دهمين بهار آفرينش


 

نويسنده: نظيفه سادات موذن




 
ذيحجه بود. ماه لبيک گفتن و احرام بستن. ماه طواف کردن حرم دوست. نيمه ماه که رسيد، ماه خانه امام نهم طلوع کرد. در خانه سمانه؛ همان بانويي که در تقوي مثل و مانند نداشت و شيطان حتي به او نزديک نمي شد.
ـ باباي هفده ساله، نام کودک نوراني اش را «علي» گذاشت و بعدها او را نقي، هادي، نجيب، عالم، فقيه، ناصح، امين، مؤتمن و طيب خواندند و هر لقبي، گوشه اي از کمالات الهي او را جلوه گر مي ساخت.
ـ امام بخشندگان در بغداد بود و فرزند مطهرش در مدينه کودکي هشت ساله.
نشسته بود و لوحي را مي خواند. ناگهان حال حضرتش متغير شد... برخاست و لوح بر زمين نهاد و به اهل خانه خبر جانسوز شهادت پدر را ناله زد.
وقتي پرسيدند از کجا آگاه شديد فرمود: از اجلال و تعظيم حق تعالي حالتي بر من عارض شد که پيش از اين تجربه نکرده بودم، دانستم که مقام والاي امامت به من منتقل شده است.
ـ متوکل دستور داد از اين پس کسي در هنگام ورود و خروج امام عليه السلام پرده را کنار نزند تا او هم مثل ديگران باشد در رفت و آمد، خود پرده را بردارد.
گماشته متوکل که مامور بود رفتارهاي حضرت عليه السلام را براي خليفه گزارش کند، نوشت:«وقتي ابالحسن وارد خانه شد، بادي وزيد و پرده را کنار زد تا او داخل شود. وقتي قصد خروج کرد بادي مخالف آن وزيد و راه را براي خروج او باز نمود.
متوکل دستور داد کسي مامور شود و پرده اي را براي حضرت بلند کند، تا بيش از اين فضايل فرزندان رسول خدا صلي الله عليه و آله آشکار نشود.
ـ خليفه خواست در برابر حضرت خودي نشان بدهد و کاري کند که فکر قيام و نهضت در ميان شيعيان فراموش شود. در بياباني وسيع لشکر خود را با تمام اسلحه و امکانات به آماده باش خواند و حضرت را به تماشاي لشکريان، برفراز بلندي اي کشاند که: « مي بيني سپاه مرا؟»
امام عليه السلام هيبت علوي خود را در اين جمله نشاند: « مي خواهي من لشکر خود را بر تو ظاهر کنم؟»
خليفه پوزخند برلب، بلي گفت.
ناگهان ما بين زمين و آسمان از مشرق تا مغرب را پر از ملائک مسلح ديد و از هوش رفت. وقتي به هوش آمد، فرمانده سپاه ملائک ( امام هادي عليه السلام) فرمود: ما به دنياي شما کاري نداريم. ما مشغول آخرتيم.
ـ خليفه به خيال نابودي اش، امام عليه السلام را به قفس درندگان فرستاده بود.
حضرت فرموده بود:«گوشت فرزندان فاطمه عليه السلام بر درندگان حرام است» و حالا امام به ميل خود وارد قفس شده بود.
موقعيت خوبي بود: امام به دست درندگان از بين مي رفت، خلاف ادعايش اثبات مي شد، پيروانش سرافکنده و شکست خورده مي شدند...
اما نه.... باز هم محاسبات خليفه نادرست بود. شيرها براي عرض ارادت دور حضرت جمع شده بودند و پيش پاي او سر به زمين مي ساييدند.
ـ دهمين بهار آفرينش هم، مثل پدران آسماني اش، در برابر هجوم طوفان هاي پاييزي و تبرهاي زنگ زده، قد علم کرد. افکار نادرست و اعتقادات انحرافي از هر گوشه سرزمين هاي اسلامي سر برآورده بود. جبر، تفويض، رؤيت خدا، جسميت خدا، مخلوق بودن قرآن، دعواهاي اشاعره و معتزله، غلات... و امام با مناظره هاي علمي ناب و مکاتبات پي در پي، مسير درست را پيش پاي شيعيان روشن مي ساخت تا به سوي مقصد نوراني خود پيش روند. اين گونه بود که شيعيان حقيقي در فتنه ها دچار گمراهي نمي شدند و مثل ساير مردم در بيابان هاي حيرت و سرگرداني، درنمي ماندند.
ـ سرانجام مرغ زرين بال شهادت بر سراي امام دهم فرود آمد. خليفه عباسي بيش از اين حضور مقدسش را تاب نياورد و پس از سال ها که پنهان و آشکارا محبوسش داشته بودند، ايشان را نيز مسموم و شهيد به ديدار اجداد مطهرش رساند. روح عظيمي که در اين دنياي کوچک گنجيدني نبود، به ملکوت آسمان پيوست.
منبع: نشريه ديدار آشنا شماره 128