاق بيفته.

75-خارجي - بارتون پارك - راه عبور - روز
 

جاده پر است از مردم و كالسكه ها، خورشيد مي درخشد و فضا به شكل مطبوعي اميدوارانه است. سرجان مسئول تدارك سايبان ها و پوشش هاي آن محل است و سرهنگ براندون مشغول رتق و فتق امور از راه رسيده هاست. در اينجا سه چهره تازه مي بينيم؛ يكي زني جذاب ولي شلخته (شارلوت پالمر)، ديگري مردي است با چهره سنگي (آقاي پالمر) و دختري بسيار خوش چهره (لوسي استيل) كه كنار الينور،‌ ماريان،‌ مارگارت، خانم جنينگز و خانم دش وود ايستاده.
ماريان به گونه اي ايستاده كه تقريباً جدا از ديگران است و دارد امتداد جاده را نگاه مي كند؛ بي صبرانه منتظر ويلوبي است.
خانم جنينگز: خانم دش وود، نمي دونين چقدر حيرت كردم وقتي شارلوت و شوهرش با دخترمون لوسي پيداشون شد! كسي كه اصلاً‌ فكرش رو نمي كردم ببينمش! گفتم «تو يكباره از كجا پيدات شد؟» توي عمرم هيچ وقت از ديدن كسي اين قدر تعجب نكرده بودم!
لوسي استيل با شرم تبسم مي كند و سرش را پايين مي اندازد. خانم جنينگز همچنان نجوا كنان با خانم دش وود مشغول حرف زدن است.
خانم جنينگز: اون احتمالاً با اين قصد اومده كه در خوشي ماها شريك بشه، چون توي خونه اشراف از اين چيزها پيدا نمي شه.
لوسي: خيلي وقت بود شما رو نديده بودم، خانم جنينگز عزيز،‌ نمي خواستم اين فرصت رو از دست بدم.
شارلوت: اي آب زير كاه! اون مي خواست دختر خانم هاي دش وود رو ببينه، نه دلافورد رو، مامان.م همه ش حرف دوشيزه دش وود بود. خدا مي دونه چقدر هم بود!‌ لوسي حالا كه اونها رو ديدي نظرت چيه؟ خانم دش وود مامان هيچي در مورد شما توي نامه هاش ننوشته بود. آقاي پالمر ... نبايد مامان مي گفت كه اونها اين قدر طفلي ان؟
آقاي پالمر به اندازه همسرش مفتون و مشعوف نشده، اما باادب به همسرش نگاه مي كند.
آقاي پالمر: نه چندان.
شارلوت (با شور و شوق مي خندد): براي چي، آقاي پالمر! مي دوني كه امروز خيلي بد شدي؟ مي دونين خانم دش وود. اون براش خيلي سخته كه مجبورش كنن كاري كنه كه ديگران دوستش داشته باشن ... مي گه خيلي كار شگفت انگيزيه ...
آقاي پالمر: من هيچ وقت همچي حرف غير معقولي نزدم. نبايد هر ناسزايي مي گي اونو گردن من بندازي.
خانم جنينگز (به خانم دش وود): آقاي پالمر اصلاً اهل لودگي نيست ... اون هيچ وقت اهل طنز و شوخي نبوده.
آقاي پالمر واقعاً‌ حالت آدمي را دارد كه گير افتاده. ناگهان ويلوبي سوار بر چهارچرخه اش پيدا مي شود. ماريان با تبسمي پرطراوت به او دست تكان مي دهد.
خانم جنينگز با آرنج به پهلوي شارلوت مي زند و به ماريان اشاره مي كند.
خانم جنينگز: اوناهاش! شارلوت حالا مي بيني.
ويلوبي به ماريان نزديك مي شود و باعث خنديدن او مي شود.
خانم جنينگز: چطورين آقاي ويلوبي‌! حتماً دخترم و آقاي پالمر رو مي شناسين ...
ويلوبي: احوال شما؟
خانم جنينگز: و دختر عموي كوچكم، دوشيزه لوسي استيل.
ويلوبي: به مهماني ما خوش آمدين، دوشيزه استيل.
لوسي محجوبانه اداي احترام مي كند. ويلوبي مؤدبانه سرش را خم مي كند، از درون چهارچرخه دست ماريان را گرفته و او را سوار مي كند. خانم جنينگز زيرلبي چيزي مي گويد و نخودي مي خندد. شارلوت با آرنج به پهلوي الينور مي زند.
شارلوت: من آقاي ويلوبي رو خيلي خوب مي شناسم ... نه اين كه باهاش حرف زده باشم اما هميشه توي شهر مي بينمش. خواهرتون خيلي خوشحاله، انگار كه اونو به دست آورده. ماما مي گه سرهنگ براندون هم عاشق اون شده. خيلي جاي تبريك داره كه آدمي مثل اون عاشق شده، چون اهل اين چيزها نيست.
الينور مؤدبانه تبسمي مي كند. ويلوبي چهارچرخه را به سمت جلو مي راند. شارلوت به آنها اشاره كرده و همراه خانم جنينگز مي خندد. لوسي كنار الينور مي نشيند.
لوسي: دوشيزه دش وود مي تونم كنار شما بشينم؟ خيلي وقته كه دلم مي خواست با شما آشنا بشم! خيلي از خوبي شما شنيدم.
الينور از ذهنش مي گذرد كه بحث را عوض كند.
الينور: خوشحالم. اما سرجان و خانم جنينگز هم زياده از حد از من تعريف مي كنن. مطمئناً من اون طوري هم نيستم كه اونها مي گن.
لوسي: نه، من از كسي شنيدم كه از شما تعريف مي كرد كه اهل مبالغه نيست.
لوسي آن قدر آهسته حرف مي زند كه گويي نمي خواهد كس ديگري حرفش را بشنود. در اين لحظه سواركاري به سمت آنها مي آيد. همه متوجه ورود اين تازه وارد مي شوند.
سرجان: اين ديگه كيه؟
سوار كار يك پيام آور است و ظاهراً از راه دوري آمده. او دنبال سرهنگ براندون مي گردد و نامه اي به دست او مي دهد كه باعث مي شود براندون به سرعت حركت كند. خانم جنينگز كنجكاو است كه چه شده.
سرهنگ براندون: اسبم! سريع تر!
سرجان: جريان چيه براندون؟
سرهنگ براندون: بايد برم لندن.
سرجان: نه! غير ممكنه!
همه گرد براندون جمع مي شوند. او ناراحت به نظر مي رسد. يك خدمتكار است سرهنگ را مي آورد.
سرهنگ براندون: لازمه كه برم.
نجوايي حاكي از نارضايي حاضران به گوش مي رسد. سرجان ناراحت است و بار ديگر اعتراض مي كند.
سرجان: ولي براندون ... ما همگي اينجا جمع هسيتم. نمي شه بدون ميزبان پيك نيكي در دلافورد برگزار كنيم! فردا برو.
ويلوبي: يا صبر كنين تا برگرديم ... نمي توني چند ساعت ديگه بري.
سرهنگ براندون: حتي يه دقيقه رو هم نمي تونم از دست بدم.
در حال حرف زدن، سوار بر اسب مي شود. اصرار نگران كننده او باعث مي شود تمام اعتراض ها فرو بنشيند. او همه را كه كنجكاو شده اند ترك كرده و چهار نعل از آنجا دور مي شود. پس از رفتن او فوراً همه شروع مي كنند به حرف زدن. لوسي هنوز كنار الينور است.
لوسي: اوه دوشيزه دش وود، من طاقتش رو ندارم! اونم درست موقعي كه فرصت حرف زدن با شما نصيب من شده بود.
منبع: فيلم نگار شماره 36