گذر از چپ و راست؛ مکتب ايران و مانيفست جديد اصحاب سياست(2)
گذر از چپ و راست؛ مکتب ايران و مانيفست جديد اصحاب سياست(2)
گذر از چپ و راست؛ مکتب ايران و مانيفست جديد اصحاب سياست(2)
قرائت هاي متفاوت از مکتب ايران و متافيزيک ايراني
اولين مسئله بنيادي در همسويي قوم گرايان مذهبي و قوم گرايان مدرن در فضاي انقلاب اسلامي اين است که اين دو جريان با وجود اختلاف نظر درباره ماهيت و چيستي مکتب ايران،در اين اعتقاد به اشتراک رسيدند که پيشگامان تاريخ تجدد در ايران فقط آنها هستند و درک آنها درک غير قابل مناقشه اي در فرهنگ، دين، تجدد و ترقي ايران است؛ هواداران اين دو قرائت، خودشان را چنان وارثان تاريخ ايران مي دانند که نه تنها گفتمان قوم گرايانه را يگانه گفتمان ناب روز مي دانند بلکه آن را درک عالمانه عزت، فلسفه و غرور مکتب ايران معرفي مي کنند و گرفتار اين توهم هستد که گويي اگر از مکتب اسلام دريافت هاي متنوعي وجود دارد چنين دريافتي از مکتب ايران وجود ندارد!براي درک صحت منطقي، عمق فلسفي، همسازي اسلامي و ريشه هاي تاريخي اين گفتمان تلاش مي کنيم فرآيند شکل گيري آن را در تاريخ معاصر ايران و درک متفاوتي که از اين گفتمان از زمان پيدايش تا به امروز وجود داشته است، به صورت اجمالي مورد بررسي قرار دهيم.
همان طور که اشاره شد نگارنده معتقد است قرائت قوم گرايانه از اسلام و تاريخ با انگيزه سياسي، پديده جديدي نيست و سابقه اي دويست ساله در کشور ما دارد. مطالعه تاريخ معاصر ايران نشان مي دهد اين پديده در هر برش تاريخي، وقتي مطرح شد که ملت ايران در شرايط تاريخي ويژه اي قرار داشت و در آن شرايط وحدت ملي و ديني شرط حفظ تماميت ارضي و استقلال کشور بود. اما ظهور پديده هايي شبيه قرائت هاي قوم گرايانه از تاريخ و مذهب بيش از هر چيز به جاي اينکه حافظ اين وحدت باشد آن را مورد تهاجم قرار داده است.
مهم ترين سؤال در ابتداي اين بحث آن است که چرا اين قرائت مجدداً در عصر انقلاب اسلامي و در دل ساختار نظام جمهوري اسلامي با پيش زمينه هاي خاصي در يک شرايط حساس مطرح مي شود؟! به نظر مي رسد بايد منطق طرح مجدد اين گفتمان کهنه و پوسيده را در فروپاشي نظام سلطنت و شکست سخت غربگرايان و قوم گرايان در ايران و پيروزي انقلاب اسلامي و غلبه انديشه امام بر ساير گفتمان ها ديد.
با ظهور امام در سپهر تحولات فرهنگي، سياسي و اجتماعي ايران و اقبال مردم به آرمان هاي اين حکيم بزرگ، همه استدلال هاي گذشته غربگرايان و قوم گرايان از اعتبار افتادندو قوم گرايي، که در چهره مدرن ناسيوناليسم ايراني، تشيع ايراني و فلسفه ايراني از دو قرن پيش عادت کرده بود خود را پيشتاز تغيير و دگرگوني ايران معرفي کند، ناگهان از هم گسيخت و به گذشته اي نه چندان پرافتخار حواله شد؛ به گذشته اي که به ظاهر خود را از آن بيزار نشان مي دادندو دين را به همين اعتبار در حل مسائل دنياي مدرن ناتوان مي ديدند. اما چه شد که سر لوحه ايدئولوژي قوم گرايان مدرن، باستان گرايي افراطي گرديد و انديشه دفن دين و عقل و تعظيم تقليد و تعطيلي خرد، مايه تفنن رسانه هاي مدرن شد؟
تاريخ نشان مي دهد که اسلامگرايان بر خلاف قوم گرايان هرگز به روي کاغذ آوردن انديشه هاي خود پيرامون نحوه تغيير و دگرگوني ايران و دنياي اسلام اکراه نشان نداده اند. در واقع دلايل ديني و عقلي، آنها را از چنين کاري منع کرده بود. برخلاف توهمات بعضي از قوم گرايان، در ايران دويست سال اخير، در رهبري جنبش هاي اجتماعي، نه تنها آنچنان درک متفاوتي از اسلام مطرح نگرديد که دستمايه حذف اسلام و درک اسلامي و روحانيت از رهبري جنبش هاي اجتماعي شود بلکه موافقان و مخالفان، جنبش هاي اجتماعي دوران معاصر و استقلال و آزادي ملت ايران را مديون رهبري اسلامي مي دانند و درکي مشترک در خصوص نقش دين در اعتلاي جامعه دارند. اما برخلاف آن، انديشه هاي قوم گرايانه در دويست سال اخير به دليل درک متفاوتي که از آن وجود داشت، تحت عناويني چون موعودگرايي ايراني، پيمان فرهنگ، پاکديني، فلسفه ايراني، تشيع ايراني، متافيزيک ايراني، جمهوري ايراني و اخيراً هم مکتب ايران، براي پنهان داشتن ماهيت اصلي و نيات واقعي خود، فراوان به شرح و تفصيل خود در قالب هاي مذهبي، باستانگرايي، ملي گرايي، روشنفکر ايراني، مدرنيته ايراني، فلسفه ايراني، عرفان گرايي، صوفي گري و... پرداخته است و اين شرح و تفصيل ها نه تنها مايه تحرک و عزت و سربلندي ملت ايران نبود بلکه هميشه عامل تفرقه و تشتت بود. با وجود اين همه فرافکني سست و ترديد آفرين و به رغم کوهي از ادبيات قوم گرايانه در دويست سال اخير، چرا هويت قوم گرايي همچنان براي ملت ايران مبهم، غير قابل اعتماد، تفرقه انگيز، دين ستيز، خود گريز، فرهنگ ستيز، بيگانه پرست، دشمن ساز و فرصت سوز باقي مانده است؟
آيا اين بدان معنا نيست که از قرائت هاي مختلف مکتب ايران و گفتمان هاي قوم گرايانه در ايران هيچ گاه دريافت مشخص و مشترکي وجود نداشته است؟
امام عظيم الشأن امت چقدر دقيق اهداف چنين جريان هايي را تحليل مي کنند و مي فرمايند:
از توطئه هاي مهمي که در قرن اخير خصوصاً در دهه هاي معاصر و به ويژه پس از انقلاب آشکارا به چشم مي خورد، تبليغات دامنه دار با ابعاد مختلف براي مأيوس نمودن ملت ها و به خصوص ملت فداکار ايران از اسلام است...(1)
آيا القائات اخير در حوزه درک متفاوت از اسلام و درک واحد از مکتب ايران در راستاي چنين سياست هايي است؟ ما نمي دانيم طرح اين مبحث در ساختار جمهوري اسلامي آغاز دور جديدي از شکل گيري جريان هاي انحرافي شبيه جريان هاي چپ و راست با قرائت هاي متفاوت در کشور است يا خير! اما مي دانيم ملت ايران هوشيارتر از آن است که چنين زمزمه هايي را از ناحيه هر فرد و گروهي در هر دولتي و تحت پوشش هر شخصيتي، عميق و دقيق رصد نکند؛ در اين خصوص تجربه تاريخي دويست سال اخير به اندازه کافي عبرت آموز و راهگشا بوده است.
ملت ايران هيچ گاه باور نکرده و نمي کند که قوم گرايي، ملي گرايي، ايراني گرايي و قرائت هاي قومي از مذهب و امثال اينها پاسدار ارزش هاي آزادي، پيشرفت، ترقي، عدالت اجتماعي و فراواني نعمت در ايران است. نتايج تبليغ اين جريان ها در دو دوره حکومت قاجاريه و پهلوي در ايران چه دستاوردهايي دارد که با عظمت تحولاتي که در اين سه دهه با پيروزي انقلاب اسلامي در ايران اتفاق افتاد، قابل مقايسه باشد؟!
به تعبير امام راحل:
آقايان سير يک ملي شدن چيز، امروز ديديد که التماس مي کنند که بگذاريد يک قدري بگذرد ببينيم ملي چه جوري است. ما چه قدر سيلي از اين مليت خورديم؟ من نمي خواهم بگويم که در زمان مليت در زمان آن کسي که اين همه از او تعريف مي کنند چه سيلي اي به ما زد آن آدم؟... ما نمي توانيم تحمل کنيم به اينکه هر کس هر جوري دلش مي خواهد. خير! من دلم مي خواهد که حالا دموکرات باشد، من دلم مي خواهد که ملي باشد، من دلم مي خواهد که ملي و اسلامي باشد، ما از اينها ضربه ديديم. ما اسلام را مي خواهيم! غير اسلام را نمي خواهيم...(2)
براي اينکه ملت ايران مجدداً گرفتار چنين قرائت هاي شبه انگيز از اسلام، ايرانيت، مليت، مکتب ايران و امثال اينها نگردد، فهم فرآيند تاريخي درک متضاد، تفرقه انگيز، متناقض و متفاوت از مکتب ايران در دويست سال اخير به ما کمک مي کند تا آبشخور چنين انديشه هايي را به درستي تحليل کنيم.
قوم گرايي مدرن و مذهبي در ايران از جهت فرهنگي و ديني آن قدر نامتعين است که جز در هيکل کهنه پرستي، شاه پرستي، سلطنت طلبي و باستان گرايي به صورت ديگري نمي توان آن را تعريف کرد. آيا آنچه تحت عنوان مکتب ايران با الفاظ به ظاهر جذاب و شور انگيز گفته مي شود چيزي در رديف همان کهنه پرستي و باستان گرايي است؟
به خاطر تنوع شديد قوم گرايي در ايران، هر کوششي جهت تفسير فريبنده از مفهوم قوم گرايي در قالب مفاهيمي چون مکتب ايران به معناي گسترده آن، نبايد ما را گرفتار اين توهم نمايد که آنچه گفته مي شود معنايي غير از ظهور لفظي اين مفهوم دارد. وقتي حجيت کلام الهي ظهور لفظي است، حجيت کلام بشري چه تضميني مي تواند ارايه دهد که خود را با تفسير و تأويل به جاي کلام الهي ننشاند؟ في البداهه بايد حواس خود را جمع کنيم که تأويل گرايان زبان باز، ما را به سمت معنايي غير از ظهور لفظي ايده هاي خود نکشانند زيرا اين گونه لفاظي ها مسئله ساز و ساده لوحانه است؛ شرح و تفصيل هاي پيوسته اي که بر اين گونه ايده ها و ايدئولوژي ها زده مي شود نشان مي دهد که توليد کنندگان آنها چگونه براي عقلي، ديني و تاريخي نشان دادن ايده هايشان دست و پا مي زنند؛ مخصوصاً بايد ماهيت جريان هايي را که در پوشش دين، اصلاحات ديني، انقلاب گري، توسعه، پيشرفت، تجدد، ترقي، تکوين هويت ملي و ديني و امثال اينها در دو قرن اخير مبشر چنين آرمان هايي بودند تا حدودي تبيين نماييم تا روشن شود در ابتدا چه افراد و جرياناتي و از چه منظري تخم اين گونه افکار را در جامعه پراکندند و در انتها چه برداشت کردند. در اين جا نمي خواهيم به بررسي همه ابعاد اصلي آموزه هاي قوم گرايانه در ايران و جهان اسلام بپردازيم بلکه تنها به عناصري از وجوه تاريخي اين مفهوم خواهيم پرداخت که به فهم مباني دو اصطلاح مطرح شده در دو سال اخير يعني اصطلاح «جمهوري ايراني» و اصطلاح «مکتب ايران» کمک کند.
اگرچه در پيشينه تاريخي اين ايده ها تا به امروز مي توان از جريان هاي متعدد قوم گرا در قالب هاي مختلف گزارش داد اما در اين مقاله فقط به سه جريان عمده به عنوان آبشخور و نقطه عزيمت قوم گرايي هاي مذهبي و مدرن اشاره خواهيم کرد. اين سه جريان عبارتند از:
الف. بابيه و مهدويت ايراني و شاخه هاي متصل به آن
ب. مکتب دبستان مذاهب و دساتير آسماني ايران و پيامبران آن
ج.ايدئولوژي پيمان فرهنگ و قرائت هاي مختلف آن
1.بابيه، مقام فريد ايران و قرائني ايراني از مهدويت
اگر چه عده اي تلاش مي کنند در ابتدا و به ظاهر توهمات مسلک ها و فرقه هاي نوظهوري چون بابيه را در ذيل تفکر شيعه قرار دهند و ناشي از جدل هاي درون ديني در حوزه فرجام شناسي تشيع بدانند و سياسي شدن آن را وجه متأخرتر اين مسلک توجيه نمايند اما همه آنهايي که درک عميق و دقيقي از تاريخ معاصر ايران دارند مي دانند که بابيه، ازليه و بهاييه در ايران مسلک هايي هستند که دست سياست، آنهايي را به صورت دين در آورد و به جان ملت مسلمان ايران انداخت تا از رهگذر تفسيرهاي ارتجاعي و خرافي آنها از دين، ايمان مردم نسبت به کارآمدي آموزه هاي ديني سست شود و آنها آماده پذيرش مليت ها، مشرب ها و ايدئولوژي هاي جديد گردند؛ ايدئولوژي هايي که از اين تاريخ قرار بود به عنوان محصول تجدد و ترقي وارد بازار فرهنگ، سياست، ديانت و تربيت ملت ايران شود.
دو دليل تاريخي براي اين ادعا مي توان ارايه کرد؛ يک دليل بيانگر تلاش فرقه هاي جديد براي خرافي و ارتجاعي نشان دادن دين اسلام و تشيع در اعتقادات سنتي و ديرينه ملت ايران است تا از اين طريق اسلام به عنوان يکي از منابع توليد قدرت، مقاومت فرهنگي و سرمايه اجتماعي در ايران- آن هم در عصر تهاجم استعماري- مورد ترديد قرار گيرد و دليل دوم اينکه ورود انديشه هاي متضاد و متناقض زمينه هايي را براي ايجاد تفرقه و تشتت و پراکندگي ملي و ديني فراهم ساخت. ظهور فرقه ارتجاعي و خرافاتي بابيه و شاخه هاي وابسته به آن چون ازليه و بهاييه در ايران، پيش زمينه هاي ايجاد ترديد در هسته پوياي دين اسلام و مذهب تشيع و عنصربالنده آگهي بخش و مقاوم آن در مقابل ظلم و استبداد، يعني عنصر انتظار و موعودگرايي است. مطالعه تاريخ ظهور و آموزه هاي اين مسلک که در ظاهر تحت پوشش نوعي از برداشت ايراني از مذهب تشيع به عنوان يک برداشت بالنده، غير عربي، ناب و نجات دهنده وارد صحنه شد، نشان مي دهد که اين فرقه به ظاهر ايراني از همان ابتدا عنصر مقاومت، بيداري و پويايي دين اسلام يعني عنصر سياست گرايي، عدالتخواهي و مبارزه با ظلم و جهادگرايي تشيع را در مورد تهاجم قرار داده است و در رأس آموزه هاي آن سه هدف اساسي دنبال مي شود:
1.خارج کردن دين از حوزه اجتماعي و در رأس آن سياست و حکومت و شخصي کردن دين؛
2. توجيه حضور استعمار در کشور به عنوان يگانه عامل تجدد و ترقي و پيشرفت؛
3. تثبيت نيروهاي قوم گرا و غربگراي بي دين و يا ضددين در ارکان سياستگذاري و تصميم گيري کشور به عنوان ملي گرايان مشتاق ترقي ايران.
يکي از مسائل حساس تاريخ معاصر ايران که کمتر مورد توجه جدي قرار گرفته است که وقتي اين فرقه، آموزه هاي خود را علني کرد تنها سه جريان به شدت از آن حمايت کردند و آموزگار توهمات آن شدند:
الف. استعمار گران روس و انگليس و مستشرقان وابسته به آنها؛
ب. غربگرايان بي دين و ضددين؛
ج. قوم گرايان مذهبي و غير مذهبي؛
تاريخ معاصر ايران از آسيب هاي جبران ناپذيري از اين سه طيف متحمل شد که جاي بررسي دقيق و عميق آن در اين مقاله نيست.
فرقه ارتجاعي و خرافياتي بابيه و شاخه هاي آن قرار بود سه اصل بنيادي بيداري اسلام و مقاومت شيعي ملت ايران در مقابل استبداد و استعمار را مورد ترديد قرار دهند و اصول جديدي را جايگزين آن سازند.
1. اصل اطاعت از سلطان به هر شکل ممکن در مقابل اصل انقلابي و پوياي مقابله با سلطنت جور و ظلم در آموزه هاي شيعه؛
2. اصل تأويل دين به امري فردي و شخصي و امور روحانيه و رحماني و صدور جواز عدم دخالت روحانيت در سياست در مقابل اصل عقلي و مترقي نسبت ذاتي سياست و شريعت در آموزه هاي شيعي؛
3. اصل محو حکم جهاد در مبارزه با تهاجمات استعمار در مقابل اصل مترقي وجوب جهاد در انديشه هاي شيعي در دفاع از سرزمين هاي اسلامي.
نگارنده، مباني اين اصول در افکار پايه گذاران فرقه ارتجاعي و خرافاتي بابيه و شاخصه هاي آن را در مقابل «استعمار و ظهور مسلک هاي شبه ديني» در حد ايجاز و نياز تبيين نموده است.(3)
اما آنچه در اينجا نياز به يادآوري دارد آن است که فرقه بابيه، ازليه و بهاييه که داعيه نوعي برداشت ايراني از مذهب تشيع و دريافت حقيقت اسلام از زبان مسلمان ايراني را داشتند و قرار بود از آن تاريخ چنان برداشتي را از تشيع، موعودگرايي و نجات ايراني به دنيا معرفي کنند و مقام فريد ايران در تاريخ باستان را پشتوانه چنين برداشتي از اسلام قرار دهند- و نيز به علماي شيعه حمله مي کردند که چرا انرژي جاري در سرزمين ايران را با برداشت هاي متفاوت خود از حقيقت اسلام از بين برده بودند- آب به آسياب چه کسي ريختند و چه ارمغاني در تاريخ دويست ساله ملت ايران به همراه آوردند؟!
قرائت ايراني شيخيه و فرزند ناخلف آن بابيه از تشيع و اسلام بسيار مورد پسند استعمار و نظريه پردازان فلسفي و ديني و اجتماعي آنها بود و بعداً منشأ پيدايش کتاب دبستان مذاهب در سال 1296 و متعاقب آن کتاب دساتير آسماني و بعد نظريه هاي فرهنگ ايراني در آثار ميرزا آقا خان کرماني، شيخ احمد روحي و آخوند زاده بر مبناي ايدئولوژي پيمان فرهنگ در همين دوران گرديد و مباني جريان هاي قوم گرايانه جديدي بعد از مشروطه تحت عنوان تشيع ايراني، تصوف ايراني، ارض ملوک، حکمت خسرواني، فلسفه ايراني بر پايه آن ريخته شد و اخيراً بعداز انقلاب اسلامي به حوزه سياست و ديدگاه جمهوري ايراني و مکتب ايران نيز کشيده شده است. مهم ترين سؤال تاريخي در حوزه شيخيه و بابيه و گرايش هاي وابسته به آن از بدو پيدايش تا به امروز اين است که آيا اين فرقه به راستي عناصر ارتجاعي و خرافاتي را که به مرور زمان وارد دين و مذهب شد مورد تهاجم قرار داد يا اين گونه فرقه ها، مکتب ها، مذهب ها و فلسفه ها بيشتر به عناصر پويا و مترقي دين اسلام و تشيع حمله کردند؟
چرا در هر دوره اي وقتي روح باور اسلامي عنصر مقاومت، وحدت، حفظ تماميت ارضي، استقلال، آزادي و عقلانيت توحيدي است و ما در معرض امتحان هاي سخت تاريخي و سياسي قرار مي گيريم و بيش از هميشه محتاج وحدت و يکپارچگي هستيم چنين مکتب ها و فرقه هاي قوم گرايانه مذهبي و غير مذهبي اي در ايران ظهور مي کنند و خود را طلايه دار عزت و عظمت نام ايران، آغاز فصلي جديد از حيات تاريخي ايران، درک عالمانه عزت و فلسفه ايران و ايران را محل تلاقي آموزش هاي آسمان و زمين معرفي مي کنند؟
براي ملت ايران نه تنها مهم است که بداند اين داعيه ها از ناحيه چه افراد و جرياناتي مطرح مي شود و چه تاريخ يا معرفتي پشت آن خوابيده است بلکه آنچه بايد براي ما در اين شرايط حساس اهميت داشته باشد اين است که اين گونه مکتب سازي ها، مذهب سازي ها و فرقه بازي ها- آن هم در شرايط اوج عظمت انقلاب اسلامي و انديشه هاي امام خميني- به دنبال اثبات و نفي چه چيزي هستند و اين نفي و اثبات چه دستاوردهايي براي ملت ايران دارد؟
در شرايط سخت دوره ناصري که استعمار روس و انگليس بخشي از سرزمين هاي شمالي و شرقي ايران در آسياي مرکزي، قفقاز، بلوچستان و سيستان و افغانستان را از پيکره ميهن اسلامي جدا کردند و نقشه هاي خطرناکي براي جدايي بخش ديگري از سرزمين اسلامي در جنوب و شمال داشتند و کشور براي مقابله با چنين تهاجمات ويرانگري سخت نياز به وحدت فکري و سياسي و مذهبي داشت، ناگهان فرقه هاي جديدي با داعيه ارتقاي عظمت ايران و ايراني گري سر برآوردند و منشأ تشتتي ويرانگر در کشور شدند.
بابيه و بهاييه با تعظيم و تکريم مقام فريد ايران در تاريخ شروع کردند و مدعي بودند که آنها آمده اند تا اين مقام فريد را به ايران بازگردانند. بابي ها و ازلي ها و بهايي ها در آن دوران تبليغ مي کردند که ايران در دوران عظمت قديمش چون گوهري تابناک در ميان ملل مي درخشيد و تمدن، قدرت، شکوه و جلالش مثل و نظير نداشت و پادشاهان، سياستمداران بزرگ، انبيا، شعراي نامدار، حکما و هنرمندان عاليقدري به عالم ارزاني داشت؛ چنانکه زرتشت، کوروش، داريوش، حافظ، فردوسي، سعدي و عمر خيام از فرزندان نامدار آن به شمار مي آيند.
ارباب صنايعش در مهارت بي نظير، قالي هايش بي مثل و عديل، شمشير هاي فولادينش بي مانند و کاشي کاري هايش معروف جهان بوده و در همه جا در خاور نزديک و خاورميانه آثاري از عظمت باستاني خود به يادگار گذاشته است ولي در قرن هجدهم و نوزدهم به انحطاط و تدني اسف آوري مبتلا گرديد چندان که شکوه و عظمت قديمه اش در شرف افول، حکومتش فاسد و وضع مالي اش يأس آور و اولياي امورش بعضي ظالم و غدار و بعضي بي کفايت و بي اقتدار و علماي ديني اش در کمال تعصب و غرور و عوام الناسش جاهل و موهوم پرست. اکثريت اهالي از حزب شيعه... مسلمان در ميان خود به فرق و احزاب مختلف تقسيم شده و اغلب با هم شديداً به نزاع و جدال مي پرداختند... امور اجتماعي و مذهبي در وصفي اسف آور و در حال انحطاط، تعليم و تربيت معوق و متروک، علوم و هنر و صنعت غربي کفر و مخالفت دين، بنيان عدل و انصاف متزلزل و نهب و غارت و سرقت از وقايع عادي محسوب... بسياري نفوس مشتاقانه منتظر ظهور موعود و مظهر الهي بود، اطمينان داشتند که ظهور او نزديک است. چنين بود وضع امور در ايران که ناگهان حضرت باب مبشر قرن جديد با اعلان رسالت خود تمام مملکت را به هيجا و ولوله انداخت.(4)
در چنين شرايط و وضعيتي که بابي ها، بهايي ها و ازلي ها از تاريخ ايران تصور کردند و نويد ظهور منجي و مکتب جديد ايراني مي دادند چه شد و چه کساني آمدند و چه چيزي را تبليغ و چه چيزي را نفي کردند؟
آنها با شعار تعظيم و تکريم قرائت ايراني از مذهب، عرفان، سياست و مهدويت وارد صحنه شدند اما در نهايت به جاي مبارزه با خرافات و عقب ماندگي ايران و مبارزه با ظلم و ستم به جان دين، اعتقادات، وحدت ديني و تماميت ارضي ايران افتادند و جيره خوار روس و انگليس و مخالف دين و فرهنگ ملت ايران شدند.
آنهايي که مي گفتند:
در ازمنه سابقه، مملکت ايران به منزله قلب عالم و چون شمع افروخته بين انجمن آفاق منور بود و عزت و سعادتش چون صبح صادق از افق کائنات طالع و نور جمال افروز معارفش در اقطار مشارق و مغارب منتشر و ساطع. آوازه جهانگيري تاجداران ايران حتي به سمع مجاورين دايره قطبيه رسيده و صيت سطوت ملک الملوکش ملک يونان و رومان را خاضع و خاشع نموده بود. حکمت حکومتش حکماي اعظم عالم را متحير ساخته و قوانين سياسيه اش دستور العمل کل ملوک قطعات اربعه عالم گشته ملت ايران مابين ملل عالم به عنوان جهانگيري ممتاز و به صف ممدوحه تمدن و معارف سرافراز. در قطب عالم مرکز عالم و فنون جليله بود و منبع صنايع و بدايع عظيمه و معدن مضائل و خصائل حميده، منشور دانش و هوش افراد ملت باهره حيرت بخش عقول جهانيان بود و فطانت و ذکاوت عموم اين طايفه جليله مغبوط عموم عالميان؛ (5)
آيا غير از اين است که پس از آتش افروزي، فتنه گري، قتل و غارت، ايجاد اختلاف و تشتت در ميان ملت رنج کشيده ايران به دامان اربابان خود بازگشتند؟
بهايي در رسايل خود بيش از مبشران ناسيوناليسم باستانگرا و قرائت هاي ايراني دين و فلسفه و حکمت، از زيبايي شناسي انديشه ايراني حرف مي زدند اما مسئله بزرگ فرقه هايي شبيه بابيه و بهاييه اين بود که از اساس ساخته دست سياست استعماري و بي اعتقاد به ايران و اسلام بودند و مأموريتي جز سست کردن باورهاي ديني و ملي و تخريب نقاط مقاومت فرهنگي و سياسي ملت ايران نداشتند.
پي نوشت ها :
1- روشنفکري و روشنفکران در ايران از ديدگاه امام خميني، جمع آوري و تدوين قدر ولايت، تهران، 1377، ص224.
2- همان، ص202-201.
3- رک: بهاييت آن گونه که هست، گردآورنده: جمعي از نويسندگان، تهران، جام جم، 1387،ص 329-327.
4- ج.اي.اسلمنت، بهاءالله و عصر جديد، ترجمه بشير الهي و هـ رحيمي و ف. سليماني، بي تا، بي نا، ص21-20.
5- عبدالبها، رساله مدينه، بي تا، بي نا، ص9.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}