ديدار از همسايه شيرين زبان


 

به کوشش: احسان ناظم بکايي




 

برادران اميدوار سفر دور دنيا را از افغانستان آغاز کرده و با شاه اين کشور ديدار مي کنند
 

«خبر بدي بود و براي ما که تازه آماده رفتن شده بوديم، بسيار ناراحت کننده بود. لحظه اي به هم نگاه کرديم و به ديگراني که براي مشايعتمان آمده بودند. حالا از همان اول راه نگرانمان مي شدند.» آنها پس از سال ها تمرين و آمادگي براي سفر به دور دنيا در حال خداحافظي با خانواده و دوستان و آغاز سفر بودند که ناگهان کاميوني زوزه کشان از گرد راه رسيد، در برابرشان ايستاد و راننده آن که مضطرب به نظر مي رسيد خبر داد که در فاصله 50 کيلومتري، مسافتي از جاده در زير سيلابي تند پوشيده شده و رفت و آمد را بسيار دشوار کرده. اين همان خبر بدي بود که احتمالاً مي توانست سفر را به تعويق بيندازد. اما برادران اميدوار چه کردند؟ اينک ادامه داستان:

سفرنامه
 

برادران اميدوار
 

نخستين جهانگردان پژوهشگر ايراني
 

کالبد شکافي مشهورترين و عجيب ترين سفر جهانگردان و پژوهشگران ايراني
 

نزديک به 60 سال پيش بود که دو برادر ايراني سفري را آغاز کردند تا جهان ناشناخته را کشف کنند. عيسي و عبدالله اميدوار، با دو موتورسيکلت تمام دنيا را گشتند تا اولين ايراني هايي باشند که به معناي واقعي جهانگرد ناميده مي شوند. آنها سفرشان را در دو مرحله انجام دادند که بيش از 10 سال طول کشيد. بار اول در شهريور ماه سال 1333 سفر را با دو موتور سيکلت به سمت شرق آغاز کردند و از مرز سرخس به جهان خارج پا گذاشتند و مهرماه سال 1340 پس از هفت سال با کوله باري از ديدني ها، اکتشافات، پژوهش ها و خاطرات، از مرز بازرگان به ايران بازگشتند. سه ماه بعد و اين بار با يک اتوموبيل سيتروئن 2 سيلندر از راه کويت و عربستان، سه سال قاره آفريقا را کنکاش کردند. از سفرهاي ماجراجويانه اين دو برادر، کتاب، عکس و فيلم کم منتشر نشده. آنها سفرشان را در کتابي به نام «سفرنامه برادران اميدوار» منتشر کردند و فيلم ها و عکس هاي اين سفر را به نمايش گذاشتند. اما واقعيت اين است که هنوز همه ماجرا گفته نشده و اين سفر ناگفته هاي شنيدني زيادي دارد. خوشبختانه هر دو برادر هم اکنون در قيد حياتند؛ سالم و سر حال؛ عبدالله حال 79 سال دارد و در پايان سفرها در کشور شيلي مانده و سردبير دو مجله سينمايي و سياحتي در سانتياگو پايتخت اين کشور است و عيسي برادر بزرگ تر که 82 سال دارد ساکن تهران است. ما براي شنيدن اين ناگفته ها به ديدار عيسي اميدوار رفتيم تا گام به گام با ورق زدن سفرنامه شان، بخش هايي تازه و نو از اين سفر شگفت انگيز را رونمايي کنيم که تا به حال جايي گفته و شنيده نشده؛ يک جور حاشيه نگاري اين سفرنامه. با او به موزه اش رفتيم و سرنامه اش را ورق زديم. آنچه در اين بخش مي خوانيد سفرنامه برادران اميدوار است به همراه ناگفته هاي آن از زبان عيسي اميدوار. بخش هايي را که داخل گيومه گذاشته ايم آنهايي است که بعد از يادآوري خاطرات و گفت و گو با عيسي اميدوار به آن اضافه شده و بخش خارج از گيومه از متن کتاب است.
در وهله اول، اين خبر بد مشايعت کنندگان ما را نگران تر از پيش کرد؛ به گونه اي که هراسان از ما خواستند اجازه بدهيم تا جاده سيل زده همراهي مان کنند اما از آنجا که خود را براي رويارويي با حوادث بي شماري آماده کرده بوديم، پيشنهاد آنان را با سپاسگزاري بسيار رد کرديم.
«پدرمان اولين فردي بود که دفتر يادبودمان را امضا کرد. او نه تنها ما را از رفتن منع نکرد؛ بلکه ما را به گوشه اي کشيد و 100 تومان در جيبمان به عنوان کمک خرجي راه گذاشت.»
به زودي موتورسيکلت هايمان به صدا در آمدند و رفته رفته کلمات « مواظب خودتان باشيد»، «احتياط را از دست ندهيد»، «مرتب نامه بنويسيد» و «خدا يار شما باد» در صداي گوشخراش موتورسيکلت ها محو و خاموش شدند.
«ما با اين موتورهاي ماچلس هر روز صد کيلومتر مي رفتيم. با اينکه آن موقع تابستان بود و فصل تعطيلي و زيارت؛ اما جاده مشهد خاکي بود و ما فقط روزي نهايتا سه تا چهار ماشين مي ديديم.»
در نيمه هاي شب، همچنان که غريو موتورسيکلت هاي ما سکوت سياه جاده مشهد را در هم مي شکست به ناگهان دو شاخه يکي از موتورسيکلت ها به دو نيم شد و پس از چند لحظه از حرکت باز ايستاد، آنجا دره وحشتناکي بود؛ دره اي که نقش هولناک هزاران دزدي و جنايت را به خود ديده بود؛ جايي که هرگز نمي بايست در آن درنگ کنيم.
با زحمت زياد بعد از سه کيلومتر راهپيمايي خود را به يک قهوه خانه سوت و کور رسانده و در آنجا اطراق کرديم. اينک ما براي به دست آوردن قطعه يدکي موتور سيکلت دو راه در پيش رو داشتيم؛ يکي آنکه 520 کيلومتر راه را پيموده و خود را به مشهد مقدس برسانيم که البته کار دشواري بود؛ وانگهي زياد هم به پيدا کردن قطعه يدکي موتور ماچلس در مشهد اميدي نبود، ديگر اينکه 480 کيلومتر عقبگرد کرده و در تهران قطعات يدکي لازم را جست و جو کنيم. بدينسان پس از مدتي مشورت و رايزني از آنجا که هنگام تصميم به جهانگردي با خود پيمان بسته بوديم که هرگز از راه آرماني خويش عقب نشيني نکنيم، سرانجام به اين نتيجه رسيديم که بايد راه درازتر را برگزيد و به مشهد رفت و پس از خريد لوازم مورد نياز به آنجا بازگشت. اين تصميم را هم به زودي عملي کرديم و پس از انجام تعميرات لازم بار ديگر راه خو را در پيش گرفتيم.
«من به مشهد رفتم و عبدالله پيش وسايل ماند. در مشهد قطعات موتورمان نبود؛ اما من وسايلي را که لازم بود خريدم آنها را به يک تراشکار و امور فني دادم تا چيزهايي را که مي خواستم بسازد. چون خودم از 15 سالگي کار فني مي کردم و سنتور مي ساختم و از راه ساختن سنتور پول در مي آوردم، به کارهاي فني وارد بودم. خلاصه وسايل را ساختيم و به جايي که عبدالله با موتورها بود برگشتم. موتورها را تعمير کرديم و راه افتاديم. در نيشابور، مهمان رئيس ژاندارمري بوديم و به ديدار مقبره خيام رفتيم. دوباره راه افتاديم و سرانجام 15 روز بعد از ترک تهران به مشهد رسيديم. يک روز در مشهد مانديم و زيارت کرديم. بعد به سمت جنوب رفتيم. در تربت جام مهمان دوست پدرم بوديم. همان جا 70 تومان از صد توماني را که پدرمان به مان داده بود و خرج نکرده بوديم به او داديم تا به پدرمان برگرداند چون با هم قرار گذاشته بوديم در اين سفر از کسي کمک نگيريم و روي پاي خودمان بايستيم. بعد از تربت جام به تربت حيدريه رفتيم و به سمت مرز افغانستان حرکت کرديم.»

فاصله ميان مرز ايران و افغانستان 15 کيلومتر صحراي خشک و باير و پوشيده از ريگ هاي روان است که راندن موتورسيکلت در آن بسيار دشوار است. اما به هر زحمتي بود خود را سرانجام در مرز يافتيم و در آنجا در حالي که در هيجاني وصف ناپذير غوطه مي خورديم به ناگهان زانو بر زمين زده و خاک وطنمان را با عشق بوسيديم؛ وطني که خانه ما و مهد يادگارهاي تلخ و شيرين مان بود. پس از آن مشتاق و بي قرار به سوي افق هاي دور به راه افتاديم.
ما دو برادر بر خلاف همه جهانگرداني که در آغاز راه اروپا را در پيش مي گيرند به سوي آسياي کهنسال روي آورديم تا در زندگي مردم سرزمين هاي گوناگون اين قاره بزرگ و کهنسال به تفحص و جست و جو بپردازيم که بدين گونه پس از ديدار با آسيا، وقتي به قاره اروپا و آمريکا گام مي گذاشتيم بي گمان ارمغان هاي ارزنده و شگفت انگيزي به اين دو قاره متمدن مي برديم؛ ارمغان هايي که مردم مغرب زمين را به اعجاب و حيرت وا مي داشت.
«ما اصلا غرب و به خصوص اروپا را دوست نداشتيم. جنگ جهاني دوم تازه در آنجا تمام شده بود و وضعيت اين قاره کاملا متلاطم بود. حتي حدس مي زديم جنگشان با توجه به آغاز جنگ سرد و تقسيم آلمان ادامه پيدا کند.»
نخستين کشوري که سر راه ما قرار گرفت، افغانستان بود؛ افغانستان با مردم ساده و مهربانش، با دوستي و همسايگي ديرينه اش، با آداب و رسوم مشترکش. از نخستين لحظه اي که وارد اين کشور شديم، هرگز احساس غربت و بيگانگي نکرديم، به خصوص از اينکه افغان ها به زبان شيرين فارسي سخن مي گويند، بسيار شادمان شديم.
عاقبت به هرات رسيديم و در آنجا به ناگهان خود را در ميان هزاران نفر از مردمي که به رقص و شادماني و پايکوبي پرداخته بودند، محصور ديديم.
همه جاي شهر را آراسته و آذين بندي کرده بودند و به راستي همه مسرور و شادکام مي نمودند. آنها ما را به استاديوم ورزشي شهر راهنمايي کردند و در آنجا به تماشاي هنرنمايي هنرمندان و ورزشکاران افغاني که آزادي «پشتونستان» را جشن گرفته بودند، پرداختيم.
«پشتونستان منطقه مرزي افغانستان و پاکستان است که هنوز هم بين اين دو کشور بر سر تصاحب آن درگيري ادامه دارد. پشتونستان همين جايي است که در حال حاضر طالبان در کوه هاي آن پنهان شده اند و هواپيماهاي آمريکايي هم هر از چند گاهي آنجا را بمباران مي کنند.»
نخستين پايتختي که از آن بازديد کرديم کابل بود. مردم اين شهر که چند خيابان مهم و معروف بيشتر نداشت، بسيار خونگرم و مهربان و مهمان نواز بودند. زماني هم که در هتل به سر مي برديم دانشجويان و جوانان به ديدنمان آمدند که اغلب هدايايي هم به عنوان يادبود به ما مي دادند.
«آنها در روزنامه هايشان خوانده بودند که دو جهانگرد ايراني وارد کشورشان شده اند و افغانستان اولين کشوري است که ميزبان آنهاست. براي همين خيلي خوشحال شده بودند و دوست داشتند تا از ما به بهترين شکل استقبال کنند.»
در کابل وسيله نقليه کم بود اما تا دلتان بخواهد در اين شهر دوچرخه به چشم مي خورد. حتي شخصيت هاي برجسته و سرشناس هم براي رفت و آمد از دوچرخه استفاده مي کردند. يک روز ما از ديدن رئيس دانشگاه کابل بر پشت زين يک دوچرخه کهنه دچار حيرت شده بوديم، او فوراً پياده شد و ما را مورد محبت فراوان قرار داد.
«او ما را پيش وزير فرهنگ برد. وزير فرهنگ هم ما را پيش ظاهر شاه، شاه افغانستان برد. با او عکس يادگاري گرفتيم و دفتر يادبودمان را امضا کرد. ما در کابل اولين نمايشگاه مان را راه انداختيم. وسايل قابل توجهي از ايران همراه داشتيم تا در طول سفر ايران را هم معرفي کنيم. چند فرش، عکس هايي از جاهاي ديدني ايران، صنايع دستي و ... براي راديو کابل هم برنامه اجرا کرديم. ما به موسيقي و نواختن موسيقي ايراني آشنايي داشتيم. من سنتور زدنم خوب بود. درآمد سفر با اين کارها و نوشتن مقاله براي روزنامه ها در مي آمد. مثلا اطلاعات هفتگي 5 هزار تومان علي الحساب به ما داده بود تا خاطرات سفر را به صورت اختصاصي براي آنها بنويسيم و ضمناً قرار شده بود براي هر صفحه انتشار خاطرات و عکس 150 تومان بگيريم.»

خداحافظ ايران
 

اين عکس اولين وداع ما با ايران براي سفر به دور دنياست. ما با مرزبان هاي کشورمان در اين منطقه مرزي عکس يادگاري گرفتيم. خداحافظي کرديم و بعد از بوسيدن خاک وطن راهي افغانستان شديم
پس از ديد و بازديد با شخصيت هاي برجسته افغانستان، از کابل رهسپار بدخشان شديم. اين ناحيه در شمال شرقي افغانستان قرار دارد، در کنار ارتفاعات جبال هندوکش و پامير. مردم بدخشان از آريايي هاي اصيل و نجيب هستند. به سبب معابر هولناک و دره هاي ژرف، از دم تيغ خونريز مغولان و يغماگران و مهاجرمان در امان مانده اند.
«ما مجسمه بودا را در باميان هم ديديدم؛ همان مجسمه بزرگ و معروفي که حکومت طالبان آن را منفجر کرد. وقتي ديدم که طالبان اين مجسمه را خراب کردند گريه ام گرفت.»
از بدخشان قصد پاکستان کرديم، براي اين سفر مي بايد از تنگه خيبر بگذريم. از جلال آباد رد شده و به مرز روي آورديم. در اين ناحيه يک ماجراي شنيدني اتفاق افتاد که چيزي نمانده بود به نابودي ما منتهي شود و اگر معجزه اي رخ نداده بود اکنون در افغانستان مدفون بوديم. داستان بدين گونه بود که در نزديکي هاي مرز افغانستان و پاکستان از دور متوجه شديم که جمعيت زيادي هلهله کنان به سوي ما پيش مي آيند. در فاصله يک کيلومتري صداي ساز و دهل آنان به گوشمان رسيد و دانستيم که با مراسم يک عروسي بومي روبه رو شده ايم. از اين برخورد بسيار خوشحال شديم، موتورهاي خود را در گوشه اي گذاشته، دوربين عکاسي را برون آورده و آماده کار ساختيم. قافله عروسي دم به دم به ما نزديک تر مي شد. عروس درون يک حجله آراسته نشسته بود و اين حجله مجلل را زن هايي که جامه هاي فاخر و زيبا به تن داشتند به دوش گرفته بودند. به زودي با سرو روي خاک آلود و قيافه هاي ترسناک آماده عکاسي شديم، بي خبر از آنکه اين کار بس دشوار و مخاطره آميز است و افراد اين قوم دوست ندارند که بيگانه ها از مراسم آنان عکس برداري کنند. در اين هنگام- چشمتان روز بد نبيند- به ناگهان مردان خشمگين ما را به هم نشان دادند و هنوز به خود نجنبيده بوديم که رگباري از سنگ و کلوخ بر سرمان باريدن گرفت. موتورسيکلت ها را جا گذاشتيم و فرار را بر قرار ترجيح داديم. در فاصله 400 متري ساختماني بود، به هر جان کندني بود، ترسان و عرق ريزان خود را به آن ساختمان رسانديم. در اين هنگام دو ژاندارم مسلح به سراغمان آمدند و ما در چند کلمه و با شتاب ماجرا را براي آنها تعريف کرديم. در اين وقت ريش سپيدان قوم سر رسيده و ادعا کردند که ما از مراسم آنها عکس برداشته ايم. هر چه قسم و آيه خورديم که ما تصويري نگرفته ايم به خرجشان نرفت، قبول نکردند و اصرار داشتند دوربين هاي ما را باز کنند و ببينند آيا عکس گرفته ايم يا نه!
«دوربين هاي امروز ديجيتال است و مي شود عکس هاي ثبت شده را نشان داد. اما آن موقع که هنوز از اين دوربين ها نيامده بود. دوربين ما آنالوگ بود و اگر در آن را باز مي کردند نگاتيوش مي سوخت و عکس هايمان از بين مي رفت.»
ناگهان ژاندارم ها به فکر گذرنامه هاي ما افتاده و آن را خواستند. ما که نمي دانستيم بايد رواديد خروج داشته باشيم با دشواري تازه تري روبه رو شديم. چون ژاندارم ها خيلي خونسرد مي گفتند که بايد به کابل باز گرديم. چطور مي توانستيم 200 کيلومتر راهي را که پيموده بوديم، ناديده بگيريم و عقب نشيني کنيم؟ آن هم چه راهي؟ راهي پر سنگلاخ و سخت و صعب العبور که از کوه و کمر مي گذشت.
«وضعيت خيلي بغرنج بود و ژاندارم ها هم به هيچ وجه اجازه رفتن به ما نمي دادند. انگار ديگر راهي جز برگشت نداشتيم.»

باميان پيش از طالبان
 

اين همان مجسمه غول پيکر بوداست که طالبان حدود يک دهه پيش آن را منفجر کرد. اينجا باميان است، حدد 60 سال پيش . وقتي اين مجسه 70 متري را از نزديک ديديم، هرگز فکرش را هم نمي کرديم روزي چنين بلايي سرش بيايد.
منبع: نشريه ايرانشناسي سرزمين من شماره 5