کلاغ سفيد و بره سياه کوچولو


 

ترجمه: علي محمد محمدي




 
بيرون دهکده، يک دسته کلاغ در آسمان پرواز مي کردند. مثل ابر سياهي در وسط آسمان بودند که از اين طرف به آن طرف مي رفتند؛ اما وسط اين ابر سياه نقطه ي سفيدي بود. مثل نقطه ي سفيدي که روي يک ابر سياه باشد ديدني تر بود. شکارچي ها هميشه وقتي به بيرون دهکده مي رسيدند، به آن لکه ي سياه در آسمان نگاه مي کردند. نقطه ي سفيد مثل چشم آن لکه بود که به اين طرف و آن طرف آسمان چرخ مي زد. شايد در نظر آن ها آن نقطه ي سفيد نشانه ي خوش شانسي بود. براي همين وقتي آن را مي ديدند، به طرف آن با تفنگ شليک مي کردند. کلاغ سفيد خودش را از ميان لکه ي سياه آسمان نجات مي داد تا او را ديگر در آسمان نبينند.
يک روز کلاغ ها بعد از جلسه اي که بين خودشان گرفتند به اين نتيجه رسيدند که تقصير کلاغ سفيد است که شکارچي ها به آن ها شليک مي کنند و پس کلاغ سفيد بايد از ميان آن ها برود.
کلاغ سفيد کوچولو سرش را پايين انداخت. او که خودش نمي خواست سفيد باشد. دلش شکست. کلاغ هاي سياه او را از خودشان دور کردند. او مجبور شد به جنگل برود.
کمي دورتر وسط يک گله سفيد گوسفند، بره ي کوچولوي سياه رنگي بود. بره هاي سفيد به او بي اعتنايي مي کردند. بره سياه کوچولو بالا و پايين مي پريد. بازي مي کرد. بازي را دوست داشت. به بره هاي ديگر نگاه مي کرد تا با او بازي کنند؛ اما آن ها باز به او توجهي نمي کردند.

يک روز ميش سفيد که شاخ هايش يک نيم دايره درست کرده بود و همه ي گله از او حساب مي بردند، پيش بره ي سياه کوچولو آمد. چشمانش را درشت کرد تا بره ي سياه از او بترسد. بعد با عصبانيت گفت:« از ما دور شو، برو تا گرگ ها کاري با ما نداشته باشند و ما را نبينند.»
ميش سفيد بره ي کوچولوي سياه رنگ را از گله بيرون کرد. بره ي سياه کوچولو با ناراحتي به جنگل رفت. او کلاغ سفيد را ديد که روي درخت نشسته است. تعجب کرد. نمي دانست که آن پرنده چه نام دارد. با خودش گفت:« اي کاش من سفيد بودم!» کلاغ سفيد هم به او نگاه کرد و با خودش گفت:« چرا من سياه نيستم؟»

کلاغ سفيد آه کشيد و کمي پايين تر آمد تا بره را از نزديک ببيند. بره کوچولو گريه اش گرفت. دوست داشت داستان خودش را به کلاغ سفيد بگويد. آن دو به هم خيره شدند و داستان خود را به هم گفتند. آن دو در کنار هم از آرزويشان براي هم گفتند. حيوانات جنگل از دور به آن دو نگاه مي کردند و با تعجب به صحبت هاي آن ها گوش دادند. شايد دل شان سوخته بود؛ اما نمي توانستند کاري براي شان بکنند.
شب شد آن دو در کنار هم نشستند و بعد کم کم خوابيدند. صبح روز بعد، وقتي هوا روشن شد. کلاغ چرخي در جنگل زد. از آن بالا سطل هاي رنگي را ديد. خوش حال شد. با سرعت به کنار بره سياه کوچولو آمد. با خوش حالي گفت:« من مي دانم چه کار کنيم تا رنگ من سياه شود و رنگ تو سفيد شود.»

بره سياه با تعجب به کلاغ نگاه کرد و گفت: «چه طوري؟»
کلاغ چرخي بالاي سر بره زد و گفت:« بيرون جنگل سطل هاي زيادي ديده ام. آن سطل هاي رنگ را آدم ها دور ريخته اند.»

بره که هنوز نفهميده بود رنگ چه کاري مي تواند بکند، گفت:« خب حالا چه کار بايد کرد؟ آن سطل ها مي توانند براي ما کاري بکنند؟»
کلاغ که خوش حال شده بود و بالا و پايين مي پريد گفت:« وقتي من تو را رنگ سفيد کنم و تو رنگ مرا سياه کني، آن وقت مي توانيم پيش دوستان مان برگرديم.»

بره جستي زد، بالا و پايين پريد و با خوش حالي گفت:« چه فکرخوبي؟»
آن دو بعد از مدتي جست و جو کردن در جنگل رنگ ها را پيدا کردند. بعد با خوش حالي خودشان را رنگ کردند. کلاغ سياه شد و بره سفيد سفيد. هنوز مدتي از خوش حالي آن دو نگذشته بود که يک دفعه باران شروع به باريدن کرد. آن دو تا آمدند زير درختان پناه بگيرند. باران تندتر شد و رنگ آن ها را شست. کلاغ دوباره سفيد شد و بره دوباره سياه. آن دو به هم نگاه کردند. آه کشيدند و گفتند:« چه قدر حيف شد. اگر رنگ با باران پاک نمي شد، چه خوب مي شد.»
کلاغ کمي فکر کرد و گفت:« حالا که نمي توانيم رنگ مان را عوض کنيم پس جاي خودمان عوض مي کنيم.»

بره کوچولو که نفهميده بود، گفت:« منظورت از اين حرف چي بود؟»
کلاغ گفت:« تو که سياه هستي برو پيش دسته کلاغ هاي سياه و من که سفيد هستم مي روم پيش گوسفندهاي سفيد.»

بره کوچولو با خوش حالي گفت:« فکر خوبي است.» و با سرعت به سمت کلاغ هاي سياه رفت.
بره ي سياه که به دسته کلاغ ها رسيد از پايين رفت و به آن ها نگاه کرد و با خوش حالي به آن ها نگاه کرد. بالا و پايين پريد و گفت:« مرا به جمع خودتان راه مي دهيد.»
کلاغ ها با تعجب به هم نگاه کردند. رئيس کلاغ ها گفت:« تو مثل ما سياه رنگ هستي، اما نمي تواني مثل ما پرواز کني. ما يک کلاغ سفيد داشتيم که در پرواز کردن هميشه نفر اول بود. اي کاش کلاغ خودمان دوباره برمي گشت!»
کمي آن طرف تر کلاغ سفيد رفت و به گله ي گوسفندها رسيد. دور گله چرخيد. با آن ها بازي کرد و گفت:« مرا به جمع خودتان راه مي دهيد تا با شما يک جا زندگي کنم.»

ميش سفيد رنگ که تعجب کرده بود، چشمش را درشت کرد و گفت:« تو سفيد هستي، اما مثل ما نيستي. تو يک منقار بلند داري، وقتي بازي مي کني، منقار بزرگت ما را اذيت مي کند و دردمان مي گيرد. ما دوست داريم بره ي سياه خودمان بيايد تا با او هم بازي شويم.»
کلاغ با ناراحتي برگشت و بره ي سياه کوچولو هم با ناراحتي برگشت. هر دو گريه کنان براي يک ديگر تعريف کردند؛ اما بعد خوش حال شدند. هر دو به طرف دوستان خود رفتند. کلاغ سفيد به دسته ي کلاغ هاي سياه رفت و بره ي سياه کوچولو به گله ي گوسفندان رفت.
بره سياه کوچولو و کلاغ سفيد سالي يک بار به جنگل مي آيند و اتفاق هايي را که براي شان افتاده است را براي هم تعريف مي کنند.
منبع: ماهنامه مليکا شماره 47