بازگشت به خانه


 

نویسنده: شمسی خسروی




 
حکم عضويت در شوراي عالي دفاع را که گرفت، دلش روشن شد. بعد از از دست دادن ارتفاعات موبرا و ممي خلان در منطقه‌ی والفجر 9 و ارتفاعات شاخ تاجر و کانی‌شان در منطقه‌ی والفجر 4 که خستگي عمليات را به تن و روح او و رزمندگان گذاشت، اين اولين خبري بود که می‌توانست اميدي تازه در وجودش بدمد. دوباره داغ دلش تازه شد. با آن رزم دليرانه رزمنده‌ها چطور ممکن است، دشمن بعثي موفق به چنين پیروزی‌هایی شود!؟ از ذهنش گذشت و جوابي نيافت.
«چه اقداماتي انجام بدهيم که دشمن بعثي صهيونيستي ديگر جرئت چنين گستاخی‌ها را نداشته باشد؟» نوشت و انديشيد. قبل از آنکه دشمن، مواضع خود را مستحکم نمايد و با تبليغات کاذب براي سرسپردگان خود روحیه‌ی کاذبي ايجاد کند، چگونه عزم و اراده و همت خود را در خنثي کردن عمليات و باز پس گيري هدف‌های از دست داده، به کار ببنديم؟ اين را نيز نوشت. خودکارش را روي ميز گذاشت. آرنجش را روي ميز و کف دست را تکيه گاه چانه کرد. بايد سریع‌تر راهکاري می‌اندیشید. ادامه‌ی اين وضعيت، نتيجه اي جز نااميدي رزمنده‌ها نسبت به جبران خسارت وارده و سست شدن آن‌ها نسبت به ادامه‌ی نبرد نداشت.
با طرح عمليات تازه و مدبرانه، هم می‌توانستند مناطق از دست داده شده را پس بگيرند و هم اينکه به دشمن ثابت کنند که استقامت جبهه خودي بيش از جبهه بعثی‌هاست. به صداي اذان که از مناره مسجد محله بلند شد، صفحه ساعت مچی‌اش را نگاه کرد. بيرون رفتگري در تاريک روشناي صبح، کوچه را جارو می‌کشید و صداي خش خش کشيده شدن جارو بر آسفالت کوچه، نويد صبحي دوباره را می‌داد. علي در اتاق را باز کرد. بچه‌ها و مادرشان -همه در بستر -به خوابي آرام رفته بودند و صداي منظم نفس هاشان به او آرامش می‌داد. چهره مرجان را نگاه کرد که فرشته اي در خانه او بود، بي گناه و بي آلايش. موهاي سياهش را از روي صورت کنار زد و پیشانی‌اش را بوسيد و همان طور که پاورچين به اتاق آمده بود، آرام بيرون رفت. بر اي نماز صبح قامت بست. بعد از نماز دفتر يادداشتش را گشود. حکم انتصابش به عضويت در شوراي عالي دفاع را خواند.
زمان 23 تير 1365 / 6 ذي القعده 1406 / تهران، جماران
موضوع: انتصاب دو تن از اعضاي شوراي عالي دفاع
مخاطبان: علي صياد شيرازي و محسن رفيق دوست.
بسم الله الرحمن الرحيم.
براي فعال کردن هر چه بيشتر و بهتر قواي مسلح کشور، ضرورت دارد از تجربه اشخاصي که در متن مسائل جنگ بوده‌اند، استفاده هر چه بيشتر شود؛ بدين سبب سرکار سرهنگ صياد شيرازي و وزير سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را تا پايان جنگ به عضويت در شوراي عالي دفاع منصوب می‌نمایم. از خداوند متعال توفيق همگان را در خدمت به اسلام و کشور مسئلت می‌نمایم.
23 تيرماه 1365
روح الله الموسوي الخميني.
لبخندي بر لبانش نشست. خداوندا تو را شکر و سپاس براي اينکه بر بنده‌ی ناتوان و درمانده‌ی خود نعمت و رحمت نازل کردي و با ندا و فرمان بنده‌ی صالحت «حضرت امام خميني» خط بطلان بر افکار مبهم و اکاذيب جاري در جامعه کشيدي.
حکم را که خواند، فهميد که محترمانه او را برکنار کرده‌اند. دوستانش هم می‌گفتند، اما باز هم توکل می‌کرد. فکر کرد: «اگر رهبرم همين حال امر بفرمايند لباس‌هایت را بکن و يا درجه‌ی گروهبان سومي بزن، به خدا اين کار را بدون کمترين ناراحتي انجام خواهم داد. با خداي خود خلوت کرد.»
-خدايا به اميد خودت. تو می‌دانی که انديشه اي جز خدمت به وطن و دين اسلام ندارم. دوباره به حکم برکناريش نگاه کرد.
حتي با اين حکم بهتر می‌توانست به جبهه خدمت کند. حالا ديگر فرمانده نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران نبود. اما می‌توانست باز هم در خدمت جبهه و جنگ باشد، حتي بيشتر از سابق. توي اتاقش نشسته بود که عفت برايش چاي آورد.
-ممنونم!
گفت و لبخند رضايت او را که ديده بود، اخم‌هایش باز شد. صداي گنگ و مبهم مرجان از تو پذيرايي می‌آمد. يادش افتاد که بايد او را پيش پزشک ببرد. خدا چه لطفي کرده که من او را بيش از بچه هاي سالمم دوست دارم؟ از ذهنش گذشت و دستي به محاسنش کشيد.
-خدايا شکرت. به داده‌ها و نداده‌هایت شکر.
دوباره نامه اي را که حضرت امام نوشته بود، باز کرد و از ذهنش گذشت: «هجده روز بعد از انتصابش در شوراي عالي دفاع، حکم عزل فرماندهي نيروي زميني مرا صادر کرده‌اند».
بسم الله الرحمن الرحيم
با تقدير از زحمت‌های طاقت فرساي سرکار سرهنگ صياد شيرازي که با تعهد کامل به اسلام و جمهوري اسلامي در طول دفاع مقدس از هيچ گونه خدمتي به کشور اسلامي خودداري نکرده و اميد است در آتيه نيز در هر مقامي باشد، موفق به ادامه‌ی خدمت‌های ارزنده‌ی خود باشد، با پيشنهاد مذکور موافقت نموده و سرکار سرهنگ حسين حسني سعدي را به فرماندهي نيروي زمين ارتش جمهوري اسلامي ايران منصوب می‌نمایم.
اميد است خداي تعالي به ايشان توفيق خدمت به اسلام و ايران و جمهوري اسلامي را مرحمت فرمايد.
به تاريخ 11 مرداد ماه 1365
روح الله الموسوي الخميني
نامه را دوباره توي پاکت گذاشت. بعد از سال‌ها دوري از خانه و خانواده، حالا که می‌توانست ساعاتي را در کنار عفت و بچه‌ها باشد، آرامش بيشتري داشت. مرجان را که تو بسترش دراز کشيده و با قطعه پازلي که تو دست داشت، بازي می‌کرد، در آغوش کشيد. دور دهان او را با دستمال پاک کرد.
-بابايي! خوبي؟
مرجان خنديد و چشم‌های موربش جمع‌تر شد. علي دستي رو موهاي صاف او کشيد. نگاهش با نگاه محزون عفت گره خورد. چقدر صبوري کرده و تنهايي و بي حضور او بار خانه و مسئوليت بچه‌ها را به دوش کشيده بود! سر فرو افکند.
عفت تلويزيون را که فيلم مستند پخش می‌کرد، خاموش کرد و نزدیک‌تر آمد.
-آن قدر خانه نبوده اي که وقتي هستي، بايد فکر کنيم ببينيم خوابيم، يا بيدار! علي لبخند زد.
-بيداري جان من. بيدار.
عفت دستان مرجان را نوازش کرد و به چهره‌ی خندان او که به سقف چشم دوخته بود و سرش را به چپ و راست تکان می‌داد، نگاه کرد.
-يک سرباز حتي در دوره‌ی خدمتش، ماهي دو سه روز به خانه می‌آید و به زن و بچه‌اش سر می‌زند، اما شما...
علي رو زانوها جا به جا شد، راست می‌گفت بانوي خانه‌اش. همه اين سال‌ها رنج خانه و نگهداري از بچه‌ها را به دوش کشيده بود.
-چه بگويم؟ شرمنده‌ام.
به آشپزخانه نگاه کرد.
-اصلاً امروز نظافت خانه با من...
نگاه عفت کرد: «خوب است؟»
عفت زيرچشمي نگاهش کرد. گونه‌هایش گل انداخت.
-منظورم اين نبود که کارهاي خانه را بکني. همين حضورت، همين که کنار من و مرجان نشسته اي، همين که بچه‌ها مدرسه هستند، ولي می‌دانند که وقتي برمي گردند، پدرشان را می‌بینند و با او سر يک سفره غذا می‌خوردند، غنيمت است.
علي بلند شد و آستین‌ها را بالا زد و راست و گردن فراز ايستاد.
-بعد از اين اطاعت می‌شود قربان!
هر دو خنديدند و مرجان به خنده‌ی آن‌ها قهقهه زد. روح نشاط در خانه جاري شد.
علي خم شد. مرجان را بوسيد.
-فرشته‌ی خدا، تو نعمت و برکت اين خانه اي.
براي آموزش او و همنوعانش برنامه‌هایی در ذهن داشت. بايد با پزشکان و متخصصان توانبخشي کودکان معلول و سندرم دان همايش برگزار می‌کرد تا با شناخت توانايي و ميزان درک و دريافت آن‌ها، برايشان برنامه ريزي آموزشي تدارک ببينند. با دکتر افروز تماس گرفت و گرم صحبت شد. گوشي را که گذاشت به آشپزخانه رفت و مشغول شست و شوي کف و ديوارها شد.
-مگر در خانه هاي سازماني نمی‌شود زندگي کرد؟
نگاه عفت کرد که آرام و صبور، همچون هميشه نشسته بود و هيچ نمی‌گفت. آن سوتر محمد و مهدي مشق می‌نوشتند. تلفن را برداشت و دوباره شماره‌ی بنياد جانبازان را گرفت.
-چقدر اشغال است اين خط تلفن!
با عفت هم حرف زده بود. ته دل او به گرفتن خانه‌ی شخصي راضي بود، اما عادت نداشت با تصمیم‌های علي مخالفت کند. هر چيز را به خود او وامي گذاشت و می‌دانست که از فکر و مديريت او ضرر نمی‌کند. علي هم بارها از او پرسيده و او هر بار گفته بود: «خودت می‌دانی. هر طور صلاح و مصلحت است، همان کار را بکن.»
و حالا علي مطمئن بود که بايد نامه را بنويسد وتحويل بدهد، قبل از آنکه دير شود. بعد از شام، تو رختخوابش دراز کشيد. اندیشه‌ی خانه اي که قرار بود به او بدهند، از ذهنش بيرون نمی‌رفت. از بنياد جانبازان براي جانبازی‌هایش. مگر او در راه خدا و دين خدا جانبازي نکرده بود؟ پس چرا بايد با پاداش دنيوي اجر کارش را از بين ببرد؟ بغض گلويش را فشرد. از اين پهلو به آن پهلو غلتيد. چند بار ساعت شماطه دار را که براي نماز کوک کرده بود نگاه کرد. خواب از چشمانش رميده بود و قرار نداشت. بلند شد. تو پذيرايي قدم زد. آرام دست‌ها را زير بغل زده و بارها سر تا ته خانه را رفت و برگشت. تو تاريکي نگاه عفت را بر خود احساس می‌کرد.
-خوابم نمی‌برد. می‌بخشید که شما را بيدار کردم.
عفت سر تکان داد.
-می‌خواهی چاي برايت درست کنم؟
به علامت سکوت، دست رو بيني گذاشت که «هيس» اشاره کرد به بچه‌ها که در خواب ناز بودند. آرام و پاورچين به اتاق کناري رفت و پشت ميز نشست.
ساعت چهار صبح بود. قلم را بر کاغذ سراند.
بسم الله الرحمن الرحيم
الهي لا تکلني الي نفسي طرفة عين ابدا. آمين يا رب العالمين.
سرور ارجمندم جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاي مهدي کروبي.
سلام عليکم. با محبتي که خداوند نسبت به شما در قلبم نهاده است، سخن می‌گویم:
1-از اين همه محبت بي شائبه اي که جناب عالي تاکنون به اين حقير مبذول داشته‌اید، سپاسگزار هستم. به ويژه مساعي عالي نسبت به تأمين مسکن اينجانب.
2-چندين بار تلاش کردم که حضوراً مطالبي را خدمتتان پيرامون مسکن مورد نظر عرض کنم که اين توفيق حاصل نگشت. شايد خيرالهي در اين بوده است.
3-اکنون در وضعيتي قرار دارم که احساس می‌کنم به ازاي رسيدن به مسکن بهاي گراني را دارم می‌پردازم؛ آن هم ثمر و همه مجاهدت‌های في سبيل اللهي که اگر خداوند آن را تأييد فرمايد؛ لذا با توجه به اينکه خدا می‌داند نه تنها خود را لايق چنين عناياتي از جمهوری اسلامي نمی‌دانم، بلکه هم چنان مديون هستم تا روزي که نفس در بدن دارم، عاشقانه به اسلام عزيز خدمت نمايم. قاطعانه اقدام فرماييد که ساختمان نيمه کاره مسکن اينجانب را از طرف بنياد شهيد تحويل گرفته و فقط مخارجي که اضافه بر وام واگذاري -مبلغ 400 هزار تومان -هزينه شده است به ما پرداخت نمايند تا به صاحبانش مسترد نماييم.
اين بزرگ‌ترین محبتي است که در حق ما روا می‌دارید و قبلاً کمال تشکر را دارم.
والسلام علي من اتبع الهدي
1363/3/11
علي صياد شيرازي
نامه را تا زده، توي پاکت گذاشت. انگار باري از دوشش برداشته بودند. سبک شده بود. خميازه اي کشيد و به بستر رفت تا دمي بياسايد و براي نماز صبح، برخيزد.
منبع:
خسروی، شمسی؛ (1387) آرام‌تر از همیشه، ویراستار: علی اعوانی، تهران، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، چاپ اول.