اي هويزه
اي هويزه
السلام اي بي نشان هاي شهيد
عاشقان حضرت رب مجيد
السلام اي شاهدان بي پلاك
كز شما مانده فقط يك مشت خاك
اي هويزه آستان بي نشان
تربت جا مانده رزمندگان
السلام اي دشت طوفاني هور
اي هويزه سرزمين عشق و شور
سوخت اينجا جسم و جان هر شهيد
دست و سر در خاك غربت ناپديد
نيشكر نيزاز شد محشر ببين
جاي آن كشت گلوله كشت مين
در هويزه دسته جمعي مي روند
در نماز اين جماعت مي شوند
مقتداي هر شهيدي هر شهيد
اين جماعت را ببين جمع اميد
بستر خون هايشان پنهان شده
عاشقي رسم خوش ياران شده
مثنوي پايان ندارد اي جناب
تا قلم دارد در اين دفتر شتاب
پس قلم بگذار بر خاك زمين
ختم مطلب نيك باشد اينچنين
فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
الكنم از وصف شان اي امر كن...
نشان از دليري و از روشني است(1)
شنو اي خردمند راد و دلير
سخن هاي پيران روشن ضمير
شوي تا به خصم قوي پنجه چير
هنرهاي جنگي همه ياد گير
زمين و زمان را در آتش كشند
چنان كوه آتشفشان سر كشند
چنان آيد از تيرباران خروش
كه از شور آن خون بيايد بجوش
در اين نيم شب بشنو آژير مرگ
ببارد بلا از هوا چون تگرگ
شب تيره از فتنه آبستن است
به فردا وطن در كف دشمن است
سزد تا همه مرد ميدان شويم
چو شيران خروشان و غران شويم
شتابيم تا سوي آوردگاه
بتازيم يكسر به قلب سپاه
يكي تند بادي برآمد به دشت
كه روي زمين چون هوا تيره گشت
بيا تا برآريم از دل خروش
كه خون سياووش آمد به جوش
غريو سواران برآمد به اوج
چو قلزم كه گفتي درآيد به اوج
چو آمد ز قلب دو لشگر خروش
تو گفتي كه دريا درآمد به جوش
ز گردي كه از رزمگه برجهيد
هوا چادري نيلگون بركشيد
شفق بر گريبان گردون گرفت
كه دامان گردون همه خون گرفت
فتاده تن نامداران به خاك
سر و پشت و پهلو همه چاك چاك
به خون شستشو كرد فهميده موي
كه تا ننگرد دشمنش زرد روي
مرا رهبر آن طفل همسنگر است
درست اين سخن گفته رهبر است
نشان از دليري و از روشني است
كز آن ملت و ملك در ايمني است
همه دشت عباس چون كوه شد
ز بس كشته در دشت انبوه شد
كران تا كران سرب ابر كبود
ز طغيان باروت و امواج دود
سراسر همه جبهه ها نينواست
تو گوئي كه اينجا همان كربلاست
چه در اين شب نيلگون مي رود
كه پيوسته در دشت خون مي رود
تو اي دشمن پست و خوار و زبون
چه داني بهاي يكي قطره خون
به قول سراينده پاك زاد
كه دارد ز نيكان عالم نژاد
به يزدان كه ملك سراسر زمين
نيرزد كه خوني چكد بر زمين
كه اين دشمن بد دل و بد نهاد
بسي شهر آباد بر باد داد
كنون بشنو از «كاسمي» اين سخن
سخن هاي برتر ز در عدن
«بلا ديده بسيار ايران ما
نگه داشتش فر يزدان ما
بر اين شمع بس باد صرصر گذشت
چراغ خدا بود خامُش نگشت»
نه جنگ و تجاوز بود دين ما
دفاع از وطن هست آئين ما
چو ما پاسداران اين كشوريم
به بيگانگان ملك مي نسپريم
شنيدم ز دانش پژوهي بزرگ
كه زايد سترگي ز كاري سترگ
نبايد به جنگ اندر از پا نشست
به دريا بزن دل چو كشتي شكست
چه گويم من از رزم نام آوران
سپاه و بسيج ارتش قهرمان
يكي ديده بان و دگر صف شكن
يكي موشك انداز و زوبين فكن
بسيجيان رزمنده خشمناك
به دلشان و سرشان نه بيم و نه باك
شتابيم اگر تا لب خاكريز
عدو را نماند مجال گريز
فتح المبين
ز «فتح المبين» خاطرم شاد شد
كزان دشت اهواز آزاد شد
از اين حمله سخت دشمن گريخت
چو برگ خزاني كه از باد ريخت
بيت المقدس
ز «بيت المقدس» بگويم سخن
از آن سهمگين حمله صف شكن
سزاي تجاوز نباشد جز اين
كه كيفر چو ماريست در آستين
سپاهان دشمن گريزان شدند
به هر سوي افتان و خيزان شدند
شنيدم به سنگر به نيمه شبان
كه مي گفت رزمنده اي با فغان
در اين عرصه كار و زار و ستيز
به جامم شراب شهادت بريز
كه من از چنين زندگي خسته ام
به ديدار معشوق دل بسته ام
چو خوش پير فرزانه رادمرد
به شهنامه اندر چنين ياد كرد
اگر سر به سر تن به كشتن نهيم
از آن به که كشور به دشمن دهيم
چو ايران نباشد تن من مباد
در اين بوم و بر زنده يك تن مباد
پي نوشت ها :
1-بخشي از مثنوي كهن سرباز نبرد جانسوز
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}