راهنمايي کن؛ تا به دين تو درآييم


 

نويسنده: احمد صادقي اردستاني




 
کاروانهاي کوچک و بزرگي، که روزها و شبها از شهرهاي مختلف فرسنگها راه را پيموده بودند، خسته و کوفته به شهر وارد مي شدند، تا پس از استراحت اندکي روانه مقصد اصلي شوند. افراد کاروانها را، زنان و مردان متفاوتي از لحاظ رنگ و نژاد تشکيل مي دادند امّا در يک ويژگي، که همه سپيدپوش بودند، آنان را مانند امواج خروشان دريايي به حرکت درآورده بود.
(إن اول بيت وضع للنّاس...) (سوره آل عمران، آيه96) برق در چشم ها موج مي زد، و شيفتگي و دلدادگي فوق العاده اي، آنان را چون پروانگان سبکبال، آماده پرواز و اوج مي کرد، آنان مانند گمشدگاني بودند، که پس از سالها آوارگي، خانه خويش را يافته بودند. و با شتاب مي خواستند بدان وارد شوند و آرامش يابند.
مسجدالحرام، مملو از مردان و زنان مؤمن بود، گروهي طواف خانه خدا مي کردند، گروهي نماز مي خواندند و راز و نياز مي کردند و برخي هم در برابر جلوه عظمت پروردگار عالم، که بندگان خود را بدان مکان مقدّس فرا خوانده بود، مبهوت گشته و به تماشا ايستاده بودند، راستي چه لذّتي دارد، به خصوص براي آنان، که سالها مزه لذت عبادت و بندگي را چشيده و شوق ديدار داشته اند، امّا براي کساني که در وادي ديگري بوده و چنين لذّتي را نچشيده اند و براي اوّلين بار است که چنين زيبايي و لذّتي، وصف ناپذير را مشاهده مي کنند، شکوه و عظمت ديگري دارد.
زکريا فرزند ابراهيم، که از کوفه به مکه مشرف شده بود، از جمله اين افراد بود، يعني زکرياي جوان، تازه از آئين مسيحيت روي گردانده و به آغوش گرم و پرمحبت اسلام پناه آورده بود و اکنون براي زيارت خانه خدا به مسجدالحرام وارد شده بود.
زکريا، قبل از انجام حج، در مدينه به حضور امام صادق(ع) رسيده بود، تا احکام و مناسک حج را بياموزد و راهنمايي هاي لازم را از او فرا گيرد. آن گاه که امام(ع) از او راز جاذبه اسلام و علت مسلمان شدن او را پرسيد، وي پاسخ داد: من تحت تأثير قرآن کريم قرار گرفتم، به خصوص آن جا که خداوند به پيامبر خود مي فرمايد:
(ما کنتَ تدري ما الکتاب و لا الايمان ولکن جعلناه نورا...) (سوره شوري، آيه 52)؛ تو، نه مي دانستي کتاب چيست؟ و نه ايمان کدام است؟ ولي ما آن را نوري قرار داديم، که هرکس از بندگان خود را بخواهيم، به وسيله آن هدايت مي کنيم و بدون ترديد. تو او را به راهي راست هدايت مي کني»
آري، من تحت تأثير اين آيه قرآن قرار گرفتم، زيرا پيامبري، که هيچ مکتب و مدرسه اي نديده و چنين آئين کاملي را آورده، بدونارتباط با خدا و مبدأ جهان هستي، نمي تواند اين گونه درستي و عظمت و حقانيت داشته باشد.
امام صدق(ع) با ديدن، چنين بينش و بصيرت و دليل و برهان و منطقي، درباره زکرياي جوان دعا کرد و سه مرتبه فرمود: خدايا! خودت راهنماي او باش.
سپس فرمود: فرزندم! اکنون اگر سؤال داريمطرح کن.
جوان، که تازه از مسيحيت به اسلام واردشده بود و بايد نخست وظايف ابتدايي خود را بياموزد، پرسيد: پدر، مادر، همه قوم و خويشان من مسيحي هستند، مادرم نيز نابينا مي باشد و من ناچار بايد با آنان ارتباط ومعاشرت داشته باشم و هم غذا شوم، با اين وضع تکليف من با آنان چگونه بايد باشد؟!
امام صادق(ع) فرمود: آيا آنان گوشت خوک هم مي خورند؟
جوان پاسخ داد: نه، حتّي به گوشت خوک دست هم نمي زنند.
امام صادق(ع) فرمود: معاشرت و هم غذا شدن تو با آنان ايرادي ندارد، بلکه تا مي تواني به مادرت تا زنده است خدمت کن و مراقب باش و آن گاه هم که فوت کرد، خود عهده دار تجهيز و تدفين او باش.
ضمناً از ملاقات خود با من- به خاطر احساس ناامني از سوي حکومت و احياناً ديگران- با کسي حرفي نزن و آن را پوشيده دار، من هم ان شاءالله به مکه خواهم آمد و در سرزمين «مني» همديگر را ملاقات خواهيم کرد.
روز دهم ذي حجه، يعني عيد قربان فرا رسيد و حاجيان اعمال سه گانه: رمي جمرات، قرباني و سر تراشيدن و تقصير خود را انجام داده اند و از فرصت استفاده نموده، براي سؤال و پرس و جوي مسائل و احکام به سوي امام صادق (ع) مي شتافتند تا به دانش و دانايي خويش بيفزايند.
زکريا مي گويد: من هم به سوي امام صادق(ع) شتافتم، ازدحام عجيبي بود، افراد مانند کودکاني که دور معلّم خود را مي گيرند و پي در پي، سؤال مي کنند، از امام (ع) سؤال مي کردند و جواب مي شنيدند.
روزهاي حج به پايان رسيد و حاجيان هر يک با کوله باري از معرفت و معنويت و نورانيت و تحوّل فکري و رفتاري، به شهر و ديار خويش بازگشتند، زکريا هم به شهر خود «کوفه» بازگشت و پيوسته سفارش امام صادق (ع) را به خاطر مي آورد.
زکريا، با همه وجود خويش با مهرباني به خدمتگزاري مادر پير نابينا پرداخت، با دست خود غذا در دهان او مي گذاشت، لباسهاي او را مي شست، سر او را تميز مي کرد، که حشرات لانه نگذارند و بالاخره از هيچ گونه احترام و خدمتگزاري نسبت به او کوتاهي و دريغ نمي کرد.
مادر مسيحي، که از رفتار فوق العاده و مهربانانه وار تازه مسلمان شده از مکه برگشته شگفت زده شده بود، يک روز گفت: پسر جان! آن روز که با من هم دين و مذهب بودي، اين قدر با ادب و مهربان نبودي! چه شده، که اکنون با وجود اين که من و تو از لحاظ عقيده و دين با هم اختلاف داريم، تو بيش از گذشته به من احسان و مهرباني مي کني؟
زکريا گفت: مادر جان! مردي از فرزندان پيامبر ما، چنين سفارشي را به من کرذه است. مادر گفت: خود آن مرد پيغمبر نيست؟!
زکريا جواب داد: نه؛ او پيغمبر نيست، بلکه فرزند پيغمبر است.
مادر ادامه داد: فرزندم! گمان مي کنم او پيامبر باشد، زيرا اين گونه دستورها و سفارش ها، جز از ناحيه پيامبران، از کس ديگري بيان نخواهد شد.
زکريا پاسخ داد: نه مادر، مطمئن باش او پيامبر نيست، بلکه پس از پيغمبر ما، پيامبر ديگري به جهان نخواهد آمد، زيرا که او خاتم پيامبران است و کسي که به من سفارش کرد تا با تو مهربان باشم، يکي از فرزندان اوست. مادر پير، پس از اين گفت و گو اعتراف کرد: پسر جان! دين تو، دين بسيار خوبي است، بلکه بهترين دين ها مي باشد. تقاضا مي کنم مرا راهنمايي کن، تا به دين تو درايم.
زکرياي جوان، با نهايت ميل و خوشحالي شيوه مسلمان شدن را به مادر توضيح داد و آن زن با شهادت به يگانگي خدا و نبوّت پيامبر(ص) مسلمان شد.
آن گاه جوان، آداب و احکام نماز را به مادر نابينايش آموزش داد، وي نماز ظهر، عصر، مغرب و عشا را خواند و سپس او را در بستر خواب گذاشت.
آن زن فرتوت روزهاي آخر عمر خويش را مي گذرانيد، در پايان شب بيمار گرديد و آثار مرگ در چهره او نمايان شد، آن گاه، فرزند خويش را نزد خود فرا خواند و گفت: پسرم! يک بار ديگر آن چه را درباره اسلام به من آموزش دادي برايم تکرار کن تا بر آن استوارتر بمانم.
زکريا، عقايد اسلامي را براي مادر تکرار کرد. مادرش در حالي که همان روزها به وسيله رفتار سازنده فرزند تازه مسلمان شده اش با پذيرش اسلام نجات يافته بود، جان به جانآفرين تسليم نمود.
صبح روز بعد، مسلماناني که از درگذشت آن زن تازه باخبر شده بودند، براي غسل و تشييع او حضور يافتند، ولي زکرياي جوان خود بر جسد مادر نماز خواند و با دست خود او را به خاک سپرد.(1) تا علاوه بر پاداش هدايت مادر پير به اسلام، مزد و پاداش بيشتر احسان و نيکي به مادر نابينا را نيز دريافت دارد.

پي نوشت ها :
 

1- برگرفته شده از: کافي، ج2، ص 161، مشکاه الانوار، ص 160، مستدرک الوسائل، ج15، ص 211.
 

منبع:‌ نشريه بشارت شماره 76.