وارث بدر و احد


 

نویسنده: صالح افشار تو یسر کانی




 

«نادري» بنويس ياد جنگ را
ياد سربازان خوش آهنگ را

ياد سربازان گمنامش بخير
ياد آن سرمستي و جامش بخر

هست سربازي كمال عاشقي
باز كن اينك دو بال عاشقي

هست سربازي شكوه زندگي
سرو قامت بودن و پايندگي

هست سربازي سرود پر زدن
پا به پاي عاشقي سنگر زدن

هست سربازي در آتش سوختن
سوختن پروانگي آموخت

هست سربازي ز عالم پر زدن
رفتن و بر آسمان ها سر زدن

هست سربازي كلاس درس عشق
كربلا را پويه كردن از دمشق

ياد ياران موافق مي كنم
ياد آن مردان عاشق مي كنم

ياد آن همسنگران باصفا
آن ابر رزمندگان بي ريا

ياد «انشايي» و آن فرزند او
در ميان خاك و خون پيوند او

خود به دست خويشتن خاکش نمود
هديه بر دادار افلاكش نمود

«دادرس» سرباز گمنامت كجاست
بي نشانت دردي آشامت كجاست؟!
«نامجو» جوياي نام خود نبود
پاي بند نام دام خود نبود

«يار برفي» در ميان خون نشست
آفتابي در دل كارون نشست

يك پوتين و چفيه يي و يك پلاك
مانده از آنها ميان دست خاك

اين بود راز همان روز است
شهرت مردان حق گمنامي است

باز آمد نوبهار و فصل عيد
از شهيدان مي كنم من بازديد

خاطرم آمد من از مين و خطر
بر سرم افتاده شد شوق گذر

برخي «عباس» و دستانش شوم
كاش مي شد من به قربانش شوم

جان من بادا فداي جان او
عالم امكان شود قربان او

گويم از نام يكي رزمندگان
آورم نام عزيزش در ميان

تا چه سان او بگذشت از خاكريز
زير باران گلوله سينه خيز

هست «احمدلو» علي نامش تمام
او كه سردارست در فتح و قيام

نيك خواه آن زائر كرب و بلا
بود همرزم علي در جبهه ها

گفت «احمد» نعش آن مرد خدا
چند روزي ماند در هيجا بجا

دم به دم بودش خروش حيدري
تا كه معراجش دهد بال و پري

باز هم از كرخه تا بهمن شير
بين اين دو رود گردان دلير

تيپ دو از لشگر هفتاد و هفت
درصدد شد تا بگيرد حمله سخت

«حيدري» آزاده درگاه شد
تا اسير حلقه الله شد

شيميايي شد دلم بار دگر
از نفس افتاده ام خونين جگر

يادم از «نصر صفاهاني» گذشت
ريه هايم تنگ شد تاول شكست

گل گل خون خارش تن زخم و درد
آه... حس آن مرا ديوانه كرد

او محمد بود خدايش نصر داد
اسوه صبر و مقامش اجر داد

او صبور درد يار خويش بود
فارغ از انديشه تشويش بود

خوش بگفتا جان به قربان حسين
هم فدايش باد جان عالمين

رود كارون تا قيامت جاري است
خون ياران نهضت بيداري است
آخرين روز نبرد دژ چه شد
ياد باد آن وارث بدر و احد

از نود دو لشگر فتح و ظفر
هست نام ناميش جاويد و فر

هان بگو «بيضاوي» از سر نهان
زنده جان و شهيد عقل و جان

از تب خمپاره هاي داغ داغ
از رد قناسه ها در ميشداغ

لشگر قزوين و ياد آن نبرد
غرب بستان و تب آژير زرد

ياد ياران خوش بي پا و سر
از دل آتش گذشتن در خطر

«مخبري» آن شيرمرد با خبر
برد جان عاريت نقد شرر

بوسه زد دست امام مسلمين
با سري پر شور و با لفظي متين

گفت:ما تا جان به كف داريم و خون
كاخ دشمن را نماييم سرنگون

بهر حفظ خاك ايران عزيز
جسم و جان را مي كنيم ما خاكريز

از كرم منما از اين در نااميد
يا كه پيروزي بياريم يا شهيد

اين بگفت و كرد حاصل اذن جنگ
رو نمودي سوي ميدان بي درنگ

نام مخبر جزء جندالله شد
رسته از خود فاني با الله شد

عشق بي شك در يم خون شايق است
تا گريزد هر كسي نالايق است

گوش كن همسنگر اي مرد خدا
خاطرات لشگر صلح و صفا

«پور بزرگ» است و دلير و با صفا
شهريار «وافي» ورا كردي صدا

شاعر است و صاحب سيف القلم
در حماسه مي زند گام عدم

هر اثر از وي كليد فتح هاست
خاطرش لبريز از صلح و صفاست

ديگر از نام آوران شاهان بود
كاو هم از ياران و طراحان بود

از سروري صابران با وفا
«حيدري»، كروندي بي ادعا

«ساحل نيسان» نبردي آهنين
درگرفتي سخت در نصر مبين

قول محمود است و فردوسي عزيز
پاتك دشمن فراري در گريز

رمز يا زهراست در «والفجر هشت»
كشتي دشمن در گل ها نشست

ياد «اروند» است و ياد «فاو» و يار
درگذشت روزگاران ماندگار
نخل هاي سوخته بي سر شدند
وارثان غربت حيدر شدند

باز هم اروند مي خواند مرا
جزر و مدش هست با جان آشنا

ماهيان بحر وحدت را ببين
دوستداران شهادت را ببين

ياد غواصان شب هاي سحر
زورق جان هايشان پل بر خطر

منبع : افشار تو یسر کانی .صالح / معبر اسمان / انتشارات ایران سبز جاپ دوم / تهران 1388