سير و تداوم انديشه هاي ايرانشهري در كليله و دمنه


 

نويسنده: دكتر بيژن ظهيري ناو* دكتر امين نواختي مقدم ** مريم ممي زاده ***




 

چكيده
 

در اين مقاله انديشه هاي ايرانشهري نظير شاهي آرماني، فرّه ايزدي، توأمان بودن دين و مُلك، عدالت، راستي و مانند آن در كليله و دمنه بررسي شده است. در كليله و دمنه، پادشاهي عطيه الهي است كه شاه در مركز ثقل امور مملكتي قرار دارد، پس بايد مُهر نژادگي بر جبين وي نقش بندد، چه اگر جز اين باشد، موجودي اهريمني است كه سبب دگرگوني نظم حاكم بر كائنات مي گردد. وي بايد در جولانگاه حكومت از پشتيباني فرازميني بهره مند باشد و اين امر با فرّه ايزدي ميسر مي شود. چنين پادشاهي بايد به حليه عدل آراسته باشد تا هر كس به خويشكاري خود در طبقه خاص خود پرداخته و به رستگاري روان رسد. پادشاه بايد به كمالات رزمياري و فضايل دين ياري آراسته باشد. وي بايد با عنصر «راستي» پيوند اجتماعي را مستحكم تر نمايد كه در نهايت با سيطره نيروهاي اهوارايي بر اهريمني، آرمانشهر كه مفرّي براي گريز از بي نظمي و بي عدالتي است، تحقّق مي يابد.

واژه هاي كليدي
 

كليله و دمنه، انديشه هاي ايرانشهري، شاهي آرماني، فرّه ايزدي

1- مقدمه
 

انديشه هاي ايرانشهري، جهان بيني ايرانيان باستان است كه جامعه ايراني بر حول و محور آن مي چرخيد و قوام مي گرفت. از زير مجموعه هاي اين انديشه، انديشه سياسي ايرانشهري يا به زبان پهلوي «آيين نامگ» (Evenamag) است كه سبب تداوم حيات سياسي و فرهنگي ايران زمين شد. اين انديشه با انتقال به دوران اسلامي و تأثيرگذاري بر برخي از اصول اين دوره، تركيبي بديع از نظريه سياست را به جهان سياست عرضه داشت، به طوري كه برخي از مؤلّفه هاي ايرانشهري نظير: شاهي آرماني، فرّه ايزدي، توأمان بودن دين و مُلك، عدالت، راستي، دانايي و... به كالبد جهان اسلام تزريق و در اين دوران مورد استناد قرار گرفت. در واقع «انديشه سياسي ايرانشهري همچون رشته ناپيدايي است كه دو دوره بزرگ تاريخ دوران قديم ايران زمين را از دوره باستاني آن تا فراهم آمدن مقدمات جنبش مشروطه خواهي به يكديگر پيوند مي زند» (طباطبايي، 1385: 71).
موضوع اين مقاله «نقد و تحليل انديشه هاي ايرانشهري در كليله و دمنه» است. كليله و دمنه تا چه حدي در تداوم اين انديشه ها، به دوران اسلامي نقش داشته و مشعل انديشه هاي ايرانشهري را روشن و زنده نگه داشته است؟ با تأمل در كتاب كليله و دمنه، رگه هاي انديشه ايرانشهري را به وضوح مي بينيم. طباطبايي، اين كتاب را از لحاظ حفظ و انتقال انديشه هاي ايرانشهري به دوره اسلامي همتاي شاهنامه كه بازپرداخت راستيني از اين انديشه هاست، مي داند. در اين مقاله مهم ترين وجوه انديشه هاي ايرانشهري در كتاب كليله و دمنه مورد تحليل و ارزيابي قرار مي گيرد.

2- مباني نظري
 

ركن اصلي و شالوده انديشه ايرانشهري كه در جهان بيني سياسي جامعه ايراني از اهميت ويژه اي برخوردار است، نهاد شاهي است كه در رأس تمامي نهادها، سازمان ها و گروه هاي اجتماعي و مدني جامعه ايراني قرار دارد. «انديشه سياسي ايرانشهري، به گونه اي كه از بررسي منابع بازمانده از دوره باستان و نيز تاريخ سياسي ايران زمين برمي آيد، انديشه شاهي موجود، بر پايه انديشه سياسي آرماني سنجيده مي شود» (طباطبايي، 1385: 175). شهريار، والاترين مقام در ايران باستان است. او در رأس هرم اجتماعي قرار دارد و الگويي است كه مردم بايد او را سرمشق قرار دهند و همه مناسبات نهادهاي سياسي و اجتماعي و ضامن بقاي آن هاست» (همان، 55). او نماينده خدا بر روي زمين و برگزيده اهورامزدا است. «داريوش شاه مي گويد: اهورامزدا اين شاهي را به من بخشيد، اهورامزدا مرا ياري كرد تا اين شاهي را به دست آورم»، (ويسهوفر، 1380: 77). پادشاه، شخصيت خداگونه اي دارد و لذا داراي الوهيّت است، «پادشاهان ساساني را به لقب «اشمابغان (شما موجودات الهي) يا (مقام الهويت شما) خطاب مي کردند» (کريستن سن، 1384: 288) «آنان خود را در کتيبه ها، هميشه پرستندگان مزداه (مزديسن) خوانده اند؛ اما در عين حال خود را خدايگان (بي يا بغ) و از نژاد خدايان (يزدان) ناميده اند» (همان، 189). آنان همواره «بر سكّه ها عبارت «از تخمه خدايان» مي نوشتند» (فراي، 1368: 156). شاه كه از سوي اهورامزدا براي حكمراني ايرانشهر برگزيده مي شود، بايد داراي مشروعيت و تاييد الهي باشد. در انديشه ايرانشهري، اين مشروعيت و تاييد توسط «فرّه» حاصل مي شود كه يكي از اركان مهم آيين پادشاهي است و لذا لازمه قدرت و فرمانروايي است. فرّ از جانب ايزد و جلوه اي از اوست كه به شاه مي رسد، گويي كه خدا پرتويي از روشنايي خود را در نهاد او قرار داده است.
فرّ، پرتوي ايزدي است كه در وجود فرد به وديعه نهاده شده است؛ اما لازمه بهره مندي از اين فروغ آن است كه آدمي، درون خويش را از تمامي بدي ها، زشتي ها و رذايل پاك سازد تا در نتيجه آن وجود آدمي به پاكي ازلي خويش برگردد تا خوبي ها و فضايل بر آن تجلّي نمايد. در اوستا و برخي از متون ديگر، از اين امر با عنوان «خويشكاري» (svadharma) ياد شده است.
از سوي ديگر، عدالت در ايران باستان، عبارت از هماهنگي ميان طبقات جامعه بوده و اينكه هر كس در درجه و مقام ثابتي باشد و خواهان درجه فوق آن نباشد و همواره بايد جزء پايين تر جامعه فرمانبردار جزء بالاتر باشد. افلاطون معتقد است «عدالت اجتماعي عبارت از آنست كه ميان طبقات سه گانه همگامي برقرار باشد و هر طبقه تنها به وظيفه «خويشكاري» خاص خود بپردازد، چه اگر اين نظام رعايت نشود و هر كس «همه كاره» (varsna pouru- saredha) باشد، در كارها تداخل و تزاحم روي خواهد دا و اساس اجتماع پريشان خواهد گشت» (مجتبائي، 1352: 50). ساسانيان حتي به افرادي كه داراي نسب پست بودند، كارهاي ديواني نمي دادند. آنان هر كس را بر حسب نژاد و نسبي كه داشته به كاري مي گمارده اند؛ «از قواعد محكم سياست ساسانيان يكي اين را بايد شمرد كه هيچ كس نبايد خواهان درجه اي باشد، فوق آنچه به مقتضاي نسب به او تعلق مي گيرد» (كريستن سن، 1384: 228).
پادشاه ايرانشهر بايد دين و پادشاهي را با هم و در كنار هم داشته باشد؛ چرا كه اين با آن و آن با اين كامل مي شود؛ دين جهت دهنده به پادشاهي است و شاهي كامل كننده آن است و ميان اين دو رابطه تنگاتنگي برقرار است، تا جايي كه جدايي ميان آن ها، هم پادشاهي را به كالبدي بي روح و هم دين را به شاه بي سپاه بدل مي كند. ناديده گرفتن يكي از اين دو سبب خلل در ديگري مي شود. (1)
در دينكرد آمده است: «از بنياد، هستش شهرياري استوار بر دين و دين بر شهرياري است... اين دو از يكديگر جدايي ناپذيرند. بزرگداشت شهرياري ايراني، تنها از دين ايراني برمي خيزد؛ بندگي اورمزد و سامان دين مزدايي از شهريار ايراني برمي خيزد. برازش و سود اين دو (= دين و شهرياري)، بيش از هر چيز، هر چه بيش تر و فراگيرتر در پيوستن به همه آفريده هاست؛ زيرا از راه يكي شدن شهرياري و دين بهي است كه شهرياري استوار مي گردد؛ و نيز از راه يكي شدن دين بهي با شهرياري استوار، دين با شهرياري، وحدت كلمه مي يابد. از اين روي، شهرياري از پايه، همان دين است و دين همان شهرياري است؛ به همين گونه، نبود شهرياري نيز به بدديني و بد ديني به نا استواري شهرياري مي انجامد» (آذر فرنبغ، 1381: 99).
پادشاه ايرانشهر، بايد داراي خرد و دانش باشد و كسي كه اين دو را با هم نداشته باشد، شايستگي بر تخت نشستن را ندارد؛ زيرا شاه نماينده اورمزد در جهان خاكي است و بايسته است كه شاه، انساني خردمند، انديشمند و با تدبير باشد. «واقعيت آن است كه معرفت به حقيقت و دانش ها و مطالعه آن ها والاترين چيزي است كه يك شاه مي تواند خود را با آن ها بيارايد و زشت ترين چيز را براي شاهان عار داشتن از آموختن و شرم از پژوهش در علوم است. آن كه نمي آموزد خردمند نيست» (ويسهوفر، 1380: 263).
به وسيله خرد و دانش است كه آدمي نيك و بد را از يكديگر مجزّا ساخته و در مسير نيكي ها گام بر مي دارد. «خرد خداداد، در دم، استوارترين و سرآمدترين همه پيام رسانان از جهان آفرين از سوي آفريده هاي گيتيايي است. با كمك آن (= خرد خداداد) است كه مردم، جهان آفرين را خواهند شناخت و ايزد را در جايگاه يزداني، ديو را در ديوي، راست را در راستي، دروغ را در دروغي، سود را درجايگاه سودمندي اش و زيان را در زيانمندي اش مي بيند؛ مي يابند دين بهي را؛ مي پرهيزند از گناه؛ گرايان به ثواب اند و بر گيهان خداوندگاري دارند؛ تن را سالم نگه مي دارند؛ روان را از آلودگي رهايي مي بخشند... مردمان، در همراهي با خرد خداداد بس زورمند است كه از بدكرداري دوري خواهند گزيد و آهنگ خوب كرداري خواهند كرد؛ و بر اثر همراهي با شهوت بس زورمند است كه از خوب كرداري برخواهند گاشت.» (آذرفرنبغ، 1381: 136-137). بنابراين، خرد و دانش لازمه زندگي و همچون زيوري آراسته براي مردمان، بويژه پادشاهان است؛ زيرا به واسطه همين خرد است كه راهكارهايي براي كاستن از بدي ها و افزودن بر نيكي ها مي يابند.
در ايران انديشه آرمانشهري از روزگاران قديم به صورت اساطيري آغاز شد. چنين انديشه اي پژواك آرزوهاي نياكان ما براي دست يابي به كمال و رستگاري بوده است. اصيل در مورد انديشه آرمانشهري مي نويسد: «انديشه آرمانشهري، آرماني شريف است كه از تخيّل فرهيختگان و تأمل آنان در اوضاع و احوال روزگارشان حاصل مي شود و قصد طراح آن معرفي نظام آرماني است كه هم به عنوان غايت كمال جويي انسان به كار مي رود و هم نفي نظام هاي سياسي موجود است» (اصيل، 1371: 65). در چنين انديشه اي، تمامي آرزوهاي آدمي برآورده مي شود. رفاه و شادي و برابري در زندگي بشر حاكم مي گردد. صلح و دوستي جاي كينه و دشمني را مي گيرد.

3- بحث و نتايج
 

3-1- شاهي آرماني در كليله و دمنه
 

در كليله و دمنه كه جنگل نماد ايرانشهر و شير سمبل پادشاه مقتدر آن است، چنين ويژگي بكرّات به چشم مي خورد؛ در عين حال كه شير حاكم كلّ است، هر صنف و طبقه اي لايق ترين عضو را - آن كه بارقه هاي نخبگي و فراست در اوست - را به عنوان حاكم مجموعه كوچك خود برمي گزيند كه وي نيز بايد اصل و نسب والايي داشته باشد.
در كليله و دمنه، نه تنها فرمانروا؛ بلكه اطرافيان وي نيز بايد نژاده باشند. در باب «شير و گاو» دمنه كه خواهان نزديكي به شير است؛ زماني كه به حضور وي شرفياب مي شود، اولين سؤالي كه شير درباره او مي پرسد، اصل و نسب وي است و بعد از اين كه پدر وي را شناخت «او را بخواند» و به او اعتماد كرد. زيرا «بد گوهر لئيم ظفر هميشه ناصح و يكدل باشد تا به منزلتي كه اميدوار است برسيد، پس تمنّي ديگر منازل برد كه شاياني آن ندارد، و دست موزه آرزو و سرمايه غرض بدكرداري و خيانت سازد و بناي خدمت و مناصحت بي اصل و ناپاك بر قاعده بيم و اميد باشد، چون ايمن و مستغني گشت به تيره گردانيدن آب خير و بالا دادن آتش شر گرايد» (كليله و دمنه، 1378: 93). بنابراين آن كه بي اصالت باشد، اسباب شرّ و فساد در جامعه مي شود.
در باب «شاهزاده و ياران»، «اعيان شهر» چون وصف بزرگي خاندان و بسطت مُلك اسلاف شاهزاده را از بازرگان شنيدند، وي را شايسته فرمانروايي بر شهر خويش شناختند؛ چرا كه «عرق كريم» داشت و بي شك با اقتدا به خاندان خويش «رسوم ستوده و آثار پسنديده ايشان» را در جامعه پياده خواهد كرد.
يكي از ويژگي هايي كه انوشيروان در كليله و دمنه با آن وصف مي گردد، «سعادت ذات» وي است و اين، «يمن نقيبت و رجاحت عقل و ثبات راي و علوّ همت و كمال مقدرت و صدق لهجت و شمول عدل و رأفت و افاضت جود و سخاوت و اشاعت حلم و رحمت و محبت و علم و علما و اختيار حكمت و اصطناع حكما و ماليدن جباران و تربيت خدمتگاران و قمع ظالمان و تقويت مظلومان» (همان،55) را به دنبال دارد تا بدين فضايل بر ناملايماتي كه در فضاي حكومت سايه افكنده، سيطره يابد.
صفت اصالت در دايره كوچك حكمراني ها نيز نمود دارد. آن جا كه «كاردانا» پير و ضعيف گرديد، «حشمت مُلك و هيبت او نقصان فاحش پذيرفت» (همان، 240) پس از اقرباي او جواني را كه نشانه هاي سعادت و شايستگي پادشاهي در وي ظاهر بود، به پادشاهي برگزيدند و «زمام مُلك بدو سپرد» ند.
در كليله و دمنه نيز همچون ايران باستان از «موروثي بودن حكومت» سخن به ميان آمده است، آن جا كه كليله در باب «شير و گاو» خطاب به دمنه كه قصد قربت شير را دارد، چنين مي گويد: «پادشاه بر اطلاق اهل فضل و مروّت را به كمال كرامات مخصوص نگرداند؛ لكن اقبال بر نزديكان خود فرمايد كه در خدمت او منازل موروث دارند و به وسايل مقبول متحرّم باشند، چون شاخ رز كه بر درخت نيكوتر و بارورتر نرود و بدانچه نزديك تر باشد در آويزد» (همان، 65). نكته ظريفي كه در اين فقره است، تشبيه «شاخ رز» به مقام سلطنت است؛ زيرا در ايران باستان نيز درختي كه تاكي به پيرامون آن پيچيده، مظهر و نماد شاهي بوده است. هخامنشيان نيز به درختان احترام زيادي قائل بودند و حتي آيين مذهبي براي درخت به جا مي آوردند. «در دربار ايران، درخت چنار زرّيني بود كه هميشه در يك جا نگهداري مي شد. آن را با جواهر بسيار كه از نقاط مختلف مملكت آورده شده، آراسته بودند و پارسيان براي آن ستايش و نيايش به جاي مي آوردند. پادشاهان در زير آن بار عام مي دادند» (ادي، 1381: 26).
از سوي ديگر، پادشاهي موهبتي الهي است و همگان را ‌آن مقبوليت نيست كه مركب شاهي را در جولانگاه حكومت به تاخت و تاز درآورند. مقام شاهي پشتيباني ايزدي و تاييدات آسماني را مي طلبد. در ايران باستان «اختصاص معبد آناهيتا (Anahita) و ياري خواهي از اهورامزدا، در جريان مراسم [اعطاي مقام سلطنت] تجلّي آييني انديشه حق الهي سلطنت بوده است» (ويسهوفر، 1380: 50). در باب «شاهزاده و ياران» نيز شاهزاده چون بر خدا توكل كرد، خداوند او را به پادشاهي ملت آورد. همين امر سبب شده تا فرمانروايان را افرادي هم سنگ خدايان تلقي كرده و از آن جا كه خدايان را به پادشاهي ملت درآورد. همين امر سبب شده تا فرمانرويان را افرادي هم سنگ خدايان تلقّي كرده و از آن جا كه خدايان افرادي بي مرگ، زيبا، زنده و لايزال هستند، متعاقباً شاه نيز در ايران باستان موجودي «ناميرا» و «فناناپذير» تصور شود.
در كليله و دمنه، سلطنت و مُلك داري عنايت الهي است و «منزلت شريف» و «درجت عالي» مي طلبد؛ اما با سعي و تلاش نمي توان به آن دست يازيد. آنچه لازم است، «مساعدت سعادت» و «اتفاقات نيك» است كه از جانب خداوند موجبات آن فراهم مي گردد. اين چنين پادشاهي تقدس يافته و «افعال و اخلاق او به تاييد آسماني» (كليله و دمنه، 1378: 29) مزين مي گردد.
در باب «بوزينه و باخه»، بوزينه مُلك را داده آسماني مي داند كه روزي آن را از برگزيدگان خود مي ستاند و آن زماني است كه نقصاني متوجّه فره و هيبت پادشاه گردد «امروز كه زمانه داده خود باز ستد و چرخ در بخشيده خود رجوع روا داشت در زمره منكوبان آمده ام»، (همان، 252). پس حكومت چون دنياي مزوّر شايستگي دل بستن ندارد.
در باب «باز جست كار دمنه»، دمنه كه درصدد تبرئه نمودن خويش از خطاي مرتكب شده است، عباراتي را در وصف و ثناي پادشاه بر زبان جاري مي سازد، يكي از مستمعان جمع خطاب به او و ديگران مي گويد: «آنچه دمنه مي گويد از وجه تعظيم مَلك نيست؛ اما مي خواهد كه بدين كلمات بلا را از خود دفع كند» (همان، 136). دمنه اين گونه پاسخ مي دهد: «سخن تو دليل است بر قصور فهم و جهل تو... كه چون تأملي فرمايد [پادشاه] و تمييز ملكانه بر تزوير تو گمارد فضيحت تو پيدا آيد» (همان، 136). بنابراين در «كليله و دمنه» هر گاه واقعه اي به وقوع پيوندد، پادشاه با قوه تمييز خويش آن را فيصله داده، خائن را به كيفر خويش مي رساند و در مقابل «ناصح» پاداش مي يابد. او در اصطناع افراد نيز محك خرد را به كار گيرد و «كساني را كه در كارها غافل و از هنرها عاطل باشند بر كافيان هنرمند و داهيان خردمند، ترجيح و تفضيل روا نمي دارد» (همان، 85) چه اگر چنين كند «به نزديك اهل خرد مطعون گردد» و در كارها خلل مي شود و منافع مملكت به خطر مي افتد، در حالي كه وي بايد در حفظ ممالك خويش اهتمام ورزد تا سزاوار اين باشد «كه مُلك او پايدار باشد و دستِ حوادث، مواهب زمانه از وي نتواند ربود، و در خدمت او گردد»، (همان، 200). احكام فرمانروايان در «دماء و فروج و جان و مال رعايا نافذ» (همان، 205) است. اين عبارت حاكي از «مالك الرقاب الامم» بودن پادشاهان است كه نصرالله منشي آن را به عنوان لقبي از القاب بهرامشاه ذكر مي كند.
به طور كلي شاه در «كليله و دمنه» بايد داراي اصالت خرد، ثبات رأي، علوّ همّت، قدرت، راستي، عدل، رأفت، سخاوت، حلم، رحمت و علم باشد.

3-2 فرّه ايزدي در كليله و دمنه
 

مقوله فرّه ايزدي نخست در متون زرتشتي مطرح گرديد. در ادب فارسي و شاهنامه بكرّات از فرّ پادشاهان سخن رفته است. فرّ رابطه جهان انسان و جهان خدايان را مي نماياند. آن، ثروتي است كه گاه به صورت نور از چهره پادشاهان ساطع مي شود. «جامه اي از برق ربوبيت كه شهريار را در مجد و شكوه مي پيچد و رؤياها و الهاماتش را به كمال مي رساند» (كربن، 1384: 24)
در كتاب كليله و دمنه با وجود اينكه اصل كتاب هندي است و انديشه كاريزمايي يا فرّه ايزدي با گام مردمان از هند به تمدن هاي كهن راه يافته است، «در ريگ ودا «سورنره» (svarnara) برترين پايه عالم برين و سرچشمه نور (prasravano divas) است». بايست انتظار داشت كه انديشه فره ايزدي يا شكوه شاهي بكرّات در اين اثر گرانقدر ذكر گردد؛ اما كتاب عكس گمان را انعكاس داد. اين شايد بدين دليل باشد كه ابن مقفّع اين كتاب را در مبادي دوران فرهنگ اسلامي از پارسي به تازي نقل كرد و نصرالله منشي در عهد بهرامشاه غزنوي، كليله و دمنه مقفّع را به نثر فارسي ترجمه كرد؛ زماني كه نزد ايرانيان مسلمان قائل شدن فرّه ايزدي براي شاهان كم رنگ شده بود و خلفا خود را سايه خدا بر روي زمين مي دانستند. در كليله و دمنه نيز جز چند قسمت، از فرّه ايزدي با عنوان «ظلّ الله» ياد شده است.سودآور از زبان غزالي مي نويسد: «در اخبار مي شنوي که السلطان ظل الله في الارض، سلطان سايه هيبت خدا بر روي زمين؛ يعني كه بزرگ و برگماشته خداي است بر خلق خويش. پس ببايد دانستن كسي را كه او پادشاهي داد، دوست بايد داشتن و پادشاهان را متابع بايد بودن»، (سودآور، 1384: 67) و سپس خود در توضيح فقره ذكر شده، مي نويسد: «از آن جا كه در دوره بعد از اسلام تصوير خداوند جايز نبود، عبارت «ظلّ الله في الارض» جايگزين نقشي شد كه پادشاه را به صورت دريافت كننده فرّ خدايان تجسّم كرد»، (همان، 68). لذا خلفاي بني اميه خود را سايه خدا بر روي زمين مي دانستند و عنوان «خليفه الهي» را به خود مي دادند. (2) نجم الدين رازي كه در دوران اسلامي مي زيست، سلطان ديندار را ظل الله و مظهر جلال و جمال خداوند مي دانست. بايد اذعان داشت كه خوارنه همواره - چه قبل از اسلام و چه بعد از اسلام - وجود داشته و از پايگاه ملكوت تا حضرت آدم به ترتيب از پيامبري به پيامبر ديگر تا حضرت ختمي مرتبت محمّد (ص) و سپس تا آخرين امام عصر منتقل شده؛ (3) اما در هر زماني با توجه به مقتضاي آن و اعتقادات رايج در آن زمان شمايل و اسماء (4) مختلفي به خود گرفته است. مي توان گفت فرّه ايزدي از پادشاهان آرماني باستاني ايران زمين به سلاطين دوره اسلامي منتقل شده است. در واقع جوهر و ماهيت فره در ادوار مختلف يكسان است و تغيير تنها در ظاهر آن صورت گرفته، چون جوهر اديان كه يكسان است و تفاوت در شيوه ابلاغ آن است.
مفهوم «فرّه ايزدي» در كليله و دمنه از سه جنبه، قابل تعمق و بررسي است: الف) فرّه ايزدي به صورت تابش نور، ب) فره ايزدي به صورت سجاياي اخلاقي، ج) فره ايزدي به صورت ظل الله.
الف) فرّه ايزدي به صورت تابش نور: در صفحه 9 كتاب كليله و دمنه به اين بيت آمده است:

اي به يك حمله گرفته مُلك عالم در كنار
آفتاب خسرواني سايه پروردگار

در اين بيت انديشه ايرانشهري با انديشه اسلامي آميخته شده است. بر اساس ترتيب زماني نيز ابتدا انديشه فرّه ايزدي در قالب «آفتاب خسرواني» كه حكايت از نور ايزدي دارد، ذكر شده و سپس انديشه ظلّ اللهي در قالب «سايه پروردگار» مطرح شده است. در باب «پادشاه و فنزه» آمده است: مَلِكي كه او را «ابن مدين» خواندندي، صاحب پسري شد كه «انوار رشد و نجابت در ناصيه او تابان بود و شعاع اقبال و سعادت بر صفحات حال وي درفشان»، (كليله و دمنه، 1378: 283). اين فقره بوضوح نشان از انديشه ايرانشهري دارد.
ب) فرّه ايزدي به صورت سجاياي اخلاقي: فرّه ايزدي گاه به صورت صفات حَسَنه ظاهر مي شود. در باب «شاهزاده و ياران او» آمده است: «آثار طهارت عرق و شرف منصب در حركات و سكنات وي ظاهر بود و علامات اقبال و امارات دولت در افعال و اخلاق وي واضح و استحقاق وي منزلت مملكت و رتبت سلطنت را معلوم» (همان، 409) مراد از «علامات اقبال و امارات دولت» فرّه ايزدي است كه به صورت اخلاق و سجاياي نيك در شاهزاده آشكار شده است (5). به عبارتي ديگر، عنصر فرّ بالقوه در وجود او جاي دارد تا در زمان مناسب به فعليت برسد و همين موجب شده تا سعادت سلطنت نصيب وي گردد. اگر پادشاهي داراي رذايل اخلاقي باشد، فاقد فرّ مي گردد و جواز فرمانروايي بر جهانيان به وي داده نمي شود. در نهايت وي محكوم به زوال خواهد بود.
در باب «بوف وزاغ»، «زاغ، بوف را چون داراي رذايل اخلاقي؛ از جمله: «مخبر ناستوده، عقل اندك، سفه بسيار، خشم غالب و رحمت قاصر» است، براي پادشاهي شايسته نمي بيند.
ج) فرّه به صورت ظل الله: در باب «بوف و زاغ» آن جا كه زاغ، جماعت مرغان را به دليل امير گردانيدن بوم بر خويش مذمت مي كند، آشكارا پادشاهان را «سايه آفريدگار» معرفي مي كند: «و بوم را مكر و غدر و خديعت با اين خصال نامحمود كه ياد كردم جمع است و هيچ عيب ملوك را چون غدر و بي قولي نيست كه ايشان سايه آفريدگارند، عزّ اسمه در زمين و عالم بي آفتاب عدل ايشان نور ندهد و احكام ايشان در دماء و فروج و جان و مال رعايا نافذ باشد» (همان، 205)
 

3-3 عدالت در كليله و دمنه
 

در كتاب «كليله و دمنه» مبحث عدالت از دو جنبه قابل بررسي است: الف) جنبه نظري، ب) جنبه عملي. جنبه نظري شامل تعاريف و عقايدي است كه در اين كتاب درباره واژه عدالت است و در قالب دو مفهوم با آن برخورد مي گردد: 1) عدالت به مثابه اساس حكومت، 2) عدالت به مثابه حفظ سلسله مراتب. جنبه عملي نيز بيانگر نحوه اجراي عدالت در اين كتاب است. (6)

3-3-1 جنبه نظري
 

الف) عدالت به مثابه اساس حكومت
 

در كليله و دمنه، پادشاه همه جا با صفت «عدل» شناخته مي شود و رعيت زير سايه عدل او مي آرمد؛ چرا كه «آرامش عمومي در سايه نظام اجتماعي مرهون عدالت است و بدون آن امكان پذير نخواهد بود. در هر زمان و مكان بي عدالتي و ظلم منفور خاص و عام بوده و مورد مؤاخذه قرار مي گرفته است» (احتشام، 2532: 82). در باب «بازجست كار دمنه»، دمنه خطاب به شير مي گويد: «و هر چند ملك را بنده ام، آخر مرا از عدل عالم آراي او نصيبي بايد كه مرحوم گردانيدن من از آن جايز نباشد و در حيات و پس از وفات اميد من از آن منقطع نگردد» (كليله و دمنه، 1378: 136-135). اين نوشتار، بيان كننده وسعت عدل پادشاه است؛ يعني عدل پادشاه چنان جامع باشد كه احدي احساس بي عدالتي ننمايد و در حيات و ممات ياريگر رعيت گردد؛ زيرا قوام مملكت به معدلت است. پس از جمله خصوصياتي كه شاهدان واقعي را مي سازد، «عدل ورزيدن» است و نخستين وسايل و علائم ادبار سلطنت اين است كه عدل از ميان برخيزد و «عالم بي آفتاب عدل شاهان نور ندهد». نكته ظريفي كه در اين عبارت نهفته است، تشبيه شاهان به خورشيد است و همان گونه كه در مطالب قبل اشاره شد، شاهان نمايندگان ايزدان خورشيد در روي زمين هستند و «خدايان خورشيد و آفتاب در مشرق زمين هميشه داراي اهميت بسيار بوده و با سجيه عدالت و دادگستري ارتباط نزديك داشته اند» (ادي، 1381: 226). پس آفتاب و عدل رابطه تنگاتنگي با يكديگر دارند و بي وجود پادشاه عادل، عالم غرق در تاريكي مي شود.

ب) عدالت به مثابه حفظ سلسله مراتب
 

در كليله و دمنه عدالت به معناي ايرانشهري موج مي زند. در انديشه ايرانشهري عدالت عبارت بود از اينكه «هر يك از افراد مقامي ثابت داشت و كسي نمي توانست به حرفه اي مشغول شود، مگر آنچه از جانب خدا براي آن آفريده شده بود» (كريستين سن، 1384: 230). حتي براي هر طبقه، لباس خاصي در نظر گرفته شده بود كه مي بايد همان را بر تن مي كردند. چه اگر اين نظم و نظام رعايت نگردد و هر كس به كار خويش اشتغال نورزد، تداخل و تزاحم در كارها روي مي دهد و اساس اجتماع پريشان مي گردد.
در باب «شير و گاو»، آن جا كه كليله و دمنه درباره عدم تحرك شير با هم گفتگو مي كنند، كليله مي گويد اين سخن شايسته ما نيست و با طبقه اجتماعي ما در تضاد است؛ زيرا «از آن طبقه نيستيم كه به مفاوضت ملوك مشرّف توانند شد تا سخن ايشان به نزديك پادشاهان محل استماع تواند يافت» (كليله و دمنه، 1378: 62). در جاي ديگر همين باب كليله، باز سخن فوق را مطرح كرده و خود را سزاوار تقرّب به شاه نمي داند؛ اما دمنه معتقد است كه افراد به واسطه همت، خرد و دانش خويش مي توانند از درجات عالي و يا داني بهره مند گردند؛ چنانكه شخص عاقل از رتبت خامل به درجت عالي مي رسد و مرد ضعيف راي و سخيف عقل از درجت عالي به رتبت خامل مي گرايد. در باب «پادشاه و برهمن آمده است كه لِكلّ عَمَل رجالٌ (7) هر كه از سِمَت موروث و هنر مكتسب اعراض نمايد و خود را در كاري افكند كه لايق حال او نباشد و موافق اصل او، لاشك در مقام تردد و تحير افتد و تلهّف و تحسّر بيند و سودش ندارد و بازگشتن به كار او تيسير نپذيرد» (همان، 340). چون دمنه كه از طبقه اي پست به طبقه عالي كه موافق گوهر و ذات او نبود، صعود كرد و در نهايت نظم جامعه دست خوش تزلزل شد؛ وزير لايق و كاردان سر اين كار از دست بشد، دمنه نيز با خفّت و خواري ننگ خيانت را به جان خريد و سرانجام در گوشه زندان بي آب و غذا تلف شد. در كليله و دمنه نادان ترين مردم كسي دانسته شده كه «خويشتن را در كاري اندازد كه ملايم پيشه و موافق نَسبِ او نباشد». باب «زاهد و مهمان او» سراسر در مذمّت فردي است كه خويشكاري و خودآييني خويش را رها كرده و درصدد پرداختن به خويشكاري ديگران است؛ زيرا «به استمرار اين رسم جهانيان متحير گردند و ارباب حرفت در معرض اصحاب صناعت آيند و اصحاب صناعت كار ارباب حرفت نتواند كرد و لابُدّ مضرتِ آن شايع و مستفيض گردد و اسباب معيشت خواص و عوام مردمان بر اطلاق خلل پذيرد و نسبت اين معاني به اهمالِ سايش روزگار افتد و اثر آن به مدت ظاهر گردد» (همان، 346).

3-4 توأمان بودن دين و ملك در كليله و دمنه
 

كار مُلك به تدبير و تأمل نياز دارد. به مشروعيت محض، امور رتق و فتق نمي پذيرد. به مديريت، كفايت، عقلانيت و كارداني نيز نياز است. بنابراين ديانت و سياست بايد دوشادوش هم باشند و از هم جدايي ناپذيرند. در ايران باستان، شهريار ايران زمين در حالي كه چون مركز پرگار و سررشته دار امور بود، از بُنِ جان به اورمزد ايمان داشت و دين بهي را بزرگ و گرامي مي داشت. نشانه دين بهي آتش بود كه همواره بايد روشن مي بود و خاموش شدن آن به معناي خاموشي اخگر ديانت بود. اگر پادشاه مبتني بر اصول و سنن ديني و تعاليم روحاني اعظم رفتار نمي كرد، توسط موبدان از مقام شاهي عزل مي شد. «عنوان موبدان موبد و دبيران دبير به تقليد از عنوان شاهنشاه نشان مي دهد كه اجتماع را با فرمان هاي شاهي و ديني اداره مي كردند» (فراي، 1368: 367). در كليله و دمنه، انديشه توأمان بودن دين و مُلك كه يكي از اساسي ترين مفردات انديشه سياسي ايرانشهري است، ذكر شده است. نصرالله منشي معتقد است اجراي امور كشوري و ديني، در گرو ارتباط ميان اين دو نهاد است. اگر پادشاه پاي بند حفظ شريعت در عرصه حكومت نباشد، فضاي حكومت بر او تنگ گشته و در نتيجه اگرچه از قدرت و شجاعت بهره مند باشد؛ ولي ديندار نباشد از تخت سلطنت به زير كشيده مي شود. در مقابل اگر ديندار باشد و اصول و تعاليم ديني را در كشور اجرا كند، اما از نيروي شجاعت و قدرت بي نصيب باشد، دشمنان بر وي غلبه مي يابند و اقتدار وي از بين مي رود. ولي اگر شاهي به كمالات رزمياري و فضايل دينياري كه بايسته مقام شاهي است مزيّن گردد، ساليان سال بر جسم و روح آدميان حكومت مي كند. بنابراين وي مي نويسد: «تنفيذ شرايع دين و اظهارِ شعاير حق بي سياستِ ملوكِ ديندار بر روي روزگار مخلّد نماند»، (كليله و دمنه، 1378: 4). بدين ترتيب مذهب و سلطنت به طور لاينفك به هم بستگي دارند و از يكديگر حمايت و معاضدت مي كنند و اين بي آن و آن بي اين معنا ندارد. از آن جا كه اصل كتا ب كليله و دمنه هندي است، ما را بدين نظر رهنمون مي سازد كه اين نظريه در هند نيز رواج داشته است. «در ادبيات هندوئي نيز كمال شاهي در آن است كه قدرت حكومت با دين و حكمت همراه باشد. در آيين نامه مانو آمده است: (شهريار) بايد شب و روز در چيره شدن بر حواس خود كوشا باشد. كسي كه بر حواس خود حاكم است، بر مردمان حكومت تواند داشت. عصاي سلطنت را كسي تواند داشت كه پاك، درست پيمان، پيرو احكام دين، يارمند و فرزانه باشد. عصاي شاهي شعله ايست بزرگ، كه خام خردان را گرفتن آن آسان نيست. شهرياري كه از راه دين برگشته باشد خود و خويشانش بدان كشته مي شوند... در جاي ديگر چنين گفته شده: سپهداري و شاهي و عصاي فرمانروايي و خداوندي سالاران جهان تنها كسي را سزاست كه داننده علم دين باشد» (مجتبايي، 1352: 102-101).
نكته اي كه در اينجا وجود دارد، اين است كه بنا بر انديشه ايرانشهري سخن «المُلك و الدّين توأمان» منسوب به اردشير بابكان است(8). حال آنكه نصرالله منشي اين سخن را، «اشارت حضرت نبوّت» دانسته است. اين شايد به علت ورود اسلام به خطه ايران است. چون اسلام نخستين گام هاي خود را بر مي دارد تا حركت و تكاپوي عظيم خود را در سال هاي آتي انجام دهد و همگان را به زير لواي خويش فراخواند؛ پس همه چيز بايد رنگ و بوي اسلامي و وجهه اسلامي به خود بگيرد و لذا سخناني كه روزگاري از آنِ شاهاني بود، بايد به نام يگانه پادشاه جهانيان مُهر خورند تا حقانيت دين اثبات گردد. چه اگر اين سخن هم چنان ايرانشهري باقي مي ماند، ممكن بود كه خلفا و اذهان عموم آن را نپذيرند و در نتيجه جدايي ميان دين و سياست حاصل گردد كه اين از بنياد به زيان اسلام بود. (9) نصرالله منشي بر اين باور است كه «دين بي مُلك ضايع است و مُلك بي دين باطل». (كليله و دمنه، 1378: 5). لذا «برازندگي و بهبود آفريدگار در آنست كه با يكي شدن شاهي و بهديني، شاهي راستين پديد آيد، و شاهي راستين (Rast Xvatayih) با دين بهي يكي شود» (مجتبايي، 1352: 98).

3-5 راستي در كليله و دمنه
 

راستي از مفردات اساسي انديشه سياسي ايرانشهري است. ايرانيان براستي، عشق مفرطي مي ورزيدند و درصدد بودند كه پيام راستي را در كالبد «اشا» در سراسر جهان بپراكنند. آنان بر بنياد راستي مي زيستند. در نزد ايرانيان، حتي به گواه دشمنان، راستي از هر چيز باارزش تر بوده است. آنان در راستگويي و درست كرداري، يكّه تاز پهنه گيتي بوده اند. «راستي، در آرمان زرتشتي ستوده ترين، بهترين، استوارترين و پايدارترين فروزه و صفت آدمي است» (رضايي، 1385: 239). در دين زرتشتي، زرتشت خود آموزگار انديشه راستي است. وي راستي و آرامش را براي تمامي جهانيان به ارمغان آورد. راستي بهترين خوشبختي و يگانه راه سعادت است، «الصدقُ نجاحٌ الكذبُ فضاح» (10). آن، اصل و سرچشمه همه نيكي ها به شمار مي رود. «افلاطون «راستي» (Alethela) را اصل و سرآغاز همه چيزهاي خوب مي شمرد» (مجتبايي، 1352: 31).
پادشاه بايد به زيور راستي آراسته باشد. وي بايد در مقابل راستي زانو زند، سر فرو خماند، سپس ايستاده و از آن پيروي كند. «مزدا اهوره با خداوندي و سروري خويش و پيوستگي پايدار با اشه و رسايي و جاودانگي، شهرياري مينوي و ياوري و منش نيك را به كسي خواهد بخشيد كه در انديشه و كردار، دوست اوست»، (طباطبايي، 1385: 147). حتي راستي در نام شاهان تجلّي مي يابد، چنان كه «اردشير (Rta-xsaca) را «كسي كه با راستي فرمان مي راند» ترجمه كرده اند»، (ويسهوفر، 1380: 48). بر اساس رأي فارابي، رئيس اول كه در حكم پادشاه است، داراي خصوصياتي از جمله: «دوستدار راستي و دادگري و دشمن دروغ و ستمگري است» (قادري، 1378: 145).
كليله و دمنه نيز پادشاه را به حركت در شاهراه راستي فرامي خواند، «بر ملوك لازم است براي نظام ممالك و رعايت مصالح بر مقتضاي اين سخن رفتن كه الرجوعُ الي الحقِّ اولي من التمادي في الباطل»(11)، (كليله و دمنه، 1376: 334). يكي از ويژگي هايي كه انوشيروان بدان واسطه در كليله و دمنه ستايش مي شود، «صدق لهجت» است؛ چرا كه «هيچ عيب ملوك را چون غدر و بي قولي نيست» (همان، 205). وي موظّف است با اراده قاهرانه خويش دروژه (دروغ) را كه بزرگ ترين گناه به شمار مي رود، ريشه كن كرده و نقاب از چهره آن برگيرد. پس «گوهر راستي در تعارض با دروغ و دروغ پرستان قرار دارد» (طباطبايي، 1385: 146). بايد گفت كه آيين مهرگان، نماد پيروزي راستي و عدالت بر دروغ و ستمگري است. «آتش تجسم نيروي اشا و مظهر او در اين جهانست. آفرينش، اشا را از گزند نيروهاي اهريمني نگه مي دارد. درست كاران را به «راست ترين راه راستي» رهبري مي كند» (مجتبايي، 1352: 73). ارديبهشت نيز «نماد راستي و نيكوكاري و اراده و خواست و انديشه آفريدگار است كه در سراسر هستي، روان و پوياست و آدمي با پيمودن راه دانش و آموزش و كاربندي انديشه مي تواند به آن دست يابد» (دوستخواه، 1375: 39).
از سوي ديگر «راستي، سامان منش روان و انديشه و گفتار و كردار است و كسي روان سالم و بهنجار خواهد داشت كه راست باشد. يعني انديشه و گفتار و كردارش با هنجار هستي هماهنگ باشد» (رضايي، 1385: 240-239). بنابراين انساني كه گرفتار نابساماني رواني و كژانديشي است، در مسير نادرست گام برمي دارد، اما انسان سالم در شاهراه راستي قدم برمي دارد. پس راستي «آئيني است بي زوال و پايدار كه دوام و بقاي جهان، نظم صلاح شهر و كشور، شادي و فرخندگي آدمي در هر دو جهان بسته بدان است» (مجتبايي، 1352: 32). «بهترين منش پيروان اشه را و بدترين زندگي، هواداران دروج را خواهد بود» (دوستخواه، 1375: 151). در باب «شير و شغال»، شير براي اينكه نظم موجود را حفظ كند و از آن جا كه آثار صدق و صواب را بر چهره شغال ديد، «طايفه اي را كه آن فتنه انگيخته بودند از هم جدا كرد و استكشافِ غوامض و استنباط بواطن آن كارها غلوّ و مبالغت واجب داشت و اماني مؤكد داد اگر راستي حال نپوشانند» (كليله و دمنه، 1378: 324). چه اگر چنين نمي كرد، دروغ غالب گشته و نظام جامعه دستخوش تلاش مي گشت.
در كليله و دمنه، نه تنها پادشاه، بلكه اطرافيان وي نيز بايد از راستي بهره مند باشند و هميشه در رهنمودهاي خود سخن حق را، اگرچه تلخ باشد، به پادشاه بگويند. چنانچه دمنه معتقد است، هميشه آنچه حق بود، مي گفت و شرايط نصيحت را به جاي مي آورد. پادشاه نيز هرگاه خائنان، راستي حال را بيان مي كردند و نقاب ظنّ كاذب از چهره يقين صادق برمي داشته مي شد، عفو و بخشش خويش را نثار آنان مي كرد.
در باب «موش و گربه»، داستان با راستي و درستي پيش مي رود. موش زماني كه تنها راه رهايي از چنگال دام بلا را مصالحت با دشمن ديرين خود؛ يعني گربه مي داند، به سراغ گربه رفته و ابتدا خود را با صفت راستگو معرفي مي كند: «هرگز هيچ شنوده اي از من جز راست؟» (همان، 269) سپس با صداقت، دليل گرايش به وي را بيان مي دارد. «من هميشه به غم تو شاد بودمي و ناكامي تو را عين شادكامي خود شمردمي و نهمت بر آنچه به مضرّت تو پيوندد مقصور داشتمي؛ لكن امروز شريك توام در بلا و خلاص خويش در آن مي پندارم که بر خلاص تو مشتمل است، بدان سبب مهربان گشته ام» (همان، 269) و در ادامه، خرد - زيرا خردمند و حلال زاده را چاره نباشد، از گزارد حق و تقرير صدق و آزمايش را محك سنجش راستي بيان مي كند. «بر خرد و حصافت تو پوشيده نيست كه من راست مي گويم و در اين، خيانت و بدسگالي نمي دارم» (همان، 269) و «صدق من به آزمايش معلوم خواهد گشت» (همان، 270). در ادامه حكايت، گربه چون جمال راستي بر صفحات موش مي بيند، مي گويد: سخن تو به حق مي ماند و من اين مصالحت مي پذيرم» (همان، 271). بدين ترتيب ملاحظه مي شود كه چه بسا راستي، ديدگاه هاي آدمي را نسبت به يكديگر تغيير مي دهد، و دشمن، متأثر از راستي، خواهان، دوستي مي شود. پس مي توان گفت آزادي، دادگستري، پيشرفت، ستايش، شادي، مهر، بزرگي، دانش و ساماندهي كشور تنها در پرتو راستي امكان پذير مي شود. از پيامدهاي راستي مي توان به پاكي كردار، نجات و سلامتي، شأن مقام - چنانچه موش در حكايت فوق، علت احتراز خود از دروغ را بزرگي نفس بيان مي كند. «لَو لم اتركِ الكذب تَاثُّما لَتَركتهَ تَكرّماً و تَذُّمماً» (12) (همان، 269) - خير دنيا و آخرت اشاره كرد. به طور كلي، كليله و دمنه بر آن است كه به خواننده يادآور شود كه نه تنها در جهان سياست بلكه در زندگي شخصي و اجتماعي، آدمي بايد «راستي» را سرلوحه زندگي قرار دهد تا در نتيجه به هر آنچه آرزومند است، برسد.

3-6 خرد و دانش در كليله و دمنه
 

خرد و دانش جايگاه والا و تعيين كننده اي در زندگي برعهده دارد. ميدان مُلكداري و حكومت، درست همانند صفحه شطرنج، عرصه آزمون و كنش هايي است كه به ياري خرد و دانش مي توان عليه مهره هاي مخالف قدرت نمايي كرد و پادشاه در اين جولانگاه نبرد و شكست و پيروزي پرچم دار خرد و دانش است.
انوشيروان كسري بن قباد - پادشاه عادل بختيار و شهريار عالم كامگار - نيز از شعاعِ عقل و نور عدل حظي وافر داشت. در توصيف كورش گويند: «وي پادشاهي بود كه در يكايك كردارهاي روزانه خود از خرد و بينش، فروتني، مدارا و زيركي سياسي برخوردار بود» (ويسهوفر، 1380: 61). يكي از هنرهاي اخلاقي كه سبب گشته، اورمزد جهان آفرين به پاداش آن، زرتشت اسپيتامانِ فروهر ستوده را به پيامبري برگزيند، «دانشِ خرد فر آراسته» بوده است. دمنه نيز شير را به فضيلت راي و مزيّت خرد از ملوك ديگر مستثني مي داند. كليله و دمنه، پادشاهي را موفق مي داند كه «چون مهمي حادث گردد، وجه تدارك آن بر كمال خرد و حصافت او پوشيده نگردد و طريق تلافي آن پيش راند فكرت او متشبه نماند، و المرءُ يعجزُ لا المحاله [زيرا] تفصّي از چنين حوادث و دفع آن جز به عقل و ثبات و خرد و وقار ممكن نشود»، (كليله و دمنه، 1378: 363). در كليله و دمنه خرد جايگاه والايي دارد. «عقل، عمده سعادت و مفتاح نهمت است و هر كه بدان فضيلت متجلّي بود و جمال حلم و ثبات بدان پيوست، سزاوار دولت و شايان عزّ و رفعت گشت» (همان، 408). عقل از نظر كليله و دمنه «كليد خيرات و پايبند سعادات است، و مصالح معاش و معاد و دوستكامي دنيا و رستگاري آخرت بدو باز بسته است» (همان، 28). «دانش و كارداني گيتي و فرهنگ و آموزش در هر پيشه و همه ترتيبات امور مردم روزگار به خرد باشد. روان پارسايان به سبب نيرو و نگاهباني خرد، بيشتر به رهايي از دوزخ مي رسند و به بهشت و گرزمان (= عرش اعلي، بهشت) مي آيند و مردمان در گيتي زندگي خوب و شادي و نيكنامي و همه نيكي ها را به نيروي خرد مي توانند خواست» (اوستا، 1364: 72). «پاداش هاي نو به دارنده خرد (رسد)، از راه يافتن سود دو جهاني به فراواني» «كه» (= خرد) شفا بخش ترين است براي تن و روان» (همان،2).
خرد در كليله و دمنه، همانند آيين مزدايي بر دو نوع است: خرد ذاتي و اكتسابي، كه از خرد ذاتي با عنوان «خرد غريزي» ياد مي شود. از نظر كليله و دمنه، اين دو خرد لازم و ملزوم يكديگرند؛ يعني يكي بر ديگري ارزش و اعتباري ندارد. در اين كتاب مي خوانيم: «غريزي كه ايزد جل جلاله ارزاني دارد و مكتسب كه از روي تجارب حاصل آيد. غريزي در مردم به منزلت آتش است در چوب و چنان كه ظهور آن بي ادوات آتش زدن ممكن نباشد، اثر اين بي تجربت و ممارست هم ظاهر نشود و حكما گفته اند كه التجاربُ لقاحُ العقول. و هر كه از فيض آسماني و عقل غريزي بهرومند شد و بر كسب هنر مواظبت نمود و در تجارب متقدمان تامل عاقلانه واجب ديد، آرزوهاي دنيا بيابد و در آخرت نيكبخت خيزد» (كليله و دمنه، 1378: 28). در جاي ديگر در خصوص همراهي خرد ذاتي و اكتسابي آمده است: «و هركه از شعاع عقل غريزي بهره مند شد و استماع سخن ناصحان را شعار ساخت اقبال او چون سايه چاه پايدار باشد، نه چون نور ماه در محاق و زوال و دست مريخ صلاح و نصرتش صيقل كند و قلم عطارد منشور دولتش توقيع كند» (همان، 197) در اين فقره «استماع سخن ناصحان» اشاره به خرد اكتسابي دارد كه از طريق پندگيري از تجارب پيشينيان حاصل مي شود و نور خرد ذاتي بدون آن همانند نورِ ماه در زمان محاق رو به افول مي گذارد و پرده جهل بر روي آن كشيده مي شود. پس مي توان دريافت كه عقل «به تجارب و صبر و حزم جمال گيرد».
در اهميت خرد همين بس كه خردمند، آنقدر محل اعتبار دارد، كه اگر خواهد، مي تواند حقي را در لباس باطل بيرون آرد و باطلي را در معرض حق فرا نمايد. چون «نقاش چابك قلم صورت ها پردازد كه در نظر انگيخته نمايد و مسطّح باشد و مسطح نمايد و انگيخته باشد» (همان، 66). خرد چنان نيرويي دارد كه خردمند با مشاهدت ظاهرِ هيآت به باطن آن ها پي مي برد و «عاقل را اشارتي كفايت باشد». به اعتقاد كليله و دمنه از طريق محك خرد، توانايي و لياقت افراد آشكار مي شود و «مرد هنرمند بامروّت اگرچه خامل منزلت و بسيار خصم باشد به عقل و مروّت خويش پيدا آيد در ميان قوم، چنان كه فروغ آتش اگرچه فروزنده، خواهد كه پست سوزد به ارتفاع گرايد» (همان، 68). پادشاهان نيز در اصطناع اطرافيان به ميزان خرد آن ها توجه دارند تا جايي كه «بسيار كس را كه با ايشان الف بيشتر ندارند براي هنر و اخلاص نزديك گردانند و باز كساني را كه دوست دارند به سبب جهل و خيانت از خود دور كنند» (همان، 125). پس بر كافّه خدم و حشم ملك واجب است كه پادشاه را از مقدار راي و خرد خود آگاه نمايند. دمنه زماني كه شير او را بخواند و گفت: كجا مي باشي؟ جواب داد: «بر درگاه ملك مقيم شده ام و آن را قبله حاجت و مقصد اميد ساخته و منتظر مي باشم كه كاري افتد و من آن را به راي و خرد كفايت كنم». (همان، 68). در باب «شير و گاو»، شير بعد از تفحص و استكشاف اندازه راي و خرد شنزبه «او را مكان اعتماد و محرم اسرار خويش گردانيد» (همان، 73).

3-7 آرمانشهر در كليله و دمنه
 

در كليله و دمنه، انديشه آرماني بيشتر به صورت «بهشت اين جهاني» نمود دارد، البته جز باب شير و گاو كه انديشه آرماني به صورت «شهر آرماني» مطرح شده است و شهر آرماني با بهشت اين جهاني تفاوت دارد. در شهر آرماني، انسان اجتماعي با تمام سازمان ها و نهادهايي كه براي اداره زندگي ضرورت دارند، به طور كامل ذكر مي شود؛ شهر آرماني مانند «سازمان سپاهي است كه افراد آن در يك فرماندهي و فرمانبري قرار دارند. اين خط از فرمانده كلّ آغاز مي شود و به ساده ترين سرباز پايان مي يابد» (اصيل، 1371: 96). در مقابل «بهشت اين جهاني معمولاً جايي است، خوش و فرح بخش كه در گوشه اي دوردست يا ناپيدا از كره خاكي، قرار گرفته در بيشتر موارد مشيت پروردگار در بنيادگذاري و نگاهداري آن دخالت دارد. باشندگان آن يا به پاداش عمل صالح يا به عنوان پيروان برگزيده يك دين در آن ساكن مي شوند. در بهشت اين جهاني آسايش و فراغت باشندگان كامل است. مردم بيمار نمي شوند. رنج و بيماري نمي شناسند و گاهي عمر جاويدان دارند يا زندگي آنان دراز و غرقه در نعمت و شادابي است» (همان، 17).
در حكايت «شير گر گرفته و روباه و خر» روباه، مرغزراي را كه قصد دارد خر را بدان جا برد، چنين وصف مي كند: «اگر فرمان بري ترا به مرغزاري برم كه زمين او چون كلبه گوهر فروش به الوان جواهر مزيّن است و هواي او چون طبل عطّار به نسيم مشك و عنبر معطّر» (كليله و دمنه، 1378: 254). اين مرغزار همانند «بهشت شدّاد» در و ديوارش از سيم و زر آراسته به انواع گوهر و سنگ هاي پربهاست و هوايش چون هواي «كاخ كيكاووس» عنبرين است.
در حكايت «غوك و مار» درباره موضعي كه غوك در آن اقامت داشت، مي خوانيم: «موضع خوش و بقعت نزه است، صحن آن مرصّع به زمرد و مينا و مكلّل به بسد و كهربا

آب وي آب زمزم و كوثر
خاك وي خاك عنبر و كافور

شكل وي ناپسوده دست صبا
شبه وي ناسپرده پاي دبور»

(همان، 119-118)
توصيف فوق يادآور «جزيره خوشبختي»، يكي از جلوه هاي بهشت اين جهاني است و آن جايي است كه در آن «آب جويبارها صاف و زلال و چمنزارها غرق در گل است. بر تاك ها ماهي يك بار انگور مي رويد... ديوارهاي شهر و خانه ها از گوهر ساخته شده است و خيابان ها با عاج مفروش است...» (اصيل، 1371: 19-18). اگر در ابيات مذكور تأمل كنيم، در مي يابيم شاعر براي تحقّق جامعه اي ايده آل، مفاهيم معنوي و مادي را با هم تلفيق كرده تا گرايش به خلق چنين مكان آرماني در اذهان قوّت گيرد. وي براي اينكه همسان سازي تخيل و واقعيت را به حداكثر برساند به عناصر بهشتي نظير كوثر و زمزم استناد كرده است. بيت دوم اين فقره، بيان كننده اصل ثابت آرمانشهر يعني «دست نيافتني» بودن آن است و به علت همين ويژگي، بيشتر آرمانشهرها به صورت جزيره اي هستند و اين «جزيره اي بودنش آن را در برابر خطرهاي بيروني حفظ مي كند» (روويون، 1385: 46). پس بر اساس اين عبارت، مي توان گفت كه جزيره اي بودن آرمانشهر سبب ايجاد «امنيت» مي گردد. «آورده اند كه در آبگيري (از راه دور و از تعرّض گذريان مصون) سه ماهي بود» (كليله و دمنه، 1378: 91). كه از راه دور بودن آن، موجب عدم دسترسي و سبب كوتاه كردن دست تعرّض بدان و اين، بيانگر وجود امنيت در آن است. در بيت مذکور مکان آنقدر دور از دسترس است که « باد صبا و دبور » با قدرت و سرعتي که دارند ياراي پسودن آن جايگاه را ندارند. عدم دسترسي باد به اين ناحيه، مي تواند بيان كننده اين باشد كه اين ناحيه در ارتفاعات يا دامنه كوه جاي داشته است؛ زيرا انسان شرقي جهت رهايي از شرّ نيروهاي اهريمني از قبيل سيل و باد به ارتفاعات پناه مي جست و بر اين عقيده بود كه صفّه ها وي را به آسمان (ملكوت) نزديك تر مي سازد و لذا ارتفاع براي وي جنبه تقدّس داشت، مكان هاي مقدسي كه محل الهامات غيبي نيز هستند.
امنيت در بهشت هاي اين جهاني كليله و دمنه به مصداق اين دو بيت عربي است:

«لَيالَيِهم مثلٌ ايّامِهِم
ضياءً و اُنساً و ما من أرق

و ايّامهُم كلَياليهِم
سكوناً و روحاً و ما من غسق» (13)

(همان، 190)
پس ساكنان آرمانشهر ايمن و مرفّه زندگي مي كنند و چشم بد، رخسار فراغ ايشان زرد نمي گرداند. «بانگ شوم زاغي هرگز به گوش نمي خورد و بوم مرگ هرگز نواي مرگ زاي خود را سر نمي داد. شير جانداري را نمي دريد و گرگ برّه اي را نمي آزرد. قمري به ناله نمي پرداخت و بيوه اي يافت نمي شد و از بيماري، پيرسالي يا سوگواري نشاني نبود» (اصيل، 1371: 18). بنابراين «امنيت بزرگ ترين نعمت روي زمين است و حتي بالاتر از آن، هركجا امن هست، بهشت است» (طباطبايي، 1368: 154).
در کليله و دمنه تنها يک بار آرمانشهر به صورت جزيره مطرح شده و آن در باب «بوزينه و باخه» است. باخه براي اينکه بوزينه را مشتاق به رفتن به خانه خود نمايد، به او مي گويد: «من ترا بر پشت بدان جزيره رسانم که در وي هم امن و راحت است و هم خصب و نعمت» (کليله و دمنه، 1378: 247). در ساير آرمانشهرها، انديشه آرماني با عناويني چون مرغزار، بيشه، آبگير و موضع بيان شده است. البته اين ها نيز سبمل عدم دسترسي مي باشد؛ زيرا هر كدام داراي يك جغرافياي بسته و محدود نسبت به محيط اطراف خويش هستند كه دست تعرّض غير را كوتاه مي كند و در نتيجه امنيت در آن ها برقرار است. از سوي ديگر عدم دسترسي به آرمانشهر، ويژگي «انزوا» را به دنبال دارد. «انزوا» در بهشت هاي اين جهاني كليله و دمنه نيز مشهود است و تعداد ساكنان آن ها محدود است. البته جز شهر آرماني باب شير و گاو كه جمعيتي از جانداران با مناصب گوناگون در آن مي زيسته اند.
اين عبارت «و شنزبه را به مدّت انتعاشي حاصل آمد و در طلب چراخور مي پوييد تا به مرغزاري رسيد آراسته به انواع نبات و اصناف رياحين. از رشك او رضوان انگشتِ غيرت گزيده و در نظاره او آسمان چشم حيرت گشاده»، (همان، 60) بيانگر ويژگي «ايستايي» آرمانشهر در كليله و دمنه است؛ يعني كمال در آن به غايت رسيده آن چنان كه بهشت (نمونه برتر آرمانشهر) بر آن رشك مي برد و آسمان از ديدن اين بازسازي، انگشت حيرت به دندان گرفته است. انسان ها بر اين باور بودند كه هر يك از عناصر طبيعت مالكاني در آسمان دارند كه از بالا بر آنان نظارت دارند. چنان كه در اين عبارت بهشت آسماني بر تجلّي زميني خود رشك مي برد.
از سوي ديگر، از آن جا كه آرمانشهر سراسر امنيت، راحتي، آسايش و فراخي است؛ لذا از انواع نبات و اصناف و رياحين استفاده شده، چرا كه سرشت و ذات آنان به گونه اي است كه آدمي با مشاهده آن ها مالامال از حس آرامش و شادي مي شود. ماوراي آن گل ها و ميوه ها، نشانه هماهنگي و هم نواختي طبيعت با آدمي و آدمي با طبيعت است. اين خود يادآور«عصر زرين» است كه در آن زندگاني انسان با طبيعت گره خورده بود و در نيتجه در خصب و فراواني به سر مي بردند.
باب «دوستي كبوتر، زاغ، موش، باخه و آهو» بيانگر ويژگي «هماهنگي» در آرمانشهر است. در اين باب اگر هماهنگي در ميان نبود و آنان رواج شرّ و بدي (در اين جا صياد) را مجاز مي دانستند، آرمانشهر آنان تبديل به پادآرمانشهر (14) مي شد و اين با قانون آرمانشهر همخواني ندارد؛ زيرا آرمانشهر، نمايشگر اشه و راستي است و بايد جامعه بر پايه راستي و نيكي بنا شود و از بدي و عناصر اهريمني در آن اثري نباشد تا افراد براي شادي يكديگر نهايت تلاش را به كار برند تا بتوانند آرامش، صلح و سازش را به پا دارند و از موجوديت آرمانشهر خويش پاسداري نمايند. در عين حال، در کنار هماهنگي، ويژگي «برابري» را نيز در بطن خو به همراه دارد؛ زيرا برابري به وحدت مي انجامد و يكي از اهداف نهايي آرمانشهر نيز اين است. به عقيده مزدك نيز «علت اصلي كينه و ناسازگاري، نابرابري مردمان است، پس بايد به ناچار عدم مساوات را از ميان برداشت، تا كينه و نفاق نيز از جهان رخت بربندد» (كريستين سن، 1384: 247). در اين باب جانوران مذكور، تمايز ميان من و تو را كنار گذاشته، درد و رنج ديگري را عذاب و مصيبت خود دانسته، دست در دست هم داده براي رهايي يكديگر از بند بلا تلاش مي كنند. چنان با هم عجين مي شوند كه تو در من مستحيل مي گردد، همگي اعضاي يك پيکر مي گردند و خود را همال و همسر هم مي دانند و هر عملي كه براي رهايي ديگري انجام مي دهند، گويي براي خلاصي خويش انجام مي دهند.
در تمامي بهشت هاي اين جهاني كليله و دمنه، تأثيرپذيري از اوضاع و احوال اجتماعي به چشم مي خورد. هر يك از آنان از تازش يك عامل بيروني در امان نيستند. عنصر بيگانه در باب «آهو، زاغ، موش و باخه» و در حكايت «سه ماهي» صياد است كه در اولي آرامش را بر هم مي زند و در دومي «ترس» را وارد آرمانشهر مي كند. در حكايت «غوك و مار»، مار آرامش موجود در بقعت نزه را سلب مي كند. در باب «تيرانداز و ماده شير»، تيرانداز به عنوان يك عنصر يگانه «مرگ» را وارد آرمانشهر مي كند. در باب «بوزينه و باخه» و حكايت «شير گرگرفته و روباه و خر»، چهره زيباي آرمانشهر در زير نقاب خيانت و سوء قصد قرار مي گيرد و زيبايي اوليه خود را با نيت زشت باخه و روباه از دست مي دهد. پس، آرمانشهر از اوضاع اجتماعي تأثير مي پذيرند و همين اوضاع نابسامان اجتماعي سبب مي شود كه طراحان دست به دامن آرمانشهر گردند. «ورجمكرد» بهشت اين جهاني ايرانيان باستان نيز به علت هجوم يك عامل بيروني، يعني سيلي وحشتناك، ساخته شد. اعتقاد به منجي در جوامع گوناگون (اسلام، يهود، نصاري، زرتشتيان، هندوان و بوداييان) نيز از همين جا ناشي مي گردد. انسان چون وضعيت جامعه را مطلوب نمي داند و خود توان تغيير آن را ندارد؛ بنابراين اعتقاد به ظهور منجي در درون وي شكل مي گيرد، مانند مهدي موعود (ع) كه با ظهور وي جدال بين حق و باطل پايان مي پذيرد. انسان ها، حيوانات، گياهان و تمامي هستي به هم زيستي بي مانند رسيده و در آرامش به سر خواهند برد و اين پاياني براي دوران سياهي و آغازي براي دوران روشنايي مطلق است. در هند كالكي، دهمين تجلي ويشنو - خداي حفظ كننده - در ميان بودايي ها، ميتريه- بوداي پنجم- و در آيين زرتشت سوشيانت اين وظيفه را بر عهده دارند.
 

4- نتيجه گيري
 

با مطالعه و بررسي كتاب ارزشمند كليله و دمنه، به انعكاس انديشه هاي ايرانشهري در آن پي مي بريم و در مي يابيم كه اين انديشه ها، در لابلاي حكايات تو در توي كليله و دمنه نهفته است. تنها اندكي حوصله و تامل مي طلبد كه برون حكايات را شكافت و از ژرفاي درون آن ها آگاه شد.
در كليله و دمنه جنگل نماد ايرانشهر است و پادشاه محور و مركز دايره هستي است. مقام پادشاهي در آن همانند ايرانهشر، داده الهي است كه خداوند عطا كرده است. او نماد دسترسي به تعالي در جهان خاكي است. همان گونه كه خورشيد در مركز جهان قرار دارد و همه اجرام آسماني و زميني را منوّر مي سازد و حيات همه چيز منوط به وجود اوست، پادشاه نيز خورشيد آسمان حكومت است كه همه چيز در گرو وجود اوست. پادشاه قائم مقام خدا بود؛ پس هم سنگ ايزدان تلّقي مي شد و مانند خدايان افرادي بي مرگ، زيبا، زنده، لايزال و فنا ناپذير بود. نشانه هاي جاودانگي در اسباب و لوازم شاهي وي ديده مي شد. هر گاه به يكي از ويژگي هاي فوق خلل وارد مي شد، هيبت شاهانه وي نقصان مي پذيرفت كه در نتيجه پادشاه در زمره منكوبان درآمده و از اين مقام عزل مي شد.
انديشه كاريزمايي كليله و دمنه گاه به صورت تلالو نور يزداني، گاه به صورت ظل الله و گاه به صورت سجاياي اخلاقي نمود پيدا مي كند. اگر پادشاهي از مسير راستي منحرف شده، فضايل اخلاقي تبديل به رذايل شود، از فر بي نصيب گشته و متعاب آن، از مقام شاهي نيز بي بهره مي گردد.
پادشاه بي اعتبار فرّ ايزدي، پيكري دو گانه دارد. وي هم خوره دين و هم خوره شاهي را دارد؛ يعني وظايف ديني و مسئوليت سياسي را به طور هم زمان عهده دار است. به عبارتي سياستش در عبادتش مدغم است و بالعكس. بنابراين مي توان گفت اجراي امور كشوري و ديني در گرو ارتباط اين دو نهاد است و اين دو همواره از يكديگر حمايت و معاضدت مي نمايند.
در كليله و دمنه عدل اساس حكومت است؛ چرا كه سبب قوام مملكت مي گردد و ظلم و بيداد مايه زوال دولت است. عدل به مفهوم ايرانشهري، يعني حفظ سلسله مراتب در كليله و دمنه نيز مطرح است.
پادشاه كليله و دمنه بايد در مسير «راستي» گام بردارد. وي بايد در مقابل راستي به زانو رود، سر فرو خماند و سپس ايستاده و از آن پيروي نمايد و بر آن باشد كه پرتويي از ملكوت، سراسر نور و روشني را با اعمالي تهي از سياهي، تيرگي، زشتي و پلشتي در اين زمين خاكي امكان تجلّي و ظهور دهد تا در نتيجه جهان از ظلم، دروغ، مرگ و تباهي كه مظهر عيب و فسادند، پاك شود. تا در سايه راستي آزادي، دادگستري، پيشرفت، آسايش و شادي، مهر، بزرگي، دانش و ساماندهي كشور امكان پذير شود. بدين ترتيب آرمانشهري كه نمايشگر اشه و راستي و متعالي ترين زيستگاه انسان است و در كليله و دمنه بيشتر به صورت «بهشت اين جهاني آميخته به تقدير» نمود دارد، محقق مي شود. اين آغازي براي روشنايي مطلق و پاياني براي سياهي هاست. در اين نقطه است كه انسان ها، گياهان، حيوانات و تمام هستي به هم زيستي بي مانند رسيده و در آرامش به سر خواهند برد. اگرچه دست تقدير به عنوان يك عامل نامرئي و مرموز گاهگاهي گريبان آنان را مي گيرد و تدابير و كنش هاي آنان را به كمترين حد ممكن كاهش مي دهد. البته اين بازتابي، جزء عدم پويايي و تحرّك براي جامعه نخواهد داشت و تسليم تنها راه ممكن در برابر احكام لا يتغير و سنتهاي تغيير ناپذير الهي است. در كليله و دمنه نيز همگان در برابر اين عنصر سر تسليم فرود مي آورند و همه امور را حواله به آن مي كنند.
كوتاه سخن اين كه كليله و دمنه، سهمي در تداوم انديشه هاي ايرانشهري و در تداوم تاريخي و فرهنگي ايران زمين در گذر به دوره اسلامي داشته است. آن چنانكه فهم بسياري از نكته هاي موجود در كليله و دمنه نيازمند فهم ساحت انديشه ايرانشهري است.

پي نوشت ها :
 

1- انديشه هاي ايرانشهري ديگري نظير كشورداري، تقديرگرايي، نيكي و... نيز در كليله و دمنه مي توان يافت كه از حوصله اين مقاله خارج است.
2- «كاربرد عنوان خليفه الهي نيز در نظريات و سنن سياسي ريشه داشت. مسلمانان و اعراب با تصرف سرزمين هاي گسترد؛ از جمله ايران با نظريه حق الهي سلطنت به طور وسيع و مستمر آشنا شدند. البته پيش از اين نيز اعراب نزديك به مرزهاي ايران، روم شرقي يا يمن از اين مورد اطلاع داشتند، ولي خلفاي اموي و سپس عباسي با اقتباس از رسوم و آيين ها و نظريه هاي سياسي توجيه گر ترجيح مي دادند كه از عنوان خليفه الهي همچون معدل حق الهي سلطنت استفاده كنند (قادري، 1378: 18). طباطبايي مي نويسد: «خواجه نظام الملك، در فصل هشتم، اندر پژوهش كردن و بر رسيدن از كار دين و شريعت مانند اين آشكارا پادشاه را دارنده فر شاهي دانسته و نظريه ايرانشهري را به برخي از خلفا و پادشاهان ايراني دوران اسلامي تعميم مي دهد. اما چون پادشاهان را فر الهي باشد و مملكت باشد و علم با آن يار باشد، سعادت دو جهاني بيابد از بهر آنكه هيچ كاري بر علم نكند و به جهل رضا ندهند و پادشاهاني كه دانا بودند بنگر كه نام ايشان در جهان چگونه بزرگ است و كارهاي بزرگ كردند تا به قيامت نام ايشان به نيكي برند، چون افريدون و اسكندر و اردشير و نوشيروان عادل و اميرالمؤمنين، عمر... و هارون و مامون و معتصم و اسماعيل بن احمد ساماني و سلطان محمود... كه كار و كردار هر يك ديدار است و در تاريخ ها و كتاب ها نوشته است و مي خوانند و دعا و ثنا بر ايشان مي گويند» (طباطبايي، 1368: 48-47).
3- كريستن سن انتقال فره ايزدي از پادشاهان ايران باستان به امامان را چنين نقل مي كند: «شهربانو (دختر يزدگرد سوم) بنا به روايت شيعيان، كه گويا قطعي نيست، به عقد امام حسين (ع) درآمد. شيعيان به اين ترتيب اولاد حسين (ع) را وارث خورنه يا فره ايزدي شاهنشاهان ايران باستان محسوب داشتند و كريم الطرفين شناختند»، (كريستن سن، 1384: 364). همچنين گفته شده كه «هاله نوري كه در تصاوير بر گرد سر شاهان و فرشتگان و قديسان و پيغمبران ديده مي شود نمودار فر ايزدي است» (مجتبايي، 1352ك 92). «خوارنه شامل قطب هم مي شود. البته امام غايب از نگاه انسان ها پنهان است؛ ولي نور او، قلب مؤمنان را روشن مي كند و آنان را در پرده اسرار تا جايگاه خويش در طبقه هشتم آسمان ها هدايت مي نمايد، خسروان از چنين ويژگي هايي برخوردارند. به باور سهروردي، شهريار عارف و حكيم ايران باستان و امام غايب شيعيان در يك كفه قرار دارند» (كربن، 1384: 23).
4- مراد از شمايل و اسماء آن است كه فرد در طول زمان و از هزاره اي به هزاره ي ديگر همواره نمادهاي مختلف داشته است كه بيان كننده تاييد الهي بوده است؛ از جمله «وجود نقش باز به همراه گل آفتابگرداني كه از داخل يك نيلوفر برمي خيزد، بي دليل نيست، مسلماً نمادي براي ورغن است، يعني همان مرغ افسانه اي اوستا كه حامل فر بود» (سودآور، 1384: 105). «فره روي بعضي از سكه هاي ناحيه باكترا گاه با صورتي مردانه و گاه با صورت زنانه ظاهر مي شود. به موازات اين اشكال نور فرهي نيز گاه به صورت هاله اي از نور و گاه به صورت شعله زبان كشيده از شانه ها نشان داده شده است» (كربن، 1384: 12). از آن جا كه فروغ الهي و پرتو خورشيدي نماينده فر پادشاه بودند. «پس براي نمايش تنوير آن نمادهاي گوناگون ساخته شدند. از جمله شمسه هايي كه دورشان نقطه نقطه بود، يا مدرج و خط خط يا تركيبي از اين دو عبارت بود كه از پرتويي قطره وار شروع و به خط نازكي ختم مي شد. ديهيم و دستار و سربند و دنباله هاي باد وزيده و سر قوچ و شمسه همگي از مظاهر فر و همسنگ و هم ارزش بوده اند» (سودآور، 1384: 58-57). فر در دوران اسلامي نيز در «رشته عناوين سلاطين دوره اسلامي» (همان، 140) نهفته است.
5- طباطبايي مي نويسد: «غزالي مي نويسد: فر ايزدي، بدان كه شانزده چيز است: خرد و دانش و تيز هوشي و دريافت هر چيزي و صورت تمام و فرهنگ و سواري و زين افزار كار بستن و مردانگي با دليري و آهستگي و نيك خويي و داد دادن ضعيف از قوي و گشاده دستي و مهتري نمودن و احتمال و مدارا به جاي آوردن و راي تدبير در كارها و اخبار بسيار خواندن و سير الملوك نگاه داشتن و بر رسيدن از كارهاي ملوك پيشين، زيرا كه اين جهان باقي مانده دولت پيشينگان است كه پادشاهي كردند و برفتند و هر كس به نام خويش يادگاري ماندند» (طباطبايي، 1385: 135).
6- از آنجا كه در اين مقاله انديشه هاي ايرانشهري در كليله و دمنه بررسي شده و عدالت در ايران باستان بيشتر به معناي حفظ سلسله مراتب بوده است، لذا از آوردن توضيح براي جنبه عملي عدالت در كليله و دمنه اجتناب كرده ايم و تنها به اين نكته اشاره مي كنيم كه در كليله و دمنه زماني كه نياز به داوري در امري بود، ناگزير وجود قاضي ضروري مي گرديد. خصوصياتي كه براي انتخاب قاضي مد نظر مي گرفتند، عبارتند از: ديانت، تقوي و پرهيزگاري.
7- هر كاري را مرداني است.
8- منشأ نظريه توأمان بودن دين و مُلك، سخن اردشير، بنيان گذار سلسله ساساني است. «در اندرزنامه اي با عنوان «عهد اردشير» كه متن آن را ابوعلي مسكويه رازي در كتاب تجارب الامم نقل كرده، آمده است: بدانيد كه پادشاهي و دين، دو برادر همزادند كه پايداري هر يك جز به آن ديگري نباشد، زيرا دين شالوده پادشاهي است و تاكنون، پادشاهي پاسدار دين بوده است. پادشاهي را از شالوده و دين را از پاسداري گريز نباشد، زيرا آنچه را نه پاسدار است، تباه شود و آنچه را نه پايه ويران گردد» (طباطبايي، 1385: 157). در ترجمه نامه تنسر به فارسي جديد، همين انديشه بدين گونه بيان شده است: «چه دين و مُلك هر دو به يك شكم زادند دَوسيده [=چسبيده]، هرگز از يكديگر جدا نشوند و صلاح و فساد و صحت و سقم هر دو يك مزاج دارد...» (ويسهوفر، 1380: 257). «نظريه توأمان بودن ملك و دين به گونه اي كه در بسط و بازپرداخت انديشه ايرانشهري در سياست نامه هاي دوره اسلامي آمده، از سخن منسوب به اردشير بابكان، بنيان گذار شاهنشاهي ساساني برگرفته شده است» (طباطبايي، 1385: 156). اخوان الصفا نيز سخن فوق را منسوب به اردشير بابكان مي دانند: «اخوان الصفا مي گويند: هرگاه شرايط امامت و نبوت هر دو فرد باشد، يكي ملك است و ديگري نبي و قهرا بعد از نبي يكي امام است و ديگري ملك. لكن مي گويند اين دو صورت اخير لازم و ملزومند و استناد كرده است به قول اردشير، ملك فارس، كه گفته است: المكل و الدين توامان» (فارابي، 1371: 72). «به نوشته مسعودي در مروج الذهب اردشير بنيان گذار امپراتوري ساساني هنگامي كه جانشين شاپور را به پادشاهي بر مي گماشت به او گفت: پسر من، دين و شاهي قرين يكديگرند و يكي از ديگري بي نياز نيست. دين اساس ملك است و ملك نگهبان دين است، هرچه را اساس نباشد معدوم گردد و هرچه نگهبان نداشته باشد تباهي گيرد» (ويسهوفر، 1380: 257).
9- علاوه بر نصرالله منشي، نظامي عروضي سمرقندي نيز كه از نويسندگان برجسته قرن ششم ه ق است، اين سخن را به پيامبر اكرم (ص) نسبت مي دهد. وي مي نويسد: «... پادشاه نايب امام است و امام نايب پيغامبر و پيغامبر نايب خداي، عزّ و جلّ، و خوش گفته در اين معنا فردوسي:
چنان دان كه شاهي و پيغمبري
دو گوهر بود در يك انگشتري
و خود سيد ولدِ آدم مي فرمايد: «الدينُ و الملكُ توأمان»؛ دين و مُلك دو برادر همزادند كه در شكل و معني از يكديگر هيچ زيادت و نقصان ندارند. پس، به حكم اين قضيت بعد از پيغامبر هيچ حملي گرانتر از پادشاهي و هيچ عملي قويتر از ملك نيست. پس، از نزديكان او كساني بايند كه حلّ و عقد عالم و صلاح و فساد بندگان خداي به مشورت و رأي و تدبير ايشان باز بسته بود و بايد كه يكي از ايشان، افضل و اكمل وقت باشند» (نظامي، 1382: 27-26).
10- راستي، رستگاري است و ناراستي رسوايي.
11- بازگشتن به سوي حق بهتر كه دوام آوردن و دور شدن در باطل.
12- اگر نگذاشتمي دروغ را براي دوري از گناه و بزه، ترك كردم آن را براي بزرگي نفس و احتراز از ننگ و نكوهش.
13- شب هاي تاريك آنان از نظر روشنايي و همدمي و نه از نظر بيداري، مانند روزهايشان است. و روزهايشان از نظر آرامش و آسايش؛ و نه از نظر تاريكي، مانند شب هايشان است.
14- جوامعي كه در آن ها ويژگي هاي منفي، برتري و چيرگي كامل دارند (نقطه مقابل جامعه آرماني).
 


1- آذر فرنبغ، فرخزاد. (1381). كتاب سوم دينكرد، فريدون فضيلت، تهران: انتشارات فرهنگ دهخدا، چاپ اول.
2- احتشام، مرتضي. (2535). ايران در زمان هخامنشيان، تهران، شركت سهامي كتاب هاي جيبي، چاپ اول.
3- ادي، سموئيل. (1381). آيين شهرياري در شرق، ترجمه فريدون بدره اي، تهران: شركت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم.
4- اصيل، حجت الله. (1371). آرمانشهر در انديشه ايراني، تهران: نشر ني، چاپ اول.
5- اوستا. (1375). توضيح جليل دوستخواه، تهران: انتشارات مرواريد، چاپ سوم.
6- رضايي، عبدالعظيم. (1385). سرشت و سيرت ايرانيان باستان، تهران: انتشارات دُر، چاپ سوم.
7- روويون، فردريك، (1385). آرمانشهر در تاريخ انديشه غرب، ترجمه عباس مخبر، تهران: نشر ني، چاپ اول.
8- سودآور، بوالعلا. (1384). فرّه ايزدي در آيين پادشاهي ايران باستان، تهران: نشر ني، چاپ اول.
9- طباطبايي، جواد. (1385). خواجه نظام الملك، تبريز: انتشارات ستوده، چاپ دوم.
10- ____. (1368). درآمدي فلسفي بر تاريخ انديشه سياسي در ايران، تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامي، چاپ دوم.
11- فارابي، ابونصر محمد. (1371). سياست مدينه، ترجمه سيد جعفر سجادي، تهران: انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، چاپ دوم.
12- فراي، ريچارد. (1368). ميراث باستاني ايران، ترجمه مسعود رجب نيا، تهران: انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ سوم.
13- قادري، حاتم. (1378). انديشه سياسي در اسلام و ايران، تهران: سازمان مطالعه و تدوين كتب علوم انساني دانشگاه ها (سمت)، چاپ اول.
14- كربن، هانري. (1384). بن مايه هاي آيين زرتشت در انديشه سهروردي، ترجمه محمود بهفروزي، تهران: نشر جامي، چاپ اول.
15- كريستن سن،آرتور، (1384). ايران در زمان ساسانيان، ترجمه رشيد ياسمي، تهران: نشر صداي معاصر، چاپ چهارم.
16- كليله و دمنه. (1378). انشاي نصرالله منشي، تصحيح و توضيح مجتبي مينوي، تهران: انتشارات اميركبير، چاپ هفدهم.
17- مجتبايي، فتح الله. (1352). شهر زيباي افلاطون و شاهي آرماني در ايران باستان، تهران: انتشارات انجمن فرهنگ ايران باستان، چاپ اول.
18- مينوي خرد. (1364). احمد تفضّلي،تهران: انتشارات توس، چاپ دوم
19- نظامي عروضي، احمد بن عمر. (1382). چهار مقاله، تصحيح محمد قزويني - تصحيح مجدد و شرح و گزارش از رضا انزابي نژاد و سعيد قره بگلو، تهران: انتشارات جامي، چاپ اول.
20- ويسهوفر، يوزف. (1380). ايران باستان، ترجمه مرتضي ثاقب فر، تهران: انتشارات ققنوس، چاپ چهارم.
منبع: مجله ادبيات و علوم انساني.