حس و حساسيت «قسمت چهارم»


 






 

114-داخلي - خانه خانم جنينگز - اتاق پذيرايي - روز
 

الينور پشت ميزي نشسته و مشغول نوشتن نامه اي است. ناگهان صداي تقه اي از در ورودي به گوش مي رسد. صداي گام هايي شنيده مي شود. او برمي گردد. پيشخدمت همراه سرهنگ براندون وارد مي شود. الينور بلند مي شود تا به او خوشامد بگويد.
الينور: سرهنگ، ممنونم كه اومدين.
سرهنگ تعظيمي مي كند. لحن الينور آزرده به نظر مي رسد. براندون به نظر تكيده مي رسد.
سرهنگ براندون: حال خواهرتون چطوره؟
الينور: بايد هرچه زودتر اونو ببرم خونه. خونواده پالمر مي تونن تا كليولند ما را همراهي كنن كه تا بارتون يك روز راهه.
سرهنگ براندون: پس اجازه بدين من شما رو همراهي كنم و خودم دقيقاً شما رو از كليولند ببرم بارتون.
الينور با حق شناسي دست او را مي گيرد.
الينور: من اعتراف مي كنم كه دقيقاً دلم مي خواست همين اعتراف بيفته. ماريان خيلي رنج مي كشه و اون چه كه بيش از هر چيز ديگه منو رنج مي ده اين كه خيلي براي خواهرم سخته كه به آقاي ويلوبي حق بده. شما كه اخلاق اونو مي شناسين.
پس از لحظه اي براندون سري تكان مي دهد. به نظر مي رسد كه نمي تواند آرام و قرار بگيرد و برايش دشوار است كه شروع به سخن گفتن كند.
براندون: شايد من ... من احترام زيادي براي همه شما قائلم دوشيزه دش وود، به من اجازه مي دين مراتب ارادت خودم رو به شما ثابت كنم؟ ... تنها چيزي كه من مي خوام اينه كه مفيد واقع بشم.
الينور: مثل اين كه شما چيزهايي در مورد آقاي ويلوبي مي خواستين به من بگين.
سرهنگ براندون (سري تكان مي دهد): وقتي آخرين بار بارتون رو ترك مي كردم. بايد برگردم به گذشته دور. بايد قدري از خودم براتون بگم. حتماً خانم جنينگز چيزهايي از گذشته من به شما گفته ... ماجراي غم انگيزي كه با دختري جوان به نام اليزا داشتم.
الينور سري تكان مي دهد.
سرهنگ براندون: چيزي كه همه خبر ندارن اينه كه بيست سال پيش اليزا كودكي رو به دنيا آورد. پدر اون كودك هر كسي كه بود، اون و بچه ش رو رها كرد.
فضا سنگين شده و نگراني الينور نيز افزايش يافته است.
سرهنگ براندون: وقتي اون داشت مي مرد از من تقاضا كرد كه مواظب بچه باشم. اليزا در دست من مرد، دلشكسته و رها شده ... آه! دوشيزه دش وود همچين مسئله اي كه سال هاست پنهان مونده ... خطرناكه كه ...
او قدم مي زند، تا بتواند رنجي را كه مي كشد پنهان كند.
سرهنگ براندون: من هنوز هم نمي توانم اليزا رو فراموش كنم. من بچه رو پيش خودم نگه داشتم ... اسمش بث بود ... و بعد اونو به خانواده اي كه بهشون اعتماد داشتم سپردم تا ازش نگه داري كنند. هر وقت كه امكاناتش بود به ديدن او مي رفتم. اون مثل مادرش كله شق و يكدنده بود. خدا منو ببخشه، من لوسش كردم، اجازه دادم تا بيش از حد آزاد باشه. تقريباً يك سال پيش اون غيبش زد.
الينور:‌غيبش زد؟!
سرهنگ براندون: من دنبالش گشتم ولي هشت ماه هيچ خبري ازش نشد. بالاخره يه روز در پيك نيكي كه در دلافورد برگزار كردم، خبري ازش بهم رسيد. اون صاحب بچه اي شده بود ... و يه آدم پست فطرت ...
براندون مكث مي كند و مستقيماً به چشم هاي الينور نگاه مي كند.
الينور: خداي بزرگ. منظورتون ... ويلوبيه؟
براندون سري تكان مي دهد. الينور خودش را درون صندلي مي اندازد، به شدت حيرت كرده است.
سرهنگ براندون: قبل از اون كه من بتونم باهاش رو در رو بشم، ليدي آلن خبردار شد و اونو برگردوند لندن. اونم شباب زده برگشت.
الينور: آره! اون روز صبح صبح بي هيچ توضيحي ما رو ترك كرد!
سرهنگ براندون: ليدي آلن اونو از ارث محروم كرده. اون هيچي براش نموده و ممكنه هرچي كه داره خرج بدهكاري هاش بشه.
الينور: ... و براي همين ماريان رو ترك كرد تا دوشيزه گري و پنجاه هزار پوند اونو صاحب بشه.
براندون ساكت است. الينور نفسش درنمي آيد.
الينور: از وقتي كه اينو فهميدين، آقاي ويلوبي رو ديدين؟
براندون (سري تكان مي دهد): ما قرار قبلي داشتيم، اون از خودش دفاع كرد ولي من نپذيرفتم.
الينور به او خيره شده،‌ متحير مانده.
براندون: فايده اي نداشت.
الينور سري تكان داده و براي لحظه اي سكوت مي كند.
الينور: بث هنوز توي شهره؟
سرهنگ براندون: مي خواد تا زمان زايمان بره به روستا. عجب تقديري اين مادر و دختر پيدا كردن.
مكث.
سرهنگ براندون: دوشيزه دش وود، مزاحمتون نمي شم، از صميم قلب اعتماد دارم كه شايد بتونم از غم هاي خواهرتون كم كنم.
براندون به طرف در مي رود و سپس توقف مي كند. او به سوي الينور برمي گردد و سعي مي كند چيزي بگويد.
سرهنگ براندون: به نظر من رفتار آقاي ويلوبي بدترين نوع هرزگيه ... اما من از ليدي آلن شنيدم كه اون روز اون مي خواست خواستگاري كنه. اما من نمي تونم بپذيرم كه قصد اون از دوستي با ماريان نادرست بوده. تقريباً يقيين دارم كه اون مي خواست با ماريان ازدواج كنه. اما نه به خاطر پول.
الينور به براندون نگاه مي كند. سكوت.

115-داخلي - خانه خانم جنينگز - اتاق خواب - شب
 

ماريان روي تخت نشسته و به جايي زل زده است. الينور كنار او زانو زده است و دست هاي او را گرفته است.
الينور: عزيزم،‌ آيا كار درستي كردم كه بهت گفتم؟
ماريان: البته.
الينور: با وجود هر كاري كه اون در گذشته انجام داده يا الان داره انجام مي ده؛ اما تو بايد مطمئن باشي كه اون عاشق تو بود.
ماريان: اما كافي نيست. نيست.

116- داخلي - خانه خانم جنينگز- كتابخانه - روز
 

الينور تنهاست و سرش را در دست گرفته. ناگهان خانم جنينگز سر حال و قبراق با عجله وارد مي شود.
خانم جنينگز: دوشيزه دش وود، كسي اينجاست كه از ديدنش خوشحال مي شي.
به دنبال او لوسي وارد مي شود. خانم جنينگز مي رود، مثل هميشه شلوغ و پلوغ است. چهره لوسي پريشان به نظر مي رسد.
لوسي: دوشيزه دش وود، حال خواهر عزيزتون چطوره؟ بيچاره! بايد بگم اگه مردي حتي رفتاري كمتر از اين با من بكنه، من واقعاً نمي دونم بايد چه كار كنم.
الينور: دوشيزه استيل، اميدوارم از بودن با فاني و جان لذت برده باشين.
لوسي: دوشيزه دش وود، هيچ وقت توي عمرم اين قدر خوشحال نشده بودم. به نظر من زن برادر شما خيلي از من خوشش اومده. من اومدم تا به شما بگم ...
چون باورتون نمي شه كه چه اتفاقي افتاده!
الينور: نه فكرش رو هم نمي تونم بكنم.
لوسي: ديروز من به مادر ادوارد معرفي شدم!
الينور: واقعاً؟
لوسي: اون رفتار خيلي صميمانه اي داشت. من هنوز ادوارد رو نديدم ولي حس مي كنم خيلي زود اونو ببينم.
پيشخدمت: دوشيزه دش وود، آقاي ادوارد فرارس آمدن شما رو ببينن.
سكوتي پراضطراب ايجاد مي شود.
لوسي: بگين بيان داخل.
الينور كاملاً ناخواسته مي نشيند و سپس دوباره بلند مي شود. ادوارد به حضور پذيرفته شده، هم مضطرب و هم مشتاق به نظر مي رسد. لوسي روي صندلي كنار پنجره مي نشيند، اما او در ابتدا فقط الينور را مي بيند.
ادوارد: دوشيزه دش وود ... چقدر من.
اما الينور حرف او را قطع مي كند.
الينور: آقاي فرارس خوشحالم شما رو مي بينم شما ... حتماً دوشيزه استيل رو مي شناسين.
ادوارد به آرامي برمي گردد و تبسمي بي حالت به لوسي مي كند. او رنگش را باخته. سپس تعظيمي كرده و گلويش را صاف مي كند.
ادوارد: حالتون چطوره دوشيزه استيل.
لوسي: من خوبي، ممنون آقاي فرارس.
ادوارد نمي داند چه كند يا چه بگويد. آب دهانش را قورت مي دهد.
الينور: بنشينين آقاي فرارس.
چشمان لوسي مثل شيشه اي شكسته تيز شده اند. ادوارد سرپا استاده، نوميدانه به اين زن و سپس آن زن نگاه مي كند.
لوسي: آقاي فرارس حتماً تعجب كردين كه مي بينين من اينجام. حتماً فكر مي كردين كه خونه خواهرتون هستم.
اين دقيقاً هماني است كه ادوارد فكر كرده بود. سعي مي كند لبخندي بزند. اما عضلات صورتش كار نمي كنند. الينور سعي مي كند كمك كند تا فضا عوض شود.
الينور: آقاي فرارس بذارين ماريان رو خبر كنم. اون خيلي دلش براي شما تنگ شده.
الينور به طرف در مي رود. خوشحل است كه در رفته ولي ماريان با ورودش مانع او مي شود. او علي رغم نگراني اش از ديدن ادوارد بسيار مسرور شده است.
ماريان: من صداتون رو شنيدم! پس بالاخره ياد ما هم كردين!
ادوارد از حضور او حيرت كرده و براي لحظه اي دستپاچگي خودش را فراموش مي كند.
ادوارد: منو ببخشين، ماريان، شرمنده ام كه خيلي تأخير كردم. رنگتون پريده. اميدوارم مريض نباشين؟
ماريان:‌ اوه، فكر منو نكن ... الينور حالش خوبه ... مي دوني اين براي هر دوي ما كافيه!
ماريان به شكل تشويق آميزي به الينور اشاره مي كند، ولي به نظر مي رسد كه ادوارد نمي تواند به او نگاه كند.
ادوارد: ماريان، لندن به نظر شما چطوره؟
ماريان:‌ اصلاً جالب نيست، ديدن تو به همه اينجا مي ارزه، مگه نه الينور؟
بار ديگر ماريان آتش عشق اين عاشق را شعله ور مي كند. الينور سعي دارد با حالت چشم هايش به ماريان نشان دهد كه ساكت شود اما فايده اي ندارد. ماريان در حضور لوسي كه به شكلي غيردوستانه به آنها زل زده؛ سردي رفتار اين دو را تحقير مي كند.
ماريان: چرا اين قدر طول كشيد كه بيايي و ما رو ببيني؟
ادوارد: جاي ديگه خيلي كار داشتم.
ماريان: جاي ديگه! اما وقتي يه همچي دوست هايي داري كه مي توني بيايي و اونها را ببيني،‌ اين چه كاريه كه مانع تو شد؟
لوسي: دوشيزه ماريان، شايد شما فكر مي كنين مردهاي جوان نبايد كاري داشته باشن كه بخوان انجام بدن.
اين حرف الينور را متوحش مي كند اما ماريان توجهي به اين حرف نمي كند و با حرارت به سوي لوسي برمي گردد.
ماريان: اصلاً. ادوارد خيلي خودخواهه و مي خواد همه رو اذيت كنه.
ادوارد حركتي از سر ناراحتي انجام مي دهد و صدايي از خودش درمي آورد.
ماريان: ادوارد، نمي شيني؟
ادوارد:‌ منو ببخشين ولي من مجبورم برم ...
ماريان: اما تو كه تازه رسيدي!
الينور بلند مي شود، كارت به استخوان هر دوي آنها رسيده و بايد بروند.
ادوارد: بايد عذر منو بپذيرين، من بايد برم پيش فاني.
لوسي مثل برق از جا مي پرد.
لوسي: آقاي فرارس پس بهتره منو تا خونه خواهرتون همراهي كنين.
مكثي به شدت آزاردهنده به وجود مي آيد.
ادوارد: باعث افتخاره. خداحافظ دوشيزه دش وود، دوشيزه ماريان.
با آنها خداحافظي مي كند. ماريان از سر نگراني سكوت كرده. لوسي آماده مي شود كه با ادوارد برود.
پس از تعظيمي خشك و جدي و بدرودي زمزمه وار از سوي ادوارد، آنها مي روند.
ماريان به شگفتي به خواهرش مي نگرد.
ماريان: چرا اصرار نكردي كه اون بمونه؟
الينور: اون دلايل خودش رو براي رفتن داشت.
ماريان: بدون شك دليلش به سردي تو برمي گشت. اگه من به جاي ادوارد بودم حتماً پيش خودم فكر مي كردم كه منو تحويل نگرفتي.

117- خارجي - خانه جان و فاني - پذيرايي - روز
 

بعد از ظهر آرام و ساكت.

118- داخلي - خانه جان و فاني - اتاق پذيرايي - روز
 

لوسي كنار فاني كه بي هدف مشغول كار روي يك زنبيل است، نشسته است. لوسي با تندي با فاني مي گويد:
لوسي: بيچاره دوشيزه ماريان خيلي بد آورده. وقتي به اون فكر مي كنم اون قدر وحشت مي كنم كه پيش خودم فكر مي كنم هيچ وقت ازدواج نكنم.
فاني: اين چه حرفيه. تو ازدواج مي كني اونم بهتر از هركدوم از دخترهاي دش وود.
لوسي: چطور امكان داره؟
فاني: تو ده برابر اونها هوش و زيبايي داري.
لوسي: ولي من هيچ جهيزيه اي ندارم.
فاني: هميشه چيزهايي هست كه جاي جهيزيه رو بگيره و تو به وفور اونها رو داري. اصلاً تعجب نخواهم اگر تو فراتر از انتظار ازدواج كني.
لوسي: اميدوارم. يه مرد جواني هست ...
فاني: آها! خوشحالم اينو مي شنوم، آيا وضع مالي خوبي داره و بانزاكت هست؟
لوسي: اوه هر دو رو با هم داره ... اما حتماً خونواده اش مخالفت خواهند كرد.
فاني: نچ نچ! عزيزم تا چشم اونها به تو بيفته اجازه مي دن اين اتفاق بيفته.
لوسي: من يه راز خيلي بزرگ دارم. به هيچ كس گفتم چون مي ترسم كسي از اون باخبر بشه.
فاني نگاهش مي كند، كنجكاو است كه بيشتر بداند.
فاني: عزيزم من خيلي آدم رازداري ام.
لوسي:‌ اي كاش جرئت گفتنش ...
فاني: بهت اطمينان مي دم كه جيكم هم درنياد.
لوسي به سوي فاني خم مي شود تا در گوش او زمزمه كند.

119-خارجي - خانه جان و فاني - روز
 

براي لحظه اي نمايي دور از خانه را در سكوت مي بينيم، سپس از درون صدايي وحشتناك به گوش مي رسد.
فاني (خارج از قاب): مار توي آستينم پرورش دادم!

120- خارجي - خانه جان و فاني - باغ پشتي - روز
 

فاني سعي دارد لوسي را از خانه بيرون كند. رابرت و جان سعي دارند او را سر عقل بياورند. فاني دستش را رها كرده و عقب مي افتد. لوسي بر روي رابرت افتاده و رابرت به عقب پرت مي شود.

121- خارجي - خياباني در لندن - روز
 

خانم جنينگز با آن پاهاي چاق و چله اش تا آنجا كه مي تواند دارد مي دود.

122-خارجي - خانه خانم جنينز - خيابان بركلي - روز
 

خانم جنينگز نفس زنان جلوي پله ها مي رسد.

123- داخلي - خانه خانم جنينگز - اتاق خواب - روز
 

الينور و ماريان دارند اثاثيه شان را مي بندند. آنها غمگين و تودار به نظر مي رسند. خانم جنينگز نفس بريده وارد مي شود.
خانم جنينگز: اوه عزيزانم! عجب فتنه اي! آقاي ادوارد فرارس ... هموني كه من پيش شما سر به سرش مي گذاشتم ... همه اين پنج سال رو با لوسي استيل نامزد بوده!
ماريان نفسش در سينه حبس مي شود. نگاهي به الينور كه به او سري به علامت تأييد تكان مي دهد، مي اندازد.
خانم جنينگز: بيچاره آقاي فرارس! مادرش كه با وجود همه حرف ها زن بسيار با افتخاريه از اون خواسته كه اين نامزدي رو به هم بزنه، اما اون نمي خواد زير قولي كه به لوسي داده بزنه. اون پاي اين دختر وايساده و يه پني هم گيرش نمياد! مادرش همه چيز رو به رابرت خواهد داد. ولي من نمي تونم صبر كنم. بايد برم پيش لوسي. زن برادرتون به اون پرخاش كرده.
او جست زنان اتاق را ترك مي كند. در اتاق سكوتي برقرار مي شود.
ماريان: تو از كي مي دونستي؟
الينور: از همون بعد از ظهري كه خانم جنينگز ما رو دعوت كرد به لندن.
ماريان: چرا به من چيزي نگفتي؟
الينور: لوسي از من خواست كه به كسي چيزي نگم.
ماريان در كمال ناباوري به او نگاه مي كند.
الينور: نمي تونستم قولم رو بشكنم.
پيداست كه شكي در اين مسئله وجود ندارد.
ماريان: ولي ادوارد تو رو دوست داره.
الينور: اون هيچ قولي به من نداده. اون سعي كرد كه در مورد لوسي به من بگه.
ماريان: اون نمي تونه با اون دختر ازدواج كنه.
الينور: دلت مي خواد اون هم با اون دختر همون رفتاري رو بكنه كه ويلوبي با تو كرد؟
ماريان: نه ولي من نمي خوام اون با كسي كه دوست نداره ازدواج كنه.
الينور به سختي سعي دارد خودش را كنترل كند.
الينور: ادوارد خيلي وقت پيش به اون قول داده، خيلي قبل از اوني كه با من ملاقات كنه. اگرچه ممكنه كه اون غم و غصه اي رو پنهان كرده باشه، اما فكر مي كنم اون خوشحاله از اين كه به قولي كه داده، عمل مي كنه. ما بايد بپذيريم كه ادوارد با لوسي ازدواج مي كنه و من و تو هم مي ريم خونه.
ماريان: هميشه پذيرش و تسليم! هميشه وظيفه، آينده نگري و احترام! الينور، پس دلت چي؟
الينور بالاخره زبان مي گشايد. او تقريباً با خشونت به سوي ماريان برمي گردد.
الينور: تو چي از دل من مي دوني؟ تو به جز رنج خودت، ديگه از چي خبر داري؟ هفته ها اين راز به سينه ام فشار مي آورد و نمي تونستم اونو حتي به يه نفر بگم. همه داشتن اميد و آرزوي منو بر باد مي دادن. بارها و بارها مي بايستي وجد و شادماني لوسي رو تحمل مي كردم، در حالي كه مي دونستم كه براي هميشه دارم از ادوارد دور مي شم. باور كن ماريان، مي تونستم سكوت نكنم. من اون قدر دليل داشتم كه بتونم دل همه رو بشكنم، حتي دل تو رو.
سكوت كامل، سپس ماريان زمزمه وار سخن مي گويد.
ماريان: اوه، الينور!
ماريان به هق هق مي افتد و بازوهايش را دور الينور حلقه مي كند. سعي دارد او را آرام كند.

124-خارجي - خانه پالمر - خياباني در لندن - روز
 

لوسي و خانم جنينگز در آستانه در هستند. لوسي رقت انگيز و پريشان به نظر مي رسد؛ با بقچه اي كوچك در دست. در باز است و شارلوت جلوي پيشخدمت ايستاده و او را به داخل راهنمايي مي كند.
سرهنگ براندون (خارج از قاب): من شنيدم كه دوست شما آقاي فرارس به خاطر نامزدي اش با دوشيزه استيل كاملاً از طرف خونواده ش طرد شده.

125-خارجي - ميدان جلوي خانه خانم جنينگز- لندن - روز
 

الينور و براندون در اين ميدان خلوت راه مي روند.
سرهنگ براندون (ادامه): آيا درست به من خبر داده ان؟ اين درسته؟
الينور محترمانه از پاسخ دادن به اين پرسش نامنتظره طفره مي رود.
الينور: در واقع همين طوره. شما آقاي فرارس رو مي شناسين؟
سرهنگ براندون: نه، ما هيچ وقت با هم ملاقات نكرديم. اما من سنگدلي رو خيلي خوب مي شناسم ... اين سنگدلي نابخردانه را كه دو جوان را كه مدت زياديه همديگه رو دوست دارن، از هم دور مي كنه. خانم فرارس نمي دونه داره چه بلايي سر پسرش مياره.
او مكثي مي كند، ابرو در هم مي كشد تا چيزي را به خاطر بياورد. الينور منتظر است او چيزي بگويد.
سرهنگ براندون: من پيشنهادي دارم كه مي تونه باعث بشه اون فوراً بتونه به دوشيزه استيل ازدواج كنه. از اونجايي كه اين آقا دوست نزديك خانواده شماست. شايد شما بهترين كسي باشين كه مي تونه اينو بهش بگه.
الينور كاملاً دارد پس مي افتد. او لحظه اي براي پاسخ دادن نياز دارد.
الينور:‌ سرهنگ، من مطمئنم كه اگه اون اين حرف ها را از لب هاي شما بشنوه حتماً بسيار خوشحال مي شه.
سرهنگ براندون: من فكر نمي كنم. اگه چيزي بشه گفت اينه كه رفتار اون ثابت كرده كه آدم مغروريه. من احساس مي كنم اين كار بهترين كاره.

126-داخلي - خانه خانم جنينگز - كتابخانه - روز
 

الينور منتظر است. خدمتكار اعلام مي كند كه ادوارد آمده و او فوراً وارد مي شود. پس از ماه ها براي اولين بار آن دو تنها هستند و براي لحظه اي هيچ كدام هيچ چيز نمي گويند.
الينور: آقاي فرارس.
ادوارد: دوشيزه دش وود.
الينور يك صندلي به او نشان مي دهد تا بنشيند، اما هيچ كدام نمي نشينند.
الينور: ممنونم كه به اين سرعت به پيام من پاسخ دادين.
ادوارد: وقتي پيام شما رو ديدم خيلي خوشحال شدم. دوشيزه دش وود ... من. خدا مي دونه كه شما چه فكري در مورد من مي كنين.
الينور: آقاي فرارس.
ادوارد حرف او را قطع مي كند، نوميدانه در پي شرح ماجراست.
ادوارد: من مي دونم كه حقي ندارم تا چيزي بگم.
الينور نمي گذارد او ادامه بدهد.
الينور: آقاي فرارس من خبرهايي خوبي دارم. فكر مي كنم شما دوست ما سرهنگ براندون رو مي شناسين؟
ادوارد كاملاً گيج شده است.
ادوارد: بله اسم اونو شنيدم.
الينور نسبتاً سريع تر از حد معمول شروع به صحبت مي كند.
الينور:‌سرهنگ براندون از من خواست تا به شما بگم كه اون بسيار خرسند مي شه اگر شما در املاك او در دلافور ساكن بشين كه الان خاليه. اون اميد داره با اين كار شما بتونين با دوشيزه استيل ازدواج كنين.
ادوراد ابتدا نفهميده كه جريان از چه قرار است. الينور مي نشيند.
ادوارد: سرهنگ براندون اين حرف رو زده؟
الينور:‌ بله، اون با اين كار مي خواد بگه كه نگران شما و اين موقعيت خطيريه كه براي شما پيش اومده.
اكنون ادوارد حيرت زده مي نشيند.
ادوارد: سرهنگ براندون به من ملك پيشنهاد كرده؟ يعني ممكنه؟
الينور: نامهربوني خونواده شما باعث شده تا در جاهاي ديگه اي دوست پيدا كنين و اين شما رو شگفت زده كرده.
ادوارد به الينور نگاه مي كند. چشم هايش حاكي از اين است كه كاملاً فهميده ماجرا از چه قرار است.
ادوارد: نه، در مورد شما نه. من نمي تونم از شما و خوبي شما بگذرم ... من كاملاً مديون اينم. اي كاش مي تونستم بگم. ولي شما مي دونين كه من سخنور خوبي نيستم.
الينور: شما كاملاً اشتباه مي كنين. من با يقين مي گم كه شما مديون شايستگي خودتونين ... من هيچ دخالتي در اين امر نداشتم.
اما ادوارد اكنون كاملاً به اين باور رسيده كه اين پيشنهاد از طرف خود الينور بود.
ادوارد: سرهنگ براندون بايد آدم بسيار محترم و بزرگي باشن.
الينور اكنون آرامش پيدا كرده تا دست كم چيزي بگويد كه واقعاً در دل دارد.
الينور: او مهربان ترين و بهترين مرد است.
اين حرف حتي كمي ادوارد را غمگين مي كند. او براي لحظه اي سكوت مي كند، اما به خود مي‌ آيد.
ادوارد: مي تونم بپرسم كه چرا خود سرهنگ اين حرف رو به من نگفت؟
الينور: فكر مي كنم كه اون حس كرده بهتره اين حرف رو يك ... دوست بگه.
ادوارد به الينور نگاه مي كند. چشمانش لبريز از اندوه است.
ادوارد: دوستي شما مهم ترين چيز زندگي منه.
الينور: هميشه اين دوستي را خواهيد داشت.
ادوارد: منو ببخشين.
الينور: آقاي فرارس ... افتخار شما اينه كه روي قولتون ايستادين ... اين مهم تر از هر چيز ديگه اس ... اميدوارم شما ... هر دوتون ... بسيار خوشبخت بشين.
آنها بلند مي شوند. الينور اداي احترام كرده و ادوارد تعظيم مي كند.
ادوارد: خداحافظ دوشيزه دش وود.
ادوارد در سكوت مي رود. الينور همچنان وسط اتاق ايستاده.

127- خارجي - خانه خانم جنينگز - روز
 

كالسكه خانواده پالمر بيرون خانه توقف كرده. سرهنگ براندون به ماريان كمك مي كند سوار شود. همين طور به الينور، سپس سوار اسبش شده آنها را همراهي مي كند. خانم جنينگز از روي پله ها براي آنها دست تكان مي دهد. كالسكه دور مي شود. خانم جنينگز فين مي كند، نگاهي به سر تا پاي خيابان مي اندازد تا ببيند خبري از شايعات و بدگويي پشت سر ديگران هست يا نه. سپس مي رود داخل و آهي مي كشد.

128- داخلي - كالسكه پالمرها - در جاده - روز
 

ماريان با چشمان بسته تكيه داده. به نظر سرحال نمي رسد. آقاي پالمر پشت روزنامه اش از نظر پنهان است.
شارلوت: عجب شانسي آوردن لوسي و ادوارد كه تونستن ملكي اين قدر نزديك بارتون پيدا كنن! شما مي تونين اغلب بهشون سر بزنين. دوشيزه ماريان اين كار باعث خوشحاليتون مي شه. من به جرئت مي گم كه به خاطر رفتاري كه با تو داشت از هيچ كس به اندازه ويلوبي بدم نمياد. مردك غيرقابل تحمل! فكرش رو بكن كه مي تونيم خونه غيرقابل تحمل اونو از بالاي تپه خونه مون ببنينم!
نماي نزديك از چشم هاي ماريان كه به آرامي باز مي شوند.
شارلوت: من از جكسون مي خوام تا درخت هاي بلندي اونجا بكاره.
آقاي پالمر(از پشت روزنامه): تو همچي كاري نمي كني.

129- خارجي - كالسكه پالمرها - فضاي باز - روز
 

كالسكه نرم و تند مي رود. براندون هم كنار آن مي تازد.
شارلوت (خارج از قاب): من شنيدم كه لباس عروسي دوشيزه گري از بهترين هاي پاريس بوده. دلم مي خواد اونو ببينم. اگرچه به جرئت بايد بگم كه بدبختانه سر دست و يقه ش دلبري شدن. فرانسوي ها چه مي دونن مد چيه؟

130و 131- خارجي - كليولند - راه كالسكه رو - بعد از ظهر
 

كالسكه بيرون از محل اقامت پالمر ايستاده. براندون به ماريان و الينور كمك مي كند تا پياده شوند.
شارلوت (خارج از قاب): من تصميم دارم كه ديگه هيچ وقت اسم آقاي ويلوبي رو دوباره به زبون نيارم و از اون گذشته هر كي رو ببينم بهش مي گم كه اون آدم به دردنخوريه.
آقاي پالمر(خارج از قاب): ساكت شو.
الينور و ماريان روي پله ها مي ايستند تا خانواده پالمر از ميان انبوه خدمتكاران از كالسكه بيرون بيايند.
الينور(زير لبي): گمون نمي كنم از وقتي كه از لندن راه افتاديم اين دختر يه لحظه سكوت كرده باشه. تقصير من بود ... بايد راه ديگه اي براي رسيدن به خونه پيدا مي كردم.
ماريان: بايد به خودت مي گفتي كه راه ديگه اي نيست.
الينور: عزيزم به زودي مي رسيم خونه و مامان تو رو آروم مي كنه.
ماريان: از اين همه نشستن خسته شده م. مي شه به شارلوت بگي كه من مي رم قدم بزنم؟
الينور با نگراني نگاهي به آسمان مي اندازد.
الينور: فكر مي كنم مي خواد بارون بياد.
ماريان: نه، نه بارون نمياد.
الينور كمكي از دستش برنمي آيد جز اين كه لبخندي به ماريان تحويل بدهد.
الينور: تو هميشه اينو مي گي ولي هميشه اين اتفاق مي افته.
ماريان: من مي رم به باغ نزديك منزل.
ماريان دور مي شود. الينور با اضطراب رفتن او را نگاه مي كند.

132- داخلي - كليولند - اتاق پذيرايي - روز
 

خانم بانتينگ‌ (يك پرستار بچه بد عنق) به آقاي پالمر نگها مي كند كه كودكي را در بغل گرفته كه گريه مي كند.
شارلوت: سرهنگ، ما به توماس كوچولو افتخار مي كنيم ... و پدرش.
براندون نگاهي به آقاي پالمر مي اندازد كه بچه را در بغل دارد.

133-خارجي - كليولند - باغ - روز
 

ماريان عمداً به سوي ديوار باغ مي رود، كه آن سويش يك تپه ديده مي شود.

134- داخلي - كليولند - اتاق پذيرايي - روز
 

الينور وارد مي شود و مي بيند شارلوت آنجا تنهاست و توماس كوچولو همراه اوست.
شارلوت: شما اينجايين دوشيزه دش وود! آقاي پالمر و سرهنگ خودشون رو در اتاق بيليارد حبس كرده ان. بيا توماس كوچولو رو ببين. دوشيزه ماريان كجاست؟
الينور: رفته توي باغ تا كمي هوا بخوره.
شارلوت:‌ خيلي خوبه. حسن بزرگه مناطق روستايي اينه كه همه جا هواش تازه اس.
سخنراني شارلوت در مورد آب و هوا به واسطه وجود بچه اش ناتمام مي ماند.

135- خارجي - كليولند - باغ - روز
 

ماريان به دروازه باغ مي رسد و دستگيره را مي چرخاند. دروازه باز مي شود. برمي گردد نگاهي به خانه مي اندازد و از دروازه مي گذرد. اندك غرش ابرها به گوش مي رسد.

136- داخلي - كليولند - اتاق پذيرايي - روز
 

توماس كوچولو با صورت ارغواني اش ديده مي شود كه خيال ندارد آرام شود. شارلوت با بي تجربگي تكان تكانش مي دهد.
شارلوت (هوار مي كشد): اون بهترين بچه دنياست ... هيچ وقت گريه نمي كنه، مگه اين كه دلش بخواد، اون وقت گريه مي كنه، خدايا، هيچ جوري نمي شه جلوي اونو گرفت.

137- خارجي - تپه - روز
 

ماريان آرام و مصمم، به سوي نوك تپه حركت مي كند
باد در موها و لباسش پيچيده است.

138- داخلي - كليولند - اتاق پذيرايي - روز
 

الينور، كه از آشنايي با توماس كوچولو سرسام گرفته، به طرف پنجره رفته و بيرون را نگاه مي كند. ابروهايش را در هم مي كشد.

139- خارجي - كليولند - باغ - روز
 

نقطه ديد الينور. ماريان اكنون ديده نمي شود. ابرهاي توفان زا جمع شده اند.

140- داخلي - كليولند - اتاق پذيرايي - روز
 

الينور از پنجره رو برمي گرداند. توماس كوچولو براي يكي دو ثانيه آرام گرفته است.
الينور: نمي تونم ماريان رو ببينم.
غرش رعد و برق، توماس كوچولو بار ديگر گريه سر مي دهد.

141- خارجي - تپه - روز
 

باران شروع به بارش كرده است. ماريان بي اعتنا قدم برمي دارد.

142- داخلي - كليولند - اتاق پذيرايي - روز
 

شارلوت بر سر توماس كوچولو داد مي زند و به الينور مي گويد:
شارلوت: شايد توي يكي از گلخانه ها پناه بگيره!

143- خارجي - تپه -روز
 

ماريان به بالاي تپه رسيده است. خيس از باران به منار مخروطي خانه ويلوبي نگاه مي كند؛ مكاني كه چه بسا الان خانه او بود. باران بر صورتش مي زند و باد موهايش را به اطراف صورتش مي ريزد. از ميان لب هاي يخ زده اش زمزمه مي كند.
ماريان: عشق، عشق نيست/ كه دگرگون شود به گاه دگرگون شدن/ يا تاب بردارد به دست كسي كه آن را بخواهد از ميان بردارد/ اوه، نه! عشق نشاني هميشگي است/ كه از مينه توفان ا ست و هيچ گاه نمي لرزد

144-خارجي - كليولند - گلخانه - روز
 

براندون به دنبال ماريان مي گردد. وارد گلخانه مي شود.
سرهنگ براندون: ماريان!

145- خارجي - تپه - روز
 

ماريان به خانه ويلوبي زل زده است، تبسم عجيبي روي لب هايش ديده مي شود. سپس آن چنان كه گويي ويلوبي پهلوي اوست؛ او را صدا مي زند.
ماريان: ويلوبي ... ويلوبي.

146-داخلي - كليولند - اتاق پذيرايي - روز
 

شارلوت، آقاي پالمر و الينور مضطرب و منتظرند. توماس كوچولو را برده اند. الينور از پنجره به بيرون زل زده است.
شارلوت: يك چيز كاملاً مشخصه ... وقتي اون برگرده حسابي خيس شده.
آقاي پالمر: متشكرم عزيزم كه به اين نكته اشاره كردي. نگران نباشين دوشيزه دش وود ... براندون اونو پيدا مي كنه. فكر مي كنم كه مي تونيم حدس بزنيم اون كجا رفته.

147- خارجي - تپه - روز
 

براندون ديوانه وار از كنار بالا مي رود.

148- داخلي - كليولند - اتاق پذيرايي - روز
 

شارلوت يك فنجان چاي به الينور مي دهد. الينور برمي گردد و به پنجره نگاه مي كند. او خشكش مي زند.

149-خارجي - كليولند - باغ - روز
 

نماي نقطه ديد الينور كه براندون را مي بيند كه ماريان را همراه خودش به خانه آورده. مثل اين است كه شبح ويلوبي را ديده است.

150- داخلي - كليولند - راهرو - روز
 

به محض ورود سرهنگ براندون و ماريان همه از اتاق پذيرايي خارج شده اند. سرهنگ خسته و كاملاً خيس شده است. سرما و خستگي ماريان را مات و مبهوت كرده است.
سرهنگ براندون: اون طوريش نشده ... اما بايد گرمش كنيم!
الينور و آقاي پاركر ماريان را از براندون مي گيرند و به طبقه بالا مي برند، شارلوت هم پشت سر آنها مي رود.

151- داخلي - كليولند - شب - باران
 

اين خانه بزرگ در تاريكي فرو رفته است. نشانه اي از دلواپسي و دلهره.

152- داخلي - كليولند - راهروي طبقه بالا - شب
 

الينور در لباس خواب، به در مي كوبد. آقاي پالمر در لباس خواب، مبهوت از اين كه مجبور است از رختخواب بيايد بيرون.
الينور: من فكر مي كنم كه شايد ماريان به دكتر احتياج داشته باشه.

153- داخلي - كليولند - اتاق غذاخوري - روز
 

آقاي پالمر و شارلوت پشت ميز صبحانه نشسته اند. براندون قدم مي زند. باران بند آمده است.
شارلوت: سرهنگ، دارين خودتون را از پا مي اندازين! نگران نباشين! يكي دو روز استراحت كنه حالش خوب مي شه!
آقاي پالمر: سرهنگ، به هرين اعتماد كنين، من دكتر بهتر از اون نمي شناسم.
الينور همراه دكتر هريس وارد مي شود.
دكتر هريس: اون تب عفوني داره كه خيلي جدي تر از اونيه كه در دختر جواني به اين سن و سال بشه انتظار داشت. آقاي پالمور به شما توصيه مي كنم كه كودكتون رو دور نگه دارين.
شارلوت جيغ زنان از اتاق خارج مي شود.
شارلوتـ خانم بانتينگ!‌ خانم بانتينگ!

154- خارجي - كليولند - پله هاي جلوي ساختمان - روز
 

شارلوت و خانم بانتينگ و توماس كوچولو سوار كالسكه شان مي شوند. آقاي پالمر در كنار الينور روي پله ها ايستاده. او با هم دردي واقعي به الينور نگاه مي كند.
آقاي پالمر: دوشيزه دش وود عزيز، من بيش از اوني كه بشه گفت متأسفم. اگه ترجيح مي دين بمونم، در خدمت شما هستم.
الينور متوجه گرماي قلب اين مرد در وجودش سردش مي شود.
الينور: آقاي پالمر شما لطف دارين. ولي سرهنگ براندون و دكتر هريس پيش ما هستن. ممنون براي همه كارهايي كه انجام دادين.
آقاي پالمر سري تكان داده و مي رود كه سوار كالسكه شود.

155- داخلي - كليولند - اتاق پذيرايي - روز
 

براندون نشسته و سرش را در دست گرفته. وحشت او را فراگرفته است.

156- داخلي - كليولند - اتاق خواب الينور و ماريان - روز
 

ماريان تكان خورده و از اين دست به آن دست مي شود. دكتر هريس سعي دارد نبض او را بگيرد. او به الينور كه نگران است، نگاه مي كند.
دكتر هريس: وضعش اون طوري كه انتظار داشتم، پيش نمي ره.

157- داخلي - كليولند - راهروي طبقه بالا - روز
 

الينور از اتاق خواب خارج مي شود تا براندون را پيدا كند.
سرهنگ براندون: چه كمكي از دستم برمياد؟
الينور: سرهنگ شما خيلي زحمت كشيدين.
سرهنگ: دوشيزه دش وود بگين كه يه كاري انجام بدم وگرنه ديوانه مي شم.
او به طرز خطرناكي آرام است.
الينور: اگه مادر بيان اينجا ... اون زودتر خوب مي شه.
سرهنگ: البته. ولي از بارتون تا اينجا هشت ساعت راهه. اگه توقف نكنم اوايل صبح فردا ممكنه اينجا باشيم.
به الينور اداي احترام مي كند.
سرهنگ براندون: مي دونم كه اون در دستان شما شفا پيدا خواهد كرد.

158- خارجي - كليولند - راه - شب
 

براندون سوار اسب مي شود، برمي گردد و نگاهي به خانه مي اندازد و سپس با خشونت به اسب مهميز مي زند و پيش مي رود.

159- داخلي - كليولند - اتاق خواب الينور و ماريان - شب
 

الينور كنار پنجره است و رفتن براندون را تماشا مي كند. دكتر هريس كنار ماريان است. او به سوي الينور برمي گردد.
دكتر هريس: تعداد قطره ها رو دو برابر كن، من هم هرچه زوتر برمي گردم.

160-خارجي - كليولند - شب
 

خانه در تاريكي فرورفته و تنها نور اندكي از يكي از اتاق هاي طبقه بالا به چشم مي خورد.

161- خارجي - جاده باز - شب
 

براندون به سرعت اسب مي راند، پشت سرش شنل او موج برداشته.

162- داخلي - كليولند - اتاق خواب ماريان و الينور - شب
 

چشمان تب دار ماريان مي درخشند. الينور پيشاني او را پاك مي كند. ناگهان او شروع به صحبت مي كند.
ماريان: اون كيه؟
او به انتهاي رختخواب نگاه مي كند.
ماريان: الينور، ببين، ببين.
الينور: كسي اونجا نيست عزيزم.
ماريان: اون پدره. پدر اومد.
الينور با ترس به انتهاي رختخواب نگاه مي كند. ماريان سعي دارد با لب هاي ترك برداشته اش بخندد.
ماريان:‌ باباي عزيزم!
مرگ براي مردن دارد مي آيد.
ديزالوبه:

163- داخلي - كليولند - اتاق خواب ماريان و الينور - زماني ديگر
 

چشم هاي الينور از فرط بيدار ماندن قرمز شده. او شقيقه ماريان را پاك مي كند. دكتر هريس نبض ماريان را مي گيرد و با اضطراب به الينور نگاه مي كند. سكوت او بدتر از هر گفته اي است.
ديزالوبه:

164- داخلي - كليولند - اتاق خواب الينور و ماريان - زماني ديگر
 

اتاق بسيار ساكت است. رنگ ماريان پريده. دكتر هريس كتش را مي پوشد. الينور با ترس به او نگاه مي كند.
دكتر هريس: من بايد برم و يه وسيله پزشكي بيارم. دوشيزه دش وود نمي تونم وانمود كنم حال خواهر شما خوبه. شما بايد خودتون رو آماده كنين. من به زودي برمي گردم.
او اتاق را ترك مي كند.
ديزالوبه:

165- داخلي - كليولند - اتاق خواب الينور و ماريان - زماني ديگر
 

ماريان در تب مي سوزد. الينور به او نگاه مي كند. به آرامي از جايش بلند شده و به سوي بستر ماريان مي رود. با صداي واضح مي گويد:
الينور: ماريان، ماريان، لطفاً سعي كن ...
ناگهان و به شكلي ناخودآگاه، او شروع مي كند به هق هق كردن. گريه از سر دل شكستگي و درد.
الينور: ماريان، لطفاً سعي كن ... من بدون تو نمي تونم زندگي كنم. اوه، من سعي كردم كه همه چيزهاي ديگه رو تحمل كنم ... باز هم سعي مي كنم. ولي ماريان عزيزم، منو تنها نذار.
او كنار بستر ماريان به زانو مي افتد، دست ماريان را مي گيرد و بارها مي بوسد.
ديزالوبه:

166- خارجي - كليولند - باغ ها - سحر
 

در سطح افق درخششي از نور پديد مي آيد. در نقطه اي يك چكاوك آوازي دوست داشتني سر مي دهد.

167- داخلي - اتاق خواب ماريان و الينور - صبح
 

دكتر هريس روي يك صندلي ولو شده. ماريان بي حركت دراز كشيده. الينور به دشواري از كنار او برخاسته و به سوي پنجره مي رود. رنگ او سفيد شده است. چكاوك مي خواند، سپس از پشت سر صداي بسيار ضعيفي به گوش مي رسد.
ماريان (خارج از قاب) الينور؟
الينور با فريادي برمي گردد. دكتر هريس از جايش مي پرد و ماريان را معاينه مي كند. سپس با تبسمي از سر آسودگي به سوي الينور برگشته و سري تكان مي دهد. در همان لحظه صداي چرخ هاي درشكه شنيده مي شود.
الينور: مادر!

168-خارجي - كليولند - پله هاي ورودي - صبح
 

براندون به خانم دش وود كمك مي كند از كالسكه پياده شود. او ضعيف و خسته به نظر مي رسد.

169- خارجي - كليولند - پلكان - صبح
 

الينور از پله ها پايين مي رود به طرف در مي رود و در همين لحظه براندون و خانم دش وود وارد مي شوند، الينور خود را به آغوش مادر مي اندازد.
الينور: ماما! خطر از اون رفع شده!

170- داخلي - كليولند - اتاق خواب ماريان و الينور - صبح
 

نماي نزديكي از چهره ماريان كه خانم دش وود آن را مي بوسد.
ماريان چشم هايش را باز مي كند و به مادرش لبخند مي زند. خانم دش وود او را در آغوش مي گيرد. ناگهان ماريان مضطرب مي شود. آن قدر ضعيف شده كه نمي تواند سرش را تكان دهد. سعي مي كند چيزي را زمزمه وار بگويد.
ماريان: الينور كجاست؟
الينور: من اينجام عزيزم، اينجام.
ماريان با آسودگي عميق به او نگاه مي كند. پشت سر خانم دش وود براندون كنار در ايستاده، نمي خواهد مزاحم اين صميميت شود. چشم هايش را پاك كرده و برمي گردد. ماريان او را ديده و زمزمه وار به او مي گويد.
ماريان: سرهنگ برداندون.
براندون برمي گردد، چشمانش پر از اشك است. ماريان براي لحظه اي به او نگاه مي كند، سپس بسيار آرام مي گويد.
ماريان: ممنونم.

171- خارجي - خانه ييلاقي بارتون - باغ و اطراف - روز
 

خانه ييلاقي نخستين جوانه هاي بهار را در آغوش گرفته. طنابي از شاخه هاي درختي در باغ آويخته شده. طناب شروع به تكان خوردن مي كند و مارگارت ديده مي شود كه از طناب پايين مي آيد. او براي خودش يك خانه درختي تازه درست كرده است.
سرهنگ براندن (خارج از قاب): اگرچه دريا دائماً موج خيز است/ زمين را مي خورد ماده خرگوش، تا ديگر چيزي از آن نماند

172-داخلي - خانه ييلاقي بارتون - سالن - روز
 

ماريان روي مبلي كنار پنجره نشسته، رنگ پريده است و دوران نقاهت را مي گذراند. مشتاقانه دارد به شعري كه براندون برايش مي خواند گوش مي دهد.
سرهنگ براندون: نه از زمين كاسته مي شود و نه چيزي از دست مي دهد/ هرآن چه كه فرو افتاده، مي ماند تا موسمي ديگر برآيد ...
پشت سر آنها خانم دش وود و الينور را مي بينيم كه در سوي ديگر اتاق با آرامش مشغول دوخت و دوز هستند.
خانم دش وود: مسلماً اون مثل ويلوبي پر شور و شوق نيست، اما قيافه خوشايندتري داره. اگه يادت باشه هميشه چيزي در چشم هاي ويلوبي حس مي كردم كه ازش خوشم نمي اومد.
الينور صبورانه دارد به مادرش كه گذشته را مرور مي كند، گوش مي دهد. برمي گرديم به براندون كه خواندن را تمام كرده است.
سرهنگ براندون: چون چيزي از دست نمي رود، اگر ديده شود چه بسا بتوان آن را يافت
او به ماريان نگاه مي كند. نگاهي از ته دل. همين كه او كتاب را مي بندد، ماريان تبسمي مي كند.
ماريان: مي شه فردا ادامه بديم؟
سرهنگ براندون: نه ... چون بايد برم.
ماريان: بري؟‌ كجا؟
سرهنگ براندون (با شوخي): نمي تونم بگم. يه رازه.
او بلند مي شود كه برود.
ماريان (بي اختيار): اما خيلي كه دور نمي شي؟
نماي نزديك از واكنش براندون.

173- منطقي نزديك خانه ييلاقي بارتون - روز
 

الينور و ماريان قدم مي زنند. ناگهان ماريان مي ايستد.
ماريان: اونجا.
او نقطه اي را نشان مي دهد اما الينور چيزي نمي بيند، ولي فوراً متوحش مي شود. ماريان به نقطه اي در دور دست خيره مي شود و آهي عميق مي كشد.
ماريان: اولش فكر كردم كه ويلوبي رو ديدم.
الينور:‌ بيچاره ويلوبي. اون هميشه تو رو ناراحت مي كنه.
ماريان: آيا اون منو انتخاب كرده بود؟‌ از اين كار راضي بود؟
الينور با تعجب به ماريان نگاه مي كند.
ماريان: اون زني رو دوست داشت كه هيچ پولي نداشت ... و چه بسا خيلي زود فهميد كه بايد پا روي دلش بگذاره.
الينور با تحسين به ماريان نگاه مي نگرد. ماريان از سر اندوه تبسمي مي كند.
ماريان: اگه ناراحتي اون نصف دردي باشه كه مي كشيده م، پس به اندازه كافي رنج برده.
الينور: تو کردار خودت را با اون مقايسه مي کني؟
ماريان: نه من دارم اينو با چيزي مقايسه مي کنم که چه بسا اتفاق افتاده. من اينو با تو مقايسه مي کنم.
الينور: موقعيت ما خيلي فرق مي كرد.
ماريان: مريضي من باعث شد تا گذشته رو مرور كنم. من در رفتارم هيچي نديدم به جز بي احتياطي و ندانم كاري ... حتي بدتر. من با همه گستاخي رفتار مي كردم.
الينور سعي دارد مانع حرف زدن او شود، ولي ماريان ادامه مي دهد.
ماريان: اما تو ... من در مورد تو بيش از همه اشتباه كردم. من فقط دل تو رو مي شناختم و مصيبت هاي اونو، اما هيچ وقت حتي يه ذره هم با تو مهربون تر برخورد نكردم. خودم باعث مريضي ام شدم. مي خواستم خودم رو از بين ببرم و اگه موفق مي شدم چه بدبختي اي سرشما مي اومد؟
الينور او را در آغوش مي گيرد. براي لحظه اي در سكوت بازو در بازوي هم مي مانند. سپس ماريان دور شده و با حرارت و طنزي بسيار شيرين سخن مي گويد.
ماريان: من راهم رو اصلاح خوام كرد! نه ديگه ديگران رو نگران مي كنم و نه خودم رو شكنجه مي دم. مطمئناً به طور جدي درسم رو ادامه مي دم. سرهنگ براندون بهم قول داده كتابخونه خودش رو در اختيار من بذاره و من دست كم روزي شش ساعت مطالعه خواهم كرد. تا پايان امسال با نمره خوب درس هام رو مي گذرونم.

174- خارجي - جاده اي نزديك خانه ييلاقي بارتون - روز
 

توماس كه عقب يك درشكه نشسته با سبد غذا در دست دارد نزديك خانه ييلاقي مي پرد پايين و براي راننده آن دست تكان مي دهد.

175- داخلي - خانه ييلاقي بارتون - سالن - روز
 

ماريان را مي بينيم كه كم كم بيماري از او رخت بربسته. او يك عينك پنسي به چشم زده كه او را شبيه يك جغد كرده است. او دارد كتاب مي خواند.
الينور مشغول دوخت و دوز است و خانم دش وود دارد چرت مي زند، مارگارت مي آيد و از روي شانه ماريان او را نگاه مي كند.
مارگارت‌: اگه دقت نكني كور مي شي.
بتسي زغال ها را مي آورد داخل. خانم دش وود بيدار مي شود.
خانم دش وود: بتسي، توماس از اكستر برنگشته؟
بتسي: چرا خانم ... اون دو تا فيله عالي هم با خودش آورده.
خانم دش وود با عصبانيت نگاه به الينور مي اندازد.
خانم دش وود: گوشت گاو در اكستر چندان گران نيست، اما به هر حال اينها رو براي ماريان آورده.
الينور مي خندد و چشم هايش را به سوي آسمان مي گرداند. بتسي برمي گردد تا نظرش را اعلام كند.
بتسي: دوشيزه دش وود هر تكه اش شش پني مي شه. اوه راستي، اون مي گه كه آقاي فرارس ازدواج كرده، ولي فكر مي كنم كه شما خبر داشته باشين، خانم.
سكوتي سرشار از حيرت برقرار مي شود.
خانم دش وود: بتسي، بگو توماس بياد پيش ما.
بتسي مي رود. همگي در سكوت نشسته اند. مارگارت مي خواهد حرفي در اين مورد به اينور بگويد ولي ماريان جلوي او را مي گيرد. توماس وارد مي شود.
توماس: ببخشين دوشيزه دش وود، ولي اينها ارزون ترين گوشت توي بازار بود ...
خانم دش وود: توماس، قيمت هاش خيلي خوب بود، دستت درد نكنه، مي شه لطف كني و آتش رو روشن كني؟
توماس (آسوده خاطر):‌ بله، خانم.
مكث.
خانم دش وود: توماس، كي به تو گفت كه آقاي فرارس ازدواج كرده؟
توماس در حال روشن كردن آتش بخاري پاسخ مي دهد. او با لذت داستان را تعريف مي كند.
توماس: من خودم اونو ديدم. خانم. اون و خانمش دوشيزه استيل رو. جلوي مهمان خانه جديد توي لندن درشكه نشسته بودن. وقتي داشتم از جلوي مهمان خانه رد مي شدم اتفاقي دوشيزه استيل رو ديدم. كلاهم رو برداشتم، اونم حال شما رو پرسيد، خانم. و حال دوشيزه خانم ها رو خصوصاً دوشيزه دوشيزه دش وود رو. و از من خواست بهترين تهنيت هاي او و آقاي فرارس رو به شما ابلاغ كنم. ايشون گفتن كه حتماً يك تكه از كيك عروسي رو براي شما مي فرستن.
خانم دش وود: آقاي فرارس توي كالسكه پيش اون بود؟
توماس: بله خانم ... من فقط ديدم كه ايشون تكيه دادن عقب، ولي به من نگاه نكردن.
الينور شجاعتش را از دست داده.
الينور:‌ آيا ...
اما نمي تواند ادامه دهد. ماريان نگاهي از رحم و دلسوزي به او مي اندازد و ادامه مي دهد.
توماس: بله دوشيزه ماريان ... اون خانم گفتن كه خيلي خوشحالن. ايشون خيلي خانم خوش برخوردي هستن؛ من هم از ته براي ايشون آرزوي خوشبختي كردم.
خانم دش وود: ممنون توماس.
او سري تكان مي داده و مي رود. فضاي ساكت آنجا آشفته است. الينور براي لحظه اي مي نشيند، سپس برخاسته و مي خواهد كه برود.

176 -خارجي - خانه ييلاقي بارتون - باغ - شب
 

الينور كنار در باغ ايستاده و بيرون رو نگاه مي كند. خانم دش وود مي آيد و به او ملحق مي شود. او بازوي الينور را مي گيرد و هر دو مدتي در سكوت مي مانند.
خانم دش وود: يك بار پدرت بهم گفت كه نبايد تو رو به حال خودت رها كنم. حالا مي بينم كه بيش از همه از تو غافل شدم.
الينور: نه، ماما.
خانم دش وود: چرا، اين كار رو كردم. همه ما، ماريان حق داره.
الينور: من خيلي خوب مي تونم به روي خودم نيارم.
خانم دش وود: پس ما بايد بيشتر حواسمون به تو باشه.
مكث.
الينور: ماما؟
خانم دش وود:‌ بله عزيزم؟
الينور: تفاوت دردناكي وجود داره، بين يك اتفاق ناخوشايند و نتيجه نهايي اون اتفاق .
خانم دش وود بازوي الينور را محكم مي فشارد.

177- خارجي - جاده باز نزديك بارتون - روز
 

يك گاري سرپوشيده در حال حركت است. راننده گاري به نحو ناخوشايندي سوت مي زند.

178- داخلي - خانه ييلاقي بارتون - آشپزخانه - روز
 

مارگارت روي ميز آشپزخانه ايستاده، در حالي كه الينور و ماريان دارند به پايين پيراهن او تكه اي اضافه مي كنند تا بلند تر شود.
ناگهان از طبقه بالا سر و صدايي برمي خيزد.
خانم دش وود (خارج از قاب): ماريان! ماريان! بيا ببين چي دارن ميارن!
همه از آشپزخانه بيرون مي دوند.

179- خارجي - خانه ييلاقي بارتون - باغ - روز
 

توماس و كارتر دارند يك پيانوي كوچك رو حمل مي كنند.

180- داخلي - خانه ييلاقي بارتون - سالن - روز
 

آنها پيانو را به سالن مي آورند. خانم دش وود نامه اي كه همراه آن است مي خواند.
خانم دش وود: «بالاخره يك وسيله كوچك پيدا كردم كه به درد سالن بخوره. تا يك دو روز ديگه خودم مي آيم. تا آن موقع انتظار دارم كه شما اين پيوست را بپذيريد. دوست شما. كريستوفر براندون»
خانم دش وود نامه و دفتر نت آواز را به ماريان مي دهد.
مارگارت: معلومه كه خيلي تو رو دوست داره ماريان.
ماريان: اين فقط مال من نيست! براي همه ماهاست.
اما پيداست كه مي داند جريان از چه قرار است.

181- خارجي - خانه ييلاقي بارتون - باغ - روز
 

مارگارت روي درختش است. الينور علف هاي هرز را مي كند. خانم دش وود روي يك چهارپايه نشسته و روي لباس مارگارت كار مي كند و در ضمن به آواز تازه اي كه ماريان درون خانه مي خواند، گوش مي دهد. ناگهان خانم دش وود بلند مي شود، دستش را سايه بان مي كند. به طرف دروازه باغ رفته و بيرون را نگاه مي كند.
خانم دش وود: ماريان! سرهنگ براندون داره مياد!
صداي پيانو قطع مي شود. ماريان بيرون مي آيد و همه به سوي دروازه باغ مي روند تا سواركار را ببينند.

182- خارجي - محوطه باز - روز
 

نقطه ديد آنها از سواركاري كه در دوردست ديده مي شود.

183- خارجي - خانه ييلاقي بارتون - دروازه باغ - روز
 

الينور:‌ گمون نمي كنم كه سرهنگ باشه.
خانم دش وود: بايد خودش باشه. اون گفت كه شايد امروز بياد. ماريان تو بايد اين آهنگ تازه رو براش بنوازي.
ناگهان از درخت مارگارت صداي فرايد به گوش مي رسد.
مارگارت: ادوارد!
مارگارت تقريباً خودش را از درخت پايين مي اندازد.
مارگارت: اون ادوارده!
زن ها با ناباوري هرچه تمام تر به همديگر نگاه مي كنند.
خانم دش وود: آروم. ما بايد آروم باشيم.

184- داخلي - خانه ييلاقي بارتون - سالن - روز
 

سكوتي برپاست. هر كس سعي دارد خودش را مشغول كند. بتسي وارد مي شود.
بتسي: مادام، آقاي فرارس براي ديدن شما اومدن.
ادوارد به دنبال او وارد مي شود، رنگش پريده و سراسيمه به نظر مي رسد.
خانم دش وود (بلند مي شود): ادوارد!‌ خوشحالم كه تو رو مي بينم.
ادوارد: خانم دش وود، دوشيزه ماريان، مارگارت، دوشيزه دش وود. اميدوارم حال همه شما خوب باشه.
او به حالتي رسمي به آنها تعظيم مي كند، در برابر الينور طول مي دهد. الينور سرش را پايين انداخته. ادوارد مضطرب به نظر مي رسد.
ماريان: ممنون ادوارد، ما همه حالمون خوبه.
در فاصله اي كه هر يك دنبال اين هستند كه حركتي بكنند، بالاخره مارگارت تصميم مي گيرد مكالمه مؤدبانه اي را آغاز كند.
مارگارت: ما از اين هواي خوب خيلي لذت مي بريم.
ماريان با ناباوري به مارگارت نگاه مي كند.
مارگارت: خب، همه مون.
ادوارد: خوشحالم. جاده كه خيلي ... خشك و خالي بود.
خانم دش وود تصميم مي گيرد تحمل كند و دم نزند.
خان دش وود: از ديدنت خوشحالم ادوارد.
او از ادوارد مي خواهد بنشيند. ادوارد مي پذيرد. سكوت دردناكي برقرار است. ماريان سعي دارد كمك كند.
ماريان: اميدوارم خانم فرارس خوب باشن!
ادوارد: نسبتاً، ممنون.
مكث ديوانه كننده ديگري رخ مي نمايد.
ادوارد: من ...
اما انگار او نمي تواند كلمه اي پيدا كند.
خانم دش وود: خانم فرارس اومدن به خونه تازه شون؟
ادوارد كاملاً گيج و آشفته شده.
ادوارد: نه ... مادرم توي شهره.
او دل و جرئت به خرج مي دهد و بار ديگر به الينور نگاه مي كند. پيداست آرامش خاطري در آن چه مي بيند، يافت نمي شود.
خانم دش وود: منظورم خانم ادوارد فرارس بود.
ادوارد: پس شما اخبار رو نشنيدين ... من فكر مي كنم منظورتون برادرم بود ... منظورتون خانم رابرت فرارس بود.
همگي با حيرت به او زل مي زنند.
خانم دش وود: خانم رابرت فرارس؟
الينور خشكش زده. ادوارد بلند شده و به سوي پنجره مي رود.
ادوارد: بله. من يك نامه از دوشيزه استيل ... يا خانم فرارس دريافت كردم، بايد بگم ... بين اون و برادرم علاقه اي ايجاد شد. اونها توي لندن خيلي به هم علاقه مند شدن. من هم فكر كردم كه بهتره دوشيزه استيل نامزديشون رو با من به هم بزنن. به هر حال اونها هفته پيش ازدواج كردن و حالا در پليموث هستن.
الينور ناگهان بلند مي شود، ادوارد برمي گردد و همه به هم نگاه مي كنند.
الينور: پس ... تو ازدواج نكردي.
ادوارد: نه.
اشك الينور سرازير مي شود. شوك ناشي از اين جمله همگي را براي لحظه اي تحت الشعاع قرار داده؛ سپس ماريان تصميمي مدبرانه مي گيرد. بدون آن كه چيزي بگويد دست مارگارت را مي گيرد، او و مادرش را به بيرون از اتاق راهنمايي مي كند.

185- داخلي - خانه ييلاقي بارتون - باغ - روز
 

هر سه عضو خانواده دش وود به باغ مي آيند، همچنان دست همديگر را گرفت اند.

186-داخلي - خانه ييلاقي بارتون - سالن - روز
 

الينور نمي تواند جلوي گريه اش را بگيرد. ادوارد به گونه اي بسيار آهسته، جلو مي آيد.
ادوارد: الينور، من وقتي خيلي جوون بودم. لوسي را ديدم. نبايد هيچ وقت يك همچي احساس احمقانه اي پيدا مي كردم. در نورلند رفتار من خيلي غلط بود. اما خودم را متقاعد كرده بودم كه تو فقط احساس دوستي به من داري. من اينجا اومدم و هيچ انتظاري هم ندارم. فقط اومدم كه بگم قلب من حالا و هميشه از آن توئه.

187- خارجي - خانه ييلاقي بارتون - باغ
 

ماريان و خانم دش وود در باغ پا به زمين مي كوبند تا خودشان را گرم كنند. مارگارت از درختش بالا رفته است. شاخه ها خش خش مي كنند.
مارگارت: اون نشست پيش الينور!
خانم دش وود: مارگارت، بيا پايين! ... اون؟ ... مارگارت! بس كن ...
ماريان: ديگه چي؟
خانم دش وود:‌ ماريان!
مارگارت (خارج از قاب): جلوي الينور زانو زده!
خانم دش وود نمي تواند جلوي خودش را بگيرد.
خانم دش وود: اوه! اون؟ اوه!
او و ماريان با شادي به هم نگاه مي كنند.

188-خارجي - اطراف بارتون - روز
 

از دور ادوارد و الينور ديده مي شوند كه دارند قدم مي زنند و گرم صحبت هستند.

189- خارجي - راهي نزديك به خانه ييلاقي بارتون - غروب
 

زماني گذشته. عشاق به آرامي دارند قدم مي زنند، كلمات را آرام ادا مي كنند و فضاي آنها صميمانه است.
الينور: فكر مي كنم مادرتون همچنان از ازدواج رابرت با لوسي ناراحت هستن.
ادوارد: آره همچنان تا اين كه لوسي براي اون پول جور كرد.
الينور: حتماً به اين خاطر كه پول ارثش تموم شده.
ادوارد: خانواده لوسي سرگردان بودند. براي همين وقتي در لندن بهم گفتي كه سرهنگ اون پيشنهاد رو كرده، من به اين نتيجه رسيدم كه تو مي خواي من با لوسي عروسي كنم و تو با سرهنگ براندون.
الينور: من و سرهنگ براندون!
ادوارد: من هيچ وقت يادم نمي ره كه اون مي خواست من با زني ازدواج كن كه دوستش ندارم و اون هم نقشه مي كشيد تا زني رو كه دوست داشتم از چنگم دربياره.
ادوارد مي ايستد. به الينور نگاه مي كند و متوجه مي شود كه ديگر بايد برود.
ادوارد: مي شه ... يعني مي توني منو ببخشي.

190- خارجي - راهي به كليساي بارتون
 

گروهي از مردم دهكده از تپه مشرف به كليسا پايين مي آيند و روبان هايي در دست دارند كه تكان مي دهند و بهترين لباس هاي يكشنبه شان را پوشيده اند.

191- خارجي - كليساي دهكده بارتون - روز
 

مراسم باشكوه عروسي بيرون از كليسا برقرار است. همه اهالي دهكده حاضرند. بچه ها، كشاورزان، كارگران، مغازه دارها. ما خانم جنينگز را مي بينيم، همچنين شارلوت، آقاي پالمر، سرجان، خانم دش وود، مارگارت، توماس، جان و فاني كه همه لباس مخصوص شركت در اين مراسم بر تن كرده اند. راه منتهي به كليسا پوشيده از گل هاي وحشي است و همه شاخه گل هايي در دست دارند. زنگ هاي كليسا به صدا درمي آيد. در باز مي شود. بتسي بيرون مي آيد. عروس و داماد ظاهر مي شوند. ماريان در لباس سفيد عروسي و سرهنگ براندون با لباس نظامي. پشت سر آنها ادوارد و الينور هم بيرون مي آيند. ماريان و براندون جلو مي روند و مردم بر سر آنها گل مي ريزند و آواز مي خوانند.
يك كالسكه رو باز منتظر آنهاست. براندون دست ماريان را مي گيرد و سوار كالسكه مي كند. به نظر مي رسد كه ماريان بسيار خوشحال است.
طبق رسم آن زمان براندون تعداد زيادي سكه ميان جمعيت پرت مي كند و بچه هاي دهكده دنبال سكه ها مي گردند.
سكه هاي پرتاب شده به آسمان در نور خورشيد همچون جواهر مي درخشند. دوربين عقب مي كشد و از مراسم دور مي شود. سپس در گوشه اي از كادر مردي نشسته روي اسب سفيدي كه به مراسم عروسي نگاه مي كند. او ويلوبي است. دوربين عقب تر مي كشد. مرد به آرامي دهنه اسب را مي كشد و در جهت مخالف مي تازد.
منبع: فيلم نگار شماره 36