عزيزان قدر يك ديگر بدانيد


 






 
خالو امان مي خواست شعر بخواند. مي خواست به شاگرد نوجوانش بهادر بگويد كه شعر جديد بابا چه قدر دلنشين است. مي خواست تعريف كند كه آن ماجراي تلخ ديروز يا خواندن اين شعر زيبا، چه زود تمام شد و هم چيز ختم به خير شد؛ اما بهادر دايم به بالاي كوهِ خضر نگاه مي كرد و جمعيت مردم را كه هر لحظه زيادتر مي شدند، با تعجب مي ديد. راستي آن بالا چه خبر بود؟
خالو امان با خواندن شعر تازه ي بابا، فكر او را به هم ريخت:

درخت غم به جانم كرده ريشه
به درگاه خدا نالم هميشه

عزيزان قدر يك ديگر بدانيد
اَجَل (1) سنگ است و آدم مثل شيشه

چشم هاي سياه خالو امان كه گويي توي چالِ چوله هاي صورتش افتاده بود پر از اشك شد.
- ديروز دو تا از همسايه هاي بابا دعواي شان شد. آن ها ماه ها بود كه با هم بگو مگو داشتند. اين سينه سپر مي كرد و مي گفت حق با من است و آن يكي شانه مي كشيد كه من درست مي گويم. دعواي شان بر سر هيچ بود. تا عاقبت ديروز به جان هم افتادند و سر و كله ي هم را زخمي كردند. بابا تا فهميد به ميان آن دو رفت و با گريه اين دو بيتي تازه را براي شان خواند.
-خب با شنيدن شعر بابا، آن ها چه كردند؟
 

- هيچي، چه بايد مي كردند! اول سنگ روي يخ شدند. از خجالت آب شدند و رفتند توي زمين. دوم هاج و واج خيره شدند به هم. سوم، آمدند افتادند به پاي بابا و گفتند:« غلط كرديم، ما نادان بوديم. از اين به بعد قدر هم ديگر را مي دانيم!» سر و صداي مردم بالاي كوه بيش تر شد. خالو امان با تعجب گفت:« چي شده؟ كسي آمده؟»
بهادر برخاست، پا تند كرد و نفس نفس زنان از سينه كش كوه بالا رفت، تا رسيد به جمعيت. اوه... چه جمعيتي آن بالا جمع شده بودند. آن طرف تر، از بالا تا پايين كوه خضر درست نزديكي دروازه، لشكريان زيادي به صف شده بودند. جلو رفت و شنيد كه:
- سلطان طغرل بيك(2) هم راه بزرگان و لشگريان آمده همدان، حالا هم به قصد ديدار بابا طاهرعريان همداني، دارد بالاي كوه مي آيد!
بهادر خودش را به آب و آتش زد تا جلوتر برود؛ اما سربازها و نگهبان هاي سلجوقي نگذاشتند. خواست داد و هوار كند كه يك نفر از پشت سر، بازويش را گرفت. خالو امان بود. با ديدنش جا خورد.
- عجبا! اين خالو امان رفتارهاي عجيب و غريبي دارد. آخر از آن پايين كوه تا اين بالا را چه طوري آمده بالا... من كه همين چند دقيقه ي پيش، در كنارش بودم! بي خود نيست كه دوست صميمي باباطاهر است! خالو امان با اخم گفت:« كجا مي روي بچه؟ صبر كن وقتي خبرش را شنيدم برايت تعريف مي كنم!»
فرداي آن روز، كوه خضر خلوت بود. پايين آن در كناره ي يك راه باريكه ي خالي، خالو امان زغال فروش به بهادر گفت:
- ديروز سلطان طغرل بيك آمد به دست بوسي سه تا از عارفان بزرگ كه يكي از آن ها بابا بود. او از اسب خود پياده شد و با عزت و احترام پيش بابا رفت. بابا بر صخره ي سنگي نشسته بود و حال و روز عجيبي داشت. شايد داشت با خود شعر تازه اي را زمزمه مي كرد. سلطان دست او را بوسيد. بابا پرسيد:« اي تُرك(3) با خلق خدا چه برخوردي داري؟» او جواب داد:« هرچه كه شما بفرماييد!»
بابا برايش آيه اي از قرآن خواند كه:« خداوند شما را به عدل و احسان امر مي كند!»

سلطان به گريه افتاد و جواب داد:« به روي چشم!» بابا سرِ يك ابريق(4) شكسته را از انگشت خود درآورد و توي دست او كرد. او سال هاي زيادي را با آن ابريق وضو گرفته بود.
بعد به سلطان گفت: « مملكت عالم را اين چنين در دست تو كردم، با مردم عادل باش!».
بابا امان گريه كرد. بهادر پرسيد: «خب، منظور بابا از آن تكه ي شكسته ي سر ابريق چه بود؟»
بابا گفت:« اين كه دنيا بي ارزش است. اين كه فكر آن همه ي عالم مثل اين تكه بي ارزش است كه در دست تو است. تو بايد با مردم با عدالت و انصاف رفتار كني و...»
بهادر برگشت و بالاي كوه خضر را نگاه كرد؛ جايي كه محل خلوت و تنهايي بابا بود. ناگهان برخاست و با هيجان گفت:« نگاه كن خالو، بابا دارد به اين جا مي آيد!»
باباطاهر عارف بسيار مشهور قرن پنجم هجري است. او در همدان زندگي مي كرد. به مال دنيا بي رغبت بود و با مردم مهربان. از او شعرهاي باارزش و دلنشيني بر جاي مانده كه به دوبيتي هاي باباطاهر معروف است. امروز كم تر كسي است كه دوبيتي هاي او را نشنيده باشد يا بلد نباشد. از زندگي او اطلاعات كمي در دست است. مقبره ي او در ساختمان زيبايي در شهر همدان قرار دارد.

پي نوشت ها :
 

1) پايان عمر، زمان مرگ.
2) سلطان طغرل بيك مؤسس و اولين پادشاه سلسله ي سلجوقيان در ايران زمين بود. محل سلطنت او نيشابور بود؛ اما بعد از مدتي شهرهاي بسياري مثل گرگان، طبرستان، خوارزم، عراق و آذربايجان را تصرف كرد. او در سال 455 قمري درگذشت. اين ماجرا در سال 450 قمري در همدان اتفاق افتاده است.
3) سلجوقيان از نژاد تركان بودند.
4) كوزه ي سفالي.
 

منبع: پوپك،‌ شماره 191.